728 x 90

ادبیات و فرهنگ,ماه مبارك رمضان,ماه رمضان,

واپسین پیام به یاران، تا همیشة تاریخ

-

حرم مطهر حضرت علی علیه السلام
حرم مطهر حضرت علی علیه السلام
  خانه‌ی کوچک گلی در حاشیه‌ی کوفه‌، آخرین روزهای علی‌بن ابی‌طالب را در خود‌، به چشم می‌بیند؛ خانه‌یی با رف محقر و چراغدانی -که مونس شبانه‌های اوست- و حصیری در کنج جنوبی اتاق -که گرمای تنش را در سجده‌های طولانی‌ ، هنوز با خود دارد- و حیاطی ساده‌ ، با یک چرخ چاه و دو دلو‌ ، نیز، چند درخت زیتون و آسمان فیروزه‌یی نزدیک آن در روز‌، و ستاره‌ریزانش در شب‌، و دو اتاق کوچک دیگر در آن‌سو؛ برای خانواده‌ی او.
  حال باید علی با آن وداع می‌کرد و پای در سفری، بی‌بازگشت می‌گذاشت.

خانه‌ی کوچک او
بزرگتر از تاریخ تکامل انسان است
گرمای دستان علی
در خشت خشت ساده‌ی آن جاری
نیم‌شب آسمانش،
هنوز از نگاه حیدت‌خیز مردی عاشق‌دل
کهکشان‌بازان است.
 
  خانه‌ی کوچک علی از مشتاقان آخرین ملاقات با او، پر و خالی می‌شد. مردم آن‌چنان گرداگرد خانه را احاطه کرده‌ بودند که گویی گوزنان تشنه، چشمه‌یی تازه یافت را پس از تشنگی سراسر روز. چراغدانی بر رف؛ . حسن و حسین، فرزندان علی، در دو سوی بالین او، با لبانی داغمه‌بسته و نگاهی ژرفکاو و سیمایی محزون. علی بر اثر زخم شمشیر ابن‌ملجم در بستر آرمیده بود. سروشی به او می‌گفت که این دیدار آخرین با مردم کوفه است.
  از میان تازه آمدگان، حجر بن عدی در آستانه‌ی در بگونه‌یی ایستاده بود که قامتش چارچوب را پرمی‌کرد. در پاشِ ریشه‌های مورب و کمرنگ نور‌ ، چنان می‌نمود که تصویری تمام‌قد را در آیینه‌یی مه‌آلود نقاشی کرده‌باشند.
علی نگاه نافذ خود را در سرتاسر اتاق پرواز داد و یکایک حاضران را زیر نظر‌گرفت، حجر را در قاب نیم‌گشوده‌ی در نیز.
  ناگهان با دیدن او نجوا کرد:
  «ای حجر! خسته می‌بینمت. رنج راه تو را فرسوده‌است. اندرون‌آی و اندکی بیارام!» 
  حجر در سکوت، پای از چارچوب در به درون نهاد و خود را در آغوش امام افکند و دردمندانه گریست. چون قدری تسکین یافت. شانه‌های او را در پنجه فشرد و ناگهان پیشانی‌اش را بوسیدن گرفت و پس از لمحه‌یی سکوت‌ ، دوباره گریست:
چشمان علی حالت مسافری را داشت که در آستانه‌ی سفر به همه چیز آن‌گونه می‌نگرد که گویی آخرین بار‌است که آن را می‌بیند. زخم تیغ‌زهرآگین‌ ، سخن‌گفتن را بس دشوار کرده بود.
  «نبینم که بگویید امیر المؤمنان کشته شد و بعد از به خاکسپاری من، انتقام کور بیاغازید، نه! کین‌کشی، غارت و کشتار و قتل‌عام نه رسم ماست»

غرورها، در برابر سرودی که تو از غرور سروده‌یی، گدایانند
اوج‌ها به کرانه‌های آبی‌های نامت رشک می‌برند
من از زبان چوبی گنگ سایه‌ها
چگونه تماشای آفتاب را سرودی کنم از ترانه‌های روشن نور؟

چگونه، چگونه
سفرنامه‌ی باران را
چامه‌یی بسازم از گل سرخ
با لهجه‌ی تشنه‌ی خاک؟
  مردم سکوت کرده بودند تا ببینند امامشان چه به آنها خواهد‌گفت. همه‌ی چشمها به لبهای علی دوخته‌شده بود. اکنون باز علی است، پرورده‌ی دامان پرمهر پیامبر، اولین ایمان آورنده به او و فدایی پیشتاز هر گونه خطر، شیر پیروزمند عرصه‌ی پیکار، ستاره‌ی صف‌شکاف بدر، قهرمان هشتاد زخم برداشته‌ی احد، تعادل گردان نبرد خندق، فاتح قلعه‌ خیبر، مظهر بی‌چون و چرای می‌توان و باید، قرآن سخنگو، خطیب چیره‌دست، سمبل عدالت و تقوا، این آیت کبری، صدیق اکبر، نباء عظیم و فاروق اعظم و... حافظه‌ها، ناگهان به روزی برگشت که مولای متقیان با پیش‌بینی واقعه‌ی مرگ خود، به آنان گفته بود:
  سلونی قبل ان تفقدونی «ای‌مردم! بپرسیدم؛ پیش از آن‌که دیگر نیابیدم...» 
  یادآورد این سخن؛ از علی آن‌هم در بستر مرگ، در جمع دوستدارترین دوستانش غلغله‌یی انگیخت. پیش از آن‌که علی لب از لب بگشاید، موج بغض‌ ، در دهلیز گلوها پیچید. گونه‌ها بارانی شد و هایهای گریستن جانها را بی‌طاقت کرد. پشتها از بی‌پشتی لرزیدند و حزن با تمامت قامت استخوانی و چهره‌ی ابروارش‌ ، قد‌برافراشت. کسی را یارای دم‌زدن نبود...
  حجر را بی‌قراری عجیبی فراگرفته بود. احساس قلبی‌اش را در یک بیت شعر به ظرف واژگانی گریزپای کشاند و با سیمایی سرخگون از عشق، ناگهان کلام از سخن فروبست، حال آن‌که چشمانش با هزار زبان در سخن بود.

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم
  علی که چون اقیانوسی ژرف می‌نمود آن‌چنان عمیق در حجر نظر بست که گویی تنها او را می‌نگرد.
  «ای حجر! چگونه خواهی‌بود هنگامی که معاویه تو را به بیزاری از من فرا‌خواند؛ اگر از تو بخواهند رشته‌ی وصل‌ات را از من بگسلی‌ ، چه خواهی گفت؟ و چه خواهی کرد؟
  حجر چندگامی پیش رفت و چشم در چشم مولای خویش دوخت:
  «به خدا سوگند ای امیرمؤمنان! اگر با شمشیر قطعه قطعه‌ام کنند و خرمنی آتش بیفروزند و در آن بیفکنندم... تمامی اینها را پذیرایم ولی بیزاری از تو را‌ ، هرگز!».
  آنگاه حلقه اشکی را که در حدقة چشمانش به چرخش‌درآمده و بی‌درنگ بر گونه‌اش چکیده‌بود‌ ، پاک کرد و سر به زیرآرام‌گرفت.
  علی با سیمایی مطمئن و نگاهی به رنگ رؤیا، پرتو کژتاب ماه را از دریچه‌ی کوچک نگریست، پلک‌ها را به نرمی بر هم هشت و زمزمه کرد:
  «من دیروز همنشین و در کنار شما بودم، امروز برای شما پند و عبرتم و فردا از میان شما خواهم رفت، خدا من و شما را ببخشاید. اگر جای پا در این لغزشگاه دنیا استوار ماند و من زنده ماندم، پس مراد شما حاصل است اما اگر قدم لغزید و من در‌گذشتم، بدانید که ما در سایه سار‌شاخه‌های درختان، در وزش نسیم و در زیر سایه‌ی ابرهایی که در آسمان متراکم می‌شوند یا از هم می‌پاشند، زیسته‌ایم».

  حسن و حسین در دو سوی بستر علی چشم به پدر دوخته‌اند، یکی با بار سنگین امانت بر دوش و مرگی ناجوانمردانه در پیش، دیگری با چشم‌اندازی از خلق حماسه‌یی شگفت دستاغوش؛ شهیدی مجسم. آن دو چنان بر بالین علی ایستاده‌اند که گویی برای نخستین بار او را می‌بینند، گویی هرگز دیگر او را نخواهند دید. هر لب‌جنبانی و اشاره‌ ابروی پدر، برایشان معنایی تکلیف‌آور دارد؛ و آنها این‌همه را با فراست ویژه‌ی خود درمی‌یافتند.
  علی که می‌داند فتنه‌های رنگارنگ معاویه، عرصه را بر جانشینانش تنگ خواهد کرد و ابرهای در هم تنیده‌ی شبهه جامعة نوپای آن روز را بعد از او در بر خواهد گرفت، واپسین سفارشش به رهبران پس از خود، تقوای رهایی بخش است؛ و پرهیز از وسوسه‌های فروبرنده‌ی قدرت و آمادگی برای پرداخت همه چیز برای عقیده و آرمان و تأسف نخوردن به از دست دادن فرصتها و امکانات دنیایی در مسیر این مبارزه‌ی شکوهمند.

  أُوصِیکُمَا بِتَقْوَی اللَّهِ وَ أَلَّا تَبْغِیَا الدُّنْیَا وَ إِنْ بَغَتْکُمَا وَ لَا تَأْسَفَا عَلَی شَیْ‏ءٍ مِنْهَا زُوِیَ عَنْکُمَا
  کار ما در مبارزه برای عدالت و رهایی مردم، کاری است دشوار و دشوارطلب، و آن را برنمی‌تابد مگر پیشتاز آرمانگرایی که خداوند بواسطه‌ی عبور از آزمایشات، قلبش را برای پذیرش ایمان قابل کرده باشد. شایان فهم سرگذشت ما نیست مگر سینه‌های امانت‌پذیر و خردهای متین و شکیب‌ورز.

  إِنَّ أَمْرَنَا صَعْب مُسْتَصْعَب لَا یَحْمِلُهُ إِلَّا عَبْد مُؤْمِن امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِیمَانِ وَ لَا یَعِی حَدِیثَنَا إِلَّا صُدُور أَمِینَة وَ أَحْلَام رَزِینَة
  جانب حقیقت را همیشه بگیرید و عملکردتان برای پاداش خالصانه‌ی خدا باشد، نه انگیزه‌ی دیگر، هماره در جهت‌گیریهای اجتماعی، رودروی ستم‌ورزان باشید و یاری‌رسان ستمدیدگان. آری، دشوارترین آزمایش، پایداری بر سخن حق است؛ حتی اگر آن را بر علیه خود بیابی و علی خود این‌گونه بود. بر لب رانندة کلماتی که گفتنش در نزد سلطان جائر انتخابی همپای جرأت می‌خواهد و گاه یک سخن برابر با زندگی فرد است.

  وَ قُولَا بِالْحَقِّ وَ اعْمَلَا لِلْأَجْرِ وَ کُونَا لِلظَّالِمِ خَصْماً وَ لِلْمَظْلُومِ عَوْناً
  علی، در حالی که تمام توان و عصاره‌ی وجودش را در طنین کلامش دمیده است- حسن و حسین، تمامی زادگان و خویشاوندان عقیدتی، نیز یاران و مخاطبان پیامش تا همیشه‌ی‌ تاریخ را به تشکیلات‌پذیری، برقراری چسب درونی در مناسبات و مناسبات یگانه و احیاء کننده؛ همزمان با زدودن آثار حقد و کین و رفتار برآمده از خلق و خوی حیوانی در روابط متقابل فرامی‌خواند. شگفت آن که پیشوای متقیان - به‌نقل از پیامبر رحمت و رهایی- این فریضه را برتر از همه‌ی نمازها و روزه‌ها برمی‌شمارد.

  أُوصِیکُمَا وَ جَمِیعَ وَلَدِی وَ أَهْلِی وَ مَنْ بَلَغَهُ کِتَابِی بِتَقْوَی اللَّهِ وَ نَظْمِ أَمْرِکُمْ وَ صَلَاحِ ذَاتِ بَیْنِکُمْ فَإِنِّی سَمِعْتُ جَدَّکُمَا ص یَقُولُ صَلَاحُ ذَاتِ الْبَیْنِ أَفْضَلُ مِنْ عَامَّةِ الصَّلَاةِ وَ الصِّیَامِ.
  و باران واپسین سفارشات علی به حسن و حسین و در حقیقت به تمامی پیشتازان و همخونهای عقیدتی‌اش هم‌چنان ادامه داشت و هنوز ادامه دارد. آری، آخرین واژگان از دل برآمده‌ی علی که در حقیقت مرامنامه‌ایدئولوژیک- سیاسی او بود، اگر ‌چه خطاب به حسنین اما در حقیقت رو به فردا و تاریخ بود؛ آن نسل‌های نادیده‌یی که زمان آنها را ظاهر و بارزشان خواهد کرد تا آرمان عدالتخواهی با آنها قوت گیرد و آزادی‌کشان و استبدادطلبان مغلوبشان شوند.

  شبِ پیر‌ ، لباده‌ی خاکستری خود را از کنجای کوچه‌ها برمیچید و با خمیازه‌های خسته‌ی کشدار‌ ، گامهای چسبناک و سستش را بر سینه‌ی سرد خاک می‌کشید. آوای درهمباف خروسان، آخرین ذرات شب را‌ ، به دوردستها می‌تاراند. علی اما هم‌چنان از شانه‌ی خویش به کام‌های عطشناک فرومی‌بارید.

رو به درگاهت سراندازان و مستان آمدیم
پای بی‌پوزار، سویت رقص رقصان آمدیم
طالبان گنج خورشیدیم و جیب از زر تهی‌ ،
ما به سودا با پشیز اندک جان آمدیم
سال‌ها ره بریده در بیابان‌ ، در به در‌ ،
شعله‌ی نوری بدیدیم و به این خان آمدیم
بیدلان خسته‌ایم و خلوت دل‌ ، آن ما
نقد اشک و آه شبگیری به دامان‌ ، آمدیم
کان رحمت! حسن بی‌پایان! سرا را بر گشای!
ما گدایان سوی خوان نور مهمان آمدیم.
 
 ***
  علی نرفت، علی که اهل رفتن نیست. علی در انگاره‌ی عصیانی کوفه؛ این تکه خاک سرشته با خیزش، شهری با خانه‌های گلی و کوچه‌های باریک، جاودانه شد؛ تا در گذرگاه تاریخ بایستد و سرنوشت تابناک فرزند انسان را هر شب قدر، در دوباره‌های بی‌نهایت رقم زند.
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/2295b404-0e7a-442a-a1c7-f515cfd434fb"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات