728 x 90

عزیزم! برای این عمو و دوربینش دست تکان بده! - ع. طارق

حماسه های خاموش فروغ جاویدان
حماسه های خاموش فروغ جاویدان
مهناز در فرودگاه اردن از هواپیما پیاده شد. در سالن انتظار، یک زن مجاهد، منتظر او بود‌، زن مجاهد، بعد از این‌که وی را به گرمی در آغوش گرفت‌، از وضعیت سفر سؤال کرد و ضمن معرفی خود به او گفت‌، آمده است که تسهیلات لازم را برای انتقال او، به قرارگاه اشرف، در عراق فراهم نماید.


***

اتومبیل یک ون آلبالویی رنگ بود‌، هر لحظه به سرعتش می‌افزود. کولر ضعیف آن بزحمت می‌توانست‌، صندلی‌های عقب را خنک کند. مهناز مدام خودش را باد می‌زد و از پنجره، چشم به مناظر اطراف دوخته بود؛ مناظری که به‌صورت یک فیلم زنده از جلوی چشمانش می‌گریختند. برای اولین بار بود که به عراق می‌آمد. قبلاً وصف این کشور را فقط، در برخی افسانه‌های فولکوریک مانند «سند‌باد»، «چهل دزد بغداد» و داستانهای مربوط به خلفای عباسی شنیده بود. بارها به ذهنش زده بود که یک روز برود و اماکنی مانند مسجد کوفه یا بیابانهای نهروان را ببیند. خواندن خطبه‌های نهج‌البلاغه و شنیدن سرگذشت جذاب حضرت علی، بارها این شوق را در او برانگیخته بود که روزی نجف را زیارت کند. اکنون، ماشین داشت از کنار میدان مرکزی شهر «خالص»، واقع در استان بعقوبه، رد می‌شد. زنان محلی با لباس و سربندهای مشکی، در بازار شهر خالص‌، جلوی میوه فروشیها داشتند تند و تند بادمجان و گوجه فرنگی و بامیه سوا می‌کردند. چند پیرمرد پای یک نخل تنومند نشسته و توتون می‌پیچیدند. کمی دورتر از آنها پسر بچه‌ها در یک میدانچهٴ خاکی با دشداشه‌هایی که دامن برچیده‌، سرهای تراشیده‌، صورتهای عرق کرده و پاهای برهنه، داشتند فوتبال بازی می‌کردند. یک روستایی با تنها گاو خود، جلوی قصابی داشت با قصاب سر قیمت گاو چانه می‌زد. جلوتر نرسیده به «سه راهی زنبور» (1) لاشهٴ چند گوسفند از چنگک آویزان بود و تعدادی زنبور سرخ و درشت گرداگرد آن پرواز می‌کردند. پای لاشه‌ها، چند پوست چرکین گوسفند و یک کارد خون آلود دیده می‌شد.
جاده شلوغ بود و ماشینها مرتب از یکدیگر سبقت می‌گرفتند. بوی لجن کوچه‌ها و دود اگزوز ماشین‌ها یک لحظه وارد ماشین شد. مهناز پنجره را بست و سعی کرد خودش را با مناظر دوردست مشغول کند.‌.

از منطقه نخل زار که گذشتند‌، جاده کمی عریض و صاف شد. هوا مقداری خاک آلود بود. مهناز یک بار دیگر راننده را نگریست. راننده مرد چاق چهل‌ساله دشداشه پوشی بود که روی فرمان خم شده و دو دستی آن را چسبیده بود؛ انگار می‌ترسید کنترل ماشین را از دست بدهد. تا آن لحظه هیچ صحبتی با هم نکرده بودند. نه مهناز عربی می‌دانست‌، نه او فارسی. تنها چند بار راننده جملاتی گفته بود که کلمه «ساعت» از بین آنها قابل تشخیص بود و مهناز صفحه ساعت مچی‌اش را به او نشان داده و راننده مدتی در آن خیره شده، تا توانسته بود‌، از بین اعداد ریز و عقربه‌های ظریف ساعت، سر از زمان درآورد.

از یک دست‌انداز وحشتناک گذشتند‌، سمت راست جاده سیلوی گندم و سمت چپ آن زمینهای شخم خورده دیده می‌شدند. چیزی شبیه لاشهٴ یک سگ وسط جاده افتاده بود. راننده ناگهان فرمان را به راست پیچاند تا به آن برنخورد. مهناز اندکی تعادلش را از دست داد. راننده به عربی جمله‌یی گفت و پلیس راه را نشان داد.

سمت راست جاده کمی جلوتر از تابلویی آبی رنگی که نقشهٴ عراق و راههای مواصلاتی را نشان می‌داد یک اتاقک سپید رنگ با نوارهای آبی‌سیر دیده می‌شد‌، جاده در آن قسمت دارای راه‌بندان بود و سه پلیس که یکی از آنها لباس‌شخصی پوشیده بود‌، مسافران خودروها را از نظر می‌گذراندند. راننده با رسیدن به آنها، بی‌آن‌که از سرعت بکاهد‌، سرش را از پنجره بیرون آورد و با صدای بلند گفت:
مجاهدین!
پلیس‌ها، با احترام خود را عقب کشیدند و راه را نشان دادند. لبخندی رضایت آمیز بر لبان راننده نشست، و برای نخستین بار دست او بطرف پیچ رادیو رفت. اندکی بعد یک دکل ماکرویو در سمت چپ جاده نمایان شد. راننده باز چیزی به عربی گفت و به راست پیچید.
از یک راه‌بندان و پست ایست و بازرسی عراقی رد شدند. جاده دارای سرعت گیرهای متعددی بود. سرانجام ماشین جلوی یک محوطه باز و یک در بزرگ متوقف شد. راننده پایش را محکم روی ترمز فشرد و با اشتیاق گفت: «معسکر اشرف!».

دو مرد و یک زن مجاهد با اونیفورمهای خاکی در حال نگهبانی از یک در بزرگ بودند. یک اتاقک شیک با شیشه‌های فتوکرومیک در چند متری این در بزرگ قرار داشت. آنها با دیدن مهنار مشتاقانه به سمتش آمدند. زن مجاهد با او روبوسی کرد و ساک‌هایش را از دست وی گرفت و به داخل هدایتش کرد. یکی از مردان مجاهد، با تلفن تماس گرفت.

یک پارچ بلور پر از نوشابه و تکه‌های ریز یخ، با لیوانی ظریف، در یک سینی استیل جلوی مهناز قرار گرفت:
- به خونهٴ خودت خوش اومدی، امیدوارم گرمای هوا اذیتت نکرده باشه‌، البته به‌زودی به اون عادت می‌کنی.

زن مجاهدی که این جملات را گفت با خوشرویی، لیوان پر نوشابه را به سمت مهناز دراز کرد. ده دقیقه بعد ماشینی جلوی کیوسک دم در ورودی متوقف شد و سرنشینان آن مهناز را به رفتن دعوت کردند.

خیابانهای اشرف آن روز شلوغ بود. زنان و مردان مجاهد با عجله از سویی به سوی دیگر می‌دویدند. چیزی که در نگاه اول، نظر مهناز را جلب کرد و به نظرش عجیب آمد‌، این بود که مجاهدین همه مثل هم لباس پوشیده بودند. قیافه‌های بیش از اندازه جدی آنها‌، شبیه هم بود و در همان حال لبخند هم می‌زدند. با گامهای شمرده و محکم قدم برمی‌داشتند؛ انگار نظام جمع می‌روند. با آن‌که اولین بار با او مواجه می‌شدند ولی مانند یک دوست صمیمی دست تکان می‌دادند و وقتی به نزدیک می‌رسیدند‌، تند و تند و به گرمی احوالپرسی می‌کردند؛ طوری که در حضورشان احساس غریبگی معنایی نداشت.

خیابان عریض درختکاری شده‌یی که مجاهدین به آن «خیابان 100» (2) می‌گفتند‌، مملو از ماشینهای مختلف با سرنشینانی دارای چهره‌های آفتاب سوخته‌، مصمم و خونگرم بود. چند کامیون پر به سمت «خیابان 400»، در حرکت بودند. گفته می‌شد حامل مهمات هستند. جلوی پمپ بنزین، چند جیب کا.ام مسلح به تفنگ 106 در نوبت سوخت زدن بودند.

سمیه‌، زن مجاهدی که پشت فرمان قرار گرفته بود‌، نگاه تحسین آمیزی به مهناز کرد و گفت:
- خیلی خوش اومدی، همه دارند برای عملیات نهایی آماده می‌شوند‌، به موقع خودت را رساندی. اگر یک روز دیرتر می‌آمدی، جا می‌ماندی. ما داریم‌، می‌رویم.

زهرا‌، یکی دیگر از زنان مجاهد به آرامی دستش را روی دست مهناز گذاشت و آن را با لبخند فشار داد:
- از کدام کشور آمدی؟
- آمریکا.
- چطور شد‌، تصمیم گرفتی، به ارتش بیایی؟
- خبر آماده‌باش را شنیدم‌، دیدم اگر امروز نیایم‌، فردا دیگر خیلی دیر است...


***

روی در چوبی روغن جلا خورده و تمیزی نوشته بود: «سارا». مهناز نگاهی به اطراف کرد. انبوهی از همان چهره‌های آفتاب سوخته و مصمم تند و تند در حال کار کردن بودند. از دور مانند مورچه‌های سخت‌کوشی می‌نمودند که برای انجام کار سر از پا نمی‌شناسند. آن‌چنان می‌دویدند که‌ گویی پایان دنیا نزدیک شده، و به‌زودی جایی آتش خواهد گرفت.

او وارد اتاق فرمانده گردان شد. در لحظه به نظرش رسید که باید سارا همین زن با صلابت‌، بالا بلند و خوش‌برخورد و مجاهدی باشد که پشت میز نشسته. حدسش درست بود. فرمانده سارا با دیدن او با احترام از جا برخاست. دست داد و روبوسی کرد و تعارف نمود که روی صندلی بنشیند آنگاه از گرمای هوا و مشکلات سفر پرسید. مهناز یکی یکی جواب داد اما بی‌صبرانه انتظار می‌کشید فرمانده سارا روی اصل مطلب برود. سرانجام فرمانده با یک سؤال قاطع و ناگهانی وارد این دنیا شد:
- انگیزهٴ شما از پیوستن به ارتش آزادیبخش چیست؟
...
قلب مهناز به تپش درآمد و مثل کبوتری سر بریده، خود را به قفسه سینه‌اش کوبید. انتظار همه چیز را داشت، به جز این سوال. هر حرکت فرمانده، زیر ذره‌بین نگاه موشکاف و باریک بین او قرار داشت. با خود اندیشید: «نکند قبولم نکند‌، نکند بگوید دیر آمده‌یی و در کروکی سازماندهی جایی برای تو نیست. نکند مزاحم آنها شده‌ام‌، اگر نه پاسخ به یک درخواست پیوستن نباید این قدر طول بکشد. الآن که وقت پرسیدن این سؤال نیست»....

یک منظره از کوهستانهای برفی مرتفع؛ پشت یک پنجرهٴ طلایی، به دیوار الصاق شده بود. دیدن این عکس آدمی را بی‌اختیار از گرمای جهنمی عراق به سوز سرما و کولاک و سقوط سهمگین بهمن پرواز می‌داد. یک دستگاه کولر ژنرال در دیوار شرقی اتاق‌، برودت مطبوعی را در فضا می‌پراکند. چشمان مهناز از روی دیوار سر خورد و روی میزی افتاد که فرمانده در پشت آن داشت مدارک مهناز را بررسی می‌کرد. تصاویر متبسم و کوچکی از مسعود و مریم رجوی در یک قاب نقره‌یی روی میز قرار داشت. چند شاخه گل «حسن یوسف» با چهره‌های شرمگین در یک گلدان سفالی، آنها را تکمیل می‌کردند. دور گلدان با کاغذ کادو، به‌طرز زیبایی تزئین شده بود. در جاقلمی روی میز، یک خودنویس و یک روان نویس سبز در کنار برچسبهای زرد رنگ و کاغذهای رنگی یاداشت جا خوش کرده بودند. لیوان چایی جلوی مهناز دیگر بخار نمی‌کرد. زمان به کندی می‌گذشت.
فرمانده از پشت انبوه گزارشاتی -که در کازیهٴ میزش قرار داشت- سر بلند کرد و لبخند زد. مهناز داشت به ناخن‌هایش نگاه می‌کرد‌، متوجه نشد.

- چایی سرد شد‌، چرا نخوردید؟
- هان... بله‌، یادم رفته بود.
- گفتید چند سالتان است؟
- هیفده
- هیفده!
- بله!
- متأسفم‌، با این سن و سال نمی‌توانید توی یگانهای رزمی باشید و با اونا عملیات برین.

کاخ بلورین آرزوهای مهناز با بمبی مهیب به یکباره منفجر شد و پر سر و صدا فرو ریخت. احساسی تلخ، به ناگهان به دیوارهٴ قلبش خنج کشید و کبوتر زندانی درون سینه‌اش محکمتر، بال به دیوار کوفت. با مقداری شرم و رودربایستی، رو به فرمانده کرد:
- ممکنه بپرسم چرا؟
- این ضوابط ارتش آزادی‌بخشه‌، از روی این آیین‌نامه برات می‌خونم...

مهناز با کمی استیصال و نگرانی به سقف نگاه کرد:
- حالا نمی‌شود یک جوری استثنا قائل بشوید. یک سال که چیزی نیست؛ تازه‌، موقع عملیات سرنگونی که نباید پشت این خرد و ریزها موند... من با هزار امید و آرزو این‌جا آمده‌ام...

- درکت می‌کنم‌، من هم مثل تو بودم...
لحظاتی به سکوت گذشت. مهناز از بس انگشتانش را شمرده بود که گاه فکر می‌کرد‌، تعداد آنها بیشتر شده‌، کف دستش را لایه‌یی از عرق پوشانده ‌بود و از فرط بلاتکلیفی، نمی‌دانست پایش را کجا بگذارد.

- ببین مهناز جان! منظور من این نیست که تو را قبول نمی‌کنیم‌، این تصمیم مبارکی است که خودت گرفته‌یی. به قول برادر مسعود «هیچ چیز نمی‌تواند مانع جهاد یک مجاهد شود».
مهنار کمی امیدوار شد، و توانست آب دهانش را به سختی قورت بدهد.

... اما عضویت در ارتش آزادیبخش فقط این نیست که فرد در خط مقدم بجنگد. ما این‌جا کارها و مسئولیتهای زیادی داریم که نیاز به رزمند‌هٴ داوطلبی مثل تو دارد. خودت می‌دانی که ارزش آنها هیچ‌گاه از حضور در جبهه، نه کمتر‌، که حتی بیشتر است. ما میزان صلاحیت افراد را با استقبال یا عدم استقبال از این جور کارها، ارزیابی می‌کنیم. همیشه ایدئولوژیک‌ترین کادرهایمان را برای این نوع کارها اختصاص می‌دهیم.

مهناز امیدوار شد و لبخند زد:
- ببخشید! چه نوع کارهایی؟
- آشپزخانه‌، پشتیبانی، تدارکات رسانی، مدرسه و...
- مدرسه؟
- بله‌، اتفاقاً به‌دلیل صلاحیتها و زمینه‌هایی که‌داری، ما تو را برای این کار کاندید کرده‌ایم. دلم می‌خواست‌، وقت اجازه می‌داد‌، بیشتر از این با هم گپ بزنیم. حالا اگر نکته‌یی نداری، برو خودت را به نرگس معرفی کن او تو را به محل جدیدت می‌بره و راهنمایی‌های لازم را می‌کند.


***

لندکروز سپید حامل مهناز و یکی از زنان مجاهد از یک خیابان به‌نام 600 گذشت‌، سپس وارد چند خیابان فرعی شد و در نهایت جلو یک مجموعه ساختمان به‌نام «مدرسه مصباح» متوقف شد. از دور سر و صدای بچه‌های کوچک به گوش می‌رسید. مهناز با ساک‌هایش از در ورودی گذشت. محوطه آسفالت‌کاری شده‌یی، با ردیف منظم شمشاد و باغچه‌های پر گل در برابرش نمایان شد. سراسر محوطه با طرحهای فانتزی آرایش شده بود. در این هنگام یک در کوچک روی پاشنه چرخید، و چند دختربچه به سوی مهناز دویده و خود را به دامن او آویزان کردند.

- خاله‌، خاله... خالهٴ جدید اومده.
مهناز ساک‌هایش را روی زمین ول کرد. خم شد. هشت جفت چشم کوچک و دوست داشتنی به او زل زده بودند. یک جفت از این چشم‌ها به رنگ آبی آسمانی بود‌، باقی میشی و سیاه. یکی از دختر بچه‌ها موهای بور خود را از دو طرف بافته و به هر کدام روبانی بنفش بسته بود. بقایای یک بسته پفک نمکی هنوز در دستش بود و دور لب و انگشتان ظریفش را، زرد و چسبناک کرده بود.

- اسمت چیه کوچولو!
- غزل
- به به! چه اسم قشنگی!
- مامانت کجاس؟
دخترک لحظه‌یی مکث کرد. هاله‌یی دور چشمانش را فرا گرفت. بستهٴ پفک از دستش رها شد. انگشت اشارهٴ دست چپش را، با دست راست به بازی گرفت. بعد به زمین نگاه کرد و با اخمی معصومانه گفت:
- پیش عموها و خاله‌های دیگر... .
- چیکار می‌کند؟
- دارد با خمینی می‌جنگد
- مگر تو خمینی را می‌شناسی؟
- آره... مامانم گفته خمینی دشمن کبوترها و بچه‌هاست؛ خون آنها را... .

- تو ناراحت نمی‌شوی، مامانت پیشت نیست؟
همان هالهٴ غریب دوباره دور چشمان غزل ظاهر شد. آب دهانش را قورت داد.

- چرا... . ولی خاله‌های دیگر هستند... آنها مثل مامانم برایم قصه می‌گویند.

این بار نوبت غزل بود:
- خاله! تو پیش ما آمدی؟
- آره عزیزم...
غزل چرخی زد و هوراکشان به سمت کریدور دوید. سایر دختر بچه‌ها با تأنی و تردید دنبالش کردند.

زن مجاهد همراه مهناز، نگاه پیروزمندانه‌یی به او کرد و گفت:
- زود با بچه‌ها چفت شدی.
- خیلی دوست داشتنی و عزیزند
- وقتی بابا و مامان هایشان به‌عملیات بروند‌، آن وقت آنها را بیشتر دوست خواهی داشت؛ به‌خصوص هر لحظه‌ این به ذهنت می‌آید که ممکن است چند تا از این بابا و مامانها یا همه آنها برنگردند‌، بعد با عشق و علاقه بیشتری به مسؤلیتت می‌رسی. باید جای همه را پرکنی. یعنی باید آن‌قدر عاطفه نثار آنها بکنی که کمبود بابا‌، مامانهایشان را حس نکنند... می‌توانی؟

مهناز بند یکی از ساک‌ها را از شانه آویخت‌، دیگری را به دست چپ گرفت و در حال خداحافظی، بلند گفت:
- برام دعاکن!


***

- مهناز! مهناز!... مهناز کجایی؟
مهناز دختر بچه‌یی را که روی زانو گذاشته بود و سعی می‌کرد‌، او را با عروسکش آشتی دهد‌، به آرامی زمین گذاشت. یک شکلات از جیبش درآورد‌، به او داد. بوسیدش و با عجله به سمت در دوید.

- بله عزیز!
- مهناز جان بدو که امروز مهمان داریم‌، بابا ومامان بچه‌ها برای خداحافظی میان. فردا روز حرکت آنهاست. می‌خوام وقتی می‌آیند همه چیز مرتب باشد. بهترین لباس بچه‌ها را تنشان کن‌، اگر لازم است، آنها را به حمام ببر. پدرها و مادرها، یک ساعت دیگر می‌رسند.

- بله
...
مهناز با دقت طشتهای کوچک آب تنی را در حیاط چید‌، داخل آنها آب ولرم ریخت، و بچه‌ها را به آب تنی فراخواند. فضای جالبی به‌وجود آمده بود‌، آنها داشتند مدام با آب بازی می‌کردند و آن را به هم می‌پاشیدند. صدای قهقهه کوچکشان تا مسافت زیادی می‌پیچید. از دور مانند گنجشکهایی دیده می‌شدند که ظهر تابستان بال و پرشان را در پاشویهٴ حوض می‌شویند.

مهناز مدتی ایستاد و با لذت بازی آنان را تماشا کرد‌، بعد داخل رفت و شیک‌ترین لباس‌هایشان را با رخت آویز بیرون آورد. یکی یکی آنها را خشک کرد و لباس‌ها را به تنشان پوشاند. حالا نوبت شانه کردن موها و بافتن و بستن تل و روبان به آنها بود. مهناز پیوسته در معرض سؤالات و کنجکاوی‌هایشان قرار داشت:
- خاله! امروز چه روزی‌ست؟
- به مهمانی می‌رویم؟
- خاله! چرا لباسهای پلوخوری را به تن کرده‌ایم؟
مهناز با یک جملهٴ موجز به تمامی ابهامات کوچک آنان پاسخ داد:
- امروز بابا و مامانهای شما به این‌جا می‌آیند؛ سعی کنید بچه‌های خوبی باشید!

ناگهان همه با هم هورا کشیدند. شادی کوچک و ظریفشان بال درآورد و کریدور را پر از نتهای بلوری موسیقی کرد.

- خاله! عروسک‌هایمان را هم می‌توانیم بیاوریم؟
- بله عزیزم!
- می‌شود این گل رز را به موهای من بزنی؟
- بیا جانم‌، چرا نمی‌شود... اوه! خدای من‌، مثل فرشته‌ها شده‌یی، این قدر نباید خوشگل بشوی، شاه پریها می‌آید ترا می‌دزدد... .

- خالهٴ مهربان می‌شود برای من هم گل بزنی؟
- آره... آره‌، اگر صبر کنید‌، برای همه می‌زنم. فقط یادتان نره نقاشی‌هایتان را هم با خودتان بیاورید!


***

...
ابتدا یک جیپ لندکروز خاکی رنگ‌، بعد یک دوکابین هایلوکس‌، پشت سر آن یک مینی‌بوس و بعد سایر ماشینهای جورواجور به پارکینگ پیچیدند. مهناز از پشت پرده‌های توری اتاق خواب بچه‌ها داشت حیاط را می‌پایید. تعدادی از پدران و مادران با بسته‌هایی در دست به سمت مدرسه می‌آمدند. مدیر مدرسه داشت آنها را به پارک هدایت می‌کرد. در لابلای درختان نیمکتها و صندلی‌هایی به همین منظور چیده شده بود.
بچه‌ها با اشارهٴ آموزگارانشان چون دسته‌یی چلچله از آشیانه‌هایشان پر گشودند و اندکی بعد در آغوش پدران و مادرانشان فرو رفتند.

...

قلب مهناز از بغضی غریب فشرده بود و چیزی مانند خار در گلویش راه نفس را بسته بود. سینه‌اش چون آسمان ابری پاییز‌، ساکت‌، سنگین‌، متراکم‌، خاکستری و در آستانهٴ باریدن بود ولی نمی‌بارید. مدتی دراز دستانش را سایبان چشمانش کرد و از خود و لحظاتش گریخت تا چیزی نبیند. وای! مگر می‌شد، ندید. وقتی روزنهٴ چشم بسته می‌شد‌، هزاران چشم دیگر در وجدان سربر می‌داشت. سراپایش چشم شده بود. چشمها در یکدیگر ضرب می‌شدند و تکثیر می‌گشتند. دیوارها حرف می‌زدند. حرفها بال درآورده بودند. بال‌ها پرواز می‌کردند. طاقت نیاورد‌، بیرون رفت. خمیر جانش از لاوک تن بیرون می‌زد. دلش مثل یک دیگ آب جوش‌ روی آتش قل می‌زد، و می‌خواست سرریز شود. برایش قابل تصور نبود. این مادران و پدران به‌زودی برای انجام عملیاتی خواهند رفت که مانند گام نهادن در دهان نهنگ‌، هیچ معلوم نبود‌، کدام یک از آنان، به سلامت از این مأموریت خطیر باز خواهد گشت، ولی انگار نه انگار طوری خندیده و به جگرگوشگانشان محبت می‌کردند که‌گویی به مسافرتی در سرزمین پریان قصه می‌روند؛ یا به جایی گام می‌نهند که ریگ‌هایش الماس‌، آب‌هایش بلور و چشمه‌هایش‌، لبخند معطر بنفشه‌هاست. جایی می‌روند که وقتی بازآیند‌، سوغاتشان دامنی از چشمه خورشید و حباب خنده‌های ماهیان پولک نقره است.

آیا اینان دیوانه‌اند؟ اگر نیستند‌، آیا می‌دانند فتح سرزمینی به پهناوری ایران‌، عبور از هفت خوان هفتاد منزل‌، و درافتادن با اژدرهای آتشخوار و دیوان هفت‌سر را می‌طلبد. آیا تن را برای تحمل زخم‌ها و سوزش‌های ناشی از سرب مذاب‌، و خدنگ آتشین آماده کرده‌اند؟ آیا می‌فهمند که ممکن است بازگشتی متصور نباشد و این آخرین وداع باشد؟ آیا نمی‌دانند که وقتی آنها سر به بالین صخره‌ها بنهند‌، فرزندانشان‌، از بیقراری و انتظار برای بازآمدن لبخند مادر‌، خون خواهند گریست؟ چگونه این مشکل را حل کرده‌اند؟ آیا نوباوگانشان می‌دانند که دیگر مادر برنمی‌گردد؟ آخر مهناز و سایر «مادران اید‌ئولوژیک» (3) آنان تا کی بگویند‌، مامانشان به سفر تهران رفته، و به‌زودی برمی‌گردد. این چه سفری‌ست که به‌اندازه تمام عمر طول می‌کشد؟ تهران مگر چقدر دور است؟ اگر مسافرت به تهران زیبا و خاطره انگیز است‌، چرا بچه‌ها را به همراه نمی‌برند؟

کسی نفهمید در آن لحظات کوتاه بر مادران مجاهد چه گذشت؟ این موضوع را کسی فهم می‌کند که خود مادر بوده باشد؛ مادری که فرزندش را تا سرحد جنون دوست دارد. نه به‌خاطر دلسرد بودن و بی‌عاطفگی، که اتفاقاً برای تکثیر قلب خود و دوست داشتن بزرگ؛ برای نثار کردن عشقش به دیگران و عمومی کردن این عشق‌، عشق کوچکش را ترک می‌کند. آیا هرگز گلی را آب داده‌اید تا احساس باغبان را از شکسته و چیده‌شدنش -با دست تطاول- دریابید؟ آیا وقتی تکه‌یی از جانتان را با منقاش جدا می‌کنند‌، می‌توانید ساکت بنشینید؟!

مادران مجاهد بین عشق به میهنی شعله‌ور، و فرزندانشان‌، بسادگی انتخاب می‌کنند: «میهن و دیگر هیچ». آیا این ساده است؟ یا برای نیل به آن باید از کوره‌های گدازان تصمیم گذشت؟.

مهناز با چهره‌یی اشک آلود‌، به آهستگی مشغول پذیرایی بود. هر واژه‌یی که خود را به گوش او می‌کوبید‌، آتش درونی‌اش را تیز و تیزتر می‌کرد:
- مامان! بگو دوستم داری
- عزیزم! دوستت دارم.
- مامان! چقدر؟
- به‌اندازه تمام ستاره‌های دنیا. همان قدر که تو را دوست دارم‌، . دلم می‌خواهد یک روز تمام بچه‌های ایران مثل تو خوشبخت بشوند...

- مامان! ستاره‌های دنیا توی اتاق جا می‌شوند؟
- نه عزیز! دلکم! آنها هر کدام یک فرشته هستند یا یک انسان و شبها بیدارند تا تو بتوانی چشمهای نازت را روی هم بگذاری. یادت نره وقتی به یاد مامان افتادی، ستاره‌ها را نگاه کن!

- مامان! من را هم با خودت ببر!
- نمی‌شود عزیزم! تو هنوز خیلی کوچک هستی. وقتی برگشتم با هم می‌رویم... خوب دیگر گریه نکن! عروسکت ناراحت می‌شود. یاد بگیر‌، همیشه به دنیا لبخند بزنی تا دنیا هم به روی تو لبخند بزند... تا چشم باز کنی، مامان برمی‌گردد... خوب حالا سرت را بالا بگیر‌، برای این عمو دست تکان بده! و لبخند بزن! که دارد عکست را می‌گیرد...


***

دو روز بعد مهناز نامه‌هایی را از برخی مادران دریافت کرد که بعدها باید برای بچه‌ها خوانده می‌شد در دو تا از این نامه‌ها چنین آمده بود:
«پسرم! مرتضی عزیز دلم! دیگر لحظهٴ موعود فرا رسیده و ما داریم می‌رویم. چقدر دلم می‌خواهد که دوباره تو و شکرانهٴ قشنگم را ببینم. آه! دیشب قشنگ‌ترین لحظات زندگیم بود که برای دیدار شما دو نفر آمده بودم. اگر یادت باشد‌، به تو گفتم می‌خواهیم برویم ایران؛ ایران عزیز. آخر مگر نمی‌دانی همانقدر که تو مامان را دوست داری، من هم ایران را دوست دارم و دلم می‌خواهد مردم ایران آزاد باشند...
فدای تو. مادرت: یاسمن»

و نامه دیگر:
«مریم... تو خیلی کوچکی، سه ساله هستی اما خیلی وقتها در چهره‌ات‌، چهرهٴ بچه‌هایی را می‌بینم که گروگان خمینی جلاد شده‌اند‌، یا پدر و مادرشان را از دست داده‌اند و یا در ایران تحت ستم خمینی از فقر و درد می‌سوزند و پرپر می‌شوند.
عزیز من! در این جور مواقع با تمام وجود می‌خواهم تو را در آغوش بفشارم و بعد‌، با تمام عشق مادریم تجدید پیمان می‌کنم با خدای خودم که بجنگم و بجنگم تا تمام بچه‌های ایران از این درد و فقر نجات پیدا کنند تا زمانی که لبخند شادی بر لب‌های تمام کودکان ایران بنشیند تا زمانی که چشم‌های آنها دیگر از درد جدایی، گرسنگی و اسارت پر اشک نشود... .
فرخنده- تیر67



پانوشت‌ها:
1- یک سه راهی واقع در مسیر جادهٴ اشرف- خالص.
2- خیابان اصلی ‌اشرف با امتداد شرقی- غربی، دو بانده و دارای بلوار که از در ورودی اشرف شروع شده و در ادامه خود به میدان سین، میدان اشرف، میدان لاله و میدان منشور ختم می‌شد. طول این خیابان تقریباً به‌اندازه یک ضلع اشرف بود. خیابانهای فرعی دیگر با امتداد شمالی- جنوبی از این خیابان منشعب می‌شدند که معروف‌ترین آنها خیابانهای 400 و 600 بود.

3- اصطلاحی بود رایج در بین مجاهدین. «مادر ایدئولوژیک» یعنی زن مجاهدی که در نبود یا شهادت مادر اصلی، سرپرستی یک کودک را به عهده می‌گرفت و از او مانند کودک خودش نگهداری می‌کرد.
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/e23adce9-ed69-42f2-8f9e-640cf63f49e5"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات