مجری: حدود 180سال بعد از قتل «قائم مقام فراهانی» بزرگ، حالا در یکی از دیگر از فرازهای تاریخ مبارزات مردم ایران، در برابر مجاهدی نشستهام که از نوادگان قائممقام فراهانی است و سودای همان بزرگمرد تاریخ ایران را در مداری بسا بالاتر دنبال میکند. آقای جهانگیر قائم مقامی. با تشکر از شما بهخاطر اینکه دعوت ما را پذیرفتید.
جهانگیر قائم مقامی: با سلام به شما و هممیهنان عزیزم.
مجری: لطفاً برای آشنایی خوانندگان، کمی از خودتان بگویید؛ کجا متولد شدید و نسبت شما با قائممقام فراهانی چیست؟
جهانگیر قائم مقامی: من در تهران متولد شدم. قائممقام فراهانی جد پدری من بود. او از زمانی لقب قائممقام گرفت که به وزارت رسید. از آن موقع دیگر میرزا ابوالقاسم فراهانی شد. نسب اسمی من هم به آنجا برمیگردد.
مجری: نام پرآوازه قائممقام فراهانی چه سایهیی بر روی خانوادهٴ شما داشت؟ شما در دوران کودکی چه تصویری از آن بزرگوار داشتید؟ اینکه یک چنین چهرهیی، یک ایرانی وطنپرست، یک رجل سیاسی، جانش را فدای ایران کرد، چه تاثیری بر روحیه شما داشت؟
جهانگیر قائم مقامی: در خانوادهٴ ما همیشه این موضوع مطرح بود. زمانی که کوچک بودم، تصویر سادهیی داشتم. یادم هست هرازگاهی، پدرم کتاب قائممقام فراهانی را میخواند. من هم گوش میدادم؛ البته انشای آن خیلی سنگین بود و من چیزی سر در نمیآوردم؛ اما آنطور که پدرم میخواند، آهنگ آن بسیار دلنشین بود. بهویژه چون میدانستم این کتاب جدم است که آدم شهیری بوده، برایم خیلی ارزش داشت.
تصویر سادهیی هم که از قائممقام فراهانی در ذهن داشتم، انسان بزرگی بود که به ایران خدمت کرد و در نهایت خارجیها و آنهایی که دشمنش بودند، او را کشتند. اما نخستینبار که بیرون از خانه با بازتاب شخصیت قائممقام فراهانی روبهرو شدم، روزی بود که پدرم مرا برای نامنویسی به دبیرستان برد. دبیرستان شماره 1آذر خیابان نادری در تهران. در دفتر مدیر مدرسه نشسته بودیم که وقتی مدیر، ناظم و سایرین فهمیدند که از نوادگان قائممقام فراهانی هستم، یکباره فضا طور دیگری شد. آنها بسیار تعریف و تمجید کردند و مرا بغل کرده و بوسیدند. یکی از ناظمها -که تصویرش را هنوز به یاد دارم- بلند شد و گفت: «شما افتخار ما هستید؛ افتخار ایرانید و بعد پذیرایی و ابراز محبت و»....
شما تصور کنید، من 12سالم بود که با چنین صحنهیی روبهرو شدم. هاج و واج مانده بودم کهچی شد؟ حتی پدرم هم انتظار چنین برخوردی نداشت. اما این موضوع تاثیر بزرگی روی من گذاشت. اول کنجکاو شدم بیشتر بفهمم که قائممقام فراهانی چه شخصیتی بود که تا این حد برای مردم ارزشمند و قابل احترام بود. بهویژه اینکه همکلاسیها و دوستانم نیز، چنین احترامی را نسبت به او ابراز میکردند.
این را هم بگویم که در خانوادهٴ ما، در رابطه با اینکه از نوادگان قائممقام فراهانی هستیم، هیچ احساس فخرفروشی وجود نداشت؛ یعنی اینکه گمان کنیم تافته جدابافتهیی هستیم. برعکس، همیشه خودم احساس میکردم چون نوادهٴ شخصیتی بزرگ هستم، نمیتوانم هر کاری بکنم، هر چیزی بگویم؛ باید حواسم به گفتار و کردارم باشد. یک مسئولیتی روی دوشم احساس میکردم. با خودم میگفتم، نکند یک وقت اشتباهی از من سر بزند، که چهرهٴ قائممقام فراهانی را خراب کند. مادرم به این حس میگفت: «ترس از احترام». شاید به نوعی مانند همان چیزی که در قرآن به آن «خشیه» گفته میشود. خشیه از خدا. خب این ترس مثبت است. انسان را در پایبندی بر اصول و پرنسیبها، کمک میکند. در مورد قائممقام فراهانی این موضوع بیشتر هم بود. چون میدانستیم شخصیتی بود که در راه ایران کشته شد. در واقع او را شهید کردند. ما میدانستیم که پشت شهادت قائممقام فراهانی استعمار انگلیس بود و همچنین آخوندهای آن زمان. این موضوع در تاریخ و کتابها ثبت شده. اما در من هم، از همان کودکی یک احساس نفرت نسبت به استعمار انگلیس و آخوندهای مرتجع به وجود آورده بود. درست آن روی سکة احترام و شیفتگی که نسبت به قائممقام فراهانی در دل احساس میکردم. این احساس البته در تمام خانوادهٴ ما وجود داشت.
مجری: اتفاقاً من وقتی در رابطه با خود قائممقام فراهانی بزرگ مطالعه میکردم، روشن بود که چقدر در اندیشههای والایش، ضدیت با استعمار و ارتجاع و با آخوندهای درباری موج میزد. به نظر شما، ریشهٴ این نفرت از آخوندهای مرتجع و استعمار انگلیس، چه بود؟
جهانگیر قائم مقامی: بله، اتفاقاً در نوشتههای قائممقام فراهانی هم همین موضوع، زیاد به چشم میخورد. اجازه بدهید، بخشی از نوشتههای آن بزرگمرد ایران را بخوانم که خودش گویاست. این نامهیی است که قائممقام فراهانی به پدرش، میرزا عیسی نوشته، آن هم از قول عباس میرزا، که در جنگ وزیر بوده اما حرف خودش است. قائممقام فراهانی مینویسد: «اگر حضرات از آش و پلو سیر نشوند، بجا، اما شما را چه افتاده است که از زهد ریایی و نهم ملایی سیر نمیشوید؟ (نهم یعنی ولع. دارد میگوید از این ولع ملایی سیر نمیشوید) صد یک، آنچه با اهل سلاح حرف جهاد زدید، اگر با اهل سلاح صرف جهاد شده بود، کافری نمیماند که مجاهدی لازم باشد. بعد از این سفرهٴ زرق را برچینید؛ سکة قلب و دغل را بشناسید». در ادامه هم شعری نوشته:
نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
بله، بسیار روشن است که قائممقام چه ضدیتی با ارتجاع داشته داشت. بهویژه، در آن زمان نیز سر ملاک بزرگ و ستمگر، همین ملاهای مرتجع بودند که عوامل نفوذ استعمار هم بودند.
قائم مقام در مورد آخوندهای دجال و مرتجع میگوید: «مثل یابوهای پرخور و کم دو، افت کار کاه و غارت جو». در جای دیگری مینویسد: «خلق را همچنان که بالفعل روبهروی ما راندهاند از ضد ما برانگیختن، به حفظ ملک و حراست دین خودش بخوانند، ماشاالله وقتی که پنچهٴ دلیری میگشایند تیغی که امروز بر روی سپاه عثمانی (عثمانی آن زمان دشمن ایران بود) باید کشید به میرزا امین اصفهانی میکشند». یعنی آخوندها تیغی را که باید بر روی دشمن خارجی بشکند، بر روی دوست میکشند. بعد هم میگوید «شکار خانگی و شعار دیوانگی را اعتقاد دارند».... شکار خانگی یعنی سرکوب.
مانند همین آخوندهای دیکتاتوری ولایتفقیه. تمام تیغ و سلاح و غیض و کینهشان رو به مردم و علیه مردم و فرزندانشان است. شکار خانگی و شعار دیوانگی را اعتقاد دارند. مثل این مزدوران رژیم، همین مزدوران وزارت اطلاعات که تمام هّم و غم و حمله و هجومشان به مجاهدین و مقاومت و مردم ایران است. این همه بگیر و ببند و اعدام و شکنجه مردم ایران و فرزندان پیشتازش و مردم منطقه. میخواهند همان بلایی که سر مردم ایران آوردند، سر عراق و سوریه و… هم بیاورند.
«... باری حالا که به این شدت دلاور و دلیر و صاحب گرز و شمشیرند، قدم رنجه کنند با یاغی پنچه کنند».... منظورش این است که به جای تیغ کشیدن بر روی مردم، با دشمن (که آن زمان عثمانی بوده) بجنگند. در جای دیگر نیز قائممقام فراهانی شعری را بازگو میکند که نشان میدهد تا کجا قائممقام تا بن استخوان ضدارتجاع بود. شعر میگوید:
در دو جهان کام دل و راحت جان است
من وصل تو جویم که به از هر دو جهان است
(دارد رو به خدا میگوید و شرح حال خودش است)
گر در کیش من ایمانی اگر هست به عالم
در کفر سر زلف چو زنجیر بتان است
گر واعظ مسجد به جز این گوید مشنو
این احمق بیچاره چه داند حیوان است
گر مذهب اسلام همین است که او راست
حق برطرف مغ بچهٴ دیر مغان است
او خون دل خم خورد این خون دل خلق (آخوند را میگوید)
باور نتوان کرد که این بهتر از آن است
مجری: بله، بسیار جالب بود. این نوشتههای قائممقام که از موضع یک صدراعظم و یک ادیب نوشته بود. بهروشنی نشان میدهد مرز بین میهنپرستی و وطندوستی را با آخوندهایی که همواره همدست استعمار بودند. در همین رابطه یک پرسش از شما. به نظر تان، این روحیه ضداستعمار و ضدارتجاع قائممقام فراهانی، از کجا سرچشمه میگرفت؟
جهانگیر قائم مقامی: قائممقام در بالاترین موضع اجرایی کشور قرار داشت؛ بنابراین انگیزهها، کارکردها و افکارش، با افراد عادی فرق میکرد. اجازه بدین کمی منظورم را روشنتر بیان کنم. برای نمونه، آن موقع هم مردم ایران ضداستعمار و ضد آخوندهای مرتجع بودند. اما قائممقام فراهانی در آن موضعی که بوده، بیش از هر کس دیگر راههای نفوذ استعمار را میدیده و اشراف داشته است. از آن جایی هم که قائممقام تا بن استخوان ایراندوست و میهنپرست بود، با چنین اشرافی، بیش از هر کس، نسبت به استعمار و آخوندهای مرتجع، کینه داشت.
یک نکته مهم دیگر هم هست. آن هم شرایط اقتصادی-اجتماعی دوران قائممقام فراهانی بود. قائممقام در دورانی مسئولیت نخست اجرایی کشور را داشت، که در ایران یک دگرگونی بزرگ زیربنایی و طبقاتی، در حال شکلگیری بود. دگرگونی بزرگی که از دوران ساسانیان، بیسابقه بود. یعنی افتادن نظام فئودالی به سراشیب نابودی و پدیدار شدن آرام آرام شیوه تولید سرمایهداری کوچک. این دگرگونی در ایران تصادفی نبود. چرا که آن زمان تقریباً برابر بود با دوران انقلاب کبیر فرانسه در سال 1789 میلادی، 1168 خورشیدی. زمانی که انقلاب کبیر فرانسه رخ داد، قائممقام 10ساله بود. این انقلاب هم آنقدر بزرگ بود که موجی از تغییر، دگرگونی و ترقیخواهی را در جهان، به حرکت درآورد. مانند یک سونامی که همه چیز را زیر و رو میکند. بهرحال تاریخ، مسیر تکامل خود را طی میکرد و مرحلهیی تاریخی در حال تغییر بود. یعنی گذر از مرحله فئودالیسم به مرحله بورژوازی یا سرمایهداری. وقتی موج انقلاب کبیر فرانسه اروپا را درنوردید و سپس به خاورمیانه و ایران رسید، قائممقام فراهانی آن موقع در مسند قدرت بود. از آنجا که او انسانی فاضل و دانشمند بود، از تمامی رخدادهای زمان خود آگاهی داشت و شناخت درستی از اروپا، کشورهای همسایه و رخدادهای سیاسی داشت. او به خوبی متوجه بود که چه اتفاقی در حال رخ دادن است. بنابراین، از آنجا که تا بن استخوان میهنپرست بود، در پی این بود که در این موج دگرگونی، ایران را هم در جادهٴ پیشرفت قرار دهد.
برای همین هم هست که در تاریخ، از قائممقام فراهانی بهعنوان پیشتاز و بانی قشر و طبقه نوین آن زمان، یعنی سرمایهداری خردهپا، صعنتگران و پیشهوران نام برده میشود.
قائم مقام هم در همین مسیر، میخواست ایران را از دوران فئودالیسم خارج کرده، وارد دوران نوین کند. مسیری که پیشرفت و تعالی ایران در آن امکانپذیر بود. اما این خط، بهشدت در تقابل با منافع آخوندهای مرتجع و استعمار انگلیس بود. چرا که در کنار شاه که بزرگترین فئودال بود، آخوندها هم سران فئودالیسم بودند. بنابراین، 3 جبهه در برابر قائممقام فراهانی، که خواهان پیشرفت ایران بود، قرار داشت: استعمار، دربار شاه و آخوندهای مرتجع.
مجری: حالا بعد از گذشت 180سال از شهادت قائممقام فراهانی، به نظر شما کدام ویژگی، نام قائممقام را در تاریخ ایران ماندگار کرد؟
جهانگیر قائم مقامی: در گذشته این پرسشی بود که همیشه از خودم میپرسیدم: «راز ماندگاری نام قائممقام فراهانی»، اما هیچ وقت به پاسخ نرسیدم؛ تا زمانی که به مجاهدین پیوستم و خودم هم درگیر نبرد آزادیبخش شدم.
اول این را بگویم که قائممقام فراهانی بهخاطر میهنپرستی شناخته شده است؛ بهویژه اینکه جانش را در راه میهنش، ایران، داد. اجازه بدهید بخشی از گزارش سفیر وقت انگلیس در ایران، یعنی «سر جان کمپل» را بخوانم؛ کمپل گزارشهایی نوبهای برای وزارتخارجه انگلیس میفرستاد که بخشهایی از آن در کتابها موجود است. یکی از آنها، «مقالات تاریخی» است، نوشته فریدون آدمیت. در اسنادی که سفیر انگلیس درباره قائممقام فراهانی نوشته و در این کتاب چاپ شده، من فقط یک قسمت ر ا برایتان میخوانم که انگیزهٴ این ریشههای وطن پرستی و انگیزههای قائممقام را خیلی خوب نشان میدهد. این گزارش در واقع گزارش مذاکرات خصوصی سفیر (یا همان کنسول انگلیس) به اضافه یک نماینده به نام فریزر از طرف دولت انگلیس، که بالاتر از آن کنسول بود و آمده بود ایران تا با قائممقام ملاقات و صحبت کند. کمپل نوشته: «... ما احمقانه تصور میکردیم در جنگ استدلال بر قائممقام فائق هستیم. سخنان قائممقام حقیقتاً میدرخشند»...
دقت کنید! اینها را کسی میگوید که خود و دولتش، بعدها عامل قتل قائممقام فراهانی شدند. قائممقام چه میگفت؟ او کسی بود که برای نمونه، در مورد قرارداد ترکمنچای تأکید میکرد که: «تا کنون تأسیس قنسولخانهٴ روس را رد کردم و تا آخر نیز به هر طریقی باشد، با مردی یا نامردی رد خواهم کرد؛ چنین حقی را هم به هیچ دولت دیگری نمیدهم؛ چه، برای ایران زیانبخش است».
بعد هم رودرروی سفیر انگلیس گفت که انگلیس نباید بر مواضع استعماری خود اصرار کند، وگرنه، چه فرقی با تعدی روسها، که با زور سرنیزه عهدنامه ترکمنچای را به ما تحمیل کردند، دارد؟
قائم مقام فراهانی میگفت که هر جا پای قنسول روس و انگلیس باز شود، سلطه ایران از بین میرود. او با روشنبینی هشدار میداد که بالاخره تجارت وسیلهٴ نابودی تدریجی این مملکت فقیر و ناتوان میشود.
مجری: ببخشید وسط صحبت، چرا قائممقام میگفت تجارت باعث نابودی تدریجی ایران میشود؟ مگر تجارت بد است؟
جهانگیر قائم مقامی: نه، تجارت که نیاز ضروری هر کشور است؛ اما منظور قائم مقام، «تجارت آزاد» است. چرا؟ تجارت آزاد یکی از اهداف استعمار انگلیس و روس بود. منظور از تجارت آزاد هم، تجارت بیدر و پیکر بود. در یک کلام اسم و پوش ساز و کار استعمار، برای چپاول منابع ایران و به دست آوردن بازار کشورمان بود.
درست همان کاری که الآن آخوندهای چپاولگر، با اقتصاد ایران کردهاند. اقتصاد را در بست به سپاه پاسداران و ایادیشان سپردهاند؛ به اسم تجارت آزاد؛ در واقع تمام تولیدات داخلی، از کشاورزی تا صنعتی را با این سیاست از بین بردهاند. یعنی ضربه کاری به پایه اقتصاد تولیدی ایران.
در آن زمان هم، روس و انگلیس میخواستند با وجود یک اقتصاد بیدر و پیکر، آن هم زیر نام «تجارت آزاد»، تمام اضافیهای مستعمراتشان را به ایران سرازیر کرده، به جایش منابع مالی و طبیعی ایران را بیرون بکشند. میخواستند تولید داخلی را از بین ببرند تا ایران دربست به آنها وابسته شود.
حال قائممقام فراهانی که با هوشیاری و آگاهی دست آنها را خوانده بود، در برابر این سیاست چپاول ایران، ایستاده بود. قائممقام میگفت: «در آخر این مسیر، ایران بین دو شیر قوی پنجه، (روس و انگلیس) که چنگال خود را در (ایران) فرو بردهاند، تقسیم خواهد شد. بله، ایران بهعنوان ملتی واحد در زیر دندان یک شیر، جان به سلامت نمیبرد، چه رسد به اینکه دو شیر در میان باشند؛ ایران تاب آنها را نخواهد آورد؛ و تردید نیست که تحت استیلای آن دو از پای در میآید و جان خواهد داد».
در اینجا، فرستادهٴ استعمار انگلیس به نام «فریزر»، دست به فریبکاری میزند. او میگوید، اینکه بر پایه عهدنامه ترکمنچای، حق تأسیس قنسولگری روسیه داده شود، زهر است؛ اما اگر چنین حقی به انگلستان داده شود، حکم پادزهر را خواهد داشت. قائممقام هم جواب دندان شکنی داد. (این حرف کنسول انگلیس است). قائممقام گفت «آنقدر زهر در بدن بیمار اثر کرده که هر آینه مراقبت نشود، مرگ آن حتمی خواهد بود و هرگاه پادزهر تندی به آن برسد، نه فقط دردش را نمیکاهد، بلکه مرگ او را تسریع میکند». این ویژگی میهنپرستی قائممقام بود که اینگونه در برابر نمایندهٴ بزرگترین قدرت استعماری وقت جهان ایستاده، از منافع مردم ایران دفاع میکند.
خب این چیزی بود که من به مرور که بزرگتر میشدم از قائممقام بیشتر شناخت پیدا میکردم که به ایران خدمت کرده، وطنپرست بوده و…، ولی حالا این را از زبان دشمنش و در واقع از زبان کنسول انگلیس میشنیدم. بهویژه وقتی وارد سازمان مجاهدین شدم و در گذر از سالها فراز و نشیب مبارزه، بیشتر درک کردم که قائممقام فراهانی هم آن زمان، وقتی با استعمار، دربار و آخوندهای مرتجع چنگ در چنگ بود، در چه شرایط سختی قرار داشت؛ این را هم میدانم که قائممقام فراهانی در برابر 3 گزینه قرار داشت:
اولین گزینه این بود که تسلیم شود. بهویژه اینکه در همان روزهای نخست که قائممقام به صدارت رسید، سفیر انگلیس، «کمپل» به حکومت هندوستان در 20فوریه 1985 مینویسد: «هر چند سستی قائممقام مانع پیشرفت سریع کارها میشود، (یعنی نمیگذارد کارها طبق خطمان پیش برود)، با وجود این در ادارهٴ امور داناست و به عقیده من، تا آنجا که سراغ دارم، در سراسر ایران یکتا مرد کاردانی است که از عهدهٴ مسئولیت دشواری که برعهده گرفته، میآید». در مورد آن قسمت که کمپل میگوید «قائم مقام مانع پیشرفت سریع کارها میشود»، روشن است که منظور سفیر انگلیس از پیشرفت کارها، پیشرفت خط استعماری و چپاول منابع و ثروت مردم ایران است. گزینهٴ دوم این بود که قائممقام فراهانی خود را کنار بکشد. چرا و با چه استدلالی؟ اینکه بگوید نه، بهخاطر شرافتم، خودم را به ننگ سیاستهای استعمار، دربار و ارتجاع آلوده نمیکنم؛ پس استعفا میدهم و کنار میروم. خب شاید در نگاه نخست، این یک گزینهٴ مناسب باشد. اما در یک کلام، این گزینه، «انفعال» و «کنار کشیدن» بود؛ که البته قائممقام فراهانی این گزینه را هم کنار زد و در صحنه ماند.
گزینهٴ سوم، ایستادگی و کوتاه نیامدن از اصول و منافع مردم ایران بود. اینکه نه تنها به دربار و استعمار باج ندهد، بلکه در صحنه بماند، هزینه بدهد، بها بپردازد و از استقلال و منافع مردم ایران دفاع کند. او با هوش و ذکاوتی که داشت، قطعاً میدانست که چه عواقبی دارد، چون تنها بود. آن موقع نه سازمانی وجود داشت و نه حزب و نیرویی. تک و تنها بود. ولی اراده کرد و ایستاد و جنگید و میدانست در انتها چه چیزی میشود. برای همین، پیام ایستادگی قائممقام فراهانی در تاریخ ایران جاودانه شد.
خب قائممقام هم در همان شعر گفته بود:
گر در دو جهان کام دل و راحت جان است
من وصل تو خواهم به از هر دو جهان است
همین بود که او را ماندگار کرد. همین روحیه انگیزاننده برای نسلهای پیاپی که میآیند و ما هم از این درس میگریم که چه کسی درکجا و در چه وضعیتی، چه تصمیمی بگیرد. برای ما مجاهدین هم همین انگیزه است.
مجری: بله، راهش جاوید و پر رهرو و درود بر او؛ اما آقای قائم مقامی، لطفاً بگویید پس از شهادت قائممقام فراهانی، سرنوشت خانوادهٴ او چه شد؟
جهانگیر قائم مقامی: به روایتی، پس از دستگیر کردن قائم مقام، او را 6روز زندانی کردند. آن هم بدون آب و غذا. هدفشان این بود که ضعیف شود تا کار جلاد سادهتر باشد. همزمان تعدادی از فرزندان و خویشاوندان قائممقام فراهانی هم دستگیر شدند. سایرین هم مورد پیگرد بودند. آنها مخفی شدند و در نهایت به حرم حضرت معصومه در قم پناهنده شدند و آنجا بست نشستند. آخوندها هم که بهشدت ضد قائممقام فراهانی و اهداف میهنپرستانهٴ او بودند، از خویشاوندان قائممقام هم نفرت داشتند. چرا که آنها را هم مانند او میهنپرست میدانستند. اجازه بدهید بخشی از حرف آخوندهای آن زمان را بخوانم. این حرفها در همان اسناد کنسول انگلیس نوشته شده است. در روز 21ژوئن 1835 (31خرداد 1214). قائممقام را دستگیر میکنند. در این سند کنسول انگلیس نوشته: «چون به سفارتخانه رسیدم، دیدم چند نفر انتظار بازگشت مرا دارند تا ”مبارکباد ”گویند؛ از آن جمله بودند بعضی از خویشاوندان شاه، رئیس دیوانخانه و چند نفر از ریشسفیدان. احساسات آنان چنان بود که همگی تمنا داشتند از اعلیحضرت استدعا کنند که اگر راست باشد قائممقام اعدام نشده، او را بکشند و جسدش را در میدان عمومی شهر آویزان کنند».
کینهٴ آنها را نسبت به قائممقام میبینید! بعد هم کنسول انگلیس در ادامه توضیح میدهد که آنها قائممقام را «طمعکار» نامیده و به کنسول انگلیس میگفتند: «اگر (قائم مقام فراهانی) زنده بماند، هر کسی را میفریبد و از نو زمام قدرت را به دست خواهد گرفت».
بله، آخوندهای تبهکار و عناصر دربار، تا این حد به قائممقام کینه داشتند و آنچه که خودشان بودند، به قائممقام نسبت میدادند. گزارشی دیگری هست، باز از کنسول انگلیس: «امروز عصر شخصی از جانب امام جمعه به دیدن من آمد تا دستگیری قائممقام را به من تبریک بگوید و همچنین مراتب شادمانی امام جمعه و تمام طبقات مردم را ابراز دارد. (البته منظورش آخوندهاست) و نیز اعلام دارد که همه معتقدند بر اثر کوششهای من (کنسول انگلیس) که خوشبختانه توانستند از این آفت بدتر از طاعون (یعنی قائممقام فراهانی) رهایی یابند».
دقت کنید چه مرزبندی سختی وجود دارد! دشمنان مردم ایران، به قائممقام میگویند «آفت بدتر از طاعون!». این اوج افتخار قائممقام هست و به نظر من همین سند، مایهٴ سرفرازی قائممقام فراهانی در تاریخ ایران است. درست مانند همین امروز که آخوندهای مرتجع حاکم بر میهنمان، پیشتازان رهایی مردم ایران، مجاهدین را «بدتر از کفار» و «منافق» مینامند؛ به برادر مسعود، به مجاهدین آن همه برچسب میزنند. چرا؟
چون تسلیم ارتجاع نشدند، چون عشق ملتشان را داشتند. اصلاً منافق کیست؟ مگر خود خمینی بزرگترین منافق نبود؟ این آخوندها، لباس پیغمبر را میپوشند و دم از خدا میزنند، اما بدترین دشمنان خدا هستند. همانجا که امام جمعه به قائممقام میگفت: «آفت بدتر از طاعون»، در واقع آنچه که خودش بود را داشت به قائممقام نسبت میداد.
بنابراین، هیچکدام از خویشاوندان و فرزندان قائم مقام، پس از شهادت او امنیت نداشتند. آنها چند سال در قم در جوار حرم حضرت معصومه ماندند. چند سال بعد محمدشاه از این فشارها پشیمان شد. مامورینی فرستاد تا از خویشاوندان قائممقام فراهانی دلجویی کند و آنها را به محلی به نام سلطانآباد ببرند؛ البته کماکان زیر نظر باشند. اما هیچکدام از آنها نمیپذیرند و نمیروند. در همین حال، یکی از پسران قائممقام به نام میرزاعلی را دستگیر میکنند و او را بهزور میبرند. اما سایرین همانجا میمانند. بدینترتیب آنها 13سال در قم تحصن بودند؛ تا اینکه امیرکبیر به قدرت رسید. البته امیرکبیر هم از خویشاوندان آنها بود و با قائممقام فراهانی در یک خانه بزرگ شده بودند. شگفتا که سرنوشتی مشابه هم داشتند. با آمدن امیرکبیر، خویشاوندان قائممقام به تحصن پایان میدهند.
بنابراین شما میبینید سرنوشت آنها در آن دوره چقدر شبیه سرنوشت دورهٴ ما است. این در واقع جنگ دو جبهه متضاد است، که تا امروز استمرار یافته و الآن به این نقطه رسیده است. آن هم در فاز و مرحلهیی متکاملتر.
مجری: در بخش پیش، شما از قائممقام فراهانی و مبارزات و سرنوشت او برایمان گفتید. همچنین از تاثیر او بر خود شما. اما در ادامه روند زندگی خودتان، شما به آمریکا رفتید برای ادامه تحصیل. میخواستم از آن دوران بگویید، اینکه انگیزههایتان چه بود، در چه رشتهای تحصیل کردید و چه دورانی را پشت سر گذاشتید؛ و خلاصه با شما بیشتر آشنا شویم.
جهانگیر قائم مقامی: در دوران دبیرستان، برادر بزرگترم در آمریکا بود؛ آن موقع فکر نمیکردم من هم به آمریکا بروم؛ اما نظر پدرم این بود که به آمریکا بروم و در یک دانشگاه خوب، درس مهندسی بخوانم و پس از پایان تحصیلات به ایران برگردم و به مردم خدمت کنم.
مجری: نظر خود شما چه بود؟
جهانگیر قائم مقامی: راستش رشته مهندسی مورد پسند من نبود. بیشتر دوست داشتم فیزیک یا ریاضیات بخوانم. این علاقه از کجا شروع شد؟ 12ساله بودم که یک کتاب فیزیک بسیار کوچک را پیدا کردم. روی جلد آن نوشته بود: «جاذبه». نویسندهاش «جرج گاموف»، فیزیکدان روسی-آمریکایی بود. یک کتاب جیبی کوچک که نگارش بسیار سادهیی هم داشت. آن را خواندم و بسیار شیفته کتاب شدم. انتهای کتاب جملهای نوشته بود با این مضمون که: «آیا کسی پیدا خواهد شد که راز جاذبه را کشف کند» ؟ من هم که شیفته این چیزها بودم، در دنیای کودکی خود، گفتم که من حتماً باید این راز را کشف کنم. از آنجا این علاقه به فیزیک در من به وجود آمد و باقی ماند.
اما استدلال پدرم چه بود که میگفت مهندسی بخوانم؟ در دهه پنجاه در ایران بهخاطر پول حاصل از صادرات نفت، صنایع مونتاژ داشت شکل میگرفت. به همین دلیل برای اینکه این صنعت راه بیفتد، صنایع مونتاژ نیاز بسیاری به مهندسان داشت. بهویژه مهندس برق و مکانیک. برای همین هم نظر پدرم این بود که مهندسی بخوانم.
در نهایت به آمریکا رفتم و در رشته مهندسی درسم را شروع کردم. در آمریکا با هواداران مجاهدین آشنا شدم؛ البته هیچ وقت فکر نمیکردم روزی بخواهم درسم را کنار بگذارم و به مبارزه حرفهای رو بیاورم. میگفتم من یک دانشجو هستم؛ من که نمیتوانم مانند مجاهدین همه چیزم را برای مبارزه بگذارم. حتی در ذهنم این بود که مجاهدین اسطوره هستند، پیشینهٴ زندانشان، آن همه فداکاری و... برای همین، اصلاً خودم را در سطحی نمیدیدم که روزی من هم یک مجاهد بشوم. میگفتم من درس خودم را میخوانم و تخصص خودم را به دست میآورم، به این شکل به مردمم خدمت میکنم. از مجاهدین و مبارزه آنها هم هواداری میکنم.
بعد هم که انقلاب شد و 30خرداد فرا رسید و دیگر نمیشد به ایران رفت. چون آخوندها سرکوب مطلق را برپا کرده بودند. در این زمان هم میگفتم من درس و کار خودم را میکنم، هر زمان ایران آزاد شد، با سر برای سازندگی آن میروم، اتفاقاً تخصص و درسم هم برای آیندهٴ ایران مفید است.
مجری: آقای قائم مقامی، من شنیدم شما در همان سالها در آمریکا، بهعنوان استاد هم تدریس میکردید؟ درست است؟
جهانگیر قائم مقامی: بله، در دانشگاه خودمان در بوستون، که نام آن «نورتیستن» بود تدریس میکردم؛ همچنین در یک کالج محلی و دانشگاهی دیگر در همان بوستون. تدریس هم در رشته ریاضیات برای سالهای اول و دوم بود. البته خودم به پول نیاز نداشتم. این کار را میکردم و درآمدش را به سازمان میدادم.
اما راستش در تمام آن مدت، یک احساس دوگانگی داشتم. دوگانگی میان مبارزه و تحصیل. تا اینکه در سال 64 یکدفعه همه چیز دگرگون شد.
اتفاقا آن زمان اوج فعالیت تحصیلیام هم من بود. یعنی اگر همانطور 2سال دیگر فشرده کار میکردم، دکترا و مهندسیام را هم میگرفتم. اما در سال 64 (و در واقع انتهای سال 63) انقلاب ایدئولوژیک درونی مجاهدین رخ داد. در پی آن، خواهر مریم همردیف مسئول اول سازمان، یعنی برادر مسعود، شدند و اینها برایم همه جدید بود. من میدیدم خواهر مریم و برادر مسعود چه فداکاری بزرگی کردند. آن موقع، یعنی سال 64 هیچکس نفهمید چه رخداد بزرگ و مهمی اتفاق افتاده است. الآن بعد از سی سال، درست سی سال از 64 تا الآن که 94 است، بعد از سی سال تازه میتوان عظمت آن را فهم کرد. مثل یک کوه، که هر چه از آن دور میشویم، عظمت و ابهتش را بیشتر میفهمیم، و اینکه چه کار سترگی کردند.
آن موقع من برای یک مدت اصلاً نمیفهمیدم قضیه چیست ولی میفهمیدم یک موضوع جدی باید در کار باشد. چون مجاهدین و بهخصوص رهبری مجاهدین را افراد فوقالعاده جدی میشناختم که فقط و فقط فکر و ذکرشان آزادی خلق و رهایی ایران است. بنابراین از اوایل سال 64 تا سی خرداد 64، این مدت طول کشید تا به موضوع را فهم کنم.
یکدفعه احساس کردم که آن تصویری که از یک «جهانگیر دانشجو» داشتم در ذهنم فرو ریخت. آخر حرف خواهر مریم در یک کلام این بود که، انسانی که آرمان دارد، انسانی که میهنش را میخواهد، انسانی که به مردمش عشق میورزد؛ و انسانی که میخواهد برای اینها، همه چیزش را فدا کند، اگر اراده کرده و پشتش را به یک رهبری ذیصلاح مانند برادر مسعود بدهد، توان انجام هر کاری را دارد.
من وقتی که این را فهمیدم و این تغییر را در خودم دیدم، یکدفعه همه چیز برایم رنگ عوض کرد. یعنی تصور من از وطن پرستی همین بود که بروم درسم را بخوانم و بروم خدمت کنم. ولی این فکر در مدار عالیتری بود. باید همه چیز را داد. درس چیست؟ باید از همه چیز گذشت و من هم میتوانم.
اتفاقا در همینجا، یاد قائممقام فراهانی افتادم. اینکه او که بالاترین مقام کشوری را داشت، اما آخر جانش را پای آرمانش گذاشت. اینطور بود که من هم از شهریور سال 1364 بهطور حرفهیی، یک مجاهد تمامعیار شدم.
مجری: یک انتخاب مبارک که تا امروز هم ادامه داشته است. آقای قائم مقامی شما خیلی زیبا دست ما را گرفتید، گام به گام از خاطرات و سالهای صدارت قائممقام فراهانی عبور دادید و زندگی خودتان را هم برایمان بازگو کردید. در همین راستا خواستم بپرسم، امروز مبارزه آزادیخواهانهٴ مردم ایران، بیش از150سال ادامه دارد. مبارزهای برای تحقق آرمان آزادی که یکی از آغازگرهای آن، قائممقام فراهانی بود که خود شما از نوادگان آن بزرگوار هستید. آیا به نظر شما آرمان آزادی مردم ایران، محقق خواهد شد؟
جهانگیر قائم مقامی: بله، بیشک! بهطور قطع و یقین محقق خواهد شد.
مجری: با چه استدلالی، با قاطعیت پاسخ مثبت میدهید؟ این باور عمیق را از کجا آوردید؟
جهانگیر قائم مقامی: این یقین را ابتدا از دیدگاه ایدئولوژیک سازمان، یعنی «اسلام انقلابی» دارم. چرا؟ مگر قرآن جابهجا نمیگوید که سرانجام ستمگران و استثمارگران، نابودی و فناست؟ البته به دست طبقات زحمتکش و پیشتازان آن، که امروز در مردم ایران و سازمان پیشتازشان، یعنی مجاهدین خلق ایران، نمود پیدا کرده است. از طرفی، مگر قرآن بارها نوید پیروزی مومنان را نداده است؟ برای نمونه، به سورهٴ «شمس» نگاه کنید. قرآن بهطور دقیق سرنوشت ستمگران و آنهاییکه با مسیر خدشهناپذیر تکامل در افتادند را، در نمونهٴ قوم «ثمود» نشان میدهد. آنها که «ناقه» (شتر) را که از طرف خدا بود پی کردند (که این کارشان بهمعنی ایستادن در برابر خدا بود) و خدا نیست و نابودشان کرد.
خب امروز هم آخوندهای بیخدا و ضد قرآن، که تنها از نام خدا و اسلام برای چپاول و جنایت و حاکمیت ننگین خود سوءاستفاده میکنند، مگر «آزادی» را پی نکردهاند؟ همان آرمان 150ساله مردم ایران! پس بیشک خدا هم آنها را نیست و نابود خواهد کرد. امروز هم وقتی نگاهی به وضعیت رژیم میکنیم، که از همه طرف در بحران و بنبستهای مرگبار قرار گرفته، رسیدن این سرنوشت برای رژیم آخوندی، بسیار نزدیک دیده میشود. سرنوشتی که به دست مردم ایران و مجاهدین، که در جنگی سخت و بیامان و 35ساله با این رژیم هستند، رقم خواهد خورد.
از طرف دیگر، از نظر علمی هم که نگاه کنید، روشن است که این رژیم سرنوشتی جز فنا و نابودی ندارد. چرا؟ آخر این قانون تکامل اجتماعیست. نگاهی به تاریخ بیندازید. کدام حکومت ستمگری بوده که در زیر گامهای قوانین تکامل اجتماعی، له نشده باشد! یکبار لنین گفته بود، تاریخ مانند ارابهیی بزرگ میماند که شتابان در حال حرکت است؛ هر کس از آن عقب بیفتد، زیر چرخهای آن له خواهد شد. (نقل به مضمون) حالا این آخوندها که از آن عقب نیفتادهاند، آنها درست بر خلاف حرکت تاریخ، رو به عقب، ارتجاع و قهقرا حرکت میکنند. به همین خاطر به آنها میگوییم ماهیت قرونوسطایی دارند. این یک حرف کاملاً علمی است و از ماهیت ولایتفقیه در میآید. بنابراین، از نظر علمی هم که نگاه کنید، سرنوشت آخوندها فنا و نابودی است.
برای همین هم با این قاطعیت میگویم بیشک و بدون تردید، آرمان آزادی مردم ایران، محقق خواهد شد؛ نگاهی به وضعیت سیاسی - اجتماعی امروز ایران و منطقه هم، نشان میدهد آن روز بسیار نزدیک است.
البته؛ در ذهنم لحظاتی هم داشتم که از خود میپرسیدم «آیا نابودی رژیم، تضمینی دارد؟». این را میدانستم که در نهایت در طول تاریخ، روزی این اتفاق خواهد افتاد؛ اما تردیدم این بود که چه تضمینی دارد در همین دوران، رژیم به پایان خود برسد؟
تضمین را اگر واقعاً از من بپرسید میگویم یکی «تشکیلات پولادین مجاهدین» و دیگری «رهبری پاکباز و ذیصلاح» آنهاست. آخر این دو اهرم، کمبود جدی مبارزات معاصر مردم ایران بوده. به دوران امیرکبیر نگاه کنید؛ به مبارزات مشروطه و دوران ستارخان نگاه کنید. ما الآن شورای ملی مقاومت را داریم که فیالواقع دیرپاترین تشکل سیاسی فراگیر در تاریخ معاصر ایران است. نه تنها در ایران، بلکه در هیچ جای دیگر سابقه ندارد که در دوران مقاومت، چنین تشکلی با افکار مختلف، اینقدر دوام بیاورد. ما ارتش آزادیبخش را داریم، بازوی استوار و پر اقتدار خلق قهرمان ایران. اما ستون فقرات مقاومت ما همان سازمان مجاهدین و تشکیلات پولادین مجاهدین است.
حالا اگر بپرسید تضمین چیست، میگویم این تشکیلات مجاهدین. اگر این تشکیلات، که ستون فقرات است، شکست ناپذیر باشد، ما قطعاً تضمین مادی عملی داریم که آخوندها سرنگون میشوند و ما و خلق ما پیروز میشود؛ و اگر بپرسید آیا شکست ناپذیر است؟ من میگویم بله شکست ناپذیر است.
به وسیله انقلاب ایدئولوژیک که خواهر مریم خالق آن است. بهطور خلاصه سازمان مجاهدین از سال 57 تا الآن 37سال است که دارد با این آخوندها میجنگد و این همه پیشروی کرده است. اینها همینطوری محقق نمیشود. یک تعداد وطنپرست و از خود گذشته نمیتوانند چنین جنگی را در این مدت پیش ببرند جز در یک صورت. فقط و فقط با جنگ مستمر ایدئولوژیک درونی. مثال میزنم. مثلاً من مبارزم، دارم میجنگم، خب کار سادهای نیست. به صد تا تضاد و صد تا مانع درونی و بیرونی برمیخورم. چطور آنها را حل کنم؟ این کار یک پتانسیل و یک ابزاری میخواهد.
ابزاری که خواهر مریم برای این کار به مجاهدین داد، انقلاب ایدئولوژیک بود. این انقلاب باعث شد آنها پاکیزهتر بشوند. موانع درونیشان کنار برود و تشکیلات آنها پولادین و یکدست شود و اتفاقاً هر ضربهیی که میخورد، به دشمن برمیگرداند.
کما اینکه میبینید، در این سالها تمام ضرباتی که رژیم به ما زده است، بعد از یک مدت به خودش برگشت خورده است. مجاهدین هر بار شر کثیر را به خیر عظیم تبدیل کردند. این فقط و فقط محصول این انقلاب است که تشکیلات ما را پولادین کرده است. بله، این تشکیلات شکست ناپذیر است.
با این ویژگی تشکیلات بود که شورای مرکزی سازمان اعلام شد. در واقع شورای مرکزی اعلام شکست ناپذیری تشکیلات مجاهدین و مقاومت ایران و خلق قهرمان است. چرا؟ چون شورای مرکزی، عالیترین محصول این انقلاب متشکل از پاکترین و از خود گذشتهترین و فداکارترین مجاهدین است. آنها هیچ چیزی جز منافع خلقشان و سرنگونی این رژیم ضدبشر و ضدایرانی نمیخواهند. آنها خود الگوی بقیه مجاهدین هستند.
بنابراین در این اوج از اعتلا، این تشکیلات شکست ناپذیر میشود و این سرمایهیی است که در واقع متعلق به هر ایرانی وطنپرست است. نه فقط مجاهدین، بلکه خلق قهرمان ایران باید به آن ببالند. من قطعاً تردید ندارم الآن قائممقام دارد این صحنه را نظاره میکند. کما اینکه امیر کبیر، کما اینکه ستار خان و یارانش، کوچک خان، مصدق و یارانش و بنیانگذاران سازمان مجاهدین، بنیانگذاران فدائیان، که این همه جانفشانی کردند، حماسهسازان سیاهکل، رضاییهای شهید.
حتی تمامی شهدا امروز را میبینند؛ میبینند که رنج و خونشان و آرزویشان دارد محقق میشود. آن هم با تشکیلات پولادین مجاهدین و رهبری ذیصلاح آنها.
