«هان ای دل عبرت بین از دیده عبر کن هان»
ایوان ولایت را، «آیینهی عبرت دان»
یک ره ز ره تهران، منزل به جماران کن
یادی کن از آن دجال، سرقافلهی شیخان
آن شیخ که دم میزد، از دولت مستضعف
برمقبرهاش بنگر، قصریست طلاکوبان
بر قبهی گور او بنگر که فراتر رفت
از قبهی پنتاگون، وز قبهی صدسلطان
«دندانهی هر قصرش، پندی دهدت نونو»
از غارت دجالان، حرص و ولع شیخان
«از آتش حسرت بین، بریان جگر مردم»
بر سفرهی دجالان، تیهوست شده بریان
عمامه گرانتر از، صدتاج جواهرکوب
شیخی که نبود او را، بر پای، یکی تنبان
آن فیش حقوقی را بنگر تو و بشمارش
تا سوت کشد مغزت چون غلغل صد قلیان
یک بابک زنجانیش بنگر که خرد با چک
با چرخش یک امضا صد ابهر و ده زنجان
آن رود که زاینده میرفت چنان شادان
بر چشم ندارد اشک، تا گریه کند نالان
دریاچهی هامون را بنگر که چو هامون شد
وز خاک ارومیه، یک دم روی کارون ران
کارون ز نفس افتاد، بیخون شد ازین غارت
آن داغی اشکش را، میپرس تو از عمان
پاسدار چنان سد بست بر آب ارومیه
کز حرص سپاهیها، دریا شده دشتستان
یک کاسهی آب گرم، قدری ز رب گوجه
این است غذای خلق، شد سفره تهی از نان
آنسوی هزاران فیش، در جیب مدیران بین
بر واحد میلیونی، هر یک ده و صدچندان
بر بستنی آخوند، آن آب طلا بنگر
زیر تشکش بنگر، صد رشوه شده پنهان
ای بیژن ازین حرمان، جان را به امان میدار
تا آن که ببینی نیز، طغیان تهیدستان
کاین بیت ولایت را، وین عبرت دوران را
زیر قدم مردم با خاک کند یکسان
بیژن روشن 10تیر1395.
ایوان ولایت را، «آیینهی عبرت دان»
یک ره ز ره تهران، منزل به جماران کن
یادی کن از آن دجال، سرقافلهی شیخان
آن شیخ که دم میزد، از دولت مستضعف
برمقبرهاش بنگر، قصریست طلاکوبان
بر قبهی گور او بنگر که فراتر رفت
از قبهی پنتاگون، وز قبهی صدسلطان
«دندانهی هر قصرش، پندی دهدت نونو»
از غارت دجالان، حرص و ولع شیخان
«از آتش حسرت بین، بریان جگر مردم»
بر سفرهی دجالان، تیهوست شده بریان
عمامه گرانتر از، صدتاج جواهرکوب
شیخی که نبود او را، بر پای، یکی تنبان
آن فیش حقوقی را بنگر تو و بشمارش
تا سوت کشد مغزت چون غلغل صد قلیان
یک بابک زنجانیش بنگر که خرد با چک
با چرخش یک امضا صد ابهر و ده زنجان
آن رود که زاینده میرفت چنان شادان
بر چشم ندارد اشک، تا گریه کند نالان
دریاچهی هامون را بنگر که چو هامون شد
وز خاک ارومیه، یک دم روی کارون ران
کارون ز نفس افتاد، بیخون شد ازین غارت
آن داغی اشکش را، میپرس تو از عمان
پاسدار چنان سد بست بر آب ارومیه
کز حرص سپاهیها، دریا شده دشتستان
یک کاسهی آب گرم، قدری ز رب گوجه
این است غذای خلق، شد سفره تهی از نان
آنسوی هزاران فیش، در جیب مدیران بین
بر واحد میلیونی، هر یک ده و صدچندان
بر بستنی آخوند، آن آب طلا بنگر
زیر تشکش بنگر، صد رشوه شده پنهان
ای بیژن ازین حرمان، جان را به امان میدار
تا آن که ببینی نیز، طغیان تهیدستان
کاین بیت ولایت را، وین عبرت دوران را
زیر قدم مردم با خاک کند یکسان
بیژن روشن 10تیر1395.