حوالی ساعت 2 بعد از ظهر پنجشنبه، محسن و حمید سوار موتور سوزوکی هزار، در خیابانهای شهرک غرب تهران جولان میدادند. ناگهان محسن که ترک حمید نشسته بود چشمش به بی ام دبلیوی سیاه رنگ سطح بالایی افتاد که در پارکینگ خانهیی پارک شده بود. او دستش را روی شانه حمید زد. او هم موتور را نگه داشت. معلوم بود که چیز با ارزشی را دیده.
حمید گفت: چیه چی دیدی؟ محسن گفت، حمید تا حالا چنین چیزی ندیده بودم و بی ام دبلیو را نشانش داد، بعد هم گفت، تا تو یک چرخی همین اطراف، بزنی من مثل برق ضبطش را باز میکنم.
حمید گاز موتور را گرفت، اما قبل از رفتن گفت تا یک ربع دیگر.
محسن خودش را کنار دیوار پارکینگ رساند و طوری به آن چسبید که از پنجره اتاق صاحبخانه دیده نشود. بعد به آرامی به بی ام دبلیو نزدیک شد. نگاهی به داخل پارکینگ انداخت. پارکینگ خیلی ساکت بود و کسی دیده نمیشد. از شیشهی راننده نگاهی به داخل آن انداخت. با خودش گفت: عجب ضبط مامانی داره. آب از دهانش سرازیر شد. با یک ضربه آرام شیشه بغل آن را شکست و خم شد، تا ضبط را بیرون بکشد اما متوجه شد که آن را به بدنه پیچ کردهاند. می خواست برگردد، اما ضبط چشمش را گرفته بود. تمام این کنش و واکنشها در ذهنش ظرف دو دقیقه اتفاق افتاد. حالا محسن توی ماشین در حال باز کردن پیچ های ضبط بود. ناگهان سایهای را روی شیشه جلو ماشین احساس کرد. خشکش زد، اما خودش را نباخت. باخودش گفت با یک ضربه مشت کارش را میسازم و بعد هم الفرار. سرش را کمی بالا آورد.
با کمال تعجب زنی میانسال 40 تا 50ساله را در مقابل خودش دید. زن، با لبخندی گفت پسرم چهکار میکنی؟ اگر پول لازم داری بیا بیرون من میروم برایت میآورم.
این کلمات مثل پتکی بر فرق محسن فرود آمد و طاقتش را درهم شکست. تا حالا کسی این طور با او صحبت نکرده بود. هرچه بود دنیای وحشی بود که خمینی و آخوندهای دینفروش ساخته بودند و این حرفها اصلاً در آن جایی نداشت. قتل و غارت و کشتار، دزدی و فروش کلیه، اعتیاد و خلاصه هرچیزی که از انسانیت دور بود.
محسن در حالی که سرش را زیر گرفته بود، از ماشین بیرون آمد. در آن لحظه دلش میخواست زمین دهان باز کند و او را ببلعد. زن بدون اینکه حرفی بزند رفت تا قولی را که داده بود عملی کند. اما محسن بهمحض رفتن او به سرعت خودش را به حمید که منتظر بود رساند و گفت گاز را بگیر که آبرویمان رفت. با تعجب از اینکه محسن دست خالی برگشته، پرسید پس ضبط چی شد؟.
چند ماه بعد محسن زنگ در همان خانه را زد. جوانی 17ساله که همسن و سال خودش بود، در را باز کرد. او محسن را برانداز کرد و پرسید بفرمایید، با کی کار داشتید؟ محسن با من من کنان گفت، ببخشید اینجا خانمی که... ... ... ..
اما هنوز حرفش تمام نشده بود که همان خانم در راهرو ظاهر شد و با تعجب گفت: آها، تو هستی پسرم. کجا رفتی؟ من رفتم که دستمزد تو را بیاورم.
اما محسن دیگر مهلت نداد و گفت. خانم شرمندهام من را ببخشید اون کار من اشتباه بود. بعد شیشه فابریک بغل بی ام دبلیو را که خریده بود کنار دیوار گذاشت و عقب عقب از آنجا دور شد.
محسن و حمید از آن پس قسم خوردند که با ریشه تمام این عوامل که خود حکومت ملاهاست در بیفتند.
حمید گفت: چیه چی دیدی؟ محسن گفت، حمید تا حالا چنین چیزی ندیده بودم و بی ام دبلیو را نشانش داد، بعد هم گفت، تا تو یک چرخی همین اطراف، بزنی من مثل برق ضبطش را باز میکنم.
حمید گاز موتور را گرفت، اما قبل از رفتن گفت تا یک ربع دیگر.
محسن خودش را کنار دیوار پارکینگ رساند و طوری به آن چسبید که از پنجره اتاق صاحبخانه دیده نشود. بعد به آرامی به بی ام دبلیو نزدیک شد. نگاهی به داخل پارکینگ انداخت. پارکینگ خیلی ساکت بود و کسی دیده نمیشد. از شیشهی راننده نگاهی به داخل آن انداخت. با خودش گفت: عجب ضبط مامانی داره. آب از دهانش سرازیر شد. با یک ضربه آرام شیشه بغل آن را شکست و خم شد، تا ضبط را بیرون بکشد اما متوجه شد که آن را به بدنه پیچ کردهاند. می خواست برگردد، اما ضبط چشمش را گرفته بود. تمام این کنش و واکنشها در ذهنش ظرف دو دقیقه اتفاق افتاد. حالا محسن توی ماشین در حال باز کردن پیچ های ضبط بود. ناگهان سایهای را روی شیشه جلو ماشین احساس کرد. خشکش زد، اما خودش را نباخت. باخودش گفت با یک ضربه مشت کارش را میسازم و بعد هم الفرار. سرش را کمی بالا آورد.
با کمال تعجب زنی میانسال 40 تا 50ساله را در مقابل خودش دید. زن، با لبخندی گفت پسرم چهکار میکنی؟ اگر پول لازم داری بیا بیرون من میروم برایت میآورم.
این کلمات مثل پتکی بر فرق محسن فرود آمد و طاقتش را درهم شکست. تا حالا کسی این طور با او صحبت نکرده بود. هرچه بود دنیای وحشی بود که خمینی و آخوندهای دینفروش ساخته بودند و این حرفها اصلاً در آن جایی نداشت. قتل و غارت و کشتار، دزدی و فروش کلیه، اعتیاد و خلاصه هرچیزی که از انسانیت دور بود.
محسن در حالی که سرش را زیر گرفته بود، از ماشین بیرون آمد. در آن لحظه دلش میخواست زمین دهان باز کند و او را ببلعد. زن بدون اینکه حرفی بزند رفت تا قولی را که داده بود عملی کند. اما محسن بهمحض رفتن او به سرعت خودش را به حمید که منتظر بود رساند و گفت گاز را بگیر که آبرویمان رفت. با تعجب از اینکه محسن دست خالی برگشته، پرسید پس ضبط چی شد؟.
چند ماه بعد محسن زنگ در همان خانه را زد. جوانی 17ساله که همسن و سال خودش بود، در را باز کرد. او محسن را برانداز کرد و پرسید بفرمایید، با کی کار داشتید؟ محسن با من من کنان گفت، ببخشید اینجا خانمی که... ... ... ..
اما هنوز حرفش تمام نشده بود که همان خانم در راهرو ظاهر شد و با تعجب گفت: آها، تو هستی پسرم. کجا رفتی؟ من رفتم که دستمزد تو را بیاورم.
اما محسن دیگر مهلت نداد و گفت. خانم شرمندهام من را ببخشید اون کار من اشتباه بود. بعد شیشه فابریک بغل بی ام دبلیو را که خریده بود کنار دیوار گذاشت و عقب عقب از آنجا دور شد.
محسن و حمید از آن پس قسم خوردند که با ریشه تمام این عوامل که خود حکومت ملاهاست در بیفتند.
حبیب سرخیلی