عاشورا - فلسفهٴ بزرگ
گر چه هنوز از پایان این «روز بزرگ» و شرح صحنههای کبریایی دیگر نیز که شهادت امام (ع) از اهم آن است، بهجا مانده، لیکن دیگر بار باید با نگاه دقیق سلسله حوادث را نظاره کرده و بهراز وجودی این «رشته» و مفهومی که از این همه بر میآید پی برد. بدون این پیجویی و نظارهٴ دقیق مکرر، عظمت و پیام «سلسله» با آنکه در سراسر دقایق آن موج میزند، در پس قشری از خاشاک مرثیهخوانی تسکینآمیز و غبار «ذکر» گویی «بیجهت»، پنهان خواهد نمود. از ایننظر بهاستقبال فلسفهٴ بزرگی باید رفت که روزهای بزرگ بر اساس آن آفریده میشوند. بهویژه تنها با این شیوه میتوان پیروزی یا شکست جنبش را در تحقق اهدافش سنجید و برحسب اصالت و واقعیت فلسفهٴ بنیادینش بهآن ارج نهاد.
چرا که نحوه عمل شهادتپذیرانهٴ امام (ع)، بهرغم تشعشع چشمگیرش، هرگز در سطوح بالای فلسفهٴ ایام با آن که تحسینآمیز تلقی شده، اما از قضاوت واحدی برخوردار نبوده است. چنانکه ابنخلدون مشهور بالصراحه، عمل امام (ع) را اشتباه میداند و در این مورد مینویسد:
«حسین دید که قیام بر ضد یزید تکلیف واجبی است، زیرا او متجاهر بهفسق است و بهویژهاین امر بر کسانی که قادر بهانجام دادن آن میباشند، لازم است و گمان کرد خود او بهسبب شایستگی و داشتن شوکت و نیرومندی خانوادگی بر این امر تواناست. اما درباره شایستگی، همچنان که گمان کرد، درست بود و بلکه بیشاز آن هم شایستگی داشت، ولی درباره شوکت اشتباه کرد و خدا او را بیامرزد». آنگاه پس از شرح قضایا میافزاید: «پس اشتباه حسین آشکار شد… در صورتی که ابنعباس و ابنزبیر و ابنعمر و برادرش ابنالحنفیه و دیگران وی را در رفتن ملامت کردند و اشتباه او را در اینباره میدانستند، لیکن او از راهی که در پیش گرفته بود، بازنگشت. چون اراده و خواست خدا چنین بود».
البته روشن نیست که آیا مورخ و جامعهشناس بلندآوازهیی چون او، توجه داشته است که بدینگونه خدا را نیز در اشتباهکاری حسین (ع) شریک میکند یا نه؟ اینگونه ابرازات از ابنخلدون مسلمان قرآنخوانده، که در کتابش بسیار از خدا نام میبرد، شگفتی دارد و بر پردههای سنگین تحریف معانی قرآنی، در طی قرون دلالت میکند. بیتردید مرد «یکتاپرست» را که به «یکتایی جهت و وحدت نظام حاکم بر هستی» راه برده و به یگانگی معتقد است و در پرتو این ضابطه بر سر هیچ انتخاب معطل نیست، با این چندگانگیها که در قالب «اقتدا بر هرکه پسند افتد» مجسم میشود، کاری نیست و این چندگانگی «راه چیست؟» جز همان «شرک» که در لباس کلمات و الفاظ علمگرایانه متظاهر میشود. حال آنکه در تبیین قرآنی، وجود تمامی جهان خواهوناخواه رهسپار مرجع واحدی است:
«افغیر دین الله یبغون و له اسلم من فیالسّموات والارض طوعاً و کرهاً و الیه یرجعون». (سورةآل عمران، آیة83)
و حقاً چنان «چندگانگی» و «بیجهتی» و «بیتفاوتی» و به «هر راه رفتن» و «آزادی انتخاب روش»، که با آزادی اصیل انسانی هیچ مناسبتی ندارد، لاجرم در حکم انکار تفاوت کور و بینا و ظلمت و نور است:
«قل من ربّ السّموات و الارض قل الّله قل افاتّحذتم من دونه اولیاء لایملکون لانفسهم نفعاً و لاضراً قل هل یستوی الاعمی و البصیر ام هل تستوی الظّلمات و النّور ام جعلوا لله شرکاء خلقوا کخلقه فتشابه الخلق علیهم قل الله خالق کل شیئ و هو الواحد القهار»، (سورهٴ رعد، آیة16)
«بگو کیست پروردگار (تکاملبخش) آسمانها و زمین؟ بگو خدا، بگو پس غیر از او سرپرستانی قائلید که (آن سرپرستها و بتها که آنها را در تبیین خود از جهان وارد کردهاید) بر خود نه نفعی و نه ضرری را مالک نیستند، (کاملاً ذهنی و بیتأثیرند) بگو آیا کور و بینا یا ظلمات و نور یکساناند؟ یا آن که بر خدا شرکایی قرار دادند که آنها چون مخلوقات او آفریدهاند؟ پس آفرینش (و تبیین آن) برایشان مشتبه شده است و بگو خداست آفرینندهٴ همه چیز و اوست یکتا و چیره».
آری، به این ترتیب مرزبندی محکم و دقیقی از راههای گوناگون برقرار میشود و میان ظلمات و نور دوئیت میافتد و لذا شرافت انسانی اصالت مییابد. شرافت و اصالتی که بدون آن آدمی جز حیوان دو پای مکاری بیش نیست، که مغزش بهگونهیی ناموزون رشد کرده است!
بهراستی جای آن است که چون یوسفنبی بر این «همزنجیران» فریاد شود که: «آیا پروردگاران پراکنده (که هر یک بهجانبی متضاد میکشد) بهتر است یا خدای واحد قهار؟». (که بهواسطه او تنها یک «جهت» واحد و چیره وجود دارد) «یا صاحبی السجن اارباب متفرقون خیر ام الله الواحد القهار؟».
منزهترین اشارات دانش مترقی راستین معاصر نیز بر این «جهت واحد» که مطلقاً بر تغییرات جهان حاکمیت دارد دلالت مینماید. آنجا که زیستشناس دانشمند و متبحری، گرچه خدانشناس میگوید: «ما در دنیایی زندگی میکنیم که پیوسته در تکامل و تغییر است، تکامل مزبور یکجهتی و غیرقابل برگشت میباشد. از این رو آن را به ”تیرزمان“ تشبیه میکنند که بهسوی معینی در پرواز است».
در تبیین همین «سوی معین» است که دانشمند دیگری میگوید: «وقایع (در تغییرات تکاملی جانوران) طوری صورت میگیرد که گویی بههدفی باید رسید و این هدف علت واقعی و محرک تکامل است. تمام آزمایشهایی که موجب نزدیک شدن بههدف نبوده، فراموش یا حذف شده است».
اکنون در پی آن فلسفهٴ انقلابی بزرگ که عاشورا از بطن آن برانگیخت، دوباره بر صحنهٴ نبرد بر میگردیم:
چون عباس، پرچمدار رشید بهخون غلتید و به وادی جاودان شتافت، در اینسو یک تن رزمنده بیشتر نماند و آن امام (ع) بود. او بهحالی که اجساد غرقه بهخون، بهروی ریگستان داغ افتاده بودند، نظری مشتاقانه و عمیق بهایشان افکند و آنگاه رو بهآسمان نمود و گفت: «خدایا، این هدایا را از من بپذیر».
میگویند در این زمان چهرهٴ امام (ع) در هالهیی از افروختگی شوقآمیز فرورفته بود که گویی هیچ اندوهی او را نرسیده و بل پرشور و هیجانزده است. بیگمان امام (ع) در آن لحظه بهفلسفهٴ بلندی میاندیشید که در مسیر آن، او و یارانش چنان نقش جهشبار و شکوهمندانهیی بهجای آوردند. بیش از این چه کس میتواند با تمام التهاب درونی، او را تصویر کند؟ بهراستی چه خوب بود اگر فرازمندانهترین قلل صعود انسانی قابل شرح و بیان میشد. سیمای پیشوایی بهغایت منزه و مصیبتها دیده، که شورمندانه، شهیدانش را بهپروردگارش هدیه میکند و خود نیز در آستانهٴ فداشدن در راه اوست. هدیه به راه پرفراز و نشیبی که موضوع آن فلسفهٴ بزرگ است و اکنون ادامه شتابافزای آن بسته به ارادهٴ انسانی است که نفی وجود مادی خود، اوج اعتلای آن است. بدینگونه انسان که نفخهیی از روح خدایی در خود دارد، مقام «جانشینی خدا» (خلیفةالله) مییابد و وه که این برای فرزند انسان چه سرنوشت شورانگیز و والایی است.
چنین است که در این فلسفه که صرفاً بیان واقعیت است، فرزند انسان به بالاترین مرتبه تکریم میشود و از قید هیچی و پوچی اسارتبار که بشارت جبرآلود ذلیلانهٴ دیگر مکاتب است، وا میرهد. چنین است که فرزند انسان، مسافر راه پر عظمت و نامتناهی (الی ربّک منتهاها) میگردد که از خدا آغاز شده و بدو نیز خواهد پیوست. (انا لله و انا الیه راجعون).
چنین است که میان حیات فرزند انسان و حیوان، گر چه در کنشهای جسمانی بالتمام شریکاند، فاصلهیی بس بعید، که موضوع بهتانگیزترین جهش وجود مادی است میافتد. چنانکه برای آدمی زندگی حیوانی جنبهٴ موقت و گذرا ( «متاع قلیل»، «متاع الی حین» ) پیدا میکند، تا در آن با بذل ارادهٴ آزاد، یعنی مظهر تقوا، که ضابطة برتریهای انسانی است، بهنفی مظاهر حیوانی در خود و اجتماع مجاهدت ورزد. همان ارادهٴ آزاد که بدون درک آن، معنای حیات انسانی پیوسته نامفهوم خواهد ماند.
چنین است که آینده جاودانهیی که بدینگونه از درون انسان محقق میشود، بر تارکش بهتابندگی میدرخشد، که خود مبتنی بر ویژگیهای خاصة ذات انسانی است. در صدر این ویژگیها که بالتمام در قالب جمعی و اجتماعی موضوع مییابد، «آزادی» قرار دارد، که همان جرقة خدایی (نفخه) و امانت معروض بر مقام انسانی است که بسی «میثاقها» از آن بر میخیزد. بر افروختگی و شور امام (ع) نیز در این ساعتهای صعب از «اجابت» همین «میثاق آزادی» بوده که «احیاکننده» همان فلسفهٴ بلند است که حکومت ستمگر و پلید زمان، حدود آنرا شکسته بود.
اکنون بشریت همچنان بر دوش فدایییانش بهسوی آینده درخشان پیش میرود و هر روز در فرهنگی واقعبینانهتر، محاسبات پیچیده و عالیتری از حیات و هوشیاری و… ارائه میکند: «ولا تحسبنّ الّذین قتلوا…».
آنگاه امام (ع) رو بهدشمن فریاد «هل من ناصر» زد تا طنین آن ذرهیی انسانیت تحمیقناشده را نیز اگر در آن سو موجود است، بیدار کند و بجنباند: «آیا یاریکنندهیی برای ما هست؟ آیا دینداری هست که از خدا بترسد؟ آیا دادخواهی هست که بهخدا بگرود؟».
کودکان و اهل حرم شیون کردند. یکی از دختران تازهسال بهمعصومانهترین صورت بر دامن پدر آویخت و با نگاهی که هر که را میخکوب مینمود و از حرکت باز میداشت، گفت: «… ای پدر، تن بهمرگ دادی، بعد از تو ما به کدام کس پناه بریم؟».
اما امام (ع) در آنلحظه که قرار از کف هر پدری میرود، بهتحلیل یکی از بندهای دیگر فلسفهٴ بلندش پرداخت، تا دختر انقلابی دیگری بیافریند و گفت: «ای روشنایی چشمانم، هر زندهیی از مرگ ناگزیر است، چگونه مرگ را پذیرا نشوم؟ بدان که پناه و رحمت خداوند در دو جهان از شما جدا نیست. شکیبا باشید و استقامت کنید، برحکم خدا زبان بهشکایت مگشایید، چه این دنیا فانی و آخرت سرایی جاویدان است».
سپس کوچکترین فرزند تازهزاد خود را که علی نام داشت در بغل گرفت و بهپیش سپاه آمد تا شاید باز هم اگر اندک انسانیت و مروت در آنسو موجود است، بدینگونه با ملاحظة بیتقصیرترین وجود محبتطلبی که چهبسا خود نیز نمونهٴ آن را در خانه دارد، ضربه خورد و عکسالعمل نشان دهد؛ از اینرو امام گفت:
«این کودک 6ماهه چه کرده است که باید از تشنگی جان دهد؟» اما هیهات، از آن روح یزیدی که سراسر لشکر را تسخیر کرده بود، هیچ صدای انسانی برنخاست. بلکه تیری جانسوز بر گلوگاه علی کوچک نشست.
وای برآنها، وای برسنگدلان، «بر این منهدمکنندگان انسان…» برایشان آتش رواست.
اما امام (ع)، که همچنان بدن کوچک و نوازشکردنی فرزند کوچک را که اینک در زمرهٴ شهدای بزرگ درآمده بود، در آغوش داشت، مشتی از آن خون برگرفت و به آسمان پاشید و گفت «خداوندا این خون را بپذیر…».
باز هم باید گفت چه کس میتواند احوال پدری را در چنین لحظهیی با سوز قلبش در قالب کلمات تصویر کند؟ بیشک آنچه که تصویرکردنی نیست، تصویرکردنش خطاست و کاستن از عظمت حادثه میباشد.
آنگاه امام (ع) با خانوادهٴ خود وداع کرد و بهجانب سپاه شتافت. بعدها، در تشریح این ساعت، زینب (ع) گفت: «امام چنان از ما جدا شد که گویی هیچ ما را نمیشناخت».
این است عالیترین نمونهٴ قدسی پایبند بهاعتقادش. بیشک این عظمت و واقعیت اعتقاد بود که اینسان امام (ع) را در خود غرقه ساخت که در لحظهٴ وداع، که هنگام تبلور و تظاهر شناساییهاست، چنین ناشناس مینمود. البته درک دشواری این نمودار و بلندپایگی آفرینندهاش، برای کسی که کمترین عاطفة خانوادگی را بهخاطر هدفی عالیتر به زیرپا ننهاده و رنج آنرا نچشیده باشد، محال است. بهویژه در آن روزگاران که بستگیهای خانوادگی بسیار از اینزمان افزونتر بود. امام (ع) در میدان، بهرسم آن زمان، رجز میخواند و حمله میبرد:
«هدایت و وحی در میان ما بهنیکی یاد میشود. پیروان ما در میان مردم گرامیترین پیروان، و دشمنان ما در قیامت زیانکارند… بر خویشتن واجب شمردهام که از راه حق بازنگردم».
عبداللهبن عماد، که شاهد صحنهٴ پیکار بود، میگوید: «هرگز ندیدم کسی را که این همه لشکر محاصره کند و فرزندان و یاران و دوستان او را همگی بکشد و او همچنان قویالقلب و صابر و ثابت بماند و چون شیر درنده آهنگ پیکار کند و هیچگونه اضطراب و اضطرار بر وجودش ننشیند».
امام (ع) بههر سو که حمله میکرد از دشمن خالی میشد و هر کس از نبرد با او بهخود میلرزید و امتناع میکرد. لیکن او با فریاد «القتل اولی منرکوب العار» (کشته شدن از ننگ بهتر است)، باز حمله میکرد. لختی اطرافش خلوت شد؛ ایستاد تا کمی خستگی برگیرد، در حالی که میگفت: «لاحول و لاقوّة الا بالله العلی العظیم».
سرهنگان سپاه عمر سعد دستور حمله دادند تا تعداد زیادی تیرانداز، تیر بهکمان گذاردند و بهسوی امام (ع) نشانه رفتند. تیرها بهبدن امام اصابت کرد و او را از روی اسب بر زمین انداخت. در اینحال عدهیی بهطرف خیام امام (ع) حمله کردند و او در حالی که هنوز نیمهجانی داشت، روی دو زانو ایستاد و فریاد زد:
«یا شیعهٴ آل ابیسفیان، ان لم یکن لکم دین، ولاتخافون المعاد فکونو احراراً فی دنیاکم»، «ای پیروان ابوسفیان، اگر در دنیا دین ندارید و از روز بازگشت ترسی در دل شما نیست، پس لااقل در دنیا مردمی آزاده باشید».
و این همان «آزادی» است که در صدر ویژگیهای انسان، مبین شرافت نوع وی و موضوع اصلی «فلسفهٴ بزرگ» زندگی بشر است. تاریخ در رشد مداوم بهقلمرو آزادی خلاصه میشود که بر حسب آن، امام (ع) مفهوم حیات را جز عقیده و جهاد در راهش نمیدانست و میگفت: «ان الحیوه عقیدهٴ و جهاد». آنگاه در مسیر چنین تبیینی از فلسفهٴ وجودی انسان، بیباک، بهانبوهی از دشمنان ناجوانمرد تاخت میبرد و با بالاترین شور فریاد میزد:
«ان کان دین محمّد لایستقیم الا بقتلی، یاسیوف خذینی»، «اگر دین محمد جز با کشته شدن من بر پای نمیماند، ای شمشیرها مرا بگیرید».
دشمن که تازه از بر زمین افتادن امام (ع) جرأتی پیدا کرده بود، چون دید امام (ع) بار دیگر بر زانوان ایستاده، فرار نمود و بار دیگر جملگی از فاصلهیی دور بهسوی امام تیر انداختند . امام (ع) در اینحال که بهزحمت نفس میکشید اسم یکیک یاران را که شهید شده بودند بر زبان میآورد و خطاب بهآنها میگفت: «من نیز دین خود را ادا کردم».
آنگاه در آخرین لحظه بهجبهه خود روکرده و چنانکه زنان و اهل حرم بشنوند، گفت: «صبر کنید بر بلا، بدانید خداوند شما را محافظت میکند. عاقبت امر شما بهخیر است و دشمنان شما بهانواع عذاب و بلا مبتلا خواهند گشت. لب بهشکایت نگشایید که از منزلت شما خواهد کاست».
سپس رو بهدشمن که هنوز جسارت نداشت نزدیک شود و با دودلی در چند قدمی ایستاده بود، کرده و از بزرگی گروه خود و نابودی جماعت آنان، در عین سر مستی و غرور ابلهانه از فیروزی کاذب ستمگرانهشان، داد سخن سر داد:
«ای امت نکوهیده، چه بدکردار بودید شما. بعد از من نمیکشید کسی را که بیمناک شوید (رسیدن بهاوج وقاحت). بعد از من قتل هیچکس بر شما مشکل نیست. بلکه قتل مسلمانان در نزد شما آزاد میشود و در آن عیب نمیبینید. سوگند بهخدا میدانم که پروردگار من ما را بزرگ دارد و شما را کیفر دهد، در لحظهیی که هرگز گمان نبرید».
عاقبت پس از تیربارانی دیگر، رذالتپیشهٴ سفلهیی با تمام سنگدلی پا پیش نهاد و آخرین فروغ حیات امام (ع) را بهدستهای ناپاکش خاموش کرد. این مردک بدنهاد همان شمر فرزند ذیالجوشن بود که اینگونه ابراز شخصیت و وجود مینمود.
تاریخ بشر در فراز و نشیب تکاملیش انسانهای پاکباختة بسیار بهخود دیده است. اما فوقالعادهاندکاند مردانی که چون حسینبن علی (ع) با اینهمه مشقتها و سختیها، چنین استوار و بهقوت قلب تمام، دلیرانه از مرگ استقبال کنند. واقعیتی که در این میان درخشش پایدار ابدی دارد، فلسفهٴ بزرگی است که اینگونه انسانها را از درون خود شکفته میسازد که با چشمپوشی از هر وابستگی دیگر، بهخاطر «عقیده» شان، برگرفتن شمشیرها را مشتاقاند. بهراستی چنین بود که بشریت، والاترین شهید خود را که در عین احتضار کبریاییش نیز بالاترین لرزه را بر انبوه مدافعان خصایل حیوانی انداخت، نثار کرد و بهاو عنوان «سیدالشهدا» داد. بیگمان سطور این دفتر که در نهایت جز مشتی از خروار نیست، هرگز نمیتواند این سیادت «والاترین شهید» و دیگر یارانش را از آنجا که صرفاً تجسم کبارت روح خدایی است و عظمت لایتناهی دارد «وسلام علیه یوم ولد و یوم یموت و یوم یبعث حیا» میباشد، ترسیم کند.
این روز بزرگ را با بزرگداشت یک تن از یاران فداکار و برگزیدهیی که بهنام یاد نشد، به پایان میبریم. او غلام سیاهپوستی است بهنام «جون». «جون» غلام اباذر بود که بعداً در میان دوستان حسین (ع) جای گرفت. «جون» چون اجازه خواست که بهمیدان برود، حضرت گفت: «جون، تو برای عافیت و سلامت بهدنبال ما آمدهای، اگر خواسته باشی بهراه سلامت بروی از نظر من مجاز هستی».
«جون» در حالیکه میگریست گفت: «ای حسین، آیا چون چهرهٴ من سیاه است و غلام بودهام شایستگی پیکار در راه خدا را ندارم؟ آیا چون نسب من شریف نیست و از بزرگزادگان نیستم، لیاقت نبرد در راه تو را ندارم؟ و شایسته نمیبینی که خون من بهخون شما در همآمیزد؟».
سپس بهاصرار از حضرت اجازهٴ جهاد خواست. حضرت اجازه داد و «جون» بعد از رشادت بسیار، به خاک افتاد. حضرت در آخرین لحظات بالای سر او آمد و برایش دعا کرد و گفت: «خداوندا دل او را روشن گردان».
«جون» در حالیکه چشمانش از شدت شوق میدرخشید، جام شهادت نوشید و بهسوی مرتبهیی که در طلبش بود، شتافت.
پیروزی در اسارت
آنچه پس از شهادت امام (ع) در آن دشت خونبار گذشت، بسی ناجوانمردانه و لبریز از فرومایگی رذیلانه بود. همان سوارکاران خدایی! (خیلالله) که فرماندهشان ابنسعد، چند ساعتی پیش بهسوی بهشت تشجیعشان نموده بود (و بالجنّة ابشری)، اکنون ماهیت دوزخی خود را آشکار نموده، بهشتاب تمام غارت میکردند و در ظلمات سفلگی بیپایانشان از هیچ شیئ اندک، از تنپوش و پایافزار امام (ع) گرفته تا چادر زنان، فرو نمیگذاشتند. اما بدینها بسنده نکرده، بهخواست ابنسعد، که اکنون در پلیدی سریعاً پیش رفته بود، داوطلبانه بر اسبها نشسته و اجساد پاک شهدا را لگدکوب سم ستوران نمودند. باشد که آن دلهای جبون و هرزه از لرزهٴ سهمناکی که ساعتی پیش، از ناتوانی خفتبار در مقابله با رزمندگانی که بیکلاه و زره بهمیدان آمده و هماورد میخواستند، بر سراسر وجودشان افتاده بود، بازایستد و به اینوسیله لااقل با مردهٴ آنها تلافی شود. چنین است نمودار بینهایتطلبی ویژه بنیآدم، آنگاه که با پستی و دونهمتی آمیخته گردد.
بههرحال پس از چپاول و ضرب و توهین رذالتبار که بهخوبی نمودار مرزبندی دقیق جنبش و ضد جنبش بود، خاندان پاکیزگی و رسالت را بهاسارت گرفتند تا فاتحانه بهکوفه برند. همانجا که امیرشان عبیداللهبن زیاد هوس لگدکوب کردن اجساد شهدا را کرده بود. همانجا که سالی چند پیش از این، مسند حکومت علی (ع) بود و سنگدلان همت نکردند که کشتگان شهید را در خاک کنند و همچنان بهشتاب آن دشت را که بس ذلت و وحشت بر ایشان رسانده بود، رها کردند و رفتند تا خود با شهیدانش چاره کند. تا در سومین روز، همان بنیاسد که حبیببن مظاهر بهدنبالشان رفته بود، رسیدند و آن بدنهای قدسی را بهخاک سپردند.
اما در جبهه امام (ع) باز هم نهضت ادامه دارد. اکنون زینب کبری، بانوی منزه و والا، در شدت بیماری علیبن حسین (ع) تنها بازماندهٴ ذکور امام (ع)، که از این پس باید کار را ادامه دهد، عهدهدار مسئولیت عمده است. از یکسو باید زنان و کودکان بازمانده را که در اندوه سوزناک حادثه میسوزند و گاه در سنگینی فوقالعادهاش بیتاب میشوند، آرام کند، تسلی دهد و از سوی دیگر، در میان انبوهی از سپاهیان وادی ظلمت، شعلهٴ جنبش را نگاهبانی کند. عجب این بود که چنین نگاهبانی طاقتفرسا که در کار پر حوصلهٴ توضیحی افشاگرانه تبلور مییافت، درست برخلاف ویژگیهای «زن استثمارشده» میباشد که در کمطاقتی و پنهان شدن از صحنهٴ فعال تاریخ خلاصه میشد. لیکن، گروهی اندک از زنان و دختران پاکباز انقلابی که در دامن آن روز بزرگ شکفتند، این وظیفة سخت را بهشایستهترین صورت بهپایان بردند. چنان که «رباب» همسر امام (ع) و همچنین «امکلثوم» و «فاطمه» که خواهر و دختر امام (ع) بودند، در سراسر دوران اسارت بهویژه در مواجهه با مردان تحمیقشده و نیز در مجالس ابنزیاد و یزید، بسا خطبههای پیروزمندانه خواندند و در هر فرصتی بهخاطر افشای حقایق و فلسفهٴ عاشورا سختکوشیدند. همان افشاگری که بیتردید در فقدان آن، دستگاه پلید ستمگری فرصت مییافت تا ضربه عاشورا را بر وجود خویش ترمیم کند و درخشش شکوهمند آن را در محاقی از ابهام و تحریف سالوسانه، که سالها در ایجاد آن کار کرده بود، فرو برد.
بهویژه، در آن روزگار که وسایل خبری و ارتباط جمعی فوقالعادهاندک و ناقص بود و بیشبهه اذهان مردم عادی دمشق و حجاز و یمن که در دریایی از دروغ و عوامفریبی بیانتهای اموی غرقه بودند، آن وقادت را نداشت که از آنچه که در کربلا گذشته، قضاوت هوشیارانهٴ واقعی بهعمل آورد. چنانکه فیالجمله زنی از اهل کوفه که از مشاهدهٴ کاروان اسیران بهرقت آمده بود مشتاقانه پرسید: «شما از اسرای کدام کشورید؟» و چون از زینب کبری شنید که «ما از خاندان رسولالله هستیم»، در تعجب فرورفته… و البته بدیهی است که همان انبوه تودههای مردم ستمدیده و فریبزدهٴ عادی هستند که تغییرطلبی جنبش را که عاشورا نقطهٴ اوجش بود، پاسخ مثبت میدادند. دیگر بسته بهآگاهی کسانی بود که نقش تعیینکننده داشتند، تا کدامیک از «اسلام معاویهیی» یا «اسلام قرآنی»، که علی (ع) و فرزندان وی مدافع آن بودند، تأیید و تثبیت گردد و بر مسیر تکاملی خلقها تأثیر بگذارد. سنگینی کار اینان حتی بدانجا کشید که دربار یزید هم علناً بهتعزیه افتاد و وی ناگزیر شخصاً بهخاطر تطهیر خود در انظار عامه از خاندان امام (ع) بسا تکریهما نمود و حتی تقصیرات عاشورا را بهگردن ابنزیاد انداخت.
چنین بود که این زنان و دختران اندک، در مقام ارجمندترین رسولان منزه جنبش، پیام عاشورا را چنانکه باید بهدلها رساندند و در صدر صفوف نهضت جای گرفتند و اینک که در مقابل گردنکشان و ستمکاران از هیچ تخفیف و پاسخ دندانشکن دلیرانه دریغ نمیکردند، در برابر مردم محروم و ناآگاه کوچه و بازار هر تحقیر و دشنام را با صبورانهترین تحمل انقلابی بهجان خریدند تا در انجام رسالت افشاگرانهشان بینش و آگاهی اشاعه دهند. همان آگاهی که تغییرات اجتماعی انسان بهعمدهترین صورت برآن مبتنی است.
از آن سو ابنزیاد که از ماجرا آگاه شد، پس از اولین برخورد با اسرا بهمسجد شتافت تا فیروزی خود را بهمردم کوفه اعلام کند، و در برابر جمعیت بسیاری که گرد آمده بودند چنین آغاز کرد: «ستایش برای خدایی است که حق و یاران آن را فیروزی داد و امیرالمؤمنین یزید و حزبش را نصرت کرد و حسینبن علی دروغگو، فرزند دروغگو، و یارانش را کشت».
راستی ابنزیاد، اکنون از فیروزی چه کم دارد؟ که اینگونه سخن نگوید. میپنداشت که همهچیز بروفق مراد اوست. کوفه، همان کوفة ناآرام، چندی پیش در اختناقی بیپایان اسیر چنگال اوست و کجا هستند مسلم، هانی، قیس و… ابنزیاد تازه همین دیروز حسین و پیروان سرکشش را کشته و بر اجسادشان اسب دوانده و بر فراز دشت داغ انداخته است؛ آنگاه در زیر مه تخدیر غلیظی که فکر سیاهش را احاطه کرده است، غرق در سکرات لذتبار فیروزی، بهدنبال کلمات باز هم فضیحانهتری میگشت تا ادعانامه خود را علیه حسین تکمیل کند. اما ناگهان فریادی بلند که بهسهمگینی تمام از جان خستهیی که از این همه بیشرمی بیتاب شده بود، آن سکوت سنگین را که واسطه تشجیع فخورانهٴ حاکم فرومایه بود شکست و در طنین توفانزای خود چون یک لکهٴ روغن برآن «ادعانامه» فروافتاد و کلماتش را کور کرد و همه تصورات قبلی را به هم زد.
این عبداللهبن عفیف بود که در رکاب علی (ع) یک چشمش را در جمل و دیگری را در صفین از دست داده و اکنون در عین نابینایی نمیتوانست تحریف بینش اجتماع را تحمل نموده و بهسکوت برگزار کند. او برخاست و گفت: «ای پسر مرجانه، دروغگو فرزند دروغگو تویی و پدرت و کسی که ترا بهحکومت عراق فرستاده و پدرش، آیا پسران پیغمبر را میکشید و دم از راستگویی میزنید؟».
شرنگی دردآلود برکام ابنزیاد نشست و تلخی کشندهای آن وجود منفور را در خود گرفت و سکرات نوشین لحظات گذشته را از سرش پراند. مگر ریشهٴ همهٴ «آنها» را از بن نکنده بود؟ مگر بهدستور او سرهای بیتن کشتگان عاشورا را بهخاطر ایجاد وحشت و رعب، در کوچه و بازار نگردانده بود؟ پس دیگر این چهبذری است که بهرغم آنهمه شخمهای دهشتبار و در حالیکه هنوز روزی از زیر و زبر کردن زمینهٴ شورش نمیگذشت، بهاین زودی از خاک آن روییده و چنین میوه میداد؟ کدام دست این شخمها را آب میداد؟
در سردی خفتبار گیجی و ابهام ذلیلانه از بیجوابی این پرسشها، باز هم دستور داد تا آن شعلهٴ نابینا را که نثار «بینایی» انسانیت شده بود، خاموش کرده و کشتند.
ماجرای شهادت عبدالله بسی پرشور و انگیزنده است. چون او فریادزنان، مهاجران و انصار را علیه ابنزیاد بهمدد خواند، ابنزیاد دستور داد تا او را بگیرند. لیکن افراد خانواده و قبیلهاش (ازد) مانع شدند و از برای او بهجنگ برخاستند. ابنزیاد قوای کمکی خواست و خلاصه قبیلهٴ ازد مغلوب شدند. آنگاه اشعثبن قیس بهخانهٴ عبدالله حمله کرد، دخترش او را خبر نمود. نابینای پر غیرت شمشیر گرفت و با رجزخوانی دلیرانهای، بس عجیب بهپیش آمد. دخترش نیز قصد پیکار کرد. عبدالله شمشیر را گرد سر میچرخاند و دشمن را پراکنده میساخت و در همان حال بهآشکار نمودن افتضاحکاریهای حکومت یزیدی پرداخته بود. عاقبت ضربهای سخت خورد و دستگیرش کردند.
ابنزیاد به او گفت سپاس خدا را که خوارت کرد. عبدالله فریاد زد: «ای دشمن خدا، خداوند ترا خوار کرد. سوگند بهخدا اگر چشمانم روشن بود دنیا را بر تو تاریک میکردم».
ابنزیاد گفت: «من از تو هیچ سؤال نکنم جز آنکه شربت مرگ را بهتو بچشانم».
عبدالله گفت: «از آن زمان که تو متولد شدی من از خداوند میخواستم که سعادت شهادت را بهدست ملعونترین خلق و دشمنترین مردم با خدای، نصیبم سازد. ولی بینصیب ماندم و اظهار تأسف کردم از اینکه بهعلتکوری، در رکاب حضرت شهید نگشتهام. ولی اکنون میبینم که خداوند بزرگترین آرزوی مرا برآورده میسازد».
ابنزیاد دستور داد سر او را از تن جدا ساختند و بدنش را از دیوار مسجد آویزان کردند. بدبخت ابن زیاد نمیدانست که همین خون خروشان را که بهدست خودش میریزد، بر آن زمین شخم زده، چه میوهها خواهد داد. بدینگونه، باز هم بهناخردمندی اجباری، که شیوه عام جمیع مرتجعین تاریخ است، جوانب تضادی را متعارض نمود که بالضروره علیه او و حزبش منفجر میشد و بر همین اساس بود که زینب کبری در مجلس یزید، که مقتدر بیچون و چرای زمانه بود، دلیرانه فریاد زد: «بهخدا پوست خود را کندی و گوشت خود را بریدی».
از همین روست که یک انقلابی معاصر نیز که بر جهل انسان از سمت حرکت تاریخ فائق آمده، در تشریح راه و رسم تهی مغزان که همان «رهوارگان جهل» و ناخردمندیند، ولو که بسیار مکار و صاحب تکنیک باشند، میگوید: «سنگی را که بلند کردهاند بر پای خودشان خواهد افتاد».
اما نگونبختی عبیداللهبن زیاد که بهدنیایی از شقاوت و هرزگی که در خود داشت و با سختسری وقاحتبار بهسفلگی میکوشید تا در برابر جهت تاریخ قد علم کند، پایانی نداشت. بار دیگر از سر تسکین همهٴ خفتها و چشیدن طعم فیروزی، گرگصفتانه سر امام (ع) را در مقابل خود نهاده و با چوب برآن دندانها که صاحبش نظام ظلمانی حاکم را خرد کرده و از هم دریده بود، میزد که باز هم «زید بن ارقم»، که پیری سالخورده و از اصحاب رسولخدا (ص) بود برآشفت و گریست و گفت: «چوب خود را از این دو لب بردار، بهخدایی که جز او خدایی نیست، از شماره بیرون لبهای رسول خدا را روی این لبها دیدهام».
باز هم چرت خوشگوار ستمگر از هم درید. زید را بهقتلی پر رنجه تهدید کرد و بهخفت و تحقیر و دشنام از مجلس خود بیرون کرد. در انظار مردم نیز وضع از این بهتر نبود. بازماندگان امام (ع) بهرغم آن همه مشقت و سختی، مگر در پیش روی مردم کوچه و بازار که ابنزیاد بهجهت قدرتنمایی و تحقیر شکستخوردگان فرمان داده بود تا عمداً از مقابل آنها عبور داده شوند، آرام میگرفتند؟ هرکس از خاندان امام این فرصت یعنی مواجهه با انبوه مردم را مغتنم میشمرد تا چون نور پرتوافکن شود و کلمات دروغپردازی حکومت خودکامه را از مغزها بزداید. اکنون علیبن الحسین (ع) که بعداً بهامام سجاد مشهور شد، با اطمینان و قوت نفس عجیب، خلق کوفه را خطاب کرده و فاتحانه میگفت: «منم پسر آن کس که او را در کنار فرات سر بریدند، بیآنکه خونی ریخته باشد یا حقی بهگردن داشته باشد. منم پسر آنکس که او را کشتند و پس از آن که دیگر یارای جنگ نداشت، بر سرش ریخته و شهیدش کردند و همین افتخار ما را بس است».
بدینگونه اذهان مخاطب در تعجب میافتاد: «اسارت و افتخار؟ چهجای رجزخوانی است؟». مگر این جوان، که اینسان مظفرانه در میان حصاری از قدارهبندان حکومت سخن میگوید، در همین یکی دو روزه پدر، برادران، عموها و سایر اقوام ذکورش یا هرکه بهیاریشان آمده بود را از دست نداده که سرهایشان را پیشاپیش اسیران میچرخانند؟ …
و آنگاه این پرسش و سنجش با هرحادثهٴ جدیدی در ضمیر شگفتآلود کوفه تکرار میشد: «چگونه است که این جوان با اینهمه مصیبتها و بهحال بیماری باز هم اینچنین مطمئن و بهقوت سخن میگوید؟ اما امیر ابنزیاد در اوج فیروزی، که هرچه را بهسلطه کشیده و هر مخالفتی را از بین برده، آنچنان با فریادی در مسجد از خود بیخود میشود و دستور قتل میدهد؟».
پس باز هم امام جدید، بیهیچ هراس از انبوه گزمههای حکومت که مخصوصاً بهدستور ابنزیاد مسلحانه حفاظت شهر و خفه کردن هر شورش احتمالی را بهعهده داشتند، ادامه میداد و آن «فلسفهٴ بزرگ» را میشکافت و باز هم بهرغم مرارتهای جانکاه افتخار میکرد.
بیانات امام (ع) و زینب هر چه بیشتر حقایق را در پیش چشم مردم قرار میداد و مردمی را که حکومت با آوازهگری عقلشان را ربوده بود، بیدار میساخت. گفتار حضرت زینب (ع) در ابتدای ورود بهکوفه، در حالی که جمعیت انبوهی آنان را احاطه کرده بود، بسیار مؤثر افتاد و بهیکباره آنان را که خشنود از پیروزی بر گروهی خارجی بودند، در هالهیی از ماتم و عزا فرو برد. حضرت زینب در حالیکه بر شتری سوار بود و مردم بسیاری او را احاطه کرده بودند و در حالیکه سرهای شهیدان کربلا را بر بالای نیها در مقابل حضرت حرکت میدادند، خطبهٴ زیر را بیان داشت:
«حمد و ستایش خداوند را باد و درود بر پدرم محمد و فرزندان پاک و دوستان او. ای اهل حیله و نیرنگ آیا گریه میکنید؟ هرگز اشک شما خشک نشود و گریهتان آرام نگیرد. شما نمونه و مثل آن کسی هستید که باز کرد رشتههای خود را بعد از آنکه سخت تابیده بود. شما پیمانهای خود را بهمثابه سودی بین خود در نظر گرفتهاید (وسیلهٴ برتری بر خلق و افزون بر ایشان)، آیا در شما جز بانگ بیعمل و گزافهگویی و آلودگی و سینهٴ پر کینه و دشمنی و دروغ و چاپلوسی کنیزوار و غمزة دشمنانه چیز دیگری هست؟ شما چون گیاهی هستید که در مزبله روییدهاید، یا چون گچی هستید که تبری را به آن اندودهاند. نفسهای شما بد چیزی برایتان تهیه دیدهاند.
غضب خدا بر شماست و در عذاب جاودانه خواهید بود. شما گریه میکنید در حالی که برادر مرا میکشید. بگریید که بهخدا سوگند برای گریستن سزاوارید. بسیار بگریید و کم بخندید، شما بهننگ و عار این عمل مبتلا شدید. بهنحوی که هرگز نمیتوانید لکهٴ آن را از دامان خویش پاک کنید. چگونه میتوانید ننگ کشتن فرزند پیامبر و برتر جوانان اهل بهشت، پشتیبان روز پیکار و پناهگاه مردم و مقر و آسایش و پناهگاه بلیات و سختیها و رهبری که در سختیها به او پناه میبردید، از دامن خود بزدایید؟ چیزی که از پیش برای خود فرستادید و آنچه که برای روز رستاخیز خویش ذخیره کردید، بس ناپسند است. از خوبیها دور باشید و هلاک شوید. کوشش شما به یأس گرایید و دستهای شما قطع شد و در معاملهٴ خویش زیان کردید. شما به غضب خداوند مبتلا شدید و ذلت و مسکنت شما را احاطه کرده است. وای بر شما ای اهل کوفه، آیا میدانید چه جگری از محمد پاره کردید و چه پیمانی را گسیختید، چه خونی از او ریختید و چگونه حرمت او را هتک کردید؟ شما کاری کردید که نزدیک بود آسمان از آن عمل بشکافد، زمین پاره شود و کوه متلاشی گردد. شما با این کار خویش زشت شدید و نادان تجلی گردیدید. کاری شنیع انجام دادید و رسوایی بهبار آوردید و با این عمل شنیع خویش زمین و آسمان را پر کردید. آیا تعجب میکنید اگر از آسمان خون ببارد؟ ولی بدانید عذاب آخرت دردناکتر است، ناپاکان یاری نمیشوند، مهلت شما را خشنود نسازد، چون خدای عزوجل در مکافات تعجیل نمیورزد و از اینکه انتقام مظالم بهتأخیر افتد ترس ندارد و بدانید که خداوند در کمینگاه است».
از این همه، در جمعیت نیز ولوله افتاد. سالها دروغ و ضرب و قتل هنوز نتوانسته بود بر ویژگیهای انسان، پردهای نادریدنی بکشد. همین تماسها با اعضای خاندان امام (ع) و دیدار از آن سرهای شهید، بیتن بر فراز نیزهها، کافی بود که شوری در دلی برانگیزد و بگریاندش و بر ستمکاران لعنت بفرستد و نامهنویسان پیمانشکن را ملامتها کند؛ آنگاه در چهرهٴ علیبن حسین (ع) امامی دیگر ببینند که همچنان کار را ادامه خواهد داد.
به ناچار ابنزیاد که از عبور دادن عمومی اسرا از کوچه و بازار نتیجه معکوس دید، درصدد برآمد که ایشان را در مجلسی خصوصی بهمحاجه کشد و در ابهت خود مغلوبشان سازد. آنگاه در این باره برای مردم افسانهها بپردازد. از پس همین مجلس بود که ابن زیاد در مسجد کوفه، آن سخنرانی مفتضح را بهپا داشت.
بهویژه، اکنون شخصاً بهشدت در آرزوی ابراز ذلت و خواری و شکستخوردگی از جانب ایشان میسوخت و این همان متاعی بود که از آغاز همه چیز را بهدست آورده بود جز آن. اکنون هر زمان، اشتهای شیطانیش برآن بالا میگرفت. لگدکوب کردن اجساد شهدا نیز نتوانسته بود این عطش را رفع کند.
از آنسو در جبهه امام (ع) همهچیز پذیرفتنی و تحملکردنی بود جز «این» که اصولاً انگیزهٴ عمدهای در جریان جنبش بود. چنانکه امام (ع)، پیوسته در رد زندگی ننگین، میگفت: «هیهات منّاالذلّة » (از ما دور باد ذلت و ننگ). و در عاشورا نیز قتل را برآن اولویت میداد: «القتل اولی من رکوب العار». البته این سنت تاریخی پویندگان راه کمال است؛ تن بهخواری ندادن و بهخاطر آن هر مشقت را پذیرا شدن. و درست در همین نقطه است که یک مجاهد، تبلور وجود تکاملی خود را در آن درک میکند:
«و کاین من نبی قاتل معه ربّیون کثیر فما وهنوا لما اصابهم فی سبیلالّله و ماضعفوا و مااستکانوا والله یحبّ الصّابرین و ماکان قولهم الا ان قالوا ربّنا اغفرلنا ذنوبنا و اسرافنا فی امرنا و ثبّت اقدامنا وانصرنا علیالقوم الکافرین»، (سورهٴ آلعمران، آیات 146 و 147) «و چه بسیار پیامبری که پروردگاریان (اصحاب راه تکامل) در کنارش جنگیدند پس بر آنچه در راه خدا بدیشان رسید نه سست شدند و نه ابراز ضعف کردند و نه سرافکندگی بهخود گرفتند و خدا دوست دارد مقاومتکنندگان را و نبود سخن ایشان جز اینکه گفتند: ”پروردگارا، در گذر از ما گناهانمان را زیادهرویمان را در کارمان و گامهایمان را استوار دار و ما را برگروه حقپوشان پیروزی ده“ ».
و بدینگونه اکنون در مجلس ابنزیاد و پس از آن در مجلس یزید، تعارض جدیدی از قوای متخاصم در میگرفت که جز امتداد نبرد عاشورا نبود. ابتدا ابنزیاد که دیگر با اسیرانی که در مقابل داشت، همهٴ جریان را بهنفع خود میدید، بهسفلگی تمام خدا را سپاس گذاشت! و آنگاه چنین آغاز کرد: «ستایش برای خدایی است که شما را رسوا کرد و شما را کشت و دروغ تازهتان (خلافت درخور امام (ع) و یاران، نه یزید و… ) را برملا ساخت…».
اما خلسه شیطانی غرورش لختی بیش نینجامید و زینبکبری سر برداشت و بهرغم همهٴ انتظارات ابنزیاد که در مورد زنی چنین رنجدیده پیشبینی میکرد، بیهیچ زاری ملتمسانه، پیروزمندانه گفت:
«الحمدلله الذی اکرمنا بنبیه محمّد صلیالله علیه و آله و طهرنا من الرجس تطهیراً. انما یفتضحالفاسق و یکذب الفاجر و هو غیرنا و الحمدلله»، «ستایش برای خدایی است که ما را به پیامبرش محمد که خدا بر او و خاندانش درود فرستد گرامی داشت و ما را از پلیدی پاک نمود، پاککردنی. این است و جز این نیست که فاسق رسوا شود و بدکار دروغ میگوید و اینها (نه ما بلکه) دیگرانند (شمایید) و سپاس برای خداست…».
باز هم «لکهٴ روغنی» بسی بزرگتر و برهمزنندهتر! بانوی انقلابی در پاسخ شجاعانهاش که بههوشیاری فوقالعاده آراسته بود، از طرفی ابنزیاد را از قلهٴ خیالی بهزیر انداخت و نشئة شادکامی سفاکانهاش را از هم درید و از طرف دیگر سخنش را با همان «الحمدلله» که ابتدای گفتار ابنزیاد بود آغاز کرد و با همان هم پایان داد. در حالیکه در میانه، کرامت و پاکی خاندان رسولالله را که مستند بهآیات قرآن است و ابنزیاد هرگز قدرت انکار آن را نداشت، ذکر نمود و طبعاً بر این اساس محکم، رسوایی و دروغگویی را متوجه ابنزیاد ساخت و به این وسیله راه تحریف بعدی آیات قرآن و استفادهٴ جبرآلود از آنها را که رکن اصلی فرهنگ اسلامی را تشکیل میداد، بر ابنزیاد بست».
اکنون حاکم شقاوتپیشه، که نمیتوانست توجیه کند که چگونه این زن خانهنشین میتواند او را که سالها در سیاستپیشگی و مکر تخصص یافته و همین چندی پیش کسی چون عمربنسعد ابیوقاص را با جملاتش بازی میداد، مات کند، به آخرین حربهاش متوسل گشت. حربهای که میشد با آن زنی را بهرقت آورد تا مگر حریف را با تذکار کشتگانش از صحنه خارج کند.
ابن زیاد گفت: «دیدی خدا با خانوادهٴ شما چه کرد؟» لیکن، زینب کبری در نهایت فشاری که از تجسم فاجعه عزیزان بر او وارد میشد، رسالت بلند خود را والاتر از آن میدانست که در برابر هرزة پلیدی چون ابنزیاد کمترین اندوهی که نشانهٴ ضعف باشد ابراز کند. از اینرو با همان قوت و اقتدار در عالیترین مدار، از قضا و قدر انقلابی قرآن، که تمام سعی ابنزیاد کاربرد ارتجاعی آن بود، استفاده کرد و پاسخ داد: «مارأیت الا جمیلا قوم کتبالّله علیهم القتل فبرزوا الی مضاجعهم و سیجمعالله بینک و بینهم فتحاجون الیه و تخاصمون عنده فانظر لمن یکون الفلاح یومئذ…»، «در مورد آنان جز نیکی و زیبایی ندیدم، خدا بر ایشان قتل نوشت، پس برون شدند بهسوی آرامگاههایشان (مستفاد از بخشی از آیهٴ 154 آلعمران) و بهزودی خدا بین تو و ایشان را جمع خواهد کرد تا در نزد او حجت بیاورید و مخاصمه کنید… پس آن روز بنگر تا پیروزی از کیست؟».
و به اینگونه با طبیعی جلوه دادن افتخارآمیز شهادت آنان، تلویحاً نیز فرزند زیاد را تخفیف نمود و بهمحاجهیی در نزد همان خدا که گویا شکرش را میگذاشت و لاجرم سخت در پی داشت فراخواند و آنگاه مسأله را در سطح بینهایت آن فلسفهٴ بزرگ مطرح کرد تا شکست و خواری نهایی او را نشان دهد. اما این چند جملهٴ کوتاه که حاوی پیشبینی نگونبختانهٴ شومی برای ابنزیاد بود، چون پتک بر مغزش خورد و آن دل سیاه و چون سنگ را که از هیچ جنایتی متأثر نمیشد، هرچه سهمگینتر لرزاند. عنانش از دست رفت و فریاد زد: «این زن غیبگوست. قسم بهجان خودم که پدرش هم از کهنه بود».
زینب کبری مطمئن از صحت پیشبینی دقیقی که از بطن آن فلسفهٴ بلند بر میخاست، خونسردانه گفت: «شگفتی نیست که من غیبگو باشم. من از کسی در عجبم که امام خود را بکشد، در حالیکه بداند که در آن جهان بازپرسی خواهد شد و خداوند از وی انتقام خواهد کشید».
در این هنگام امکلثوم گفت: «ای پسر زیاد اگر چشمان تو بهکشتن حسین روشن شد، چشم رسول خدا بهدیدار او روشن گشت». و بدینگونه هر گونه نسبت ابنزیاد و رژیمی که او بدان وابسته بود با قرآن و پیامبر نفی شد. اما بیش از این برای ابنزیاد هرگز قابلتحمل نبود؛ بهشدت لرزید و غضبناک شد. آخر این چه حکمت است که با آن همه کشتار سبعانه، اینچنین در برابر زنی، بیچاره و مغلوب است. چیزی نمانده بود تا ابهام این خلأ تازه را در قلب سیاهش با فرمان قتلی جدید پر کند، اما ملامت یک تن از حاضران جلو گرفت.
ادامه دارد….
گر چه هنوز از پایان این «روز بزرگ» و شرح صحنههای کبریایی دیگر نیز که شهادت امام (ع) از اهم آن است، بهجا مانده، لیکن دیگر بار باید با نگاه دقیق سلسله حوادث را نظاره کرده و بهراز وجودی این «رشته» و مفهومی که از این همه بر میآید پی برد. بدون این پیجویی و نظارهٴ دقیق مکرر، عظمت و پیام «سلسله» با آنکه در سراسر دقایق آن موج میزند، در پس قشری از خاشاک مرثیهخوانی تسکینآمیز و غبار «ذکر» گویی «بیجهت»، پنهان خواهد نمود. از ایننظر بهاستقبال فلسفهٴ بزرگی باید رفت که روزهای بزرگ بر اساس آن آفریده میشوند. بهویژه تنها با این شیوه میتوان پیروزی یا شکست جنبش را در تحقق اهدافش سنجید و برحسب اصالت و واقعیت فلسفهٴ بنیادینش بهآن ارج نهاد.
چرا که نحوه عمل شهادتپذیرانهٴ امام (ع)، بهرغم تشعشع چشمگیرش، هرگز در سطوح بالای فلسفهٴ ایام با آن که تحسینآمیز تلقی شده، اما از قضاوت واحدی برخوردار نبوده است. چنانکه ابنخلدون مشهور بالصراحه، عمل امام (ع) را اشتباه میداند و در این مورد مینویسد:
«حسین دید که قیام بر ضد یزید تکلیف واجبی است، زیرا او متجاهر بهفسق است و بهویژهاین امر بر کسانی که قادر بهانجام دادن آن میباشند، لازم است و گمان کرد خود او بهسبب شایستگی و داشتن شوکت و نیرومندی خانوادگی بر این امر تواناست. اما درباره شایستگی، همچنان که گمان کرد، درست بود و بلکه بیشاز آن هم شایستگی داشت، ولی درباره شوکت اشتباه کرد و خدا او را بیامرزد». آنگاه پس از شرح قضایا میافزاید: «پس اشتباه حسین آشکار شد… در صورتی که ابنعباس و ابنزبیر و ابنعمر و برادرش ابنالحنفیه و دیگران وی را در رفتن ملامت کردند و اشتباه او را در اینباره میدانستند، لیکن او از راهی که در پیش گرفته بود، بازنگشت. چون اراده و خواست خدا چنین بود».
البته روشن نیست که آیا مورخ و جامعهشناس بلندآوازهیی چون او، توجه داشته است که بدینگونه خدا را نیز در اشتباهکاری حسین (ع) شریک میکند یا نه؟ اینگونه ابرازات از ابنخلدون مسلمان قرآنخوانده، که در کتابش بسیار از خدا نام میبرد، شگفتی دارد و بر پردههای سنگین تحریف معانی قرآنی، در طی قرون دلالت میکند. بیتردید مرد «یکتاپرست» را که به «یکتایی جهت و وحدت نظام حاکم بر هستی» راه برده و به یگانگی معتقد است و در پرتو این ضابطه بر سر هیچ انتخاب معطل نیست، با این چندگانگیها که در قالب «اقتدا بر هرکه پسند افتد» مجسم میشود، کاری نیست و این چندگانگی «راه چیست؟» جز همان «شرک» که در لباس کلمات و الفاظ علمگرایانه متظاهر میشود. حال آنکه در تبیین قرآنی، وجود تمامی جهان خواهوناخواه رهسپار مرجع واحدی است:
«افغیر دین الله یبغون و له اسلم من فیالسّموات والارض طوعاً و کرهاً و الیه یرجعون». (سورةآل عمران، آیة83)
و حقاً چنان «چندگانگی» و «بیجهتی» و «بیتفاوتی» و به «هر راه رفتن» و «آزادی انتخاب روش»، که با آزادی اصیل انسانی هیچ مناسبتی ندارد، لاجرم در حکم انکار تفاوت کور و بینا و ظلمت و نور است:
«قل من ربّ السّموات و الارض قل الّله قل افاتّحذتم من دونه اولیاء لایملکون لانفسهم نفعاً و لاضراً قل هل یستوی الاعمی و البصیر ام هل تستوی الظّلمات و النّور ام جعلوا لله شرکاء خلقوا کخلقه فتشابه الخلق علیهم قل الله خالق کل شیئ و هو الواحد القهار»، (سورهٴ رعد، آیة16)
«بگو کیست پروردگار (تکاملبخش) آسمانها و زمین؟ بگو خدا، بگو پس غیر از او سرپرستانی قائلید که (آن سرپرستها و بتها که آنها را در تبیین خود از جهان وارد کردهاید) بر خود نه نفعی و نه ضرری را مالک نیستند، (کاملاً ذهنی و بیتأثیرند) بگو آیا کور و بینا یا ظلمات و نور یکساناند؟ یا آن که بر خدا شرکایی قرار دادند که آنها چون مخلوقات او آفریدهاند؟ پس آفرینش (و تبیین آن) برایشان مشتبه شده است و بگو خداست آفرینندهٴ همه چیز و اوست یکتا و چیره».
آری، به این ترتیب مرزبندی محکم و دقیقی از راههای گوناگون برقرار میشود و میان ظلمات و نور دوئیت میافتد و لذا شرافت انسانی اصالت مییابد. شرافت و اصالتی که بدون آن آدمی جز حیوان دو پای مکاری بیش نیست، که مغزش بهگونهیی ناموزون رشد کرده است!
بهراستی جای آن است که چون یوسفنبی بر این «همزنجیران» فریاد شود که: «آیا پروردگاران پراکنده (که هر یک بهجانبی متضاد میکشد) بهتر است یا خدای واحد قهار؟». (که بهواسطه او تنها یک «جهت» واحد و چیره وجود دارد) «یا صاحبی السجن اارباب متفرقون خیر ام الله الواحد القهار؟».
منزهترین اشارات دانش مترقی راستین معاصر نیز بر این «جهت واحد» که مطلقاً بر تغییرات جهان حاکمیت دارد دلالت مینماید. آنجا که زیستشناس دانشمند و متبحری، گرچه خدانشناس میگوید: «ما در دنیایی زندگی میکنیم که پیوسته در تکامل و تغییر است، تکامل مزبور یکجهتی و غیرقابل برگشت میباشد. از این رو آن را به ”تیرزمان“ تشبیه میکنند که بهسوی معینی در پرواز است».
در تبیین همین «سوی معین» است که دانشمند دیگری میگوید: «وقایع (در تغییرات تکاملی جانوران) طوری صورت میگیرد که گویی بههدفی باید رسید و این هدف علت واقعی و محرک تکامل است. تمام آزمایشهایی که موجب نزدیک شدن بههدف نبوده، فراموش یا حذف شده است».
اکنون در پی آن فلسفهٴ انقلابی بزرگ که عاشورا از بطن آن برانگیخت، دوباره بر صحنهٴ نبرد بر میگردیم:
چون عباس، پرچمدار رشید بهخون غلتید و به وادی جاودان شتافت، در اینسو یک تن رزمنده بیشتر نماند و آن امام (ع) بود. او بهحالی که اجساد غرقه بهخون، بهروی ریگستان داغ افتاده بودند، نظری مشتاقانه و عمیق بهایشان افکند و آنگاه رو بهآسمان نمود و گفت: «خدایا، این هدایا را از من بپذیر».
میگویند در این زمان چهرهٴ امام (ع) در هالهیی از افروختگی شوقآمیز فرورفته بود که گویی هیچ اندوهی او را نرسیده و بل پرشور و هیجانزده است. بیگمان امام (ع) در آن لحظه بهفلسفهٴ بلندی میاندیشید که در مسیر آن، او و یارانش چنان نقش جهشبار و شکوهمندانهیی بهجای آوردند. بیش از این چه کس میتواند با تمام التهاب درونی، او را تصویر کند؟ بهراستی چه خوب بود اگر فرازمندانهترین قلل صعود انسانی قابل شرح و بیان میشد. سیمای پیشوایی بهغایت منزه و مصیبتها دیده، که شورمندانه، شهیدانش را بهپروردگارش هدیه میکند و خود نیز در آستانهٴ فداشدن در راه اوست. هدیه به راه پرفراز و نشیبی که موضوع آن فلسفهٴ بزرگ است و اکنون ادامه شتابافزای آن بسته به ارادهٴ انسانی است که نفی وجود مادی خود، اوج اعتلای آن است. بدینگونه انسان که نفخهیی از روح خدایی در خود دارد، مقام «جانشینی خدا» (خلیفةالله) مییابد و وه که این برای فرزند انسان چه سرنوشت شورانگیز و والایی است.
چنین است که در این فلسفه که صرفاً بیان واقعیت است، فرزند انسان به بالاترین مرتبه تکریم میشود و از قید هیچی و پوچی اسارتبار که بشارت جبرآلود ذلیلانهٴ دیگر مکاتب است، وا میرهد. چنین است که فرزند انسان، مسافر راه پر عظمت و نامتناهی (الی ربّک منتهاها) میگردد که از خدا آغاز شده و بدو نیز خواهد پیوست. (انا لله و انا الیه راجعون).
چنین است که میان حیات فرزند انسان و حیوان، گر چه در کنشهای جسمانی بالتمام شریکاند، فاصلهیی بس بعید، که موضوع بهتانگیزترین جهش وجود مادی است میافتد. چنانکه برای آدمی زندگی حیوانی جنبهٴ موقت و گذرا ( «متاع قلیل»، «متاع الی حین» ) پیدا میکند، تا در آن با بذل ارادهٴ آزاد، یعنی مظهر تقوا، که ضابطة برتریهای انسانی است، بهنفی مظاهر حیوانی در خود و اجتماع مجاهدت ورزد. همان ارادهٴ آزاد که بدون درک آن، معنای حیات انسانی پیوسته نامفهوم خواهد ماند.
چنین است که آینده جاودانهیی که بدینگونه از درون انسان محقق میشود، بر تارکش بهتابندگی میدرخشد، که خود مبتنی بر ویژگیهای خاصة ذات انسانی است. در صدر این ویژگیها که بالتمام در قالب جمعی و اجتماعی موضوع مییابد، «آزادی» قرار دارد، که همان جرقة خدایی (نفخه) و امانت معروض بر مقام انسانی است که بسی «میثاقها» از آن بر میخیزد. بر افروختگی و شور امام (ع) نیز در این ساعتهای صعب از «اجابت» همین «میثاق آزادی» بوده که «احیاکننده» همان فلسفهٴ بلند است که حکومت ستمگر و پلید زمان، حدود آنرا شکسته بود.
اکنون بشریت همچنان بر دوش فدایییانش بهسوی آینده درخشان پیش میرود و هر روز در فرهنگی واقعبینانهتر، محاسبات پیچیده و عالیتری از حیات و هوشیاری و… ارائه میکند: «ولا تحسبنّ الّذین قتلوا…».
آنگاه امام (ع) رو بهدشمن فریاد «هل من ناصر» زد تا طنین آن ذرهیی انسانیت تحمیقناشده را نیز اگر در آن سو موجود است، بیدار کند و بجنباند: «آیا یاریکنندهیی برای ما هست؟ آیا دینداری هست که از خدا بترسد؟ آیا دادخواهی هست که بهخدا بگرود؟».
کودکان و اهل حرم شیون کردند. یکی از دختران تازهسال بهمعصومانهترین صورت بر دامن پدر آویخت و با نگاهی که هر که را میخکوب مینمود و از حرکت باز میداشت، گفت: «… ای پدر، تن بهمرگ دادی، بعد از تو ما به کدام کس پناه بریم؟».
اما امام (ع) در آنلحظه که قرار از کف هر پدری میرود، بهتحلیل یکی از بندهای دیگر فلسفهٴ بلندش پرداخت، تا دختر انقلابی دیگری بیافریند و گفت: «ای روشنایی چشمانم، هر زندهیی از مرگ ناگزیر است، چگونه مرگ را پذیرا نشوم؟ بدان که پناه و رحمت خداوند در دو جهان از شما جدا نیست. شکیبا باشید و استقامت کنید، برحکم خدا زبان بهشکایت مگشایید، چه این دنیا فانی و آخرت سرایی جاویدان است».
سپس کوچکترین فرزند تازهزاد خود را که علی نام داشت در بغل گرفت و بهپیش سپاه آمد تا شاید باز هم اگر اندک انسانیت و مروت در آنسو موجود است، بدینگونه با ملاحظة بیتقصیرترین وجود محبتطلبی که چهبسا خود نیز نمونهٴ آن را در خانه دارد، ضربه خورد و عکسالعمل نشان دهد؛ از اینرو امام گفت:
«این کودک 6ماهه چه کرده است که باید از تشنگی جان دهد؟» اما هیهات، از آن روح یزیدی که سراسر لشکر را تسخیر کرده بود، هیچ صدای انسانی برنخاست. بلکه تیری جانسوز بر گلوگاه علی کوچک نشست.
وای برآنها، وای برسنگدلان، «بر این منهدمکنندگان انسان…» برایشان آتش رواست.
اما امام (ع)، که همچنان بدن کوچک و نوازشکردنی فرزند کوچک را که اینک در زمرهٴ شهدای بزرگ درآمده بود، در آغوش داشت، مشتی از آن خون برگرفت و به آسمان پاشید و گفت «خداوندا این خون را بپذیر…».
باز هم باید گفت چه کس میتواند احوال پدری را در چنین لحظهیی با سوز قلبش در قالب کلمات تصویر کند؟ بیشک آنچه که تصویرکردنی نیست، تصویرکردنش خطاست و کاستن از عظمت حادثه میباشد.
آنگاه امام (ع) با خانوادهٴ خود وداع کرد و بهجانب سپاه شتافت. بعدها، در تشریح این ساعت، زینب (ع) گفت: «امام چنان از ما جدا شد که گویی هیچ ما را نمیشناخت».
این است عالیترین نمونهٴ قدسی پایبند بهاعتقادش. بیشک این عظمت و واقعیت اعتقاد بود که اینسان امام (ع) را در خود غرقه ساخت که در لحظهٴ وداع، که هنگام تبلور و تظاهر شناساییهاست، چنین ناشناس مینمود. البته درک دشواری این نمودار و بلندپایگی آفرینندهاش، برای کسی که کمترین عاطفة خانوادگی را بهخاطر هدفی عالیتر به زیرپا ننهاده و رنج آنرا نچشیده باشد، محال است. بهویژه در آن روزگاران که بستگیهای خانوادگی بسیار از اینزمان افزونتر بود. امام (ع) در میدان، بهرسم آن زمان، رجز میخواند و حمله میبرد:
«هدایت و وحی در میان ما بهنیکی یاد میشود. پیروان ما در میان مردم گرامیترین پیروان، و دشمنان ما در قیامت زیانکارند… بر خویشتن واجب شمردهام که از راه حق بازنگردم».
عبداللهبن عماد، که شاهد صحنهٴ پیکار بود، میگوید: «هرگز ندیدم کسی را که این همه لشکر محاصره کند و فرزندان و یاران و دوستان او را همگی بکشد و او همچنان قویالقلب و صابر و ثابت بماند و چون شیر درنده آهنگ پیکار کند و هیچگونه اضطراب و اضطرار بر وجودش ننشیند».
امام (ع) بههر سو که حمله میکرد از دشمن خالی میشد و هر کس از نبرد با او بهخود میلرزید و امتناع میکرد. لیکن او با فریاد «القتل اولی منرکوب العار» (کشته شدن از ننگ بهتر است)، باز حمله میکرد. لختی اطرافش خلوت شد؛ ایستاد تا کمی خستگی برگیرد، در حالی که میگفت: «لاحول و لاقوّة الا بالله العلی العظیم».
سرهنگان سپاه عمر سعد دستور حمله دادند تا تعداد زیادی تیرانداز، تیر بهکمان گذاردند و بهسوی امام (ع) نشانه رفتند. تیرها بهبدن امام اصابت کرد و او را از روی اسب بر زمین انداخت. در اینحال عدهیی بهطرف خیام امام (ع) حمله کردند و او در حالی که هنوز نیمهجانی داشت، روی دو زانو ایستاد و فریاد زد:
«یا شیعهٴ آل ابیسفیان، ان لم یکن لکم دین، ولاتخافون المعاد فکونو احراراً فی دنیاکم»، «ای پیروان ابوسفیان، اگر در دنیا دین ندارید و از روز بازگشت ترسی در دل شما نیست، پس لااقل در دنیا مردمی آزاده باشید».
و این همان «آزادی» است که در صدر ویژگیهای انسان، مبین شرافت نوع وی و موضوع اصلی «فلسفهٴ بزرگ» زندگی بشر است. تاریخ در رشد مداوم بهقلمرو آزادی خلاصه میشود که بر حسب آن، امام (ع) مفهوم حیات را جز عقیده و جهاد در راهش نمیدانست و میگفت: «ان الحیوه عقیدهٴ و جهاد». آنگاه در مسیر چنین تبیینی از فلسفهٴ وجودی انسان، بیباک، بهانبوهی از دشمنان ناجوانمرد تاخت میبرد و با بالاترین شور فریاد میزد:
«ان کان دین محمّد لایستقیم الا بقتلی، یاسیوف خذینی»، «اگر دین محمد جز با کشته شدن من بر پای نمیماند، ای شمشیرها مرا بگیرید».
دشمن که تازه از بر زمین افتادن امام (ع) جرأتی پیدا کرده بود، چون دید امام (ع) بار دیگر بر زانوان ایستاده، فرار نمود و بار دیگر جملگی از فاصلهیی دور بهسوی امام تیر انداختند . امام (ع) در اینحال که بهزحمت نفس میکشید اسم یکیک یاران را که شهید شده بودند بر زبان میآورد و خطاب بهآنها میگفت: «من نیز دین خود را ادا کردم».
آنگاه در آخرین لحظه بهجبهه خود روکرده و چنانکه زنان و اهل حرم بشنوند، گفت: «صبر کنید بر بلا، بدانید خداوند شما را محافظت میکند. عاقبت امر شما بهخیر است و دشمنان شما بهانواع عذاب و بلا مبتلا خواهند گشت. لب بهشکایت نگشایید که از منزلت شما خواهد کاست».
سپس رو بهدشمن که هنوز جسارت نداشت نزدیک شود و با دودلی در چند قدمی ایستاده بود، کرده و از بزرگی گروه خود و نابودی جماعت آنان، در عین سر مستی و غرور ابلهانه از فیروزی کاذب ستمگرانهشان، داد سخن سر داد:
«ای امت نکوهیده، چه بدکردار بودید شما. بعد از من نمیکشید کسی را که بیمناک شوید (رسیدن بهاوج وقاحت). بعد از من قتل هیچکس بر شما مشکل نیست. بلکه قتل مسلمانان در نزد شما آزاد میشود و در آن عیب نمیبینید. سوگند بهخدا میدانم که پروردگار من ما را بزرگ دارد و شما را کیفر دهد، در لحظهیی که هرگز گمان نبرید».
عاقبت پس از تیربارانی دیگر، رذالتپیشهٴ سفلهیی با تمام سنگدلی پا پیش نهاد و آخرین فروغ حیات امام (ع) را بهدستهای ناپاکش خاموش کرد. این مردک بدنهاد همان شمر فرزند ذیالجوشن بود که اینگونه ابراز شخصیت و وجود مینمود.
تاریخ بشر در فراز و نشیب تکاملیش انسانهای پاکباختة بسیار بهخود دیده است. اما فوقالعادهاندکاند مردانی که چون حسینبن علی (ع) با اینهمه مشقتها و سختیها، چنین استوار و بهقوت قلب تمام، دلیرانه از مرگ استقبال کنند. واقعیتی که در این میان درخشش پایدار ابدی دارد، فلسفهٴ بزرگی است که اینگونه انسانها را از درون خود شکفته میسازد که با چشمپوشی از هر وابستگی دیگر، بهخاطر «عقیده» شان، برگرفتن شمشیرها را مشتاقاند. بهراستی چنین بود که بشریت، والاترین شهید خود را که در عین احتضار کبریاییش نیز بالاترین لرزه را بر انبوه مدافعان خصایل حیوانی انداخت، نثار کرد و بهاو عنوان «سیدالشهدا» داد. بیگمان سطور این دفتر که در نهایت جز مشتی از خروار نیست، هرگز نمیتواند این سیادت «والاترین شهید» و دیگر یارانش را از آنجا که صرفاً تجسم کبارت روح خدایی است و عظمت لایتناهی دارد «وسلام علیه یوم ولد و یوم یموت و یوم یبعث حیا» میباشد، ترسیم کند.
این روز بزرگ را با بزرگداشت یک تن از یاران فداکار و برگزیدهیی که بهنام یاد نشد، به پایان میبریم. او غلام سیاهپوستی است بهنام «جون». «جون» غلام اباذر بود که بعداً در میان دوستان حسین (ع) جای گرفت. «جون» چون اجازه خواست که بهمیدان برود، حضرت گفت: «جون، تو برای عافیت و سلامت بهدنبال ما آمدهای، اگر خواسته باشی بهراه سلامت بروی از نظر من مجاز هستی».
«جون» در حالیکه میگریست گفت: «ای حسین، آیا چون چهرهٴ من سیاه است و غلام بودهام شایستگی پیکار در راه خدا را ندارم؟ آیا چون نسب من شریف نیست و از بزرگزادگان نیستم، لیاقت نبرد در راه تو را ندارم؟ و شایسته نمیبینی که خون من بهخون شما در همآمیزد؟».
سپس بهاصرار از حضرت اجازهٴ جهاد خواست. حضرت اجازه داد و «جون» بعد از رشادت بسیار، به خاک افتاد. حضرت در آخرین لحظات بالای سر او آمد و برایش دعا کرد و گفت: «خداوندا دل او را روشن گردان».
«جون» در حالیکه چشمانش از شدت شوق میدرخشید، جام شهادت نوشید و بهسوی مرتبهیی که در طلبش بود، شتافت.
پیروزی در اسارت
آنچه پس از شهادت امام (ع) در آن دشت خونبار گذشت، بسی ناجوانمردانه و لبریز از فرومایگی رذیلانه بود. همان سوارکاران خدایی! (خیلالله) که فرماندهشان ابنسعد، چند ساعتی پیش بهسوی بهشت تشجیعشان نموده بود (و بالجنّة ابشری)، اکنون ماهیت دوزخی خود را آشکار نموده، بهشتاب تمام غارت میکردند و در ظلمات سفلگی بیپایانشان از هیچ شیئ اندک، از تنپوش و پایافزار امام (ع) گرفته تا چادر زنان، فرو نمیگذاشتند. اما بدینها بسنده نکرده، بهخواست ابنسعد، که اکنون در پلیدی سریعاً پیش رفته بود، داوطلبانه بر اسبها نشسته و اجساد پاک شهدا را لگدکوب سم ستوران نمودند. باشد که آن دلهای جبون و هرزه از لرزهٴ سهمناکی که ساعتی پیش، از ناتوانی خفتبار در مقابله با رزمندگانی که بیکلاه و زره بهمیدان آمده و هماورد میخواستند، بر سراسر وجودشان افتاده بود، بازایستد و به اینوسیله لااقل با مردهٴ آنها تلافی شود. چنین است نمودار بینهایتطلبی ویژه بنیآدم، آنگاه که با پستی و دونهمتی آمیخته گردد.
بههرحال پس از چپاول و ضرب و توهین رذالتبار که بهخوبی نمودار مرزبندی دقیق جنبش و ضد جنبش بود، خاندان پاکیزگی و رسالت را بهاسارت گرفتند تا فاتحانه بهکوفه برند. همانجا که امیرشان عبیداللهبن زیاد هوس لگدکوب کردن اجساد شهدا را کرده بود. همانجا که سالی چند پیش از این، مسند حکومت علی (ع) بود و سنگدلان همت نکردند که کشتگان شهید را در خاک کنند و همچنان بهشتاب آن دشت را که بس ذلت و وحشت بر ایشان رسانده بود، رها کردند و رفتند تا خود با شهیدانش چاره کند. تا در سومین روز، همان بنیاسد که حبیببن مظاهر بهدنبالشان رفته بود، رسیدند و آن بدنهای قدسی را بهخاک سپردند.
اما در جبهه امام (ع) باز هم نهضت ادامه دارد. اکنون زینب کبری، بانوی منزه و والا، در شدت بیماری علیبن حسین (ع) تنها بازماندهٴ ذکور امام (ع)، که از این پس باید کار را ادامه دهد، عهدهدار مسئولیت عمده است. از یکسو باید زنان و کودکان بازمانده را که در اندوه سوزناک حادثه میسوزند و گاه در سنگینی فوقالعادهاش بیتاب میشوند، آرام کند، تسلی دهد و از سوی دیگر، در میان انبوهی از سپاهیان وادی ظلمت، شعلهٴ جنبش را نگاهبانی کند. عجب این بود که چنین نگاهبانی طاقتفرسا که در کار پر حوصلهٴ توضیحی افشاگرانه تبلور مییافت، درست برخلاف ویژگیهای «زن استثمارشده» میباشد که در کمطاقتی و پنهان شدن از صحنهٴ فعال تاریخ خلاصه میشد. لیکن، گروهی اندک از زنان و دختران پاکباز انقلابی که در دامن آن روز بزرگ شکفتند، این وظیفة سخت را بهشایستهترین صورت بهپایان بردند. چنان که «رباب» همسر امام (ع) و همچنین «امکلثوم» و «فاطمه» که خواهر و دختر امام (ع) بودند، در سراسر دوران اسارت بهویژه در مواجهه با مردان تحمیقشده و نیز در مجالس ابنزیاد و یزید، بسا خطبههای پیروزمندانه خواندند و در هر فرصتی بهخاطر افشای حقایق و فلسفهٴ عاشورا سختکوشیدند. همان افشاگری که بیتردید در فقدان آن، دستگاه پلید ستمگری فرصت مییافت تا ضربه عاشورا را بر وجود خویش ترمیم کند و درخشش شکوهمند آن را در محاقی از ابهام و تحریف سالوسانه، که سالها در ایجاد آن کار کرده بود، فرو برد.
بهویژه، در آن روزگار که وسایل خبری و ارتباط جمعی فوقالعادهاندک و ناقص بود و بیشبهه اذهان مردم عادی دمشق و حجاز و یمن که در دریایی از دروغ و عوامفریبی بیانتهای اموی غرقه بودند، آن وقادت را نداشت که از آنچه که در کربلا گذشته، قضاوت هوشیارانهٴ واقعی بهعمل آورد. چنانکه فیالجمله زنی از اهل کوفه که از مشاهدهٴ کاروان اسیران بهرقت آمده بود مشتاقانه پرسید: «شما از اسرای کدام کشورید؟» و چون از زینب کبری شنید که «ما از خاندان رسولالله هستیم»، در تعجب فرورفته… و البته بدیهی است که همان انبوه تودههای مردم ستمدیده و فریبزدهٴ عادی هستند که تغییرطلبی جنبش را که عاشورا نقطهٴ اوجش بود، پاسخ مثبت میدادند. دیگر بسته بهآگاهی کسانی بود که نقش تعیینکننده داشتند، تا کدامیک از «اسلام معاویهیی» یا «اسلام قرآنی»، که علی (ع) و فرزندان وی مدافع آن بودند، تأیید و تثبیت گردد و بر مسیر تکاملی خلقها تأثیر بگذارد. سنگینی کار اینان حتی بدانجا کشید که دربار یزید هم علناً بهتعزیه افتاد و وی ناگزیر شخصاً بهخاطر تطهیر خود در انظار عامه از خاندان امام (ع) بسا تکریهما نمود و حتی تقصیرات عاشورا را بهگردن ابنزیاد انداخت.
چنین بود که این زنان و دختران اندک، در مقام ارجمندترین رسولان منزه جنبش، پیام عاشورا را چنانکه باید بهدلها رساندند و در صدر صفوف نهضت جای گرفتند و اینک که در مقابل گردنکشان و ستمکاران از هیچ تخفیف و پاسخ دندانشکن دلیرانه دریغ نمیکردند، در برابر مردم محروم و ناآگاه کوچه و بازار هر تحقیر و دشنام را با صبورانهترین تحمل انقلابی بهجان خریدند تا در انجام رسالت افشاگرانهشان بینش و آگاهی اشاعه دهند. همان آگاهی که تغییرات اجتماعی انسان بهعمدهترین صورت برآن مبتنی است.
از آن سو ابنزیاد که از ماجرا آگاه شد، پس از اولین برخورد با اسرا بهمسجد شتافت تا فیروزی خود را بهمردم کوفه اعلام کند، و در برابر جمعیت بسیاری که گرد آمده بودند چنین آغاز کرد: «ستایش برای خدایی است که حق و یاران آن را فیروزی داد و امیرالمؤمنین یزید و حزبش را نصرت کرد و حسینبن علی دروغگو، فرزند دروغگو، و یارانش را کشت».
راستی ابنزیاد، اکنون از فیروزی چه کم دارد؟ که اینگونه سخن نگوید. میپنداشت که همهچیز بروفق مراد اوست. کوفه، همان کوفة ناآرام، چندی پیش در اختناقی بیپایان اسیر چنگال اوست و کجا هستند مسلم، هانی، قیس و… ابنزیاد تازه همین دیروز حسین و پیروان سرکشش را کشته و بر اجسادشان اسب دوانده و بر فراز دشت داغ انداخته است؛ آنگاه در زیر مه تخدیر غلیظی که فکر سیاهش را احاطه کرده است، غرق در سکرات لذتبار فیروزی، بهدنبال کلمات باز هم فضیحانهتری میگشت تا ادعانامه خود را علیه حسین تکمیل کند. اما ناگهان فریادی بلند که بهسهمگینی تمام از جان خستهیی که از این همه بیشرمی بیتاب شده بود، آن سکوت سنگین را که واسطه تشجیع فخورانهٴ حاکم فرومایه بود شکست و در طنین توفانزای خود چون یک لکهٴ روغن برآن «ادعانامه» فروافتاد و کلماتش را کور کرد و همه تصورات قبلی را به هم زد.
این عبداللهبن عفیف بود که در رکاب علی (ع) یک چشمش را در جمل و دیگری را در صفین از دست داده و اکنون در عین نابینایی نمیتوانست تحریف بینش اجتماع را تحمل نموده و بهسکوت برگزار کند. او برخاست و گفت: «ای پسر مرجانه، دروغگو فرزند دروغگو تویی و پدرت و کسی که ترا بهحکومت عراق فرستاده و پدرش، آیا پسران پیغمبر را میکشید و دم از راستگویی میزنید؟».
شرنگی دردآلود برکام ابنزیاد نشست و تلخی کشندهای آن وجود منفور را در خود گرفت و سکرات نوشین لحظات گذشته را از سرش پراند. مگر ریشهٴ همهٴ «آنها» را از بن نکنده بود؟ مگر بهدستور او سرهای بیتن کشتگان عاشورا را بهخاطر ایجاد وحشت و رعب، در کوچه و بازار نگردانده بود؟ پس دیگر این چهبذری است که بهرغم آنهمه شخمهای دهشتبار و در حالیکه هنوز روزی از زیر و زبر کردن زمینهٴ شورش نمیگذشت، بهاین زودی از خاک آن روییده و چنین میوه میداد؟ کدام دست این شخمها را آب میداد؟
در سردی خفتبار گیجی و ابهام ذلیلانه از بیجوابی این پرسشها، باز هم دستور داد تا آن شعلهٴ نابینا را که نثار «بینایی» انسانیت شده بود، خاموش کرده و کشتند.
ماجرای شهادت عبدالله بسی پرشور و انگیزنده است. چون او فریادزنان، مهاجران و انصار را علیه ابنزیاد بهمدد خواند، ابنزیاد دستور داد تا او را بگیرند. لیکن افراد خانواده و قبیلهاش (ازد) مانع شدند و از برای او بهجنگ برخاستند. ابنزیاد قوای کمکی خواست و خلاصه قبیلهٴ ازد مغلوب شدند. آنگاه اشعثبن قیس بهخانهٴ عبدالله حمله کرد، دخترش او را خبر نمود. نابینای پر غیرت شمشیر گرفت و با رجزخوانی دلیرانهای، بس عجیب بهپیش آمد. دخترش نیز قصد پیکار کرد. عبدالله شمشیر را گرد سر میچرخاند و دشمن را پراکنده میساخت و در همان حال بهآشکار نمودن افتضاحکاریهای حکومت یزیدی پرداخته بود. عاقبت ضربهای سخت خورد و دستگیرش کردند.
ابنزیاد به او گفت سپاس خدا را که خوارت کرد. عبدالله فریاد زد: «ای دشمن خدا، خداوند ترا خوار کرد. سوگند بهخدا اگر چشمانم روشن بود دنیا را بر تو تاریک میکردم».
ابنزیاد گفت: «من از تو هیچ سؤال نکنم جز آنکه شربت مرگ را بهتو بچشانم».
عبدالله گفت: «از آن زمان که تو متولد شدی من از خداوند میخواستم که سعادت شهادت را بهدست ملعونترین خلق و دشمنترین مردم با خدای، نصیبم سازد. ولی بینصیب ماندم و اظهار تأسف کردم از اینکه بهعلتکوری، در رکاب حضرت شهید نگشتهام. ولی اکنون میبینم که خداوند بزرگترین آرزوی مرا برآورده میسازد».
ابنزیاد دستور داد سر او را از تن جدا ساختند و بدنش را از دیوار مسجد آویزان کردند. بدبخت ابن زیاد نمیدانست که همین خون خروشان را که بهدست خودش میریزد، بر آن زمین شخم زده، چه میوهها خواهد داد. بدینگونه، باز هم بهناخردمندی اجباری، که شیوه عام جمیع مرتجعین تاریخ است، جوانب تضادی را متعارض نمود که بالضروره علیه او و حزبش منفجر میشد و بر همین اساس بود که زینب کبری در مجلس یزید، که مقتدر بیچون و چرای زمانه بود، دلیرانه فریاد زد: «بهخدا پوست خود را کندی و گوشت خود را بریدی».
از همین روست که یک انقلابی معاصر نیز که بر جهل انسان از سمت حرکت تاریخ فائق آمده، در تشریح راه و رسم تهی مغزان که همان «رهوارگان جهل» و ناخردمندیند، ولو که بسیار مکار و صاحب تکنیک باشند، میگوید: «سنگی را که بلند کردهاند بر پای خودشان خواهد افتاد».
اما نگونبختی عبیداللهبن زیاد که بهدنیایی از شقاوت و هرزگی که در خود داشت و با سختسری وقاحتبار بهسفلگی میکوشید تا در برابر جهت تاریخ قد علم کند، پایانی نداشت. بار دیگر از سر تسکین همهٴ خفتها و چشیدن طعم فیروزی، گرگصفتانه سر امام (ع) را در مقابل خود نهاده و با چوب برآن دندانها که صاحبش نظام ظلمانی حاکم را خرد کرده و از هم دریده بود، میزد که باز هم «زید بن ارقم»، که پیری سالخورده و از اصحاب رسولخدا (ص) بود برآشفت و گریست و گفت: «چوب خود را از این دو لب بردار، بهخدایی که جز او خدایی نیست، از شماره بیرون لبهای رسول خدا را روی این لبها دیدهام».
باز هم چرت خوشگوار ستمگر از هم درید. زید را بهقتلی پر رنجه تهدید کرد و بهخفت و تحقیر و دشنام از مجلس خود بیرون کرد. در انظار مردم نیز وضع از این بهتر نبود. بازماندگان امام (ع) بهرغم آن همه مشقت و سختی، مگر در پیش روی مردم کوچه و بازار که ابنزیاد بهجهت قدرتنمایی و تحقیر شکستخوردگان فرمان داده بود تا عمداً از مقابل آنها عبور داده شوند، آرام میگرفتند؟ هرکس از خاندان امام این فرصت یعنی مواجهه با انبوه مردم را مغتنم میشمرد تا چون نور پرتوافکن شود و کلمات دروغپردازی حکومت خودکامه را از مغزها بزداید. اکنون علیبن الحسین (ع) که بعداً بهامام سجاد مشهور شد، با اطمینان و قوت نفس عجیب، خلق کوفه را خطاب کرده و فاتحانه میگفت: «منم پسر آن کس که او را در کنار فرات سر بریدند، بیآنکه خونی ریخته باشد یا حقی بهگردن داشته باشد. منم پسر آنکس که او را کشتند و پس از آن که دیگر یارای جنگ نداشت، بر سرش ریخته و شهیدش کردند و همین افتخار ما را بس است».
بدینگونه اذهان مخاطب در تعجب میافتاد: «اسارت و افتخار؟ چهجای رجزخوانی است؟». مگر این جوان، که اینسان مظفرانه در میان حصاری از قدارهبندان حکومت سخن میگوید، در همین یکی دو روزه پدر، برادران، عموها و سایر اقوام ذکورش یا هرکه بهیاریشان آمده بود را از دست نداده که سرهایشان را پیشاپیش اسیران میچرخانند؟ …
و آنگاه این پرسش و سنجش با هرحادثهٴ جدیدی در ضمیر شگفتآلود کوفه تکرار میشد: «چگونه است که این جوان با اینهمه مصیبتها و بهحال بیماری باز هم اینچنین مطمئن و بهقوت سخن میگوید؟ اما امیر ابنزیاد در اوج فیروزی، که هرچه را بهسلطه کشیده و هر مخالفتی را از بین برده، آنچنان با فریادی در مسجد از خود بیخود میشود و دستور قتل میدهد؟».
پس باز هم امام جدید، بیهیچ هراس از انبوه گزمههای حکومت که مخصوصاً بهدستور ابنزیاد مسلحانه حفاظت شهر و خفه کردن هر شورش احتمالی را بهعهده داشتند، ادامه میداد و آن «فلسفهٴ بزرگ» را میشکافت و باز هم بهرغم مرارتهای جانکاه افتخار میکرد.
بیانات امام (ع) و زینب هر چه بیشتر حقایق را در پیش چشم مردم قرار میداد و مردمی را که حکومت با آوازهگری عقلشان را ربوده بود، بیدار میساخت. گفتار حضرت زینب (ع) در ابتدای ورود بهکوفه، در حالی که جمعیت انبوهی آنان را احاطه کرده بود، بسیار مؤثر افتاد و بهیکباره آنان را که خشنود از پیروزی بر گروهی خارجی بودند، در هالهیی از ماتم و عزا فرو برد. حضرت زینب در حالیکه بر شتری سوار بود و مردم بسیاری او را احاطه کرده بودند و در حالیکه سرهای شهیدان کربلا را بر بالای نیها در مقابل حضرت حرکت میدادند، خطبهٴ زیر را بیان داشت:
«حمد و ستایش خداوند را باد و درود بر پدرم محمد و فرزندان پاک و دوستان او. ای اهل حیله و نیرنگ آیا گریه میکنید؟ هرگز اشک شما خشک نشود و گریهتان آرام نگیرد. شما نمونه و مثل آن کسی هستید که باز کرد رشتههای خود را بعد از آنکه سخت تابیده بود. شما پیمانهای خود را بهمثابه سودی بین خود در نظر گرفتهاید (وسیلهٴ برتری بر خلق و افزون بر ایشان)، آیا در شما جز بانگ بیعمل و گزافهگویی و آلودگی و سینهٴ پر کینه و دشمنی و دروغ و چاپلوسی کنیزوار و غمزة دشمنانه چیز دیگری هست؟ شما چون گیاهی هستید که در مزبله روییدهاید، یا چون گچی هستید که تبری را به آن اندودهاند. نفسهای شما بد چیزی برایتان تهیه دیدهاند.
غضب خدا بر شماست و در عذاب جاودانه خواهید بود. شما گریه میکنید در حالی که برادر مرا میکشید. بگریید که بهخدا سوگند برای گریستن سزاوارید. بسیار بگریید و کم بخندید، شما بهننگ و عار این عمل مبتلا شدید. بهنحوی که هرگز نمیتوانید لکهٴ آن را از دامان خویش پاک کنید. چگونه میتوانید ننگ کشتن فرزند پیامبر و برتر جوانان اهل بهشت، پشتیبان روز پیکار و پناهگاه مردم و مقر و آسایش و پناهگاه بلیات و سختیها و رهبری که در سختیها به او پناه میبردید، از دامن خود بزدایید؟ چیزی که از پیش برای خود فرستادید و آنچه که برای روز رستاخیز خویش ذخیره کردید، بس ناپسند است. از خوبیها دور باشید و هلاک شوید. کوشش شما به یأس گرایید و دستهای شما قطع شد و در معاملهٴ خویش زیان کردید. شما به غضب خداوند مبتلا شدید و ذلت و مسکنت شما را احاطه کرده است. وای بر شما ای اهل کوفه، آیا میدانید چه جگری از محمد پاره کردید و چه پیمانی را گسیختید، چه خونی از او ریختید و چگونه حرمت او را هتک کردید؟ شما کاری کردید که نزدیک بود آسمان از آن عمل بشکافد، زمین پاره شود و کوه متلاشی گردد. شما با این کار خویش زشت شدید و نادان تجلی گردیدید. کاری شنیع انجام دادید و رسوایی بهبار آوردید و با این عمل شنیع خویش زمین و آسمان را پر کردید. آیا تعجب میکنید اگر از آسمان خون ببارد؟ ولی بدانید عذاب آخرت دردناکتر است، ناپاکان یاری نمیشوند، مهلت شما را خشنود نسازد، چون خدای عزوجل در مکافات تعجیل نمیورزد و از اینکه انتقام مظالم بهتأخیر افتد ترس ندارد و بدانید که خداوند در کمینگاه است».
از این همه، در جمعیت نیز ولوله افتاد. سالها دروغ و ضرب و قتل هنوز نتوانسته بود بر ویژگیهای انسان، پردهای نادریدنی بکشد. همین تماسها با اعضای خاندان امام (ع) و دیدار از آن سرهای شهید، بیتن بر فراز نیزهها، کافی بود که شوری در دلی برانگیزد و بگریاندش و بر ستمکاران لعنت بفرستد و نامهنویسان پیمانشکن را ملامتها کند؛ آنگاه در چهرهٴ علیبن حسین (ع) امامی دیگر ببینند که همچنان کار را ادامه خواهد داد.
به ناچار ابنزیاد که از عبور دادن عمومی اسرا از کوچه و بازار نتیجه معکوس دید، درصدد برآمد که ایشان را در مجلسی خصوصی بهمحاجه کشد و در ابهت خود مغلوبشان سازد. آنگاه در این باره برای مردم افسانهها بپردازد. از پس همین مجلس بود که ابن زیاد در مسجد کوفه، آن سخنرانی مفتضح را بهپا داشت.
بهویژه، اکنون شخصاً بهشدت در آرزوی ابراز ذلت و خواری و شکستخوردگی از جانب ایشان میسوخت و این همان متاعی بود که از آغاز همه چیز را بهدست آورده بود جز آن. اکنون هر زمان، اشتهای شیطانیش برآن بالا میگرفت. لگدکوب کردن اجساد شهدا نیز نتوانسته بود این عطش را رفع کند.
از آنسو در جبهه امام (ع) همهچیز پذیرفتنی و تحملکردنی بود جز «این» که اصولاً انگیزهٴ عمدهای در جریان جنبش بود. چنانکه امام (ع)، پیوسته در رد زندگی ننگین، میگفت: «هیهات منّاالذلّة » (از ما دور باد ذلت و ننگ). و در عاشورا نیز قتل را برآن اولویت میداد: «القتل اولی من رکوب العار». البته این سنت تاریخی پویندگان راه کمال است؛ تن بهخواری ندادن و بهخاطر آن هر مشقت را پذیرا شدن. و درست در همین نقطه است که یک مجاهد، تبلور وجود تکاملی خود را در آن درک میکند:
«و کاین من نبی قاتل معه ربّیون کثیر فما وهنوا لما اصابهم فی سبیلالّله و ماضعفوا و مااستکانوا والله یحبّ الصّابرین و ماکان قولهم الا ان قالوا ربّنا اغفرلنا ذنوبنا و اسرافنا فی امرنا و ثبّت اقدامنا وانصرنا علیالقوم الکافرین»، (سورهٴ آلعمران، آیات 146 و 147) «و چه بسیار پیامبری که پروردگاریان (اصحاب راه تکامل) در کنارش جنگیدند پس بر آنچه در راه خدا بدیشان رسید نه سست شدند و نه ابراز ضعف کردند و نه سرافکندگی بهخود گرفتند و خدا دوست دارد مقاومتکنندگان را و نبود سخن ایشان جز اینکه گفتند: ”پروردگارا، در گذر از ما گناهانمان را زیادهرویمان را در کارمان و گامهایمان را استوار دار و ما را برگروه حقپوشان پیروزی ده“ ».
و بدینگونه اکنون در مجلس ابنزیاد و پس از آن در مجلس یزید، تعارض جدیدی از قوای متخاصم در میگرفت که جز امتداد نبرد عاشورا نبود. ابتدا ابنزیاد که دیگر با اسیرانی که در مقابل داشت، همهٴ جریان را بهنفع خود میدید، بهسفلگی تمام خدا را سپاس گذاشت! و آنگاه چنین آغاز کرد: «ستایش برای خدایی است که شما را رسوا کرد و شما را کشت و دروغ تازهتان (خلافت درخور امام (ع) و یاران، نه یزید و… ) را برملا ساخت…».
اما خلسه شیطانی غرورش لختی بیش نینجامید و زینبکبری سر برداشت و بهرغم همهٴ انتظارات ابنزیاد که در مورد زنی چنین رنجدیده پیشبینی میکرد، بیهیچ زاری ملتمسانه، پیروزمندانه گفت:
«الحمدلله الذی اکرمنا بنبیه محمّد صلیالله علیه و آله و طهرنا من الرجس تطهیراً. انما یفتضحالفاسق و یکذب الفاجر و هو غیرنا و الحمدلله»، «ستایش برای خدایی است که ما را به پیامبرش محمد که خدا بر او و خاندانش درود فرستد گرامی داشت و ما را از پلیدی پاک نمود، پاککردنی. این است و جز این نیست که فاسق رسوا شود و بدکار دروغ میگوید و اینها (نه ما بلکه) دیگرانند (شمایید) و سپاس برای خداست…».
باز هم «لکهٴ روغنی» بسی بزرگتر و برهمزنندهتر! بانوی انقلابی در پاسخ شجاعانهاش که بههوشیاری فوقالعاده آراسته بود، از طرفی ابنزیاد را از قلهٴ خیالی بهزیر انداخت و نشئة شادکامی سفاکانهاش را از هم درید و از طرف دیگر سخنش را با همان «الحمدلله» که ابتدای گفتار ابنزیاد بود آغاز کرد و با همان هم پایان داد. در حالیکه در میانه، کرامت و پاکی خاندان رسولالله را که مستند بهآیات قرآن است و ابنزیاد هرگز قدرت انکار آن را نداشت، ذکر نمود و طبعاً بر این اساس محکم، رسوایی و دروغگویی را متوجه ابنزیاد ساخت و به این وسیله راه تحریف بعدی آیات قرآن و استفادهٴ جبرآلود از آنها را که رکن اصلی فرهنگ اسلامی را تشکیل میداد، بر ابنزیاد بست».
اکنون حاکم شقاوتپیشه، که نمیتوانست توجیه کند که چگونه این زن خانهنشین میتواند او را که سالها در سیاستپیشگی و مکر تخصص یافته و همین چندی پیش کسی چون عمربنسعد ابیوقاص را با جملاتش بازی میداد، مات کند، به آخرین حربهاش متوسل گشت. حربهای که میشد با آن زنی را بهرقت آورد تا مگر حریف را با تذکار کشتگانش از صحنه خارج کند.
ابن زیاد گفت: «دیدی خدا با خانوادهٴ شما چه کرد؟» لیکن، زینب کبری در نهایت فشاری که از تجسم فاجعه عزیزان بر او وارد میشد، رسالت بلند خود را والاتر از آن میدانست که در برابر هرزة پلیدی چون ابنزیاد کمترین اندوهی که نشانهٴ ضعف باشد ابراز کند. از اینرو با همان قوت و اقتدار در عالیترین مدار، از قضا و قدر انقلابی قرآن، که تمام سعی ابنزیاد کاربرد ارتجاعی آن بود، استفاده کرد و پاسخ داد: «مارأیت الا جمیلا قوم کتبالّله علیهم القتل فبرزوا الی مضاجعهم و سیجمعالله بینک و بینهم فتحاجون الیه و تخاصمون عنده فانظر لمن یکون الفلاح یومئذ…»، «در مورد آنان جز نیکی و زیبایی ندیدم، خدا بر ایشان قتل نوشت، پس برون شدند بهسوی آرامگاههایشان (مستفاد از بخشی از آیهٴ 154 آلعمران) و بهزودی خدا بین تو و ایشان را جمع خواهد کرد تا در نزد او حجت بیاورید و مخاصمه کنید… پس آن روز بنگر تا پیروزی از کیست؟».
و به اینگونه با طبیعی جلوه دادن افتخارآمیز شهادت آنان، تلویحاً نیز فرزند زیاد را تخفیف نمود و بهمحاجهیی در نزد همان خدا که گویا شکرش را میگذاشت و لاجرم سخت در پی داشت فراخواند و آنگاه مسأله را در سطح بینهایت آن فلسفهٴ بزرگ مطرح کرد تا شکست و خواری نهایی او را نشان دهد. اما این چند جملهٴ کوتاه که حاوی پیشبینی نگونبختانهٴ شومی برای ابنزیاد بود، چون پتک بر مغزش خورد و آن دل سیاه و چون سنگ را که از هیچ جنایتی متأثر نمیشد، هرچه سهمگینتر لرزاند. عنانش از دست رفت و فریاد زد: «این زن غیبگوست. قسم بهجان خودم که پدرش هم از کهنه بود».
زینب کبری مطمئن از صحت پیشبینی دقیقی که از بطن آن فلسفهٴ بلند بر میخاست، خونسردانه گفت: «شگفتی نیست که من غیبگو باشم. من از کسی در عجبم که امام خود را بکشد، در حالیکه بداند که در آن جهان بازپرسی خواهد شد و خداوند از وی انتقام خواهد کشید».
در این هنگام امکلثوم گفت: «ای پسر زیاد اگر چشمان تو بهکشتن حسین روشن شد، چشم رسول خدا بهدیدار او روشن گشت». و بدینگونه هر گونه نسبت ابنزیاد و رژیمی که او بدان وابسته بود با قرآن و پیامبر نفی شد. اما بیش از این برای ابنزیاد هرگز قابلتحمل نبود؛ بهشدت لرزید و غضبناک شد. آخر این چه حکمت است که با آن همه کشتار سبعانه، اینچنین در برابر زنی، بیچاره و مغلوب است. چیزی نمانده بود تا ابهام این خلأ تازه را در قلب سیاهش با فرمان قتلی جدید پر کند، اما ملامت یک تن از حاضران جلو گرفت.
ادامه دارد….