نقل قول از مهران غنیمتی درباره برادرش مجتبی:
در روز 13 آبان 67 پاسداری با موتورسیکلت به خانه پدریمان مراجعه کرد و گفت: ”من از طرف مجتبی آمدهام! میخواستم بگویم، فردا به کمیته خیابان زنجان بیایید. ملاقاتهای زندان راه افتاده و میخواهند به شما ملاقات بدهند“ !
با توجه به اخبار متفاوتی که در مورد شرایط زندان در آن دو سه ماه شنیده بودم، شستم خبردار شد که موضوع ملاقات نیست! و همانجا رو به پاسدار داد زدم ”داداشم را تیرباران کردید!؟“
پاسدار گفت ”نه آقا این حرفها نیست، میخواهند ملاقات بدهند! “
در همین حین مادرم رسید و داشت به حرفهای بین من و پاسدار گوش میداد، آن پاسدار تکرار میکرد که فردا برای ملاقات… مادرم هم شروع به فریاد کشیدن کرد که ” جنایتکارها پسرم را کشتید و… “پاسدار که از ترس مادرم عقبعقب میرفت، با دستپاچگی سوار موتورسیکلت شد و فرار کرد. روز بعد بود که از طریق کمیته خیابان زنجان مطمئن شدیم مجتبی را اعدام کردهاند.
با اینکه پاسداران تأکید زیادی کرده بودند که برای او مجلس ختم نگیریم اما مادرم گوشش به این حرفها بدهکار نبود و هفته بعد برای او مجلس ختمی در خانهمان گرفت. خالهام که یک زن روستایی فقیر و زحمتکشی بود، برای شبهفت مجتبی به خانهمان آمد. او در حالیکه پشت سرهم به زبان ترکی تکرار میکرد «من اولمیام، سن اولماسان یرد» (در جایی که تو نیستی، من هم نباشم)، سرش را روی دیوار گذاشت و جان سپرد!.
بعد از مدتی پاسداران دوباره به در خانه پدرم آمدند و گفتند بیایید پول بدهید تا سنگقبر مجتبی را بدهیم. مادرم فریادکشان در جوابشان گفت: ”آن سری را که در راه خدا دادهام، برایش سنگی نمیخواهم! “
بعد از چند سال که من بعضی از همبندیهای مجتبی را دیدم برایم گفتند که مجتبی از دادگاه به بند برگشته بود. اما از اینکه دید بسیاری از همرزمانش اعدام شدهاند، طاقت نیاورد و همان شب اولی که به بند برگشته بود، رو به پاسداری که برای آمارگیری آمده بود، بلند شد ایستاد و گفت من مجاهد خلق مجتبی غنیمتی هستم و از کلیه مواضع و عملکردهای سازمان هم دفاع میکنم. حالا هر کاری که میخواهی بکن. همان شب مجتبی را از بند بیرون برده و او هم به همراه دیگر همرزمانش به جاودانه فروغها پیوست.
در روز 13 آبان 67 پاسداری با موتورسیکلت به خانه پدریمان مراجعه کرد و گفت: ”من از طرف مجتبی آمدهام! میخواستم بگویم، فردا به کمیته خیابان زنجان بیایید. ملاقاتهای زندان راه افتاده و میخواهند به شما ملاقات بدهند“ !
با توجه به اخبار متفاوتی که در مورد شرایط زندان در آن دو سه ماه شنیده بودم، شستم خبردار شد که موضوع ملاقات نیست! و همانجا رو به پاسدار داد زدم ”داداشم را تیرباران کردید!؟“
پاسدار گفت ”نه آقا این حرفها نیست، میخواهند ملاقات بدهند! “
در همین حین مادرم رسید و داشت به حرفهای بین من و پاسدار گوش میداد، آن پاسدار تکرار میکرد که فردا برای ملاقات… مادرم هم شروع به فریاد کشیدن کرد که ” جنایتکارها پسرم را کشتید و… “پاسدار که از ترس مادرم عقبعقب میرفت، با دستپاچگی سوار موتورسیکلت شد و فرار کرد. روز بعد بود که از طریق کمیته خیابان زنجان مطمئن شدیم مجتبی را اعدام کردهاند.
با اینکه پاسداران تأکید زیادی کرده بودند که برای او مجلس ختم نگیریم اما مادرم گوشش به این حرفها بدهکار نبود و هفته بعد برای او مجلس ختمی در خانهمان گرفت. خالهام که یک زن روستایی فقیر و زحمتکشی بود، برای شبهفت مجتبی به خانهمان آمد. او در حالیکه پشت سرهم به زبان ترکی تکرار میکرد «من اولمیام، سن اولماسان یرد» (در جایی که تو نیستی، من هم نباشم)، سرش را روی دیوار گذاشت و جان سپرد!.
بعد از مدتی پاسداران دوباره به در خانه پدرم آمدند و گفتند بیایید پول بدهید تا سنگقبر مجتبی را بدهیم. مادرم فریادکشان در جوابشان گفت: ”آن سری را که در راه خدا دادهام، برایش سنگی نمیخواهم! “
بعد از چند سال که من بعضی از همبندیهای مجتبی را دیدم برایم گفتند که مجتبی از دادگاه به بند برگشته بود. اما از اینکه دید بسیاری از همرزمانش اعدام شدهاند، طاقت نیاورد و همان شب اولی که به بند برگشته بود، رو به پاسداری که برای آمارگیری آمده بود، بلند شد ایستاد و گفت من مجاهد خلق مجتبی غنیمتی هستم و از کلیه مواضع و عملکردهای سازمان هم دفاع میکنم. حالا هر کاری که میخواهی بکن. همان شب مجتبی را از بند بیرون برده و او هم به همراه دیگر همرزمانش به جاودانه فروغها پیوست.