غروب از راه میرسید. خورشید، کمکم داشت روشنایی و گرمایش را به شب و سرما میسپرد. خیابان از ازدحام مردم و ماشینها خالی میشد. همه مردم رهسپار خانههایشان میشدند تا تاریکی شب را برای فردایی دیگر به اتمام برسانند.
من هم راهم را به سمت خانهام کج کردم. از روبهرو جوانی به سمت من نزدیک میشد. احساس کردم نای راه رفتن ندارد. به او خیره شدم. جوانک هم به سمت من نگاهی کرد و انگار از خیره شدن من ناراحت شده بود.
-چیه؟ مگه معتاد ندیدی؟ خب منم انسانم. فقط راه بدی رو انتخاب کردم.
کنجکاویام مزید بر علت شد که با او رابطه بزنم تا انتخابی که کرده بود برای چه بوده و چرا؟
- میشه یک سؤال بکنم؟
- برادر، سر به سرم نزار. به قدر کافی خمار هستم.
- نه قصدی ندارم که اذیتت بکنم. زیاد طول نمیکشه.
جوان که نای ایستادن را نداشت کنار جدول خیابان نشست و گفت:
- ببین داداش، سوالت رو بکن، ولی خرجی شب ما رو هم بده. خدا اجرت میده.
- حتماً حتما. (بهنحوی دوست داشتم که دلش را به این وسیله به دست بیارم)
جوان به شنیدن حرفم سعی کرد با لبخندی جواب حرفم را بدهد ولی چروک صورت و لبهای ترک خوردهاش مجال نمیداد. کنارش نشستم. انگار مدت طولانی بوده که حمام نرفته باشد. ولی سعی کردم که متوجه نشود. غافل از اینکه آن جوان احساس مرا خواند و رو به من کرد و گفت:
- داداش راحت باش. 4 هفته است که حموم نرفتم. انتظار داری بوی گل بدم؟!
از رک بودنش خیلی خوشم آمد. اسمش را جویا شدم. جوانک که سعی میکرد لبهای خشک خود را با آب دهانش ترکند تا اسم خودش را به من برساند، گفت:
- داداش اسم مهم نیست. مهم هویته که من الآن ندارم.
ولی من اصرار کردم و گفتم بالاخره بایستی به اسمت آشنا بشم. گفت:
- امـیـــــــد، ولی ناامید!
- امید چقدر درس خوندی؟
آهی کشید و گفت:
- دیپلم تجربی
- خب، چرا ادامه تحصیل ندادی؟
- مگه قرار نبود فقط یه سؤال بکنی؟
من هم که نمیخواستم صحبت کردن با امید را از دست بدهم، از جواب گرفتن سوالم منصرف شدم و به خودم گفتم که یک چیزی برایش بگیر بخورد تا دلش را به دست بیاورم. گفتم:
- امید، همین جا بمون، الآن برمیگردم.
امید که خیال میکرد که من سرکارش میگذارم، با همان رک بودنش گفت:
-دیدی خرج من رو ندادی و رفتی!
در این لحظه احساس کردم که از بیاعتمادی خیلی رنج برده و حق را به او دادم که چنین فکری را بکند. دست توی جیبم کردم و یک اسکناس هزار تومانی به او دادم و گفتم که همین جا بمان برمیگردم.
محلی که امید نشسته بود را سریع ترک کردم و به سمت ساندویچ فروشی که در آن نزدیکی بود، رفتم. سه ساندویچ سفارش کردم و یک پاکت سیگار و نوشابه و…
مقداری طول کشید تا سفارشی که داده بودم، تهیه شود. به محل برگشتم، متأسفانه دیدم امید نیست و رفته. ناراحت شدم. لحظاتی در فکر فرو رفتم که یک مرتبه صدای امید از پشت سرم آمد. روی برگرداندم. خودش بود. خوشحال شدم و ساندویچها را به او دادم. امید، دعای خیرم کرد و من هم به او گفتم که وظیفهام بود و امیدوارم خدا از من قبول کند. احساس کردم با من دوست شده است. به سختی ساندویچ را از گلویش پایین میبرد. من هم سعی کردم که حرفی نزنم تا راحت باشد. بعد از دقایقی سؤال کردم:
- امید، چند سالته
- 24سال
- ماشاءالله
آهی کشید گفت:
- دیگه احساس میکنم جوونیام رفته. دیگه تموم شدم.
- نه هنوز جوونی. مثل اسمت امید داشته باش. چی شد اومدی ایرانشهر، توی این غربت؟
- بعد از گرفتن دیپلم، توی کنکور قبول نشدم. مجبور شدم برای دراومدم کار کنم. وضع مالی خونوادهام کفاف نمیکرد. دنبال کار بودم. کمی صافکاری ماشین بلد بودم. چون بابام صافکاری داشت. کارم خوب پیش نمیرفت و دراومدی نداشتم و فشار زندگی روم زیاد بود. گرونی و موضوعاتی که خودت بهتر میدونی.
