اولین بار که با نام و آوازهٴ استاد محمد ملکی آشنا شدم برمیگردد به زمانیکه اسم شان بهعنوان اولین رئیس دانشگاه تهران بعد از انقلاب ضدسلطنتی بر صفحه روزنامهها نقش بسته، بر سر زبانها افتاده بود. من که در اوج جوانی و در حین حال کنجکاوی ناشی از ورود نسل جوان به پروسه قیام و انقلاب بودم؛ تمام سعی و تلاشم این بود که شخصیتهای مبارز، انقلابی و روشنفکر را بشناسم تا با دنیای جدید وفق پیدا کنم و تجاربشان را بخدمت بگیرم.
در همین کشاکش در مواجه و آشنایی با مجاهدین خلق؛ شکل ورودم به مبارزه نظم خاصی بخودش گرفت و در چارچوب میلیشیای مجاهد خلق، سر از پا نشناخته، با تمام توان به فعالیت در زادگاهم شمال میپرداختم؛ که نقطهٴ اوج آن برمیگردد به دوران معرفی برادر مجاهد مسعود رجوی بهعنوان کاندیدای نسل انقلاب، که خود الهامبخش مسیر آیندهٴ مان شد.
در این رابطه زمانی علاقه و ارادتم به استاد ملکی زیاد شد که از طریق نشریهٴ مجاهد، -که خودم یکی از توزیع کنندگان پرو پا قرصش بودم- متوجه حمایت بیدریغشان، همراه با خیل عظیم تودههای اجتماعی، از این کاندیداتوری شدم -آن هم در زمانهای که سگان هار خمینی در هر کوچه و برزنی چنگ و دندان نشان میدادند و بوزینگانش بر بالای منابر زوزه نفاق سر میدادند - که چنین حمایتی جسورانه؛ البته همراه بود با بهجان خریدن هزار انگ و افترای آخوندی و ارتجاعی؛ خودش برایم پشت گرمی و انگیزهیی میشد برای ادامه کار و مسئولیتم در چارچوب سازمانی مجاهدین خلق.
بعد از مدتی متوجه شدم که تصفیههای ارتجاعی و کینه توزانهٴ خمینی و اعوان و انصارش در تمامی دانشگاهها و ادارات، شامل حال استاد ملکی هم شد؛ ولی استاد نه تنها خم به ابرو نیاورد بلکه مصممتر و با جسارت بیشتری مقابل ارتجاع ایستاد که این خود انگیزشی شد تا احساس دین نسبت به ایشان بهعنوان یک روشنفکر متعهد و مسئول داشته باشم.
تا اینکه در اثر دستگیریهای پاسداران جهل و جنایت خمینی در همان سال 60 به زندان افتادم و دست سرنوشت چنین مقرر داشت که بعد سالی از زندان مازندران به زندان قزلحصار کرج منتقل شوم و با انبوهی از نسل بر خواسته از قیام و انقلاب ضدسلطنتی هم بند و هم سلول شوم. در این تکاپوی دست زمانه این افتخار را نصیبم کرد که در گذر پر پیچ و خم انتقال از این بند به آن بند با استاد محمد ملکی همبند و همنشین شوم و از آموخته و آموزههایش بهرهها گیرم، که یک نمونهٴ آن سر زندگی و شوخ طبعی پدرانه، آن هم در زیر فشارها و اذیت و آزارهای سر انگشتان دژخیم خمینی صفت، در قبال ما نسل جوانترهای تازه به میدان و عرصه مبارزه پا گذاشته. که البته این سر زندگی و شوخ طبعی همراه بود با تواضع و خضوع انقلابی که هیچ استثنایی هم نمیشناخت و کسی را هم بیبهره و بینصیب نمیگذاشت.
اما بعد از انتقال مجددم به زندان مازندران که در گام اوّل آزاد شدنم و در پس آن؛ جاکن شدنم از خانه و کاشانهٴ پدری و پا گذاشتنم به خاک مقدس اشرف را در پی داشت، مصادف بود با دیدار ناباورانهٴ هم بندیها و هم سلولیهای سابقم در زندان قزلحصار؛ که همین زمینهای شد تا بار دیگر یادی از استاد و خاطراتش کنیم. تا اینکه بعد از پشت سر گذاشتن حوادث خونبار در اشرف، لیبرتی و همزمان سر باز کردن قیام مردمی تحت ستم-که جانفشانیهای نسل جدیدی را در پی داشت- این بار تصاویرش را در کنار مادران قیام همراه با خروشی که علامتی از اشرفنشانیاش بود و رجز میخواند که: ”با یزدیان زمان بجنگید“ ؛ بر صفحه ”سیمای آزادی“ دیدم؛ که نقطهٴ اوجش، که بیشک بر صفحه زرین تاریخ مبارزاتی خلقمان نقش خواهد بست، لحظهیی بود که سینه سپر کرده و در گذران عمر هشتاد و اندی سالگیاش؛ راست قامت و استوار بانگ بر آورد که: «این شیران که در بیشهٴ لیبرتی در کمین فرصت طلایی بهسر میبرند فرزندان ما هستند و تیر، تبر، نیزه و خنجر که جای خود، 80 موشک هم بر اینان نه تنها کارساز نخواهد بود، بل روئین تن و فولادین عزم شان خواهد کرد و با بازوان خویش آشیانهٴ ویران شدهشان را آبادتر و زیباتر خواهند کرد». آری بهحق که چنین کلامی آتشین بر ارادهٴ آهنین ما خواهد افزود و ما را بر انتخابمان متعهدتر و مسئولتر خواهد کرد.
پس ای استاد قامتت برافراشتهتر و کلامت آتشینتر باد که چنین فریادی خود سوزانندهٴ غیظ های کفتاران عمامهدار و صیقل دهندهٴ عزمهای فرزندان پهلوانت و یلان سرزمینت در رزمگاه لیبرتی خواهد بود.
ابراهیم م-س.
در همین کشاکش در مواجه و آشنایی با مجاهدین خلق؛ شکل ورودم به مبارزه نظم خاصی بخودش گرفت و در چارچوب میلیشیای مجاهد خلق، سر از پا نشناخته، با تمام توان به فعالیت در زادگاهم شمال میپرداختم؛ که نقطهٴ اوج آن برمیگردد به دوران معرفی برادر مجاهد مسعود رجوی بهعنوان کاندیدای نسل انقلاب، که خود الهامبخش مسیر آیندهٴ مان شد.
در این رابطه زمانی علاقه و ارادتم به استاد ملکی زیاد شد که از طریق نشریهٴ مجاهد، -که خودم یکی از توزیع کنندگان پرو پا قرصش بودم- متوجه حمایت بیدریغشان، همراه با خیل عظیم تودههای اجتماعی، از این کاندیداتوری شدم -آن هم در زمانهای که سگان هار خمینی در هر کوچه و برزنی چنگ و دندان نشان میدادند و بوزینگانش بر بالای منابر زوزه نفاق سر میدادند - که چنین حمایتی جسورانه؛ البته همراه بود با بهجان خریدن هزار انگ و افترای آخوندی و ارتجاعی؛ خودش برایم پشت گرمی و انگیزهیی میشد برای ادامه کار و مسئولیتم در چارچوب سازمانی مجاهدین خلق.
بعد از مدتی متوجه شدم که تصفیههای ارتجاعی و کینه توزانهٴ خمینی و اعوان و انصارش در تمامی دانشگاهها و ادارات، شامل حال استاد ملکی هم شد؛ ولی استاد نه تنها خم به ابرو نیاورد بلکه مصممتر و با جسارت بیشتری مقابل ارتجاع ایستاد که این خود انگیزشی شد تا احساس دین نسبت به ایشان بهعنوان یک روشنفکر متعهد و مسئول داشته باشم.
تا اینکه در اثر دستگیریهای پاسداران جهل و جنایت خمینی در همان سال 60 به زندان افتادم و دست سرنوشت چنین مقرر داشت که بعد سالی از زندان مازندران به زندان قزلحصار کرج منتقل شوم و با انبوهی از نسل بر خواسته از قیام و انقلاب ضدسلطنتی هم بند و هم سلول شوم. در این تکاپوی دست زمانه این افتخار را نصیبم کرد که در گذر پر پیچ و خم انتقال از این بند به آن بند با استاد محمد ملکی همبند و همنشین شوم و از آموخته و آموزههایش بهرهها گیرم، که یک نمونهٴ آن سر زندگی و شوخ طبعی پدرانه، آن هم در زیر فشارها و اذیت و آزارهای سر انگشتان دژخیم خمینی صفت، در قبال ما نسل جوانترهای تازه به میدان و عرصه مبارزه پا گذاشته. که البته این سر زندگی و شوخ طبعی همراه بود با تواضع و خضوع انقلابی که هیچ استثنایی هم نمیشناخت و کسی را هم بیبهره و بینصیب نمیگذاشت.
اما بعد از انتقال مجددم به زندان مازندران که در گام اوّل آزاد شدنم و در پس آن؛ جاکن شدنم از خانه و کاشانهٴ پدری و پا گذاشتنم به خاک مقدس اشرف را در پی داشت، مصادف بود با دیدار ناباورانهٴ هم بندیها و هم سلولیهای سابقم در زندان قزلحصار؛ که همین زمینهای شد تا بار دیگر یادی از استاد و خاطراتش کنیم. تا اینکه بعد از پشت سر گذاشتن حوادث خونبار در اشرف، لیبرتی و همزمان سر باز کردن قیام مردمی تحت ستم-که جانفشانیهای نسل جدیدی را در پی داشت- این بار تصاویرش را در کنار مادران قیام همراه با خروشی که علامتی از اشرفنشانیاش بود و رجز میخواند که: ”با یزدیان زمان بجنگید“ ؛ بر صفحه ”سیمای آزادی“ دیدم؛ که نقطهٴ اوجش، که بیشک بر صفحه زرین تاریخ مبارزاتی خلقمان نقش خواهد بست، لحظهیی بود که سینه سپر کرده و در گذران عمر هشتاد و اندی سالگیاش؛ راست قامت و استوار بانگ بر آورد که: «این شیران که در بیشهٴ لیبرتی در کمین فرصت طلایی بهسر میبرند فرزندان ما هستند و تیر، تبر، نیزه و خنجر که جای خود، 80 موشک هم بر اینان نه تنها کارساز نخواهد بود، بل روئین تن و فولادین عزم شان خواهد کرد و با بازوان خویش آشیانهٴ ویران شدهشان را آبادتر و زیباتر خواهند کرد». آری بهحق که چنین کلامی آتشین بر ارادهٴ آهنین ما خواهد افزود و ما را بر انتخابمان متعهدتر و مسئولتر خواهد کرد.
پس ای استاد قامتت برافراشتهتر و کلامت آتشینتر باد که چنین فریادی خود سوزانندهٴ غیظ های کفتاران عمامهدار و صیقل دهندهٴ عزمهای فرزندان پهلوانت و یلان سرزمینت در رزمگاه لیبرتی خواهد بود.
ابراهیم م-س.