رفتی و رفتن تو، آتش نهاد بر دل
بالا بلند بود و افتاده و فروتن، قامتش سرو کاشمر را میمانست و چشمانش آبی خزر را تداعی میکرد. وقار و متانتش و لبخندی که همواره چهره نجیبش را روشن میکرد، ژرفای روح و جان شیفتهاش را از دیدهها پنهان مینمود. از آنها بود که بایستی به او نزدیک میشدی، بسیار نزدیک تا در پس پشت آن ظاهر آرام و سیمای محجوب، جان شیفته عاشقی را بتوانی ببینی که با زبان حال به تو میگفت:
قلب را شایستهتر آن
که به هفت شمشیر عشق
در خون نشیند
و گلو را بایستهتر آن
که زیباترین نامها را
بگوید.
و شیرآهن کوه مردی از اینگونه عاشق
میدان خونین سرنوشت
به پاشنهی آشیل
درنوشت.
از که سخن میگویم؟ از کامبیز اشرفی. که مصداق حقیقی نامش بود. دریا دلی که قلبش به بزرگیاشرف بود. یک اشرفی به تمام معنا. داستان اشرفیها کم و بیش مشابه هم است. انسانهایی که میتوانستند همه چیز داشته باشند، اگر چشم بر رنج هموطنان خود میبستند و با ستمگر بر یک سفره مینشستند، اما از همه چیز خود گذشتند تا مردمشان همهچیز داشته باشند. این «اشرفی» ما که یاران و همرزمانش او را «سلیمان» مینامیدند، از همینها بود.
سلیمان آنچنان که خود میگفت از همان سالهای نوجوانی وقتی که فقر و نابرابریهای اجتماعی را میدید، روح پاک و بیآلایشاش با دیدن رنج مردم محروم دچار تلاطم و درد میشد. خودش در یکی از یادداشتهایش نوشته است: «یادم است که از دوران بچگی از ستم و فقری که مردم کشورمان تحت آن زندگی میکردند، هر چند به ندرت چیزی میدیدم، اما همیشه تحت تأثیر شدید آن قرار میگرفتم».
این تأثیرات چنان ژرف بود که حتی وقتی در سنین نوجوانی و هنگامی که بیش از 15سال نداشت، برای ادامه تحصیل به انگلستان فرستاده شد، جان شیفتهاش آرام نگرفت. بهخصوص که این همزمان بود با انقلاب ضدسلطنتی در ایران، که او اخبار آن را بهرغم سن کم با علاقه دنبال میکرد و گمان و آرزویش آن بود که صبح آزادی در میهنی که به آن عشق میورزید دمیده است؛ اما خیلی زود دریافت آن که به هیأت فرشته آمده، اهرمنی دژخوست که به هلاک حرث و نسل کمر بسته است.
این آگاهی همراه و توأم بود با شناخت نیرویی و اندیشهیی که درست در نقطه مقابل اندیشه و ایدئولوژی منحط خمینی، آرمانش آزادی و رهایی انسان است. این چنین بود که سلیمان ما گمکرده خود را یافت و با تمام وجود پای به راه آن نهاد. خودش مینویسد: «پس از خواندن کتب مختلف و نشریات سازمان برایم بهوضوح روشن شد که تنها این سازمان است که میتواند کشورمان را به آزادی… هدایت کند و از آن پس زندگی بدون این سازمان برایم بیمعنی بود».
کامبیز با آ ن که لیسانس خود را در رشته مهندسی سازه از دانشگاه لندن دریافت کرد و یک زندگی آرام و مرفه و با نام عنوان را در پیش رو داشت، اما برای نجات مردمش پای در راه آزادی نهاد و به انجمن دانشجویی هوادار مجاهدین پیوست.
پس از سه سال تلاش مستمر در انجمن، آرمان صدق و فدای مجاهدین در قلب و ضمیرش شعله کشید و به سوی قرارگاههای بیقراران آزادی در جوار مرزهای میهن شتافت.
و این چنین بود که «کامبیز اشرفی» به رود خروشان اشرفیها پیوست و سراز پا نشناخته، در میان یاران مجاهدش، به رزم آزادی برخاست.