مجری: آقای قائم مقامی بسیار ممنون و لطف کردید از شرکت در این گفتگو. سفری بود در پیچ و خم تاریخ مبارزات مردم ایران از 180سال پیش تا به امروز. از قائممقام فراهانی تا جهانگیر قائممقامی.
جهانگیر قائم مقامی: با سلام به شما و هممیهنان عزیزم.
مجری: لطفاً برای آشنایی خوانندگان، کمی از خودتان بگویید؛ کجا متولد شدید و نسبت شما با قائممقام فراهانی چیست؟
جهانگیر قائم مقامی: من در تهران متولد شدم. قائممقام فراهانی جد پدری من بود. او از زمانی لقب قائممقام گرفت که به وزارت رسید. از آن موقع دیگر میرزا ابوالقاسم فراهانی شد. نسب اسمی من هم به آنجا برمیگردد.
مجری: نام پرآوازه قائممقام فراهانی چه سایهیی بر روی خانوادهٴ شما داشت؟ شما در دوران کودکی چه تصویری از آن بزرگوار داشتید؟ اینکه یک چنین چهرهیی، یک ایرانی وطنپرست، یک رجل سیاسی، جانش را فدای ایران کرد، چه تاثیری بر روحیه شما داشت؟
جهانگیر قائم مقامی: در خانوادهٴ ما همیشه این موضوع مطرح بود. زمانی که کوچک بودم، تصویر سادهیی داشتم. یادم هست هرازگاهی، پدرم کتاب قائممقام فراهانی را میخواند. من هم گوش میدادم؛ البته انشای آن خیلی سنگین بود و من چیزی سر در نمیآوردم؛ اما آنطور که پدرم میخواند، آهنگ آن بسیار دلنشین بود. بهویژه چون میدانستم این کتاب جدم است که آدم شهیری بوده، برایم خیلی ارزش داشت.
تصویر سادهیی هم که از قائممقام فراهانی در ذهن داشتم، انسان بزرگی بود که به ایران خدمت کرد و در نهایت خارجیها و آنهایی که دشمنش بودند، او را کشتند. اما نخستینبار که بیرون از خانه با بازتاب شخصیت قائممقام فراهانی روبهرو شدم، روزی بود که پدرم مرا برای نامنویسی به دبیرستان برد. دبیرستان شماره 1آذر خیابان نادری در تهران. در دفتر مدیر مدرسه نشسته بودیم که وقتی مدیر، ناظم و سایرین فهمیدند که از نوادگان قائممقام فراهانی هستم، یکباره فضا طور دیگری شد. آنها بسیار تعریف و تمجید کردند و مرا بغل کرده و بوسیدند. یکی از ناظمها -که تصویرش را هنوز به یاد دارم- بلند شد و گفت: «شما افتخار ما هستید؛ افتخار ایرانید و بعد پذیرایی و ابراز محبت و»....
شما تصور کنید، من 12سالم بود که با چنین صحنهیی روبهرو شدم. هاج و واج مانده بودم کهچی شد؟ حتی پدرم هم انتظار چنین برخوردی نداشت. اما این موضوع تاثیر بزرگی روی من گذاشت. اول کنجکاو شدم بیشتر بفهمم که قائممقام فراهانی چه شخصیتی بود که تا این حد برای مردم ارزشمند و قابل احترام بود. بهویژه اینکه همکلاسیها و دوستانم نیز، چنین احترامی را نسبت به او ابراز میکردند.
این را هم بگویم که در خانوادهٴ ما، در رابطه با اینکه از نوادگان قائممقام فراهانی هستیم، هیچ احساس فخرفروشی وجود نداشت؛ یعنی اینکه گمان کنیم تافته جدابافتهیی هستیم. برعکس، همیشه خودم احساس میکردم چون نوادهٴ شخصیتی بزرگ هستم، نمیتوانم هر کاری بکنم، هر چیزی بگویم؛ باید حواسم به گفتار و کردارم باشد. یک مسئولیتی روی دوشم احساس میکردم. با خودم میگفتم، نکند یک وقت اشتباهی از من سر بزند، که چهرهٴ قائممقام فراهانی را خراب کند. مادرم به این حس میگفت: «ترس از احترام». شاید به نوعی مانند همان چیزی که در قرآن به آن «خشیه» گفته میشود. خشیه از خدا. خب این ترس مثبت است. انسان را در پایبندی بر اصول و پرنسیبها، کمک میکند. در مورد قائممقام فراهانی این موضوع بیشتر هم بود. چون میدانستیم شخصیتی بود که در راه ایران کشته شد. در واقع او را شهید کردند. ما میدانستیم که پشت شهادت قائممقام فراهانی استعمار انگلیس بود و همچنین آخوندهای آن زمان. این موضوع در تاریخ و کتابها ثبت شده. اما در من هم، از همان کودکی یک احساس نفرت نسبت به استعمار انگلیس و آخوندهای مرتجع به وجود آورده بود. درست آن روی سکة احترام و شیفتگی که نسبت به قائممقام فراهانی در دل احساس میکردم. این احساس البته در تمام خانوادهٴ ما وجود داشت.
مجری: اتفاقاً من وقتی در رابطه با خود قائممقام فراهانی بزرگ مطالعه میکردم، روشن بود که چقدر در اندیشههای والایش، ضدیت با استعمار و ارتجاع و با آخوندهای درباری موج میزد. به نظر شما، ریشهٴ این نفرت از آخوندهای مرتجع و استعمار انگلیس، چه بود؟
جهانگیر قائم مقامی: بله، اتفاقاً در نوشتههای قائممقام فراهانی هم همین موضوع، زیاد به چشم میخورد. اجازه بدهید، بخشی از نوشتههای آن بزرگمرد ایران را بخوانم که خودش گویاست. این نامهیی است که قائممقام فراهانی به پدرش، میرزا عیسی نوشته، آن هم از قول عباس میرزا، که در جنگ وزیر بوده اما حرف خودش است. قائممقام فراهانی مینویسد: «اگر حضرات از آش و پلو سیر نشوند، بجا، اما شما را چه افتاده است که از زهد ریایی و نهم ملایی سیر نمیشوید؟ (نهم یعنی ولع. دارد میگوید از این ولع ملایی سیر نمیشوید) صد یک، آنچه با اهل سلاح حرف جهاد زدید، اگر با اهل سلاح صرف جهاد شده بود، کافری نمیماند که مجاهدی لازم باشد. بعد از این سفرهٴ زرق را برچینید؛ سکة قلب و دغل را بشناسید». در ادامه هم شعری نوشته:
نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
بله، بسیار روشن است که قائممقام چه ضدیتی با ارتجاع داشته داشت. بهویژه، در آن زمان نیز سر ملاک بزرگ و ستمگر، همین ملاهای مرتجع بودند که عوامل نفوذ استعمار هم بودند.
قائم مقام در مورد آخوندهای دجال و مرتجع میگوید: «مثل یابوهای پرخور و کم دو، افت کار کاه و غارت جو». در جای دیگری مینویسد: «خلق را همچنان که بالفعل روبهروی ما راندهاند از ضد ما برانگیختن، به حفظ ملک و حراست دین خودش بخوانند، ماشاالله وقتی که پنچهٴ دلیری میگشایند تیغی که امروز بر روی سپاه عثمانی (عثمانی آن زمان دشمن ایران بود) باید کشید به میرزا امین اصفهانی میکشند». یعنی آخوندها تیغی را که باید بر روی دشمن خارجی بشکند، بر روی دوست میکشند. بعد هم میگوید «شکار خانگی و شعار دیوانگی را اعتقاد دارند».... شکار خانگی یعنی سرکوب.
مانند همین آخوندهای دیکتاتوری ولایتفقیه. تمام تیغ و سلاح و غیض و کینهشان رو به مردم و علیه مردم و فرزندانشان است. شکار خانگی و شعار دیوانگی را اعتقاد دارند. مثل این مزدوران رژیم، همین مزدوران وزارت اطلاعات که تمام هّم و غم و حمله و هجومشان به مجاهدین و مقاومت و مردم ایران است. این همه بگیر و ببند و اعدام و شکنجه مردم ایران و فرزندان پیشتازش و مردم منطقه. میخواهند همان بلایی که سر مردم ایران آوردند، سر عراق و سوریه و… هم بیاورند.
«... باری حالا که به این شدت دلاور و دلیر و صاحب گرز و شمشیرند، قدم رنجه کنند با یاغی پنچه کنند».... منظورش این است که به جای تیغ کشیدن بر روی مردم، با دشمن (که آن زمان عثمانی بوده) بجنگند. در جای دیگر نیز قائممقام فراهانی شعری را بازگو میکند که نشان میدهد تا کجا قائممقام تا بن استخوان ضدارتجاع بود. شعر میگوید:
در دو جهان کام دل و راحت جان است
من وصل تو جویم که به از هر دو جهان است
(دارد رو به خدا میگوید و شرح حال خودش است)
گر در کیش من ایمانی اگر هست به عالم
در کفر سر زلف چو زنجیر بتان است
گر واعظ مسجد به جز این گوید مشنو
این احمق بیچاره چه داند حیوان است
گر مذهب اسلام همین است که او راست
حق برطرف مغ بچهٴ دیر مغان است
او خون دل خم خورد این خون دل خلق (آخوند را میگوید)
باور نتوان کرد که این بهتر از آن است
مجری: بله، بسیار جالب بود. این نوشتههای قائممقام که از موضع یک صدراعظم و یک ادیب نوشته بود. بهروشنی نشان میدهد مرز بین میهنپرستی و وطندوستی را با آخوندهایی که همواره همدست استعمار بودند. در همین رابطه یک پرسش از شما. به نظر تان، این روحیه ضداستعمار و ضدارتجاع قائممقام فراهانی، از کجا سرچشمه میگرفت؟
جهانگیر قائم مقامی: قائممقام در بالاترین موضع اجرایی کشور قرار داشت؛ بنابراین انگیزهها، کارکردها و افکارش، با افراد عادی فرق میکرد. اجازه بدین کمی منظورم را روشنتر بیان کنم. برای نمونه، آن موقع هم مردم ایران ضداستعمار و ضد آخوندهای مرتجع بودند. اما قائممقام فراهانی در آن موضعی که بوده، بیش از هر کس دیگر راههای نفوذ استعمار را میدیده و اشراف داشته است. از آن جایی هم که قائممقام تا بن استخوان ایراندوست و میهنپرست بود، با چنین اشرافی، بیش از هر کس، نسبت به استعمار و آخوندهای مرتجع، کینه داشت.
یک نکته مهم دیگر هم هست. آن هم شرایط اقتصادی-اجتماعی دوران قائممقام فراهانی بود. قائممقام در دورانی مسئولیت نخست اجرایی کشور را داشت، که در ایران یک دگرگونی بزرگ زیربنایی و طبقاتی، در حال شکلگیری بود. دگرگونی بزرگی که از دوران ساسانیان، بیسابقه بود. یعنی افتادن نظام فئودالی به سراشیب نابودی و پدیدار شدن آرام آرام شیوه تولید سرمایهداری کوچک. این دگرگونی در ایران تصادفی نبود. چرا که آن زمان تقریباً برابر بود با دوران انقلاب کبیر فرانسه در سال 1789 میلادی، 1168 خورشیدی. زمانی که انقلاب کبیر فرانسه رخ داد، قائممقام 10ساله بود. این انقلاب هم آنقدر بزرگ بود که موجی از تغییر، دگرگونی و ترقیخواهی را در جهان، به حرکت درآورد. مانند یک سونامی که همه چیز را زیر و رو میکند. بهرحال تاریخ، مسیر تکامل خود را طی میکرد و مرحلهیی تاریخی در حال تغییر بود. یعنی گذر از مرحله فئودالیسم به مرحله بورژوازی یا سرمایهداری. وقتی موج انقلاب کبیر فرانسه اروپا را درنوردید و سپس به خاورمیانه و ایران رسید، قائممقام فراهانی آن موقع در مسند قدرت بود. از آنجا که او انسانی فاضل و دانشمند بود، از تمامی رخدادهای زمان خود آگاهی داشت و شناخت درستی از اروپا، کشورهای همسایه و رخدادهای سیاسی داشت. او به خوبی متوجه بود که چه اتفاقی در حال رخ دادن است. بنابراین، از آنجا که تا بن استخوان میهنپرست بود، در پی این بود که در این موج دگرگونی، ایران را هم در جادهٴ پیشرفت قرار دهد.
برای همین هم هست که در تاریخ، از قائممقام فراهانی بهعنوان پیشتاز و بانی قشر و طبقه نوین آن زمان، یعنی سرمایهداری خردهپا، صعنتگران و پیشهوران نام برده میشود.
قائم مقام هم در همین مسیر، میخواست ایران را از دوران فئودالیسم خارج کرده، وارد دوران نوین کند. مسیری که پیشرفت و تعالی ایران در آن امکانپذیر بود. اما این خط، بهشدت در تقابل با منافع آخوندهای مرتجع و استعمار انگلیس بود. چرا که در کنار شاه که بزرگترین فئودال بود، آخوندها هم سران فئودالیسم بودند. بنابراین، 3 جبهه در برابر قائممقام فراهانی، که خواهان پیشرفت ایران بود، قرار داشت: استعمار، دربار شاه و آخوندهای مرتجع.
مجری: حالا بعد از گذشت 180سال از شهادت قائممقام فراهانی، به نظر شما کدام ویژگی، نام قائممقام را در تاریخ ایران ماندگار کرد؟
جهانگیر قائم مقامی: در گذشته این پرسشی بود که همیشه از خودم میپرسیدم: «راز ماندگاری نام قائممقام فراهانی»، اما هیچ وقت به پاسخ نرسیدم؛ تا زمانی که به مجاهدین پیوستم و خودم هم درگیر نبرد آزادیبخش شدم.
اول این را بگویم که قائممقام فراهانی بهخاطر میهنپرستی شناخته شده است؛ بهویژه اینکه جانش را در راه میهنش، ایران، داد. اجازه بدهید بخشی از گزارش سفیر وقت انگلیس در ایران، یعنی «سر جان کمپل» را بخوانم؛ کمپل گزارشهایی نوبهای برای وزارتخارجه انگلیس میفرستاد که بخشهایی از آن در کتابها موجود است. یکی از آنها، «مقالات تاریخی» است، نوشته فریدون آدمیت. در اسنادی که سفیر انگلیس درباره قائممقام فراهانی نوشته و در این کتاب چاپ شده، من فقط یک قسمت ر ا برایتان میخوانم که انگیزهٴ این ریشههای وطن پرستی و انگیزههای قائممقام را خیلی خوب نشان میدهد. این گزارش در واقع گزارش مذاکرات خصوصی سفیر (یا همان کنسول انگلیس) به اضافه یک نماینده به نام فریزر از طرف دولت انگلیس، که بالاتر از آن کنسول بود و آمده بود ایران تا با قائممقام ملاقات و صحبت کند. کمپل نوشته: «... ما احمقانه تصور میکردیم در جنگ استدلال بر قائممقام فائق هستیم. سخنان قائممقام حقیقتاً میدرخشند»...
دقت کنید! اینها را کسی میگوید که خود و دولتش، بعدها عامل قتل قائممقام فراهانی شدند. قائممقام چه میگفت؟ او کسی بود که برای نمونه، در مورد قرارداد ترکمنچای تأکید میکرد که: «تا کنون تأسیس قنسولخانهٴ روس را رد کردم و تا آخر نیز به هر طریقی باشد، با مردی یا نامردی رد خواهم کرد؛ چنین حقی را هم به هیچ دولت دیگری نمیدهم؛ چه، برای ایران زیانبخش است».
بعد هم رودرروی سفیر انگلیس گفت که انگلیس نباید بر مواضع استعماری خود اصرار کند، وگرنه، چه فرقی با تعدی روسها، که با زور سرنیزه عهدنامه ترکمنچای را به ما تحمیل کردند، دارد؟
قائم مقام فراهانی میگفت که هر جا پای قنسول روس و انگلیس باز شود، سلطه ایران از بین میرود. او با روشنبینی هشدار میداد که بالاخره تجارت وسیلهٴ نابودی تدریجی این مملکت فقیر و ناتوان میشود.
مجری: ببخشید وسط صحبت، چرا قائممقام میگفت تجارت باعث نابودی تدریجی ایران میشود؟ مگر تجارت بد است؟
جهانگیر قائم مقامی: نه، تجارت که نیاز ضروری هر کشور است؛ اما منظور قائم مقام، «تجارت آزاد» است. چرا؟ تجارت آزاد یکی از اهداف استعمار انگلیس و روس بود. منظور از تجارت آزاد هم، تجارت بیدر و پیکر بود. در یک کلام اسم و پوش ساز و کار استعمار، برای چپاول منابع ایران و به دست آوردن بازار کشورمان بود.
درست همان کاری که الآن آخوندهای چپاولگر، با اقتصاد ایران کردهاند. اقتصاد را در بست به سپاه پاسداران و ایادیشان سپردهاند؛ به اسم تجارت آزاد؛ در واقع تمام تولیدات داخلی، از کشاورزی تا صنعتی را با این سیاست از بین بردهاند. یعنی ضربه کاری به پایه اقتصاد تولیدی ایران.
در آن زمان هم، روس و انگلیس میخواستند با وجود یک اقتصاد بیدر و پیکر، آن هم زیر نام «تجارت آزاد»، تمام اضافیهای مستعمراتشان را به ایران سرازیر کرده، به جایش منابع مالی و طبیعی ایران را بیرون بکشند. میخواستند تولید داخلی را از بین ببرند تا ایران دربست به آنها وابسته شود.
حال قائممقام فراهانی که با هوشیاری و آگاهی دست آنها را خوانده بود، در برابر این سیاست چپاول ایران، ایستاده بود. قائممقام میگفت: «در آخر این مسیر، ایران بین دو شیر قوی پنجه، (روس و انگلیس) که چنگال خود را در (ایران) فرو بردهاند، تقسیم خواهد شد. بله، ایران بهعنوان ملتی واحد در زیر دندان یک شیر، جان به سلامت نمیبرد، چه رسد به اینکه دو شیر در میان باشند؛ ایران تاب آنها را نخواهد آورد؛ و تردید نیست که تحت استیلای آن دو از پای در میآید و جان خواهد داد».
در اینجا، فرستادهٴ استعمار انگلیس به نام «فریزر»، دست به فریبکاری میزند. او میگوید، اینکه بر پایه عهدنامه ترکمنچای، حق تأسیس قنسولگری روسیه داده شود، زهر است؛ اما اگر چنین حقی به انگلستان داده شود، حکم پادزهر را خواهد داشت. قائممقام هم جواب دندان شکنی داد. (این حرف کنسول انگلیس است). قائممقام گفت «آنقدر زهر در بدن بیمار اثر کرده که هر آینه مراقبت نشود، مرگ آن حتمی خواهد بود و هرگاه پادزهر تندی به آن برسد، نه فقط دردش را نمیکاهد، بلکه مرگ او را تسریع میکند». این ویژگی میهنپرستی قائممقام بود که اینگونه در برابر نمایندهٴ بزرگترین قدرت استعماری وقت جهان ایستاده، از منافع مردم ایران دفاع میکند.
خب این چیزی بود که من به مرور که بزرگتر میشدم از قائممقام بیشتر شناخت پیدا میکردم که به ایران خدمت کرده، وطنپرست بوده و…، ولی حالا این را از زبان دشمنش و در واقع از زبان کنسول انگلیس میشنیدم. بهویژه وقتی وارد سازمان مجاهدین شدم و در گذر از سالها فراز و نشیب مبارزه، بیشتر درک کردم که قائممقام فراهانی هم آن زمان، وقتی با استعمار، دربار و آخوندهای مرتجع چنگ در چنگ بود، در چه شرایط سختی قرار داشت؛ این را هم میدانم که قائممقام فراهانی در برابر 3 گزینه قرار داشت:
اولین گزینه این بود که تسلیم شود. بهویژه اینکه در همان روزهای نخست که قائممقام به صدارت رسید، سفیر انگلیس، «کمپل» به حکومت هندوستان در 20فوریه 1985 مینویسد: «هر چند سستی قائممقام مانع پیشرفت سریع کارها میشود، (یعنی نمیگذارد کارها طبق خطمان پیش برود)، با وجود این در ادارهٴ امور داناست و به عقیده من، تا آنجا که سراغ دارم، در سراسر ایران یکتا مرد کاردانی است که از عهدهٴ مسئولیت دشواری که برعهده گرفته، میآید». در مورد آن قسمت که کمپل میگوید «قائم مقام مانع پیشرفت سریع کارها میشود»، روشن است که منظور سفیر انگلیس از پیشرفت کارها، پیشرفت خط استعماری و چپاول منابع و ثروت مردم ایران است. گزینهٴ دوم این بود که قائممقام فراهانی خود را کنار بکشد. چرا و با چه استدلالی؟ اینکه بگوید نه، بهخاطر شرافتم، خودم را به ننگ سیاستهای استعمار، دربار و ارتجاع آلوده نمیکنم؛ پس استعفا میدهم و کنار میروم. خب شاید در نگاه نخست، این یک گزینهٴ مناسب باشد. اما در یک کلام، این گزینه، «انفعال» و «کنار کشیدن» بود؛ که البته قائممقام فراهانی این گزینه را هم کنار زد و در صحنه ماند.
گزینهٴ سوم، ایستادگی و کوتاه نیامدن از اصول و منافع مردم ایران بود. اینکه نه تنها به دربار و استعمار باج ندهد، بلکه در صحنه بماند، هزینه بدهد، بها بپردازد و از استقلال و منافع مردم ایران دفاع کند. او با هوش و ذکاوتی که داشت، قطعاً میدانست که چه عواقبی دارد، چون تنها بود. آن موقع نه سازمانی وجود داشت و نه حزب و نیرویی. تک و تنها بود. ولی اراده کرد و ایستاد و جنگید و میدانست در انتها چه چیزی میشود. برای همین، پیام ایستادگی قائممقام فراهانی در تاریخ ایران جاودانه شد.
خب قائممقام هم در همان شعر گفته بود:
گر در دو جهان کام دل و راحت جان است
من وصل تو خواهم به از هر دو جهان است
همین بود که او را ماندگار کرد. همین روحیه انگیزاننده برای نسلهای پیاپی که میآیند و ما هم از این درس میگریم که چه کسی درکجا و در چه وضعیتی، چه تصمیمی بگیرد. برای ما مجاهدین هم همین انگیزه است.
مجری: بله، راهش جاوید و پر رهرو و درود بر او؛ اما آقای قائم مقامی، لطفاً بگویید پس از شهادت قائممقام فراهانی، سرنوشت خانوادهٴ او چه شد؟
جهانگیر قائم مقامی: به روایتی، پس از دستگیر کردن قائم مقام، او را 6روز زندانی کردند. آن هم بدون آب و غذا. هدفشان این بود که ضعیف شود تا کار جلاد سادهتر باشد. همزمان تعدادی از فرزندان و خویشاوندان قائممقام فراهانی هم دستگیر شدند. سایرین هم مورد پیگرد بودند. آنها مخفی شدند و در نهایت به حرم حضرت معصومه در قم پناهنده شدند و آنجا بست نشستند. آخوندها هم که بهشدت ضد قائممقام فراهانی و اهداف میهنپرستانهٴ او بودند، از خویشاوندان قائممقام هم نفرت داشتند. چرا که آنها را هم مانند او میهنپرست میدانستند. اجازه بدهید بخشی از حرف آخوندهای آن زمان را بخوانم. این حرفها در همان اسناد کنسول انگلیس نوشته شده است. در روز 21ژوئن 1835 (31خرداد 1214). قائممقام را دستگیر میکنند. در این سند کنسول انگلیس نوشته: «چون به سفارتخانه رسیدم، دیدم چند نفر انتظار بازگشت مرا دارند تا ”مبارکباد ”گویند؛ از آن جمله بودند بعضی از خویشاوندان شاه، رئیس دیوانخانه و چند نفر از ریشسفیدان. احساسات آنان چنان بود که همگی تمنا داشتند از اعلیحضرت استدعا کنند که اگر راست باشد قائممقام اعدام نشده، او را بکشند و جسدش را در میدان عمومی شهر آویزان کنند».
کینهٴ آنها را نسبت به قائممقام میبینید! بعد هم کنسول انگلیس در ادامه توضیح میدهد که آنها قائممقام را «طمعکار» نامیده و به کنسول انگلیس میگفتند: «اگر (قائم مقام فراهانی) زنده بماند، هر کسی را میفریبد و از نو زمام قدرت را به دست خواهد گرفت».
بله، آخوندهای تبهکار و عناصر دربار، تا این حد به قائممقام کینه داشتند و آنچه که خودشان بودند، به قائممقام نسبت میدادند. گزارشی دیگری هست، باز از کنسول انگلیس: «امروز عصر شخصی از جانب امام جمعه به دیدن من آمد تا دستگیری قائممقام را به من تبریک بگوید و همچنین مراتب شادمانی امام جمعه و تمام طبقات مردم را ابراز دارد. (البته منظورش آخوندهاست) و نیز اعلام دارد که همه معتقدند بر اثر کوششهای من (کنسول انگلیس) که خوشبختانه توانستند از این آفت بدتر از طاعون (یعنی قائممقام فراهانی) رهایی یابند».
دقت کنید چه مرزبندی سختی وجود دارد! دشمنان مردم ایران، به قائممقام میگویند «آفت بدتر از طاعون!». این اوج افتخار قائممقام هست و به نظر من همین سند، مایهٴ سرفرازی قائممقام فراهانی در تاریخ ایران است. درست مانند همین امروز که آخوندهای مرتجع حاکم بر میهنمان، پیشتازان رهایی مردم ایران، مجاهدین را «بدتر از کفار» و «منافق» مینامند؛ به برادر مسعود، به مجاهدین آن همه برچسب میزنند. چرا؟
چون تسلیم ارتجاع نشدند، چون عشق ملتشان را داشتند. اصلاً منافق کیست؟ مگر خود خمینی بزرگترین منافق نبود؟ این آخوندها، لباس پیغمبر را میپوشند و دم از خدا میزنند، اما بدترین دشمنان خدا هستند. همانجا که امام جمعه به قائممقام میگفت: «آفت بدتر از طاعون»، در واقع آنچه که خودش بود را داشت به قائممقام نسبت میداد.
بنابراین، هیچکدام از خویشاوندان و فرزندان قائم مقام، پس از شهادت او امنیت نداشتند. آنها چند سال در قم در جوار حرم حضرت معصومه ماندند. چند سال بعد محمدشاه از این فشارها پشیمان شد. مامورینی فرستاد تا از خویشاوندان قائممقام فراهانی دلجویی کند و آنها را به محلی به نام سلطانآباد ببرند؛ البته کماکان زیر نظر باشند. اما هیچکدام از آنها نمیپذیرند و نمیروند. در همین حال، یکی از پسران قائممقام به نام میرزاعلی را دستگیر میکنند و او را بهزور میبرند. اما سایرین همانجا میمانند. بدینترتیب آنها 13سال در قم تحصن بودند؛ تا اینکه امیرکبیر به قدرت رسید. البته امیرکبیر هم از خویشاوندان آنها بود و با قائممقام فراهانی در یک خانه بزرگ شده بودند. شگفتا که سرنوشتی مشابه هم داشتند. با آمدن امیرکبیر، خویشاوندان قائممقام به تحصن پایان میدهند.
بنابراین شما میبینید سرنوشت آنها در آن دوره چقدر شبیه سرنوشت دورهٴ ما است. این در واقع جنگ دو جبهه متضاد است، که تا امروز استمرار یافته و الآن به این نقطه رسیده است. آن هم در فاز و مرحلهیی متکاملتر.
مجری: در بخش پیش، شما از قائممقام فراهانی و مبارزات و سرنوشت او برایمان گفتید. همچنین از تاثیر او بر خود شما. اما در ادامه روند زندگی خودتان، شما به آمریکا رفتید برای ادامه تحصیل. میخواستم از آن دوران بگویید، اینکه انگیزههایتان چه بود، در چه رشتهای تحصیل کردید و چه دورانی را پشت سر گذاشتید؛ و خلاصه با شما بیشتر آشنا شویم.
جهانگیر قائم مقامی: در دوران دبیرستان، برادر بزرگترم در آمریکا بود؛ آن موقع فکر نمیکردم من هم به آمریکا بروم؛ اما نظر پدرم این بود که به آمریکا بروم و در یک دانشگاه خوب، درس مهندسی بخوانم و پس از پایان تحصیلات به ایران برگردم و به مردم خدمت کنم.
مجری: نظر خود شما چه بود؟
جهانگیر قائم مقامی: راستش رشته مهندسی مورد پسند من نبود. بیشتر دوست داشتم فیزیک یا ریاضیات بخوانم. این علاقه از کجا شروع شد؟ 12ساله بودم که یک کتاب فیزیک بسیار کوچک را پیدا کردم. روی جلد آن نوشته بود: «جاذبه». نویسندهاش «جرج گاموف»، فیزیکدان روسی-آمریکایی بود. یک کتاب جیبی کوچک که نگارش بسیار سادهیی هم داشت. آن را خواندم و بسیار شیفته کتاب شدم. انتهای کتاب جملهای نوشته بود با این مضمون که: «آیا کسی پیدا خواهد شد که راز جاذبه را کشف کند» ؟ من هم که شیفته این چیزها بودم، در دنیای کودکی خود، گفتم که من حتماً باید این راز را کشف کنم. از آنجا این علاقه به فیزیک در من به وجود آمد و باقی ماند.
اما استدلال پدرم چه بود که میگفت مهندسی بخوانم؟ در دهه پنجاه در ایران بهخاطر پول حاصل از صادرات نفت، صنایع مونتاژ داشت شکل میگرفت. به همین دلیل برای اینکه این صنعت راه بیفتد، صنایع مونتاژ نیاز بسیاری به مهندسان داشت. بهویژه مهندس برق و مکانیک. برای همین هم نظر پدرم این بود که مهندسی بخوانم.
در نهایت به آمریکا رفتم و در رشته مهندسی درسم را شروع کردم. در آمریکا با هواداران مجاهدین آشنا شدم؛ البته هیچ وقت فکر نمیکردم روزی بخواهم درسم را کنار بگذارم و به مبارزه حرفهای رو بیاورم. میگفتم من یک دانشجو هستم؛ من که نمیتوانم مانند مجاهدین همه چیزم را برای مبارزه بگذارم. حتی در ذهنم این بود که مجاهدین اسطوره هستند، پیشینهٴ زندانشان، آن همه فداکاری و... برای همین، اصلاً خودم را در سطحی نمیدیدم که روزی من هم یک مجاهد بشوم. میگفتم من درس خودم را میخوانم و تخصص خودم را به دست میآورم، به این شکل به مردمم خدمت میکنم. از مجاهدین و مبارزه آنها هم هواداری میکنم.
بعد هم که انقلاب شد و 30خرداد فرا رسید و دیگر نمیشد به ایران رفت. چون آخوندها سرکوب مطلق را برپا کرده بودند. در این زمان هم میگفتم من درس و کار خودم را میکنم، هر زمان ایران آزاد شد، با سر برای سازندگی آن میروم، اتفاقاً تخصص و درسم هم برای آیندهٴ ایران مفید است.
مجری: آقای قائم مقامی، من شنیدم شما در همان سالها در آمریکا، بهعنوان استاد هم تدریس میکردید؟ درست است؟
جهانگیر قائم مقامی: بله، در دانشگاه خودمان در بوستون، که نام آن «نورتیستن» بود تدریس میکردم؛ همچنین در یک کالج محلی و دانشگاهی دیگر در همان بوستون. تدریس هم در رشته ریاضیات برای سالهای اول و دوم بود. البته خودم به پول نیاز نداشتم. این کار را میکردم و درآمدش را به سازمان میدادم.
اما راستش در تمام آن مدت، یک احساس دوگانگی داشتم. دوگانگی میان مبارزه و تحصیل. تا اینکه در سال 64 یکدفعه همه چیز دگرگون شد.
اتفاقا آن زمان اوج فعالیت تحصیلیام هم من بود. یعنی اگر همانطور 2سال دیگر فشرده کار میکردم، دکترا و مهندسیام را هم میگرفتم. اما در سال 64 (و در واقع انتهای سال 63) انقلاب ایدئولوژیک درونی مجاهدین رخ داد. در پی آن، خواهر مریم همردیف مسئول اول سازمان، یعنی برادر مسعود، شدند و اینها برایم همه جدید بود. من میدیدم خواهر مریم و برادر مسعود چه فداکاری بزرگی کردند. آن موقع، یعنی سال 64 هیچکس نفهمید چه رخداد بزرگ و مهمی اتفاق افتاده است. الآن بعد از سی سال، درست سی سال از 64 تا الآن که 94 است، بعد از سی سال تازه میتوان عظمت آن را فهم کرد. مثل یک کوه، که هر چه از آن دور میشویم، عظمت و ابهتش را بیشتر میفهمیم، و اینکه چه کار سترگی کردند.
آن موقع من برای یک مدت اصلاً نمیفهمیدم قضیه چیست ولی میفهمیدم یک موضوع جدی باید در کار باشد. چون مجاهدین و بهخصوص رهبری مجاهدین را افراد فوقالعاده جدی میشناختم که فقط و فقط فکر و ذکرشان آزادی خلق و رهایی ایران است. بنابراین از اوایل سال 64 تا سی خرداد 64، این مدت طول کشید تا به موضوع را فهم کنم.
یکدفعه احساس کردم که آن تصویری که از یک «جهانگیر دانشجو» داشتم در ذهنم فرو ریخت. آخر حرف خواهر مریم در یک کلام این بود که، انسانی که آرمان دارد، انسانی که میهنش را میخواهد، انسانی که به مردمش عشق میورزد؛ و انسانی که میخواهد برای اینها، همه چیزش را فدا کند، اگر اراده کرده و پشتش را به یک رهبری ذیصلاح مانند برادر مسعود بدهد، توان انجام هر کاری را دارد.
من وقتی که این را فهمیدم و این تغییر را در خودم دیدم، یکدفعه همه چیز برایم رنگ عوض کرد. یعنی تصور من از وطن پرستی همین بود که بروم درسم را بخوانم و بروم خدمت کنم. ولی این فکر در مدار عالیتری بود. باید همه چیز را داد. درس چیست؟ باید از همه چیز گذشت و من هم میتوانم.
اتفاقا در همینجا، یاد قائممقام فراهانی افتادم. اینکه او که بالاترین مقام کشوری را داشت، اما آخر جانش را پای آرمانش گذاشت. اینطور بود که من هم از شهریور سال 1364 بهطور حرفهیی، یک مجاهد تمامعیار شدم.
مجری: یک انتخاب مبارک که تا امروز هم ادامه داشته است. آقای قائم مقامی شما خیلی زیبا دست ما را گرفتید، گام به گام از خاطرات و سالهای صدارت قائممقام فراهانی عبور دادید و زندگی خودتان را هم برایمان بازگو کردید. در همین راستا خواستم بپرسم، امروز مبارزه آزادیخواهانهٴ مردم ایران، بیش از150سال ادامه دارد. مبارزهای برای تحقق آرمان آزادی که یکی از آغازگرهای آن، قائممقام فراهانی بود که خود شما از نوادگان آن بزرگوار هستید. آیا به نظر شما آرمان آزادی مردم ایران، محقق خواهد شد؟
جهانگیر قائم مقامی: بله، بیشک! بهطور قطع و یقین محقق خواهد شد.
مجری: با چه استدلالی، با قاطعیت پاسخ مثبت میدهید؟ این باور عمیق را از کجا آوردید؟
جهانگیر قائم مقامی: این یقین را ابتدا از دیدگاه ایدئولوژیک سازمان، یعنی «اسلام انقلابی» دارم. چرا؟ مگر قرآن جابهجا نمیگوید که سرانجام ستمگران و استثمارگران، نابودی و فناست؟ البته به دست طبقات زحمتکش و پیشتازان آن، که امروز در مردم ایران و سازمان پیشتازشان، یعنی مجاهدین خلق ایران، نمود پیدا کرده است. از طرفی، مگر قرآن بارها نوید پیروزی مومنان را نداده است؟ برای نمونه، به سورهٴ «شمس» نگاه کنید. قرآن بهطور دقیق سرنوشت ستمگران و آنهاییکه با مسیر خدشهناپذیر تکامل در افتادند را، در نمونهٴ قوم «ثمود» نشان میدهد. آنها که «ناقه» (شتر) را که از طرف خدا بود پی کردند (که این کارشان بهمعنی ایستادن در برابر خدا بود) و خدا نیست و نابودشان کرد.
خب امروز هم آخوندهای بیخدا و ضد قرآن، که تنها از نام خدا و اسلام برای چپاول و جنایت و حاکمیت ننگین خود سوءاستفاده میکنند، مگر «آزادی» را پی نکردهاند؟ همان آرمان 150ساله مردم ایران! پس بیشک خدا هم آنها را نیست و نابود خواهد کرد. امروز هم وقتی نگاهی به وضعیت رژیم میکنیم، که از همه طرف در بحران و بنبستهای مرگبار قرار گرفته، رسیدن این سرنوشت برای رژیم آخوندی، بسیار نزدیک دیده میشود. سرنوشتی که به دست مردم ایران و مجاهدین، که در جنگی سخت و بیامان و 35ساله با این رژیم هستند، رقم خواهد خورد.
از طرف دیگر، از نظر علمی هم که نگاه کنید، روشن است که این رژیم سرنوشتی جز فنا و نابودی ندارد. چرا؟ آخر این قانون تکامل اجتماعیست. نگاهی به تاریخ بیندازید. کدام حکومت ستمگری بوده که در زیر گامهای قوانین تکامل اجتماعی، له نشده باشد! یکبار لنین گفته بود، تاریخ مانند ارابهیی بزرگ میماند که شتابان در حال حرکت است؛ هر کس از آن عقب بیفتد، زیر چرخهای آن له خواهد شد. (نقل به مضمون) حالا این آخوندها که از آن عقب نیفتادهاند، آنها درست بر خلاف حرکت تاریخ، رو به عقب، ارتجاع و قهقرا حرکت میکنند. به همین خاطر به آنها میگوییم ماهیت قرونوسطایی دارند. این یک حرف کاملاً علمی است و از ماهیت ولایتفقیه در میآید. بنابراین، از نظر علمی هم که نگاه کنید، سرنوشت آخوندها فنا و نابودی است.
برای همین هم با این قاطعیت میگویم بیشک و بدون تردید، آرمان آزادی مردم ایران، محقق خواهد شد؛ نگاهی به وضعیت سیاسی - اجتماعی امروز ایران و منطقه هم، نشان میدهد آن روز بسیار نزدیک است.
البته؛ در ذهنم لحظاتی هم داشتم که از خود میپرسیدم «آیا نابودی رژیم، تضمینی دارد؟». این را میدانستم که در نهایت در طول تاریخ، روزی این اتفاق خواهد افتاد؛ اما تردیدم این بود که چه تضمینی دارد در همین دوران، رژیم به پایان خود برسد؟
تضمین را اگر واقعاً از من بپرسید میگویم یکی «تشکیلات پولادین مجاهدین» و دیگری «رهبری پاکباز و ذیصلاح» آنهاست. آخر این دو اهرم، کمبود جدی مبارزات معاصر مردم ایران بوده. به دوران امیرکبیر نگاه کنید؛ به مبارزات مشروطه و دوران ستارخان نگاه کنید. ما الآن شورای ملی مقاومت را داریم که فیالواقع دیرپاترین تشکل سیاسی فراگیر در تاریخ معاصر ایران است. نه تنها در ایران، بلکه در هیچ جای دیگر سابقه ندارد که در دوران مقاومت، چنین تشکلی با افکار مختلف، اینقدر دوام بیاورد. ما ارتش آزادیبخش را داریم، بازوی استوار و پر اقتدار خلق قهرمان ایران. اما ستون فقرات مقاومت ما همان سازمان مجاهدین و تشکیلات پولادین مجاهدین است.
حالا اگر بپرسید تضمین چیست، میگویم این تشکیلات مجاهدین. اگر این تشکیلات، که ستون فقرات است، شکست ناپذیر باشد، ما قطعاً تضمین مادی عملی داریم که آخوندها سرنگون میشوند و ما و خلق ما پیروز میشود؛ و اگر بپرسید آیا شکست ناپذیر است؟ من میگویم بله شکست ناپذیر است.
به وسیله انقلاب ایدئولوژیک که خواهر مریم خالق آن است. بهطور خلاصه سازمان مجاهدین از سال 57 تا الآن 37سال است که دارد با این آخوندها میجنگد و این همه پیشروی کرده است. اینها همینطوری محقق نمیشود. یک تعداد وطنپرست و از خود گذشته نمیتوانند چنین جنگی را در این مدت پیش ببرند جز در یک صورت. فقط و فقط با جنگ مستمر ایدئولوژیک درونی. مثال میزنم. مثلاً من مبارزم، دارم میجنگم، خب کار سادهای نیست. به صد تا تضاد و صد تا مانع درونی و بیرونی برمیخورم. چطور آنها را حل کنم؟ این کار یک پتانسیل و یک ابزاری میخواهد.
ابزاری که خواهر مریم برای این کار به مجاهدین داد، انقلاب ایدئولوژیک بود. این انقلاب باعث شد آنها پاکیزهتر بشوند. موانع درونیشان کنار برود و تشکیلات آنها پولادین و یکدست شود و اتفاقاً هر ضربهیی که میخورد، به دشمن برمیگرداند.
کما اینکه میبینید، در این سالها تمام ضرباتی که رژیم به ما زده است، بعد از یک مدت به خودش برگشت خورده است. مجاهدین هر بار شر کثیر را به خیر عظیم تبدیل کردند. این فقط و فقط محصول این انقلاب است که تشکیلات ما را پولادین کرده است. بله، این تشکیلات شکست ناپذیر است.
با این ویژگی تشکیلات بود که شورای مرکزی سازمان اعلام شد. در واقع شورای مرکزی اعلام شکست ناپذیری تشکیلات مجاهدین و مقاومت ایران و خلق قهرمان است. چرا؟ چون شورای مرکزی، عالیترین محصول این انقلاب متشکل از پاکترین و از خود گذشتهترین و فداکارترین مجاهدین است. آنها هیچ چیزی جز منافع خلقشان و سرنگونی این رژیم ضدبشر و ضدایرانی نمیخواهند. آنها خود الگوی بقیه مجاهدین هستند.
بنابراین در این اوج از اعتلا، این تشکیلات شکست ناپذیر میشود و این سرمایهیی است که در واقع متعلق به هر ایرانی وطنپرست است. نه فقط مجاهدین، بلکه خلق قهرمان ایران باید به آن ببالند. من قطعاً تردید ندارم الآن قائممقام دارد این صحنه را نظاره میکند. کما اینکه امیر کبیر، کما اینکه ستار خان و یارانش، کوچک خان، مصدق و یارانش و بنیانگذاران سازمان مجاهدین، بنیانگذاران فدائیان، که این همه جانفشانی کردند، حماسهسازان سیاهکل، رضاییهای شهید.
حتی تمامی شهدا امروز را میبینند؛ میبینند که رنج و خونشان و آرزویشان دارد محقق میشود. آن هم با تشکیلات پولادین مجاهدین و رهبری ذیصلاح آنها.
مجری: آقای قائم مقامی بسیار ممنون و لطف کردید از شرکت در این گفتگو. سفری بود در پیچ و خم تاریخ مبارزات مردم ایران از 180سال پیش تا به امروز. از قائممقام فراهانی تا جهانگیر قائممقامی.