در مهرگان، رازیست که نغمهساز تداعیهای یـاد است. در موسیقی، بسیاری از نغمههای یاد را در مقام «همایون» تداعی میکنیم. در این غروب خاطرهچین پاییز سایه و رنگ، «جای آن دارد که چندی هم ره صحرا بگیرم» و «سنگ خارا»ی یاد را «گواه» خاطر خوب مرضیهی «شیدا»...
«یاد تو
از نور است
از آبگیری در آرامش». (1)
عصر یک روز مهر 49ـ 1348 با رامین (برادر بزرگ و شهیدم عبدالله) از مدرسه برمیگشتیم. یک راست رفتیم بـاغ، پیش بابا و مادر. بابا بالای درخت بود و سیب میچید. مادر سیبها را میگرفت و میچید در سطل کنار پایش. رامین هم رفت کمک بابا. رادیو کوچک دو موج، میان شاخههای پایین درخت سیب بود. مادر نشست کمی استراحت کند. من رفتم پای درخت و سیبها را از دست بابا و رامین میگرفتم و میچیدم در سطل. در سرم شوری بود و در دلم شوقی کودکانه پرسه میزد. شاید بهخاطر غروب قشنگ و دلنشین و رؤیاسازی بود که خورشید کهربایی را لای شاخهها نشانده بود و سیبهای سرخ و گلگون در نوک درختان به طاق گنبد مینایی چسبیده بودند...
جمع کوچکی در باغی در کرج بودیم. آتشگه زندگی را شعله میدادیم و نقشها و تار و پود خاطرههای فردا را میبافتیم... سرم بالا بود و چشمم به دستهای بابا و رامین. سیبهای سرخ از سقف نیلی آسمان تاب میخوردند و در دستانم میافتادند.
تا آن موقع ـ که نـه یا ده ساله بودم ـ هیچ موقع رادیو در خانهی ما خاموش نبود. موسیقی هم در خانهمان چون ردّی از فراز و فرود مداوم موجی بیپایان، پرسه میزد. مادر، شیفتهی قصههای شب بود. ترانههایی از رادیو را هم دوست داشت و با اشتیاق گوش میداد و زمزمهشان میکرد.
ناگهان گفتار رادیو قطع شد و از میان شاخههای قهوهیی و سیبهای سرخ و برگهای سبز، آهنگی و سپس صدایی آمد: «دو سه شبه که چشمام به دره ـ خدا کنه که خوابم نبره / تـو این قفس که زندون منه ـ دلم گرفته و منتظره / ... / فردا دوباره پاییز میشه باز... / ای آسمون بهش بگو»...
من صدا را نمیشناختم. مادر که با فاصلهیی از ما، لب کرت نشسته بود، گفت: رادیو را بلندتر کن!
طبیعت زیبا و آرام پاییز، جمع کوچک آن باغ، علاقهی مادر و رخسارهی غروب، پنجههای بلند آفتاب از نوک درختان تا اقیانوس لاجوردی آسمان، صدای مرضیه و آهنگ زیبای ترانه ـ که بعدها فهمیدم در مایهی دشتی و دستگاه شور است ـ بر ضمیر و جان و خاطرم حک شدند. سالهای سال این ترانه زینت لحظات زندگی ما شد و ماند. کاروان نوا و نغمه از کوهها، باغها، سایهسارها، راهها، درّهها، آبشارها، خیابانها و خانهمان میگذشت. خانهمان با آلبوم مرضیه و بنان و... آذین میگشت و خاطرههایمان فراخ و گشادهبال. «گلهای تازه، گلهای رنگارنگ» هم زینتبخش خلوت عصرهای دلانگیز میشدند. اینها با مرضیه و خالقی و بنان و پایور و کسایی و مشکاتیان و... عقیقهایی شدند که هنوز بر انگشتری زندگی میدرخشند.
مرضیه همیشه در زندگی ما بود. مرضیه همیشه همسفر و معاشر فراقها، وصلها، سیاحتها و هجرانیهایمان بود. مرضیه، ماه و زهرهی روز و شب آرزوها و رؤیاها و اندوه والا و نشاط زیبایمان بود. مرضیه عجین هنر شورآفرین و بالندهی بوم و برش بود.
مرزکشی قاطعاش با ارتجاع ابلیس آخوندی و پیوستنش به یادگارهای گلسرخ، ترجمان اجتماعی ـ تاریخی نغمههایش شد. شمعهای روشنابخش شعرهای ترانههایش، بزرگان پارسیگو و شیداهای «پیامبر زبان» بودند.
خوش بهحال مرضیه، خالقی، بنان، معروفی... خوش بهحال ایران و خوشا بهحال کاروان هنر ملی و مردمی ایران زمین. آنان که همیشه دست و سایه و حرمت عشق بر سرشان بود و محبت و لطف مردمشان در دل و جان.
سخن از هنریست که هرگز مردم را در پای عمارتنشینان «سیاستپیشه»، قربانی نکرد. هنری که «درّش را در پای خوکان نریخت». هنری که هرگز کهنه نشد. گوهری که به همت مردمی و ملی و انسانی بودنش، تا همیشه بر چکاد و ستیغ قلههای فخر و شکوه این بوم و بر میدرخشد. دست تطاول هیچ دیکتاتور و دستان «وظیفهپرور» هیچ سلطان و شیخی نتوانست دامنش را بیالاید و زینت زیبای روحش را ملکوک کند.
این است افتخار ملی و زیبایی انسانی هنر ایرانزمین که مرضیه تجسمی از غرور و شکوه آن است...
«تو را به یاد دارم
آنسان که در پاییز پـار بودی
و برگها بر آب جانم میافتاد.
برگها صدای آهسته و آرامت را برمیچید
آتش حیرتی در آن عطشم میسوخت...
سفر چشمانت را احساس میکنم و پاییز دور میشود
و آوای پرنده و قلب خانهیی
ـ که آرزوهای ژرفم به سویش میکوچید
و بوسههای شادمانهام بهسان اخگرها فرو میبارید ـ
یاد تو
از نور است
از آبگیری در آرامش.
فراسوی چشمانت
شامگاهان شعلهور است.
برگهای پاییز
در جانت میچرخند»... (پابلو نرودا، چهار مجموعه، از شعر «تو را به یاد دارم»، ص 29)
س.ع.نسیم
«یاد تو
از نور است
از آبگیری در آرامش». (1)
عصر یک روز مهر 49ـ 1348 با رامین (برادر بزرگ و شهیدم عبدالله) از مدرسه برمیگشتیم. یک راست رفتیم بـاغ، پیش بابا و مادر. بابا بالای درخت بود و سیب میچید. مادر سیبها را میگرفت و میچید در سطل کنار پایش. رامین هم رفت کمک بابا. رادیو کوچک دو موج، میان شاخههای پایین درخت سیب بود. مادر نشست کمی استراحت کند. من رفتم پای درخت و سیبها را از دست بابا و رامین میگرفتم و میچیدم در سطل. در سرم شوری بود و در دلم شوقی کودکانه پرسه میزد. شاید بهخاطر غروب قشنگ و دلنشین و رؤیاسازی بود که خورشید کهربایی را لای شاخهها نشانده بود و سیبهای سرخ و گلگون در نوک درختان به طاق گنبد مینایی چسبیده بودند...
جمع کوچکی در باغی در کرج بودیم. آتشگه زندگی را شعله میدادیم و نقشها و تار و پود خاطرههای فردا را میبافتیم... سرم بالا بود و چشمم به دستهای بابا و رامین. سیبهای سرخ از سقف نیلی آسمان تاب میخوردند و در دستانم میافتادند.
تا آن موقع ـ که نـه یا ده ساله بودم ـ هیچ موقع رادیو در خانهی ما خاموش نبود. موسیقی هم در خانهمان چون ردّی از فراز و فرود مداوم موجی بیپایان، پرسه میزد. مادر، شیفتهی قصههای شب بود. ترانههایی از رادیو را هم دوست داشت و با اشتیاق گوش میداد و زمزمهشان میکرد.
