نزدیک غروب بود که به خانه دایه سلطنه رفتیم. کردها به مادر دایه میگویند. من نیز به مادربزرگم که ریحانه در کنارش خفته، دایه میگفتم. زنی که بیش از فرزندانش، من به او شباهت دارم. خلق و خویم دیگران را به یاد دایه میاندازد.
دایه سلطنه زنی که راست میایستد. بدون کوچکترین خمیدگی. با اینکه دلش خون است اما هیچکس نمیتواند او را به زانو درآورد. او سلطان احساسات خویش است. از او درباره نداشتن گوری برای تخلیهی اندوهش پرسیدم. جوابش حیرتانگیز بود. راهی برای هزاران نفر که سنگی بر گوری ندارند. هزاران بینام و نشان که یا در میدان جنگ هشت ساله با عراق مفقود شدند یا در میدان اعدام. برای هزاران زن که در آتش فقدان عزیزانشان میسوزند. دایه با دستش روی سینهاش زد و گفت قبر فرزاد من اینجاست. فرزاد توی دل میلیونها ایرانی است.
دایه سلطنه زنی که راست میایستد. بدون کوچکترین خمیدگی. با اینکه دلش خون است اما هیچکس نمیتواند او را به زانو درآورد. او سلطان احساسات خویش است. از او درباره نداشتن گوری برای تخلیهی اندوهش پرسیدم. جوابش حیرتانگیز بود. راهی برای هزاران نفر که سنگی بر گوری ندارند. هزاران بینام و نشان که یا در میدان جنگ هشت ساله با عراق مفقود شدند یا در میدان اعدام. برای هزاران زن که در آتش فقدان عزیزانشان میسوزند. دایه با دستش روی سینهاش زد و گفت قبر فرزاد من اینجاست. فرزاد توی دل میلیونها ایرانی است.
راست میگفت. وقتی کسی را توی قلبت حمل میکنی هیچکس نمیتواند از تو بگیردش. تا ابد در رگهایت جاری میشود. گاهی ممکن است تو را احضار کنند و بگویند فلان کار را بکن یا نکن تا نشانی قبر عزیزت را بتو بدهیم. تو پاسخ میدهی من نیازی به یک گودال ندارم که تو نشانم بدهی یا ندهی. عزیز من توی تنم جاری ست. همین باعث میشود به هزار چون خود پیوند بخورم. از پیش از خاوران تا کنون. این همان بند ناف نامریی ست که از آن زنجیرهیی ساخته میشود به طول سراسر ایران.
از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب. از تاثیر اعدام فرزادش گفت. از زنجیرهی انسانی از خانهاش در کامیاران تا مدرسهای که فرزاد معلم آن بود. از کوچ اجباری ش به سنندج. از خوابهای شیرین و لبریز از رویای فرزاد.
از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب. از تاثیر اعدام فرزادش گفت. از زنجیرهی انسانی از خانهاش در کامیاران تا مدرسهای که فرزاد معلم آن بود. از کوچ اجباری ش به سنندج. از خوابهای شیرین و لبریز از رویای فرزاد.
فرزاد، معلمی که کمان دانش را به دست گرفته و تیر آگاهی و سواد را برای مبارزهاش انتخاب کرده بود. کمانگری که هنوز نامش با آموزش به کودکان کرد عجین است. برای دایه گفتم که چند روز پس از اعدام فرزاد و همراهانش، ریحان چیزی را که از مأموران شنیده بود برایم گفت. شیرین علم هولی در بند نسوان اوین بود. وقتی از میدان اعدام بازنگشت، ریحان شروع به پرس و جو کرد. مأموری برایش گفته بود که هنگام اعدام، فرزاد شروع به بحث دربارهی شرایط پروندهشان میکند. سروصداها بالا میرود. شیرین فریاد میزند ساکت باشید. رو به همراهانش میکند و میگوید این اعدام انجام میشود. پس جر و بحث نکنید و با آرامش روی سکو بروید. سرود میخوانند و طناب به گردن میگیرند. مأمور به ریحان گفته بود اول زیر پای شیرین خالی شد. وقتی ریحان گفتهها و پیگیریهایش را برایم میگفت نمیدانستم نداشتن سنگقبر چه اهمیتی دارد. به حرفهایش دربارهی پیگیری هایی که میکرد تا نشانی از محل دفن بداند توجهی نمیکردم. اما نشانههایی از بهشت زهرا را به او داده بودند.
خوشحال بودم که دایه سلطنه قویتر از آن است که با ندانستن نشان فرزادش به زانو درآید. او نیز چون مادرانی که عزیزانشان اعدام شده و بینام و نشان در جایی از ایران دفن شدهاند ایستاده بود. روی پاهایی که مثل کوه بود. خودش کوه بود. پیر مثل زاگرس. کوهی که عاشقانههای شیرینی در دل دارد. بیاغراق میگویم که از او نیرو گرفتم. دایهها کوههای پشتیبان جوانترها هستند. وقتی از خانهاش بیرون آمدم احساس کردم فرزاد و شیرین و فرهاد و همهی اعدامیان بینام و نشان و حتی مفقودین جنگ در قلب من نیز جایی دارند. مدفون در اعماق قلبم. تنشان در گوشهیی از این سرزمین خاک شده اما جانشان با وجودم عجین شده است.
به خانهی شهرام بازگشتیم. با خانوادههای دیگری قرار داشتیم که به دیدارشان برویم. اما گویا نگرانیشان بیشتر از آن بود که تصورش را میکردند. شنو آمد و خبر داد که خانوادهها عذرخواهی کردهاند. آنان نگران پسران باقیماندهشان بودند. زنان محافظان زندگی هستند. من و شهناز درک میکردیم. تصمیم گرفتیم سنندج را ترک کنیم. از خانواده احمدی خداحافظی کرده و باز به جاده زدیم. در راه به این فکر میکردیم که کجای دنیا، اینکه کسی بخواهد به دیدارت بیاید تا در غم از دست دادن جوانت شریک شود، ترس آور است؟
اما پاسخمان آشنا بود. ترس در جان ایران رخنه کرده. از بس زخم بر تن دارد. از بس داغ لالههایش بر تنش نشسته.
جاده میپیچید. مثل رگ در تن. هوا تاریک شده بود که به کرمانشاه رسیدیم. اقوام فریدون میزبانمان شدند. به طاق بستان رفتیم و تا دیروقت شاهد مردمی بودیم که بیخبر از دردی به نام اعدام؛ بیآن که بدانند این دیو چقدر به خانه هایشان نزدیک است در رفت و آمد بودند. چراغهای روشن، زیبایی شهری بزرگ و تاریخی را در شب، صدچندان کرده بود. پلهای بزرگی که برای مونو ریل زده بودند مثل هزار پایی غول آسا در اصلیترین خیابانهای کرمانشاه میدوید. شب برایم بیپایان بود. در ایوان خانه نشستم و با دوستی صحبت کردم. ساعتها. سپیده زد که خوابم برد.
ظهر به دیدار خانوادهی دو جانباختهی 88 رفتیم. کیانوش آسا و صانع ژاله. ساعتهایی گفتگو اندوه سالها قبل را در وجود شهناز زنده کرد. شهناز زنی که به دیدار بازماندگان کشته گان دشت بلا میرفت. با کوششی ستودنی. اکنون نیز در کنار یکدیگریم برای دیدار با بازماندگان اعدام. زنی که دوستش دارم. دوستی که مرگ عزیزانمان باعث آشناییمان شد. میگویم: شهناز! کاش در شرایط دیگری با هم آشنا میشدیم. کاش شادی و سرور باعث دوستیمان میشد.
ناگفتههایش را از چشمها و لبخند همیشگی ش میخوانم که میگوید فرزندان جانباخته این مرز و بوم، هر کدام شاهراهی به سوی آزادی و آبادی اند. و ما، بازماندگان، ادامهی آن شاهراهیم.
عصر از کرمانشاه خارج شدیم و به سوی تهران بازگشتیم. بین راه از همدیگر عکس انداختیم. عکسهایی بهعنوان یادگار از این سفر فشرده اما پربار. هر کدام در دل چیزی برای گفتن داشتیم که عکسها نماد آن گفتهها ست. شهناز از مصطفایش که چشمهایش آسمان را در خود جای میدهد.
و من که چشم در چشم دیو اعدام ایستادهام. بیآشتی. زخم اعدام ریحانم هنوز تازه است. با هر اعدام تازهتر میشود.
تهران. مرکز سرزمینی که مقام اول در عمل نفرت انگیز اعدام را دارد به نسبت جمعیتش. تهران. شهری که همیشه در تب و تاب است. تب و تابی دوگانه. یا چنان بیخیال است نسبت به سرنوشت مردان سرزمینش و یا تا پای کهریزک میرود. تهران. شهری آشنا. شهری پر از داغ و درد و خاطره. تهران پیش رویمان بود. سپیده زده بود که در خانه بودیم. آنقدر خسته بودم که بیهوش شدم. وقتی بیدار شدم دانستم فردا خانواده شهرام راهی تهرانند برای ساماندهی به مزارش. برای تجدید دیدار. برای آغازی با یاد شهرام. برای برخاستن از زمین. برای تمرین زندگی بیشهرام.