روزگار تلخکامیست
عصر دیهیم ولایی.
وجههی شأن و کرامت
رهن آب و قرص نانی.
ـ نیستت راه ـ
تاجداران ولایت
میکشند از گردههایت آه... !
عصر دیهیم ولایی.
وجههی شأن و کرامت
رهن آب و قرص نانی.
ـ نیستت راه ـ
تاجداران ولایت
میکشند از گردههایت آه... !
روزگار تلخکامیست
عصر دیهیم ولایی.
زندگی را دیوساری
در کمین شادنوشی
در مصاف توسن اندیشهورزی
قحطی عشق
میکشد از گردههای آدمی
بیداد زنجیر و رسن!
عصر دیهیم ولایی.
زندگی را دیوساری
در کمین شادنوشی
در مصاف توسن اندیشهورزی
قحطی عشق
میکشد از گردههای آدمی
بیداد زنجیر و رسن!
روزگار سینه ـ سنگ شیخ و فخر مذهبآرای شقاوت
بر حریر مهربانپوی اهورا و پریِ زندگانیست!
آنچنانی در محاق این شبان تلخ دندانگرد
تا گذاری جلوههای مهوش معشوق و مهر زندگی را
رخصتی در کوی اعدام
فرصتی دیدار زندان
جلوهیی در قلعههای اعتیاد
معبری داد و ستد با کودکان و استخوان و گرمی بازار اندام
دشنهها بر دیسهای نطع
خوشکام... !
بر حریر مهربانپوی اهورا و پریِ زندگانیست!
آنچنانی در محاق این شبان تلخ دندانگرد
تا گذاری جلوههای مهوش معشوق و مهر زندگی را
رخصتی در کوی اعدام
فرصتی دیدار زندان
جلوهیی در قلعههای اعتیاد
معبری داد و ستد با کودکان و استخوان و گرمی بازار اندام
دشنهها بر دیسهای نطع
خوشکام... !
تیرک ابلیس
برنهاده تار بر نای فرشته
نعرهٴ تعزیر
برنهاده پود
بر گلوی «دوستت دارم»!
یاسها را داسها
مژدهبخشان صفیر بامدادانند!
ریشههای بید و باغ زندگانی
از قنات خون و از گورابههای مرگ مینوشند!
برنهاده تار بر نای فرشته
نعرهٴ تعزیر
برنهاده پود
بر گلوی «دوستت دارم»!
یاسها را داسها
مژدهبخشان صفیر بامدادانند!
ریشههای بید و باغ زندگانی
از قنات خون و از گورابههای مرگ مینوشند!
تا هنوزت گرگر اندیشه و رؤیای عشقی هست
تا هنوزت جلوههای مهوش معشوق و مهر زندگانی هست
معبر جان را گدار مردمان و میهنی کن
که هنوزش بر گلویش قمری دلتنگ میخواند: «دوستت دارم»...
ذکر صبح و شام را
با لب اندیشه نجوا کن:
«بـاش دانـا
روزگار سینه ـ سنگ شیخ و فخر مذهبآرای شقاوتهاست
عصر دیهیم ولاییست!»
تا هنوزت جلوههای مهوش معشوق و مهر زندگانی هست
معبر جان را گدار مردمان و میهنی کن
که هنوزش بر گلویش قمری دلتنگ میخواند: «دوستت دارم»...
ذکر صبح و شام را
با لب اندیشه نجوا کن:
«بـاش دانـا
روزگار سینه ـ سنگ شیخ و فخر مذهبآرای شقاوتهاست
عصر دیهیم ولاییست!»
س.ع.نسیم
14تیر 96.
14تیر 96.