ناگهان گفتار رادیو قطع شد و از میان شاخههای قهوهیی و سیبهای سرخ و برگهای سبز، آهنگی و سپس صدایی آمد: «دو سه شبه که چشمام به دره ـ خدا کنه که خوابم نبره / تـو این قفس که زندون منه ـ دلم گرفته و منتظره / ... / فردا دوباره پاییز میشه باز... / ای آسمون بهش بگو»...
من صدا را نمیشناختم. مادر که با فاصلهیی از ما، لب کرت نشسته بود، گفت: رادیو را بلندتر کن!
طبیعت زیبا و آرام پاییز، جمع کوچک آن باغ، علاقهی مادر و رخسارهی غروب، پنجههای بلند آفتاب از نوک درختان تا اقیانوس لاجوردی آسمان، صدای مرضیه و آهنگ زیبای ترانه ـ که بعدها فهمیدم در مایهی دشتی و دستگاه شور است ـ بر ضمیر و جان و خاطرم حک شدند. سالهای سال این ترانه زینت لحظات زندگی ما شد و ماند. کاروان نوا و نغمه از کوهها، باغها، سایهسارها، راهها، درّهها، آبشارها، خیابانها و خانهمان میگذشت. خانهمان با آلبوم مرضیه و بنان و... آذین میگشت و خاطرههایمان فراخ و گشادهبال. «گلهای تازه، گلهای رنگارنگ» هم زینتبخش خلوت عصرهای دلانگیز میشدند. اینها با مرضیه و خالقی و بنان و پایور و کسایی و مشکاتیان و... عقیقهایی شدند که هنوز بر انگشتری زندگی میدرخشند.
مرضیه همیشه در زندگی ما بود. مرضیه همیشه همسفر و معاشر فراقها، وصلها، سیاحتها و هجرانیهایمان بود. مرضیه، ماه و زهرهی روز و شب آرزوها و رؤیاها و اندوه والا و نشاط زیبایمان بود. مرضیه عجین هنر شورآفرین و بالندهی بوم و برش بود.
مرزکشی قاطعاش با ارتجاع ابلیس آخوندی و پیوستنش به یادگارهای گلسرخ، ترجمان اجتماعی ـ تاریخی نغمههایش شد. شمعهای روشنابخش شعرهای ترانههایش، بزرگان پارسیگو و شیداهای «پیامبر زبان» بودند.
خوش بهحال مرضیه، خالقی، بنان، معروفی... خوش بهحال ایران و خوشا بهحال کاروان هنر ملی و مردمی ایران زمین. آنان که همیشه دست و سایه و حرمت عشق بر سرشان بود و محبت و لطف مردمشان در دل و جان.
سخن از هنریست که هرگز مردم را در پای عمارتنشینان «سیاستپیشه»، قربانی نکرد. هنری که «درّش را در پای خوکان نریخت». هنری که هرگز کهنه نشد. گوهری که به همت مردمی و ملی و انسانی بودنش، تا همیشه بر چکاد و ستیغ قلههای فخر و شکوه این بوم و بر میدرخشد. دست تطاول هیچ دیکتاتور و دستان «وظیفهپرور» هیچ سلطان و شیخی نتوانست دامنش را بیالاید و زینت زیبای روحش را ملکوک کند.
این است افتخار ملی و زیبایی انسانی هنر ایرانزمین که مرضیه تجسمی از غرور و شکوه آن است...
«تو را به یاد دارم
آنسان که در پاییز پـار بودی
و برگها بر آب جانم میافتاد.
برگها صدای آهسته و آرامت را برمیچید
آتش حیرتی در آن عطشم میسوخت...
سفر چشمانت را احساس میکنم و پاییز دور میشود
و آوای پرنده و قلب خانهیی
ـ که آرزوهای ژرفم به سویش میکوچید
و بوسههای شادمانهام بهسان اخگرها فرو میبارید ـ
یاد تو
از نور است
از آبگیری در آرامش.
فراسوی چشمانت
شامگاهان شعلهور است.
برگهای پاییز
در جانت میچرخند»... (پابلو نرودا، چهار مجموعه، از شعر «تو را به یاد دارم»، ص 29)
س.ع.نسیم