یک روز دیدم که قلم
از دستم سبقت میگیرد
و چیزی در درونم مرا مینویساند
و اینگونه بود که شاعر شدم
از دستم سبقت میگیرد
و چیزی در درونم مرا مینویساند
و اینگونه بود که شاعر شدم
یک روز دیدم روی امواج ممنوع رادیو
لابهلای سیم پیچهای جعبهی کوچک
آن سوی پردههای پارازیت
سراپردهی امنی را میجویم
پس به راه افتادم
از امواج ممنوع
از سیم پیچها و پردههای پارازیت گذشتم
تا حقیقت را به سرانگشتانم لمس کنم
و اینگونه بود که مجاهد شدم
لابهلای سیم پیچهای جعبهی کوچک
آن سوی پردههای پارازیت
سراپردهی امنی را میجویم
پس به راه افتادم
از امواج ممنوع
از سیم پیچها و پردههای پارازیت گذشتم
تا حقیقت را به سرانگشتانم لمس کنم
و اینگونه بود که مجاهد شدم
یک روز دیدم استخوانهایم درد میکند
و ”من “
از لابهلای سلولهایم
بیرون کشیده میشود
و اینگونه بود که عاشق شدم
شینِ شاعر
میمِ مجاهد
و عینِ عاشق
میدهد: شمع
و در انتهای این شعر
خود تصادف خوشایندی است
وقتی که تو را از سوختن
گریزی نیست!
و ”من “
از لابهلای سلولهایم
بیرون کشیده میشود
و اینگونه بود که عاشق شدم
شینِ شاعر
میمِ مجاهد
و عینِ عاشق
میدهد: شمع
و در انتهای این شعر
خود تصادف خوشایندی است
وقتی که تو را از سوختن
گریزی نیست!
الف. مهر.