همه مجاهدانی که از همان آغاز و در مسئولیتهای مختلف در کنار ش بودهاند، هرگز شوق وصل به یاران و چهره خندان و قلب و ضمیر پر صفای سلیمان را فراموش نمیکنند.
در هرجا که بود و درهر مسئولیتی که برعهده میگرفت و با هرمشکلی هم که روبهرو میشد، تبلور شور و سرشاری بود، و نمونه شکافندگی و روحیه رزمندگی.
در این طریق مجاهدت، و در این مسیر صدق و فدای خالصانه بود که سلیمان با عبور از انقلاب درونی مجاهدین و آموختن مدار تازهیی از فداکاری و گذشت، انسان دیگری شد و به گفته خودش تولدی دیگر را تجربه کرد. او یکبار نوشته بود: «من غلامحسین (کامبیز) اشرفی، امروز بعد از گذشتن نزدیک به 7سال از انقلاب سال64 تازه توانستهام ذرهیی از شأن مادر عقیدتیم مریم، این شاخص و جداکننده حق از باطل را بفهمم و بزرگترین آرزویم بودن در سازمان مریم است»
همرزمانش بسی حرف و سخنها از این بزرگمرد افتاده و بیادعا دارند. یکی از همرزمانش با سوز دل نوشته است:
«بر فراز صفحه میریزد قلم
سوختنها، دردها، بیدادها
فیالواقع انسان بینظیری بود. تواضعش، احترام هرکس را برمیانگیخت. انسانی با محبت و دلسوز و صبور، با آرامش و لبخندی همیشگی که همواره برای کمک به دیگران آماده بود.
هیچوقت، کلمه ”نه، نمیشود و نمیتوانم“ از او نشنیدم. بارها اینرا تجربه کردهام و ایمان دارم که انسانها در قلبها و ذهنهای دیگران، همیشه زندهاند. محبت، صبر، متانت و از خودگذشتگی او همواره با ماست».
باشد تا چکامه زندگی و رزم سلیمان و سلیمانها را آیندگان بسرایند.
صفای حضور آن یار مهربان و نجیب، و آن همرزم سختکوش، چنان اصیل و پایدار است که رفتنش، هرگز، برای یارانش باورکردنی نیست.
آری، او هست، و سرزنده و لبخند برلب، نظارهگر فتحی است که در تحققش تردیدی نداشت.
سلیمان ما، بیگفتگو یک «شهید اشرفی» و یک «شاهد» همیشگی، و درهر لحظه نظارهگر توفانی است که از عزم و رزم او و همرزمانش مایه گرفته است.
توفانی که سر در هم پیچیدن طومار حکومت دژخیمان را دارد و نسیم بهاران آزادی میهن را میپروراند. اما چه باک که سلیمان از افقی بالاتر نظارهگر صحنه است، صحنه دمیدن صبح حقیقی آزادی ایران که از رنج و تلاش و فدای او هم نشاندارد. مگر خدایش نگفته است: و آنها را که در راه خدا جان میبازند، مرده نپندارید، آنها زندهترین زندگانند که نزد پروردگارشان روزی میخورند؟
تقدیم به روح زلال کامبیز اشرفی
14مهر91 ـ دکتر محمد قرایی
بالا بلند بود و افتاده و فروتن، قامتش سرو کاشمر را میمانست و چشمانش آبی خزر را تداعی میکرد. وقار و متانتش و لبخندی که همواره چهره نجیبش را روشن میکرد، ژرفای روح و جان شیفتهاش را از دیدهها پنهان مینمود. از آنها بود که بایستی به او نزدیک میشدی، بسیار نزدیک تا در پس پشت آن ظاهر آرام و سیمای محجوب، جان شیفته عاشقی را بتوانی ببینی که با زبان حال به تو میگفت:
قلب را شایستهتر آن
که به هفت شمشیر عشق
در خون نشیند
و گلو را بایستهتر آن
که زیباترین نامها را
بگوید.
و شیرآهن کوه مردی از اینگونه عاشق
میدان خونین سرنوشت
به پاشنهی آشیل
درنوشت.
از که سخن میگویم؟ از کامبیز اشرفی. که مصداق حقیقی نامش بود. دریا دلی که قلبش به بزرگیاشرف بود. یک اشرفی به تمام معنا. داستان اشرفیها کم و بیش مشابه هم است. انسانهایی که میتوانستند همه چیز داشته باشند، اگر چشم بر رنج هموطنان خود میبستند و با ستمگر بر یک سفره مینشستند، اما از همه چیز خود گذشتند تا مردمشان همهچیز داشته باشند. این «اشرفی» ما که یاران و همرزمانش او را «سلیمان» مینامیدند، از همینها بود.
سلیمان آنچنان که خود میگفت از همان سالهای نوجوانی وقتی که فقر و نابرابریهای اجتماعی را میدید، روح پاک و بیآلایشاش با دیدن رنج مردم محروم دچار تلاطم و درد میشد. خودش در یکی از یادداشتهایش نوشته است: «یادم است که از دوران بچگی از ستم و فقری که مردم کشورمان تحت آن زندگی میکردند، هر چند به ندرت چیزی میدیدم، اما همیشه تحت تأثیر شدید آن قرار میگرفتم».
این تأثیرات چنان ژرف بود که حتی وقتی در سنین نوجوانی و هنگامی که بیش از 15سال نداشت، برای ادامه تحصیل به انگلستان فرستاده شد، جان شیفتهاش آرام نگرفت. بهخصوص که این همزمان بود با انقلاب ضدسلطنتی در ایران، که او اخبار آن را بهرغم سن کم با علاقه دنبال میکرد و گمان و آرزویش آن بود که صبح آزادی در میهنی که به آن عشق میورزید دمیده است؛ اما خیلی زود دریافت آن که به هیأت فرشته آمده، اهرمنی دژخوست که به هلاک حرث و نسل کمر بسته است.
این آگاهی همراه و توأم بود با شناخت نیرویی و اندیشهیی که درست در نقطه مقابل اندیشه و ایدئولوژی منحط خمینی، آرمانش آزادی و رهایی انسان است. این چنین بود که سلیمان ما گمکرده خود را یافت و با تمام وجود پای به راه آن نهاد. خودش مینویسد: «پس از خواندن کتب مختلف و نشریات سازمان برایم بهوضوح روشن شد که تنها این سازمان است که میتواند کشورمان را به آزادی… هدایت کند و از آن پس زندگی بدون این سازمان برایم بیمعنی بود».
کامبیز با آ ن که لیسانس خود را در رشته مهندسی سازه از دانشگاه لندن دریافت کرد و یک زندگی آرام و مرفه و با نام عنوان را در پیش رو داشت، اما برای نجات مردمش پای در راه آزادی نهاد و به انجمن دانشجویی هوادار مجاهدین پیوست.
پس از سه سال تلاش مستمر در انجمن، آرمان صدق و فدای مجاهدین در قلب و ضمیرش شعله کشید و به سوی قرارگاههای بیقراران آزادی در جوار مرزهای میهن شتافت.
و این چنین بود که «کامبیز اشرفی» به رود خروشان اشرفیها پیوست و سراز پا نشناخته، در میان یاران مجاهدش، به رزم آزادی برخاست.
همه مجاهدانی که از همان آغاز و در مسئولیتهای مختلف در کنار ش بودهاند، هرگز شوق وصل به یاران و چهره خندان و قلب و ضمیر پر صفای سلیمان را فراموش نمیکنند.
در هرجا که بود و درهر مسئولیتی که برعهده میگرفت و با هرمشکلی هم که روبهرو میشد، تبلور شور و سرشاری بود، و نمونه شکافندگی و روحیه رزمندگی.
در این طریق مجاهدت، و در این مسیر صدق و فدای خالصانه بود که سلیمان با عبور از انقلاب درونی مجاهدین و آموختن مدار تازهیی از فداکاری و گذشت، انسان دیگری شد و به گفته خودش تولدی دیگر را تجربه کرد. او یکبار نوشته بود: «من غلامحسین (کامبیز) اشرفی، امروز بعد از گذشتن نزدیک به 7سال از انقلاب سال64 تازه توانستهام ذرهیی از شأن مادر عقیدتیم مریم، این شاخص و جداکننده حق از باطل را بفهمم و بزرگترین آرزویم بودن در سازمان مریم است»
همرزمانش بسی حرف و سخنها از این بزرگمرد افتاده و بیادعا دارند. یکی از همرزمانش با سوز دل نوشته است:
«بر فراز صفحه میریزد قلم
سوختنها، دردها، بیدادها
فیالواقع انسان بینظیری بود. تواضعش، احترام هرکس را برمیانگیخت. انسانی با محبت و دلسوز و صبور، با آرامش و لبخندی همیشگی که همواره برای کمک به دیگران آماده بود.
هیچوقت، کلمه ”نه، نمیشود و نمیتوانم“ از او نشنیدم. بارها اینرا تجربه کردهام و ایمان دارم که انسانها در قلبها و ذهنهای دیگران، همیشه زندهاند. محبت، صبر، متانت و از خودگذشتگی او همواره با ماست».
باشد تا چکامه زندگی و رزم سلیمان و سلیمانها را آیندگان بسرایند.
صفای حضور آن یار مهربان و نجیب، و آن همرزم سختکوش، چنان اصیل و پایدار است که رفتنش، هرگز، برای یارانش باورکردنی نیست.
آری، او هست، و سرزنده و لبخند برلب، نظارهگر فتحی است که در تحققش تردیدی نداشت.
سلیمان ما، بیگفتگو یک «شهید اشرفی» و یک «شاهد» همیشگی، و درهر لحظه نظارهگر توفانی است که از عزم و رزم او و همرزمانش مایه گرفته است.
توفانی که سر در هم پیچیدن طومار حکومت دژخیمان را دارد و نسیم بهاران آزادی میهن را میپروراند. اما چه باک که سلیمان از افقی بالاتر نظارهگر صحنه است، صحنه دمیدن صبح حقیقی آزادی ایران که از رنج و تلاش و فدای او هم نشاندارد. مگر خدایش نگفته است: و آنها را که در راه خدا جان میبازند، مرده نپندارید، آنها زندهترین زندگانند که نزد پروردگارشان روزی میخورند؟
تقدیم به روح زلال کامبیز اشرفی
14مهر91 ـ دکتر محمد قرایی
اگر آیینه ندیدی، تو بیا پیش من اینجا که نشانت بدهم آینهای ساده و زیبا
عکس هر چیز که پاک است، در آن کرده تجلی شهری از پاکی و خوبی که نیابی تو به دنیا
مثل انگشتر زیبای سلیمان، شده رخشان همچو آن گوهر پاکی که بیابی تو به دریا
صفحهیی صاف و سفید است و برآن شوق رهایی قابی از صدق بر آن است و در آن شوق وفاها
گر بپرسی که چنین آینه از کارگه کیست گویمت گیر و بخوان قصه یک نسل فدا را
عشق، او را ز دل شهر خود و خانه بدزدید بردش آنجا که بجویند و بخواهند خدا را
عشق بالاتری او را ز همه چیز رها کرد که رها سازد ازین بند ستم میهن ما را.
عکس هر چیز که پاک است، در آن کرده تجلی شهری از پاکی و خوبی که نیابی تو به دنیا
مثل انگشتر زیبای سلیمان، شده رخشان همچو آن گوهر پاکی که بیابی تو به دریا
صفحهیی صاف و سفید است و برآن شوق رهایی قابی از صدق بر آن است و در آن شوق وفاها
گر بپرسی که چنین آینه از کارگه کیست گویمت گیر و بخوان قصه یک نسل فدا را
عشق، او را ز دل شهر خود و خانه بدزدید بردش آنجا که بجویند و بخواهند خدا را
عشق بالاتری او را ز همه چیز رها کرد که رها سازد ازین بند ستم میهن ما را.