728 x 90

ادبیات و فرهنگ,

ریاستیزی عرفان ایرانی گزیده از نوشته‌ای از: عبدالعلی معصومی

-

-
-
گفت آن گلیم خویش به‌درمی‌برد ز آب
وین سعی می‌کند که بگیرد غریق را
«... جانمایه‌ي عرفان ایرانی عشق است به مردم، به‌خدا، و شور و سرمستی و مقابله با زهد ریایی و مردم‌فریبی و خودکامگی. روندگان این راه رندانی هستند عافیت‌سوز که نه‌تنها برای پسند عوام، ریا‌کاری و تزویر مذهبی پیش نمی‌گیرند، بلکه شیوه ملامتی دارند و می‌کوشند تا به هر‌حیله خود را از چشم مردم بیندازند و مورد ملامت و سرزنش و طعنه مردم قرار گیرند. حافظ شیرازی، تابناک‌ترین چهره عرفان ایرانی است که به شیوه ملامتیه، با ریاکاری مذهبی و مردم‌فریبی و ستمگری، ستیزی سخت و قرارناپذیر داشت و با سلاح شور و سرمستی و عشق با آنها پنجه در پنجه می‌شد.

بایزید بسطامی (وفات: 261 هجری) نخستین عارف ایرانی بود که زندگی زاهدانه و ریاضت‌کشی راهب‌وار را رها کرد و به راه سکر (=سرمستی و عشق) گام نهاد. او در نیمه نخستین عمر، چون صوفیان زهدپیشه، خرقه پشمین می‌پوشید، ریاضت می‌کشید و صومعه‌نشین و مردم‌گریز بود:
ـ «سی‌سال در بادیه‌ی شام می‌گشت و ریاضت می‌کشید و بی‌خوابی و گرسنگی دائم پیش گرفت». اما ناگهان آتشی در درونش زبانه زد و یکّه‌نشینی و ریاضت‌کشی را رها کرد و به بسطام رفت و «حلقه»‌یی از یاران همدل فراهم آورد و به سکر روی کرد و به صحو (= هوشیاری) پشت پازد و پای چوبین زهد را شکست و با بال عشق جویای وصل جانان شد. از «خود» به‌درآمد و غمخوار مردم شد:
ـ «اگر از ترکستان تا به شام کسی را خاری در انگشت شود، آن از آن من است، همچنین از ترک تا شام کسی را قدم در سنگ آید زیان آن مراست و اگر اندوهی در دلی است. از آن من است» (تذکره‌الاولیا).

ـ «نزدیکترین خلایق به حق آن است که بار خلق، بیش کشد و خوی خوش دارد» (تذکره‌الاولیا)

ـ «شیخ (بایزید) شبی از گورستان می‌آمد. جوانی از بزرگزادگان بسطام بربطی می‌زد. چون نزدیک شیخ رسید… بربط بر‌سر شیخ زد و و هر‌دو بشکست. شیخ باز (=به سوی) زاویه (خانقاه) آمد و علی الصباح (=بامداد) بهای بربط به دست خادم، با طبقی حلوا، پیش آن جوان فرستاد و گفت: او را بگوی که بایزید عذر می‌خواهد و می‌گوید دوش بربط در سر ما شکستی، این قراضه (=خرده‌های طلا) بستان و دیگری بخر و این حلوا بخور تا غصه شکستگی و تلخی آن از دلت برود» (تذکرهً الاولیا).

ـ «بایزید در راه که به شهر می‌آمد خلقی عظیم تابع او شدند… پس خواست محبت خود از دل ایشان ببرد و زحمت خود از راه ایشان بردارد… در ایشان نگریست و گفت: انّی انااللّه، لااله‌الاانا، فاعبدونی (=همانا من خدا هستم، خدایی جز من نیست، مرا پرستش کنید)، گفتند: مگر این مرد دیوانه است. او را بگذاشتند و برفتند» (تذکره الاولیا).

ابوسعید ابوالخیر
ابوسعید ابوالخیر (تولّد: اول محرّم 357هجری= 7دسامبر 967میلادی) از نخستین چهره‌های برجسته عرفان ایرانی است. او هم مانند بایزید بسطامی با عصای زهد و ریاضت قدم در راه وصل «جانان» نهاد.

ـ به‌هنگامی که در ابتدای جوانی پیرابوالفضل ابوسعید را از سرخس به میهنه فرستاد تا به خدمت پدر و مادرش کمربندد، «شیخ با (=به) میهنه آمد در آن صومعه که نشست او بوده است، بنشست و قاعده‌ی زهدورزیدن گرفت… پیوسته در و دیوار می‌شستی، وسواسی عظیم او را پدید آمد چنان که به وضویی چندین آفتابه آب بریختی و به هر نمازی غسلی کردی و هرگز برهیچ در و دیوار و چوب و درخت و بالش و غیرآن تکیه نکردی و پهلو بر هیچ فراشی (=بستری) ننهادی و در این مدت، جامه‌ی او پیراهنی بود، هر وقت بدریدی، پاره‌یی بر وی بدوختی تا چنان شد آن پیراهن که به وزن بیست من برآمد. و هرگز با هیچ‌کس خصومت نکرد و الّا به وقت ضرورت با کس سخن نگفت و در این مدت، به روز، هیچ نخورد و جز به یک‌تا نان روزه نگشاد، و به‌شب و به‌روز نخفت. و در صومعه‌ی خویش در میان دیوار، به مقدار بالا و پهنای خویش، جایگاهی ساخت و دری بر ‌وی نهاد و چون در آن جا شدی در سرای و درِ آن خانه سخت کردی تا هیچ آوازی نشنودی که خاطر او ببشولد (=پریشان کند) و همّت او جمع بماند و پیوسته مراقبت سرّ خویش می‌کرد تا جز حق، سبحانه و تعالی، هیچ چیز بر دل او نگذرد و به‌کلّی از خلق اعراض کرد (= دوری کرد). پیوسته به صحرا می‌شدی (=می‌رفت) و تنها در بیابان و کوه می‌گشتی و از مباحات (=چیزهای حلال) صحرا می‌خوردی، و یک ماه و بیست روز در صحرا گم شدی که کس او را ندیدی و پدرش، پیوسته، طلب او کردی تا ناگاه به او بازافتادی» (اسرارالتوحید، محمدبن منوّر، به تصحیح دکتر شفیعی کدکنی، جلد اول، ص28).

ابوسعید، پس از بازگشت از سرخس به میهنه، شبها، پنهان از نگاه پدر و مادر، در رباط کهنه، در بیرون میهنه و بر سر راه ابیورد قرار داشت، شبها، ریاضت می‌کشید، یک شب پدرش، پنهانی، در پی او رفت تا ببیند به کجا می‌رود: «در مسجدخانه‌یی شد که در آن رباط بود و در فرازکشید (=بست) و چوبی فراپس (=پشت) در نهاد و من به روزن آن خانه مراقبت احوال او می‌کردم. او فراز شد و در گوشه آن مسجد چوبی نهاده بود و رسنی (=طنابی) در وی بسته. آن چوب برگرفت و در گوشهٴ آن مسجد چاهی بود. به‌سر آن چاه شد و آن رسن در پای خود بست و آن چوب که رسن در وی بسته بود، به‌سر آن چاه فراز نهاد و خویشتن را از آن چاه بیآویخت سرزیر، و قرآن ابتدا کرد و من گوش می‌داشتم. سحرگاه را قرآن ختم کرده بود. چون قرآن به آخر رسانید، خویشتن از آن چاه برکشید. و چوب هم بر آن قرار بنهاد و در خانه بازکرد و بیرون آمد» (اسرارالتوحید، دکتر شفیعی، جلد اول، ص31). «در بیابانی… هفت سال به ریاضت مشغول شد که هیچ‌کس او را ندید و در این هفت سال… سر‌گز و طاق و خار می‌خورد».‌

در پی این زهد‌ورزیها و ریاضت‌کشیها «چندان قبول پدید آمد از خلق» که مریدان بسیاری گرد او فراهم آمد. ابوسعید می‌گفت: «کار به جایی رسید که پوست خربزه‌یی که ما از دست بیفکندیمی بیست دینار می‌بخریدند. یک روز ما می‌شدیم بر‌ستور نشسته، آن ستور نجاست افکند. مردمان فراز آمدند و آن برداشتند و در سر و روی می‌مالیدند».

در همین زمان بود که ناگهان «نوری در سینه پدید آمد و بیشتر حجابها برخاست». ابوسعید در روشنی این «فتوح» دریافت که راه ریاضت و قبول خلق به بیراهه رفتن و شیفته‌وار گرد خود طواف کردن است. از زهد و ریاضت، به‌یکباره، دست کشید و به شیوه‌ی رندان ملامتی، تن در داد تا «در دوستی خدای هرچش‌ پیش آید باک ندارد و از ملامت نیندیشد». از آن پس راهی دیگر‌گونه در پیش گرفت، بر جای جامه‌ی پشمین، جامه‌ی حریر پوشید و رسمها را برهم زد: «گاه در روز هزار رکعت نماز می‌خواند و زمانی نه نماز فرض بگزارد و نه نماز نافله»، تا کار به آنجا کشید که ابوسعید می‌گوید:‌ «هرکه ما را قبول کرده بود از خلق، رد کرد تا بدان جا که به قاضی شدند و به کافری ما گواهی دادند و به هر زمین که ما درشدیمی (=به هرجایی که می‌رفتیم) گفتندی از شومی این مرد در این زمین نبات نروید تا روزی در مسجد نشسته بودیم زنان بربام شدند و نجاست برما پاشیدند».

ابوسعید‌ در این‌حال به خشک‌مغزی زاهدان ریاضت‌کار صعومعه‌نشین پوزخند می‌زند و به ریش همه می‌خندد: یک روز ابوسعید نشسته بود «مریدی از مریدان شیخ سرسر خربزه‌ی شیرین به کارد برمی‌گرفت و در شکر سوده (=ساییده شده) می‌گردانید و به شیخ می‌داد تا می‌خورد. یکی از منکران این حدیث برآنجابگذشت، گفت: ای شیخ! این‌که این ساعت می‌خوری چه طعم دارد و آن سر خار و گز، که در بیابان هفت سال می‌خوردی، چه طعم داشت؟ کدام خوشتر است؟ شیخ گفت که هر‌دو! طعم، وقت دارد، یعنی که اگر وقت را صفت بسط (=گشادگی و نشاط) بود، آن سر‌گز و خار خوشتر از این بود و اگر حالت را صورت قبض (=تنگی و گرفتگی خاطر) باشد و آنچه مطلوب است در حجاب، این شکر ناخوشتر از آن خار بود» (اسرارالتوحید).

ابوسعید از آن پس به طواف کعبه‌ی دل پرداخت. هرگاه که مریدان سخن حج به میان می‌کشیدند، می‌گفت بروید باری چند به گرد مزار پیر ما، ابوالفضل سرخسی، بگردید و آن را حج خود انگارید (اسرارالتوحید). یک بار به همراه فرزندش، بوطاهر، به‌عزم حج روانه شد. چون به بسطام رسید، «مصلحت وقت» را در دیدار ابوالحسن خرقانی و زیارت مزار بایزید بسطامی دید و از حج بازماند و به نیشابور بازگشت.
خدای بوسعید، خدای رحمت بود نه خدای کینه‌خواه و انتقامجویی که به این «عقاب» او را در دوزخ اندازد، پرسیدند: «خدا چرا خلایق را آفرید؟» گفت: «رحمتش بسیار بود گناهکارش می‌بایست».

از هردلی به خدای او راهی بود: «شیخ را پرسیدند که مردان او در مسجد باشند؟ گـفت: در خرابات هم باشند» (اسرارالتوحید).

ـ «به عدد هر ذرّاتی از موجودات راهی است به حق، امّا، هیچ راه نزدیکتر و بهتر و سبکتر از آن نیست که راحتی به کسی رسد. و ما بدین راه رفتیم و همه را بدین، وصیّت می‌کنیم» (اسرارالتوحید، دکتر صفا، ص302).

ـ «هیچ کس در چشم ما خُرد نیست و هرکه قدم در طریقت نهاد، اگر‌چه جوان باشد، به نظر پیران باید نگاه کردن، که آن چه به هفتاد سال به ما نداده‌اند، روا بود که به روزی بدو دهند. چون اعتقاد چنین باشد، هیچ‌کس، در چشم، خُرد ننماید» (اسرارالتوحید).

مذهب او مذهب عشق و محبت بود که در آن عداوت را راهی نبود. آفتاب عشق او مسلمان و غیرنمی‌شناخت، همه را گرمی می‌داد:
ـ «ما را بر کیسه بند نیست و با خلق خدای، جنگ نیست».
ـ «هرچه خلق را نشاید، خدای را نشاید و هر چه خدای را نشاید خلق را نشاید».

ـ «آتش چنان نسوزد فتیله را، که عداوت قبیله را» (اسرارالتوحید).

ـ «روزی ابوسعید با جمع، جایی می‌شد. به در کلیسا رسید. اتفاق را (= اتفاقاً ) روز یکشنبه بود و ترسایان (=مسیحیان)، جمله (=همگی) در کلیسا جمع بودند… جماعتی گفتند: ای شیخ! ایشان را ترا می‌باید که ببینند، شیخ، حالی پای بگردانید. چون شیخ در رفت (=واردشد) و جمع در خدمت شیخ دررفتند، همهٴ ترسایان پیش شیخ بازآمدند و خدمت کردند. چون شیخ و جمع بنشستند ترسایان به حرمت پیش شیخ بایستادند و بسیار بگریستند و حالتها پدید آمد… همه جمع را حالتها پدیدآمد. چون به جای خویش بازآمدند، شیخ برخاست و بیرون آمد. یکی گفت: اگر شیخ اشارت کردی همه زنّار (=رشته‌یی که مسیحیان به کمر خود می‌بستند) باز کردندی (= از مسیحیت دست می‌کشیدند و مسلمان می‌شدند) شیخ گفت: ماشان درنبسته بودیم تا بازگشاییم».
ـ «هم در آن وقت که شیخ (ابوسعید) به نیشابور بود، روزی به گورستان حیره می‌رفت. چون بر‌سرخاک مشایخ رسید، جمعی را دید آنجا که خمر (=شراب) می‌خوردند و چیزی می‌زدند. صوفیان در اضطراب آمدند، خواستند که ایشان را احتساب (=نهی کردن از اعمالی که در شرع ممنوع است) کنند و برنجانند. شیخ مانع شد. چون نزدیک ایشان رسید، گفت: خداوند چنان‌که در این جهان خوشدل می‌باشید در آن جهان نیز خوشدلتان داراد! جماعت برخاستند و جمله (=همگی)، در‌پای شیخ افتادند و خمر‌ها بریختند و سازها بشکستند و از یک نظر شیخ، از نیک‌مردان شدند» (اسرارالتوحید، دکترصفا، ص250).

ابوسعید به شیعیان خاندان حضرت علی بسیار دلبستگی داشت. «باباحسن، رحمه الله علیه، پیشنماز شیخ ما ابوسعید، قدّس الله روحه العزیز بوده است و در عهد شیخ امامت متصوّفه به اسم او بوده است. یک روز نماز بامداد می‌گزارد. چون قنوت برخواند، گفت: تبارکت ربّنا و تعالیت اللهم صلّ علی محمد، و به سجده شد. چون نماز سلام داد، شیخ (ابوسعید) گفت: چرا بر آل صلوات ندادی و نگفتی: اللهم صلّ علی محمّد و علی آل محمد. بابا گفت: اصحاب را خلاف است که در تشهّد اول و در قنوت بر آل محمد صلوات شاید گفت یا نه. من، احتیاط آن خلاف را، نگفتم. شیخ ما گفت: ما در موکبی نرویم که آل محمد در آن جا نباشند» (اسرارالتوحید، به تصحیح دکتر شفیعی کدکنی، ج اول، 204).

ـ روزی مادر و پدر دختری علوی نزد شیخ آمدند در نیشابور به تقاضای کمک. شیخ دختر را پیش خود نشانید و خطاب به مریدان گفت: «این پوشیده، از فرزندان پیغامبر است و شما دعوی دوستی او می‌کنید و در وقت صلوات دادن بر وی آوازها بلند می‌کنید. اکنون برهان آن دعوی بنمایید که در حقّ جدّ او می‌کنید به نیکویی به این فرزندان و با ذرّیت او. پس شیخ جامه از سر برکشید و بدان دختر داد و آن جمع که حاضر بودند، موافقت کردند و دختر به مراد تمام رسید» (اسرارالتوحید، دکتر صفا، ص282).

این شیوه مردمگرایانه‌ی ابوسعید دهها‌هزار تن را در نیشابور گرد او فراهم آورد و آوازه‌اش به همه شهرهای ایران رسید. قشریهای تنگ نظر، آنهایی که بیم داشتند که «آن مرغ در رسد و چینه از پیش ایشان برچیند» علیه او برانگیخته شدند و نامه به سلطان محمود غزنوی نوشتند که «این‌جا مردی آمده است از میهنه و دعوی صوفیی می‌کند و مجلس می‌گوید و بر‌سر منبر بیت و شعر می‌گوید و تفسیر و اخبار نمی‌کند و سماع می‌فرماید و رقص می‌کند و جوانان را رقص می‌فرماید و لوزینه (=شیرینی بادامی) و گوزینه (=شیرینی گردویی) و مرغ بریان و فواکه الوان (میوه‌های رنگارنگ) می‌خورد و می‌خوراند و می‌گوید: ”من زاهدم“ ، و این نه شعار زاهدان است و نه صوفیان. و خلق به یکباره روی به وی نهادند و گمراه می‌گردند و بیشتر عوام در فتنه افتاده‌اند. اگر تدارک این نکند، زود بود که فتنه ظاهر گردد» (اسرارالتوحید، دکترصفا، ص77).

سلطان محمود در پاسخ نوشت: «دانشمندان به‌کار او بنگرند که اگر راست است او را کیفر دهند». پشتیبانی و توجه بسیار مردم از ابوسعید و رفتار ملاطفت‌جویانه او سبب شد که بسیاری از مخالفان سرسختش، مانند ابوالقاسم قشیری، دست از انکار او بردارند و با او یار شوند، و فتنه دشمنانش کارساز نگردد.
ابوسعید در شامگاه روز پنجشنبه چهارم شعبان 440هجری قمری (12ژانویه 1049میلادی) در زادگاهش میهنه درگذشت. پیش از مرگ یاران و مریدانش را فراخواند و برایشان سخن گفت: «... بدانید که ما رفتیم و چهار چیز به شما میراث گذاشتیم: رُفت و روی، شُست و شوی، جُست و جوی و گفت و گوی. تا شما بر این چهار چیز باشید، آب جوی شما روان باشد و زراعت دین شما سبز و تازه بود و شما تماشاگه خلقان باشید. و جهد بسیار کنید تا از این چهار اصل چیزی از شما فوت نشود» (اسرارالتوحید، محمد منوّر، به تصحیح دکتر ذبیح الله صفا، ص35).
او، همچنین پیش از مرگ از یارانش خواسته بود که بر مزارش سماع کنند: «شما درویشان بر تربت ما سماع کنید» (اسرارالتوحید، ص349).
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/726d3fc8-949f-45fb-beb8-df5dcb6ace48"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات