جان پرورا! عشقآفرینا، نفسبخشا!
چگونه بگویم نیستی؟! وقتی نادرترین عطر مدهوشساز حضورت، پهنای درندشت آسمانها و زمین را فراگرفته و هر ذرهی چرخان، با اشتیاقی سوزان، درسماع عارفانه، برای تو و به سوی تست.
این ما نبودیم ، تو گفتی:
ان من شیئی الا یسبح بحمده و لکن لا تفقهون تسبیحهم
چگونه بگویم نیستی؟! آنگاه که شاخه به شاخهی، درختان سبزینهپوش نیمهشبگاهان، انعکاس رازآمیز هزاران دست تمنا بسوی تست، و ستارگان در هیجانی بیپایان تو را سوسومیزنند.
والنجم و الشجر یسجدان
چگونه بگویم ، چگونه بگویم ، نیستی؟! وقتی سلولهایم در کششی سیریناپذیر، سرود تو را میخوانند و نگاهم در در پساپشت آیههای زمینی، تو را میجوید و در آینهها جز تلالوء حضور تو را نمیبینم؛ حتی وقتی پلک میبندم ، تو هستی. اگر زبانم به انکار تو برخیزد ، اشکهایم را چه میتوانم کرد؛ اشکهایی که ترجمان نارسای دل عاشق من هستند.
ای دوست! تو منی ، من توام؛ نزدیکتر از من به من. با هر تپش این قلب ناسیراب، تو را احساس میکنم ، این گفتهی من نیست ، تو خود این حقیقت را به زیباترین بیان سرودهیی:
نحن اقرب الیه من حبل الورید
چگونه و با کدام واژهی ممنوع، با کدام نهیب «بسکن!» شعلههای سرکش قلبم را خاموش کنم؟! وقتی تو آن را به ترنم در آوردهیی. چگونه بگویم ، نمیبینمت؟ وقتی با هزار چشم تو را مینگرم؛ با بیشمار چشم مرا مینگری.
... اما اما خدایا مرا ببخش که نمیتوانم هر چیز را بهسادگی بپذیرم؛ و به قلادهی کورکورانگی گردن بنهم؛ حتی سخنان تورا، زیرا تو خود گفتهیی: «فبشر عبادی الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه». تو مرا آگاهترین آفریدهی خود خواستهیی؛ و آزادترین در انتخاب آنچه شایستهترین است. مرا ببخش اگر در گزینش جانانهی تو، بارها از کورههای استخوانگداز شک به همه چیز گذشتهام.
چگونه بگویم نیستی؟! وقتی نادرترین عطر مدهوشساز حضورت، پهنای درندشت آسمانها و زمین را فراگرفته و هر ذرهی چرخان، با اشتیاقی سوزان، درسماع عارفانه، برای تو و به سوی تست.
این ما نبودیم ، تو گفتی:
ان من شیئی الا یسبح بحمده و لکن لا تفقهون تسبیحهم
چگونه بگویم نیستی؟! آنگاه که شاخه به شاخهی، درختان سبزینهپوش نیمهشبگاهان، انعکاس رازآمیز هزاران دست تمنا بسوی تست، و ستارگان در هیجانی بیپایان تو را سوسومیزنند.
والنجم و الشجر یسجدان
چگونه بگویم ، چگونه بگویم ، نیستی؟! وقتی سلولهایم در کششی سیریناپذیر، سرود تو را میخوانند و نگاهم در در پساپشت آیههای زمینی، تو را میجوید و در آینهها جز تلالوء حضور تو را نمیبینم؛ حتی وقتی پلک میبندم ، تو هستی. اگر زبانم به انکار تو برخیزد ، اشکهایم را چه میتوانم کرد؛ اشکهایی که ترجمان نارسای دل عاشق من هستند.
ای دوست! تو منی ، من توام؛ نزدیکتر از من به من. با هر تپش این قلب ناسیراب، تو را احساس میکنم ، این گفتهی من نیست ، تو خود این حقیقت را به زیباترین بیان سرودهیی:
نحن اقرب الیه من حبل الورید
چگونه و با کدام واژهی ممنوع، با کدام نهیب «بسکن!» شعلههای سرکش قلبم را خاموش کنم؟! وقتی تو آن را به ترنم در آوردهیی. چگونه بگویم ، نمیبینمت؟ وقتی با هزار چشم تو را مینگرم؛ با بیشمار چشم مرا مینگری.
... اما اما خدایا مرا ببخش که نمیتوانم هر چیز را بهسادگی بپذیرم؛ و به قلادهی کورکورانگی گردن بنهم؛ حتی سخنان تورا، زیرا تو خود گفتهیی: «فبشر عبادی الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه». تو مرا آگاهترین آفریدهی خود خواستهیی؛ و آزادترین در انتخاب آنچه شایستهترین است. مرا ببخش اگر در گزینش جانانهی تو، بارها از کورههای استخوانگداز شک به همه چیز گذشتهام.
خدایا! مرا ببخش! اگر گاهگاهی به بودن تو، تردید کردهام؛ زیرا نخواستهام تو را از میان باورهای عتیق و بایدهای کور پدرسالار به چنگ آورم.
خدایا! مرا ببخش! از اینکه گاهگاه وجودت را بیرحمانه زیر سوال بردهام؛ آن هنگام که دخترکی زنده به گور -در هجومِ وحشی تاراج- با استغاثهیی جگرخراش تو را صدا میزد ، و دستی نبود ، دراز شده به یاری او. ببخش ، ببخش ، مرا ببخش!
خدایا! مرا ببخش! که نخواستم انسان را فدا کنم؛ زیرا عشق به تو را نافی انسان نیافتهام.
خدایا! اعتراف میکنم؛ و به این اعتراف میبالم: تو را دیدهام که گاهگاه در خلوت گریستهیی؛ آنگاه که تازیانهیی خونآلود بهنام عاشقانهی مهرآورترین پیامبر تو، استخوانی ترد را شیار میزد و آیههای قرآن تو را در آن میکاشت.
خدایا! مرا ببخش! که گاهگاه ناسپاسم و ناسپاسیام را گاهگاه ناخوشایند نمیدانم. میدانم کفرورزی به خدای جلادان عین ایمان است.
خدایا! مرا ببخش! از اینکه برنمیتابم نام تو را از زبان فریسیان بشنوم؛ و بسیار میشنوم.
خدایا! مرا ببخش! از آنکه نمیخواهم نام تو را بر دشنههای خونچکان ، حک گشته ببینم ؛ و میبینم و خود برآن آگاهی و مینگری.
***
ای ناموسِ هستی! «هست» ی. میدانم، میبینمت؛ حتی اگر در ظرفیت ناچیز چشمان خاکی من نگنجی؛ و نمیگنجی.
شبانه که زمزمهی سکوت جاری است ، آسمان افتاده بر شانهی خاک و آب، آبستن پچ پچهای سیمابی ماه است و سایهی پرندگان به خواب رفته در آب ، آرامش را جار میزند ، و ستارگان بر شانهی بالابلندترین درختان میجرقند... تو هستی. حتی اگر نبینمت.
***
خدایا کمکم کن خود خویشتن باشم هنگام که میخواهم به لباسی درآیم که پسند روز است و به خود متوجه کنندهی «آنچنان نگاهها». خدایا مرا از این تمایل شرک آلود برهان از آنکه بخواهم چشمانی بهتآمیز مرا بنگرند و نفرین و آفرینهای نظارهگران مرا از خویش بدر برد و تو را از یاد برم.
خدایا مرا دست بگیر آنجاکه میخواهم حرفی بزنم که فکر میکنم حقیقت نیست و تنها برای جلب رضایت غیربر زبان میرانم؛ و برای آنکه بیاعتنایی خیل تماشا را به خود نخرم، آنی را میگویم که چربزبانان گربز، برای بازارگرمی و جلب توجه، بر زبان میرانند.
خدایا مرا نگاه دارنده باش از به خود فرو رفتنهای کسالتبار و به خود وانهادگیهای بیچشمانداز نجات و لحظههایی که در آن جزمنافع کوتاه نظرانه مرا تسخیر نمیکند؛ نیز، از سقفهای کوتاه و پنجرههای کدر.
خدایا!
سپاسگذار توأم که درد را به من بخشیدی ، که اشک را و احساس را و قلب را و زیباترین ودیعهی خلقت (عشق) را؛ آه!... و قلم را [برای نگاشتن انسانیترین تمنای وجود، برای نگارش عشق، برای اندکی ادای دین به، بیکرانگیهای نانبشتهی تو... ] .
میهمنا!
به جستجوی تو گام میزنم؛ اگر که میزنم. به عشق تو قلبم در تلاطم است؛ اگر که هست. به شوق تو پاکترین هوای شبانهی کوهستان را مینوشم؛ اگر که مینوشم. به یاد تو هر چیز را ازیاد میبرم؛ اگر که میبرم.
خدایا! خدایا! خدایا!
زیباترین فصل زندگانی من بر گردهی خاک ، رنجهایی است که تو به من بخشیدهیی. در بلاخیز این لجهی موجاموج، با سفینهی شکستهی این قلب، مرا با سودای تو سوزهاست. تو را بهخاطر تمام رنجهای بیپایان سپاسمندم. زیباترین اعتراف من به زیباییهای ناسرودهی تو، جز این نمیتواند باشد؛ جز این نباید باشد.
***
آه!... چگونه بگویم نیستی؟! آنگاه که شاخه به شاخهی، درختان سبزینهپوش نیمهشبگاهان، انعکاس رازآمیز هزاران دست تمنا بسوی تست، و ستارگان در هیجانی بیپایان تو را سوسومیزنند.
خدایا! مرا ببخش! از اینکه گاهگاه وجودت را بیرحمانه زیر سوال بردهام؛ آن هنگام که دخترکی زنده به گور -در هجومِ وحشی تاراج- با استغاثهیی جگرخراش تو را صدا میزد ، و دستی نبود ، دراز شده به یاری او. ببخش ، ببخش ، مرا ببخش!
خدایا! مرا ببخش! که نخواستم انسان را فدا کنم؛ زیرا عشق به تو را نافی انسان نیافتهام.
خدایا! اعتراف میکنم؛ و به این اعتراف میبالم: تو را دیدهام که گاهگاه در خلوت گریستهیی؛ آنگاه که تازیانهیی خونآلود بهنام عاشقانهی مهرآورترین پیامبر تو، استخوانی ترد را شیار میزد و آیههای قرآن تو را در آن میکاشت.
خدایا! مرا ببخش! که گاهگاه ناسپاسم و ناسپاسیام را گاهگاه ناخوشایند نمیدانم. میدانم کفرورزی به خدای جلادان عین ایمان است.
خدایا! مرا ببخش! از اینکه برنمیتابم نام تو را از زبان فریسیان بشنوم؛ و بسیار میشنوم.
خدایا! مرا ببخش! از آنکه نمیخواهم نام تو را بر دشنههای خونچکان ، حک گشته ببینم ؛ و میبینم و خود برآن آگاهی و مینگری.
***
ای ناموسِ هستی! «هست» ی. میدانم، میبینمت؛ حتی اگر در ظرفیت ناچیز چشمان خاکی من نگنجی؛ و نمیگنجی.
شبانه که زمزمهی سکوت جاری است ، آسمان افتاده بر شانهی خاک و آب، آبستن پچ پچهای سیمابی ماه است و سایهی پرندگان به خواب رفته در آب ، آرامش را جار میزند ، و ستارگان بر شانهی بالابلندترین درختان میجرقند... تو هستی. حتی اگر نبینمت.
***
خدایا کمکم کن خود خویشتن باشم هنگام که میخواهم به لباسی درآیم که پسند روز است و به خود متوجه کنندهی «آنچنان نگاهها». خدایا مرا از این تمایل شرک آلود برهان از آنکه بخواهم چشمانی بهتآمیز مرا بنگرند و نفرین و آفرینهای نظارهگران مرا از خویش بدر برد و تو را از یاد برم.
خدایا مرا دست بگیر آنجاکه میخواهم حرفی بزنم که فکر میکنم حقیقت نیست و تنها برای جلب رضایت غیربر زبان میرانم؛ و برای آنکه بیاعتنایی خیل تماشا را به خود نخرم، آنی را میگویم که چربزبانان گربز، برای بازارگرمی و جلب توجه، بر زبان میرانند.
خدایا مرا نگاه دارنده باش از به خود فرو رفتنهای کسالتبار و به خود وانهادگیهای بیچشمانداز نجات و لحظههایی که در آن جزمنافع کوتاه نظرانه مرا تسخیر نمیکند؛ نیز، از سقفهای کوتاه و پنجرههای کدر.
خدایا!
سپاسگذار توأم که درد را به من بخشیدی ، که اشک را و احساس را و قلب را و زیباترین ودیعهی خلقت (عشق) را؛ آه!... و قلم را [برای نگاشتن انسانیترین تمنای وجود، برای نگارش عشق، برای اندکی ادای دین به، بیکرانگیهای نانبشتهی تو... ] .
میهمنا!
به جستجوی تو گام میزنم؛ اگر که میزنم. به عشق تو قلبم در تلاطم است؛ اگر که هست. به شوق تو پاکترین هوای شبانهی کوهستان را مینوشم؛ اگر که مینوشم. به یاد تو هر چیز را ازیاد میبرم؛ اگر که میبرم.
خدایا! خدایا! خدایا!
زیباترین فصل زندگانی من بر گردهی خاک ، رنجهایی است که تو به من بخشیدهیی. در بلاخیز این لجهی موجاموج، با سفینهی شکستهی این قلب، مرا با سودای تو سوزهاست. تو را بهخاطر تمام رنجهای بیپایان سپاسمندم. زیباترین اعتراف من به زیباییهای ناسرودهی تو، جز این نمیتواند باشد؛ جز این نباید باشد.
***
آه!... چگونه بگویم نیستی؟! آنگاه که شاخه به شاخهی، درختان سبزینهپوش نیمهشبگاهان، انعکاس رازآمیز هزاران دست تمنا بسوی تست، و ستارگان در هیجانی بیپایان تو را سوسومیزنند.
ع. طارق