برای صدیقه مجاوری و ندا حسنی، شعلههای فروزان آزادی
پریشان آتشی در باد میرﻗصد
بسان یادهای تلخ و آشفته
ضمیرم را نشانی،
پریشان آتشی در باد میرﻗصد
بسان یادهای تلخ و آشفته
ضمیرم را نشانی،
صورتی از چهرهای بیتاب در رفتن
کلامی بینهایت در سکوت بیسکون مخفی غوغا
نه این سانم، نه آن سان
در تلاطم میروم شاید
چونان توفان در راه و
گذرگاه ملالانگیز آرامش
سکوتی سخت در پیرایهی فریاد
کلامی بینهایت در سکوت بیسکون مخفی غوغا
نه این سانم، نه آن سان
در تلاطم میروم شاید
چونان توفان در راه و
گذرگاه ملالانگیز آرامش
سکوتی سخت در پیرایهی فریاد
مرا تا بیکران ژرفنای خویش
و در پیچ و خم اندیشههای گنگ تنهایی
ندایی میرسد: ”بشتاب!“
و در پیچ و خم اندیشههای گنگ تنهایی
ندایی میرسد: ”بشتاب!“
و مروارید اشکم میچکد،
شاید فرو بنشاند آتش را
و فریاد شکستن، ﻗفل زندان را
که از سینه برآر د موجی از توفان آه و خشم
نه اینسان!
نه! نشاید شعله را با آه سرد آمیختن،
بر کورهی بغض گدازان، اشک غم را ریختن،
فریاد باید شد.