تهران -نوشتهیی از شعله پاکروان مادر ریحانه جباری پس از آزادی امید علی شناس
عصر سهشنبه به دیدار امید سیمین رفتیم. به اتفاق مادران و چند دختر و پسر جوان فعال اجتماعی. سیمین جوان شده بود. با چشمهایش میخندید. اما هر چه بیشتر در سیمای امید میکاویدم نشان از شادی نمییافتم. صورتش غمگین بود. چشمها و نگاهش هم. در زندان چه میگذرد که چنین بلایی بهسر چشمهای فرزندانمان میآورد؟
سالهای قبل، وقتی به دیدار ریحانم میرفتم آرنجهایم را روی تاقچهٴ باجه ملاقات کابین میگذاشتم و دستها را زیر چانهام. به شیشهٴ کثیفی که حائل بینمان بود نزدیک میشدم و با همهٴ وجودم صورت نگارم را نگاه میکردم. بیش از هر چیز چشمهایش توجهم را جلب میکرد. نگاهش پیر بود. هر ملاقات از ملاقات قبلی پیرتر. به او میگفتم تو چه میبینی که این چنین جهاندیدگی از چشمانت میبارد؟ خندهٴ نخودی میکرد و نگاهش را میدزدید و میگفت فقط آدمها را با دقت نگاه میکنم و به حرفهایشان گوش میدهم. شبها هم توی تخت به هر چه در طول روز دیده یا شنیدهام فکر میکنم.
امروز که امید را دیدم فهمیدم هر کس که شبها را در تفکر و تحلیل آنچه در روز دیده بگذراند، پیر میشود. مگر میشود ضربههای شلاق را روی پوست حس کنی و پیر نشوی؟ مگر میشود تبعیض و بیعدالتی را تجربه کنی و پیر نشوی؟ مگر میشود پوسیدن انسانها را ببینی و پیر نشوی؟ مگر میشود سوختن رویاها را ببینی و پیر نشوی؟ مگر میشود دود شدن بهار جوانی را لمس کنی و پیر نشوی؟
ما هم پیر شدهایم. به ظاهر آزادیم، اما لحظاتمان را در قفس پرپر میکنیم. چنان قفس را تنگ کردهایم که دیگر حتی نمیتوانیم ادای پرواز را در بیاوریم. کدام پرندهای در قفس شاد است که امید ما باشد؟ کنار گردن امید کبود بود. گمانم کتک خورده بود. درست پیش از باز شدن در اوین.
دیوارهای این زندان شاهد چه فریادها بوده از روز اولش. اگر آجرها زبان داشتند میگفتند که چه ناخنها کشیده شده و چه داغها و درفشها که بر گوشت زندانی حک نشد.
عصر سهشنبه به دیدار امید سیمین رفتیم. به اتفاق مادران و چند دختر و پسر جوان فعال اجتماعی. سیمین جوان شده بود. با چشمهایش میخندید. اما هر چه بیشتر در سیمای امید میکاویدم نشان از شادی نمییافتم. صورتش غمگین بود. چشمها و نگاهش هم. در زندان چه میگذرد که چنین بلایی بهسر چشمهای فرزندانمان میآورد؟
سالهای قبل، وقتی به دیدار ریحانم میرفتم آرنجهایم را روی تاقچهٴ باجه ملاقات کابین میگذاشتم و دستها را زیر چانهام. به شیشهٴ کثیفی که حائل بینمان بود نزدیک میشدم و با همهٴ وجودم صورت نگارم را نگاه میکردم. بیش از هر چیز چشمهایش توجهم را جلب میکرد. نگاهش پیر بود. هر ملاقات از ملاقات قبلی پیرتر. به او میگفتم تو چه میبینی که این چنین جهاندیدگی از چشمانت میبارد؟ خندهٴ نخودی میکرد و نگاهش را میدزدید و میگفت فقط آدمها را با دقت نگاه میکنم و به حرفهایشان گوش میدهم. شبها هم توی تخت به هر چه در طول روز دیده یا شنیدهام فکر میکنم.
امروز که امید را دیدم فهمیدم هر کس که شبها را در تفکر و تحلیل آنچه در روز دیده بگذراند، پیر میشود. مگر میشود ضربههای شلاق را روی پوست حس کنی و پیر نشوی؟ مگر میشود تبعیض و بیعدالتی را تجربه کنی و پیر نشوی؟ مگر میشود پوسیدن انسانها را ببینی و پیر نشوی؟ مگر میشود سوختن رویاها را ببینی و پیر نشوی؟ مگر میشود دود شدن بهار جوانی را لمس کنی و پیر نشوی؟
ما هم پیر شدهایم. به ظاهر آزادیم، اما لحظاتمان را در قفس پرپر میکنیم. چنان قفس را تنگ کردهایم که دیگر حتی نمیتوانیم ادای پرواز را در بیاوریم. کدام پرندهای در قفس شاد است که امید ما باشد؟ کنار گردن امید کبود بود. گمانم کتک خورده بود. درست پیش از باز شدن در اوین.
دیوارهای این زندان شاهد چه فریادها بوده از روز اولش. اگر آجرها زبان داشتند میگفتند که چه ناخنها کشیده شده و چه داغها و درفشها که بر گوشت زندانی حک نشد.