ـ همسایه! شما که رفتید به گردش باغ و بستان! چرا برگشتید؟
ـ رفته بودیم زیباییهای دشت و صحرا را ببینیم! اما بهار سخنانی گفت که برگشتیم.
ـ بهار چه گفت؟!
ـ او از ما پرسید زیبایی را در چه میبینید؟ ما گفتیم در دشت سرسبز و در آسمان آبی و در رنگ گلها.
ـ و او چه پاسخ داد؟
ـ او گفت: برای دیدن زیباییها تمام راه را طی نکردهاید! بنابراین بجز رنگها و طرحهایی بر زمین و آسمان، چیزی نخواهید دید.
ـ بعد چه رهنمودی به شما داد.
ـ گفت ابتدا به خانهٴ تو بیاییم همسایه!
ـ در خانهٴ ما که بجز باغچهای و چند جوانهٴ کوچک که هنوز سبز نشده وجود ندارد.
ـ بهار گفت در نگاه شما ای همسایه!، دشت سرسبزی از محبت خواهیم یافت. ابتدا باید از آن بگذریم و بعد به صحرای طبیعت برویم.
ـ اما خانه ما تاریک و کمی سرد است. شما از گرمای دلپذیر آفتاب صحرا محروم میشوید!
ـ بهار گفت: در شوق همسایه برای محبت به شما گرماییست که در هیچ آفتابی نخواهیم یافت.
ـ قدمتان بر روی چشم. به خانهٴ ما خوش آمدید. اما کمی ما را شرمگین میسازید از اینکه برای پذیرایی از شما چیزی درخور نداریم.
ـ بهار گفت: بدون ادراک لذاتی که همسایه از آن محروم است، لذت هیچ گشت و گذاری را حس نخواهید کرد.
ـ به این ترتیب، فقر و محنت همسایه، آرامش شما را برهم خواهد زد. و شیرینی شادیها را خواهد کاست.
ـ بهار گفت: شیرینی درد و آگاهی که بر جانتان میافتد را تمام جانتان خواهد چشید. زیرا بدون آن، نه خواهید دانست که تفریح و شادی چیست و نه چشم و گوشتان به زیبایی باز خواهد شد.
ـ اما تا کنون شنیده بودیم که در بهار نباید به غمها فکر کرد.
ـ بهار هم گفت به غمها فکر نکنید! اما به غمهای خود فکر نکنید! تا بتوانید به نبود شادی در دلهای دیگران پی ببرید. و لذت دوست داشتن دیگران شما را فرا گیرد. که این بهار، بهار حقیقی جانهای شما خواهد بود.
ـ بهار طبیعت از بهار جانها سخن گفت؟
ـ آری! او گفت ما که بهاران طبیعت باشیم، پیش از پیدایش انسان نیز بودیم. اما دریافتیم که خلقت ما از برای آفرینش بهاری انسانی است. پس چگونه است که انسانی به دیدن ما بیاید، اما وجود انسانیاش به تمام و کمال نشکفته باشد!؟
ـ رفته بودیم زیباییهای دشت و صحرا را ببینیم! اما بهار سخنانی گفت که برگشتیم.
ـ بهار چه گفت؟!
ـ او از ما پرسید زیبایی را در چه میبینید؟ ما گفتیم در دشت سرسبز و در آسمان آبی و در رنگ گلها.
ـ و او چه پاسخ داد؟
ـ او گفت: برای دیدن زیباییها تمام راه را طی نکردهاید! بنابراین بجز رنگها و طرحهایی بر زمین و آسمان، چیزی نخواهید دید.
ـ بعد چه رهنمودی به شما داد.
ـ گفت ابتدا به خانهٴ تو بیاییم همسایه!
ـ در خانهٴ ما که بجز باغچهای و چند جوانهٴ کوچک که هنوز سبز نشده وجود ندارد.
ـ بهار گفت در نگاه شما ای همسایه!، دشت سرسبزی از محبت خواهیم یافت. ابتدا باید از آن بگذریم و بعد به صحرای طبیعت برویم.
ـ اما خانه ما تاریک و کمی سرد است. شما از گرمای دلپذیر آفتاب صحرا محروم میشوید!
ـ بهار گفت: در شوق همسایه برای محبت به شما گرماییست که در هیچ آفتابی نخواهیم یافت.
ـ قدمتان بر روی چشم. به خانهٴ ما خوش آمدید. اما کمی ما را شرمگین میسازید از اینکه برای پذیرایی از شما چیزی درخور نداریم.
ـ بهار گفت: بدون ادراک لذاتی که همسایه از آن محروم است، لذت هیچ گشت و گذاری را حس نخواهید کرد.
ـ به این ترتیب، فقر و محنت همسایه، آرامش شما را برهم خواهد زد. و شیرینی شادیها را خواهد کاست.
ـ بهار گفت: شیرینی درد و آگاهی که بر جانتان میافتد را تمام جانتان خواهد چشید. زیرا بدون آن، نه خواهید دانست که تفریح و شادی چیست و نه چشم و گوشتان به زیبایی باز خواهد شد.
ـ اما تا کنون شنیده بودیم که در بهار نباید به غمها فکر کرد.
ـ بهار هم گفت به غمها فکر نکنید! اما به غمهای خود فکر نکنید! تا بتوانید به نبود شادی در دلهای دیگران پی ببرید. و لذت دوست داشتن دیگران شما را فرا گیرد. که این بهار، بهار حقیقی جانهای شما خواهد بود.
ـ بهار طبیعت از بهار جانها سخن گفت؟
ـ آری! او گفت ما که بهاران طبیعت باشیم، پیش از پیدایش انسان نیز بودیم. اما دریافتیم که خلقت ما از برای آفرینش بهاری انسانی است. پس چگونه است که انسانی به دیدن ما بیاید، اما وجود انسانیاش به تمام و کمال نشکفته باشد!؟