من هم برای تأیید حرفش، سرم را تکان دادم. ادامه داد:
- بهخاطر همین تنها راه برام خرید و فروش مواد مخدر بود. دراومد خوبی داشت. کم کم وضعم خوب شد تا حدی که ماشین و خونه خریدم. ولی بعد متوجه شدم که خودم هم اسیر اون شدم. آره، من هم معتاد شدم. اولش احساس نمیکنی. بعد که متعاد بشی دیگه کار از کار گذشته. مجبور شدم همه چیزم را بفروشم. فهمیدم اینجا مواد ارزونتره. همه پولی که داشتم خرج اون کردم. چند بار سعی کردم ترک کنم. چند بار هم زندون رفتم. ولی توی زندون از توی شهر بیشتر جنس گیرت میآد.
توی دلم گفتم: پدرسوختهها، عمداً این کارها رو توی زندانها میکنن تا جوونها رو از بین ببرن.
امید ادامه داد:
- الآن فهمیدم کهچی بهسر من اومد. همه این حکومت و دولت و سر تا پاشون دزد و غارتگرن. تا جوون هستی کاری نداری بکنی. بعد که متعاد میشی بیشتر اسیرت میکنه و کاری میکنه که به فکر خودکشی باشی. این حکومت عمداً این کار رو میکنه تا جوونها نای اعتراض کردن نداشته باشن و سرگرم اعتیاد بشن.
- حرفت کاملاً درسته. رژیم خمینی عمداً مواد مخدر رو رایج کرده تا جوونهای ایرانی سرگرم این موضوع بشن.
- امید جان درکت میکنم. حالا باید برم. کاری هست که برات بکنم؟
- قربونت داداش، خیلی محبت کردی. امیدوارم جبران کنم.
- بعداً میبینمت. ولی سعی کن اعتیاد رو ترک کنی.
خداحافظی کردم و رفتم.
فردای آن روز از آنجا که رد میشدم، دیگر اثری از امید نبود. مدتی صبر کردم. ولی بیفایده بود. من امید را دیگر ندیدم، اما بعد از 3روز فهمیدم که امید در حال تزریق فوت کرده است. او را در یک خرابه پیدا کردند.
با خودم عهد کردم که هیچگاه امیدم را از دست ندهم. امیدم به سرنگونی این رژیم پلید را. او در خرابه پیدا شد، اما من که امیدم را در فرستادن این رژیم آخوندی به زبالهدان تاریخ، هیچگاه از دست نمیدهم.
دادشاه لاشاری.
من هم راهم را به سمت خانهام کج کردم. از روبهرو جوانی به سمت من نزدیک میشد. احساس کردم نای راه رفتن ندارد. به او خیره شدم. جوانک هم به سمت من نگاهی کرد و انگار از خیره شدن من ناراحت شده بود.
-چیه؟ مگه معتاد ندیدی؟ خب منم انسانم. فقط راه بدی رو انتخاب کردم.
کنجکاویام مزید بر علت شد که با او رابطه بزنم تا انتخابی که کرده بود برای چه بوده و چرا؟
- میشه یک سؤال بکنم؟
- برادر، سر به سرم نزار. به قدر کافی خمار هستم.
- نه قصدی ندارم که اذیتت بکنم. زیاد طول نمیکشه.
جوان که نای ایستادن را نداشت کنار جدول خیابان نشست و گفت:
- ببین داداش، سوالت رو بکن، ولی خرجی شب ما رو هم بده. خدا اجرت میده.
- حتماً حتما. (بهنحوی دوست داشتم که دلش را به این وسیله به دست بیارم)
جوان به شنیدن حرفم سعی کرد با لبخندی جواب حرفم را بدهد ولی چروک صورت و لبهای ترک خوردهاش مجال نمیداد. کنارش نشستم. انگار مدت طولانی بوده که حمام نرفته باشد. ولی سعی کردم که متوجه نشود. غافل از اینکه آن جوان احساس مرا خواند و رو به من کرد و گفت:
- داداش راحت باش. 4 هفته است که حموم نرفتم. انتظار داری بوی گل بدم؟!
از رک بودنش خیلی خوشم آمد. اسمش را جویا شدم. جوانک که سعی میکرد لبهای خشک خود را با آب دهانش ترکند تا اسم خودش را به من برساند، گفت:
- داداش اسم مهم نیست. مهم هویته که من الآن ندارم.
ولی من اصرار کردم و گفتم بالاخره بایستی به اسمت آشنا بشم. گفت:
- امـیـــــــد، ولی ناامید!
- امید چقدر درس خوندی؟
آهی کشید و گفت:
- دیپلم تجربی
- خب، چرا ادامه تحصیل ندادی؟
- مگه قرار نبود فقط یه سؤال بکنی؟
من هم که نمیخواستم صحبت کردن با امید را از دست بدهم، از جواب گرفتن سوالم منصرف شدم و به خودم گفتم که یک چیزی برایش بگیر بخورد تا دلش را به دست بیاورم. گفتم:
- امید، همین جا بمون، الآن برمیگردم.
امید که خیال میکرد که من سرکارش میگذارم، با همان رک بودنش گفت:
-دیدی خرج من رو ندادی و رفتی!
در این لحظه احساس کردم که از بیاعتمادی خیلی رنج برده و حق را به او دادم که چنین فکری را بکند. دست توی جیبم کردم و یک اسکناس هزار تومانی به او دادم و گفتم که همین جا بمان برمیگردم.
محلی که امید نشسته بود را سریع ترک کردم و به سمت ساندویچ فروشی که در آن نزدیکی بود، رفتم. سه ساندویچ سفارش کردم و یک پاکت سیگار و نوشابه و…
مقداری طول کشید تا سفارشی که داده بودم، تهیه شود. به محل برگشتم، متأسفانه دیدم امید نیست و رفته. ناراحت شدم. لحظاتی در فکر فرو رفتم که یک مرتبه صدای امید از پشت سرم آمد. روی برگرداندم. خودش بود. خوشحال شدم و ساندویچها را به او دادم. امید، دعای خیرم کرد و من هم به او گفتم که وظیفهام بود و امیدوارم خدا از من قبول کند. احساس کردم با من دوست شده است. به سختی ساندویچ را از گلویش پایین میبرد. من هم سعی کردم که حرفی نزنم تا راحت باشد. بعد از دقایقی سؤال کردم:
- امید، چند سالته
- 24سال
- ماشاءالله
آهی کشید گفت:
- دیگه احساس میکنم جوونیام رفته. دیگه تموم شدم.
- نه هنوز جوونی. مثل اسمت امید داشته باش. چی شد اومدی ایرانشهر، توی این غربت؟
- بعد از گرفتن دیپلم، توی کنکور قبول نشدم. مجبور شدم برای دراومدم کار کنم. وضع مالی خونوادهام کفاف نمیکرد. دنبال کار بودم. کمی صافکاری ماشین بلد بودم. چون بابام صافکاری داشت. کارم خوب پیش نمیرفت و دراومدی نداشتم و فشار زندگی روم زیاد بود. گرونی و موضوعاتی که خودت بهتر میدونی.
من هم برای تأیید حرفش، سرم را تکان دادم. ادامه داد:
- بهخاطر همین تنها راه برام خرید و فروش مواد مخدر بود. دراومد خوبی داشت. کم کم وضعم خوب شد تا حدی که ماشین و خونه خریدم. ولی بعد متوجه شدم که خودم هم اسیر اون شدم. آره، من هم معتاد شدم. اولش احساس نمیکنی. بعد که متعاد بشی دیگه کار از کار گذشته. مجبور شدم همه چیزم را بفروشم. فهمیدم اینجا مواد ارزونتره. همه پولی که داشتم خرج اون کردم. چند بار سعی کردم ترک کنم. چند بار هم زندون رفتم. ولی توی زندون از توی شهر بیشتر جنس گیرت میآد.
توی دلم گفتم: پدرسوختهها، عمداً این کارها رو توی زندانها میکنن تا جوونها رو از بین ببرن.
امید ادامه داد:
- الآن فهمیدم کهچی بهسر من اومد. همه این حکومت و دولت و سر تا پاشون دزد و غارتگرن. تا جوون هستی کاری نداری بکنی. بعد که متعاد میشی بیشتر اسیرت میکنه و کاری میکنه که به فکر خودکشی باشی. این حکومت عمداً این کار رو میکنه تا جوونها نای اعتراض کردن نداشته باشن و سرگرم اعتیاد بشن.
- حرفت کاملاً درسته. رژیم خمینی عمداً مواد مخدر رو رایج کرده تا جوونهای ایرانی سرگرم این موضوع بشن.
- امید جان درکت میکنم. حالا باید برم. کاری هست که برات بکنم؟
- قربونت داداش، خیلی محبت کردی. امیدوارم جبران کنم.
- بعداً میبینمت. ولی سعی کن اعتیاد رو ترک کنی.
خداحافظی کردم و رفتم.
فردای آن روز از آنجا که رد میشدم، دیگر اثری از امید نبود. مدتی صبر کردم. ولی بیفایده بود. من امید را دیگر ندیدم، اما بعد از 3روز فهمیدم که امید در حال تزریق فوت کرده است. او را در یک خرابه پیدا کردند.
با خودم عهد کردم که هیچگاه امیدم را از دست ندهم. امیدم به سرنگونی این رژیم پلید را. او در خرابه پیدا شد، اما من که امیدم را در فرستادن این رژیم آخوندی به زبالهدان تاریخ، هیچگاه از دست نمیدهم.
دادشاه لاشاری.