از آذر ماه سال 59 همزمان با دور جدید چاپ نشریه مجاهد، در شهرهای شمال ایران که شهرمن بابل هم در همین منطقه هست، بهدلیل اینکه دیگر نمیتوانستند نشریه را مثل قبل از جای دیگر برای شهرمان بیاورند قرارشد نشریه در خود شهر تولید بشود، لذا بخش جدیدی در شهر تحت مسئؤلیت مجاهد شهید ابوالفضل ابراهیم پور برای تولید نشریه تشکیل شد که شامل دو مجموعه پایگاه بود، یکی برای تولید نشریه یعنی تکثیر و دیگری برای صفحهبندی و منگنه کردن آن بود که من هم یکی از اعضای همین تیم یعنی تیم صفحهبندی و منگنه بودم.
اوایل پایگاه ما در یک خانه نیمه ساخته در خیابان آمل بود، دیواره و کف ساختمان از سیمان بود، ما که چیزی برای فرش کردن نداشتیم، مجبور شده بودیم از صفحات نشریه که هنگام تکثیر کثیف و غیرقابل استفاده میشد، برای فرش کردن کف اتاق استفاده بکنیم و چون وسیلهای برای استراحت نداشتیم، از دستمان بهعنوان بالشت و از کاپشن بهعنوان پتو استفاده میکردیم. امکاناتمان محدود و فقط یک چراغ علاالدین داشتیم که از آن، هم برای گرمایش و هم برای درست کردن چای استفاده میکردیم، غذایمان در این مدت شامل نان، پنیر و خرما بود و گاها حلوا ارده نیز برایمان میرسید، در مدتی که آنجا بودیم بهدلیل کمبود امکانات تعداد از بچهها دچار مشکلات داخلی و دردهای استخوانی شده بودند. بعد از یکی دو ماه که آنجا بودیم به واسطه پایگاه مردمی که سازمان داشت یک پایگاه جدید در اختیار ما گذاشته و برنامه غذایی مناسبی هم در نظر گرفته شد.
اوایل تیراژ نشریه 3000 الی 3500 نسخه بود که ما آن را در عرض چند روز بهطور مخفیانه تولید و به تیمهای پخش نشریه میرساندیم، ولی به مرور استقبال مردمی از نشریه مجاهد در شهرمان به حدی رسید که تیراژ آن از مرز 5000 نسخه هم گذشت و دیگر به سختی میتوانستیم تا قبل از رسیدن شماره جدید نشریه، چاپ شماره قبلی را تمام بکنیم. یادم میآید صبحها بعد از نماز صبح بیوقفه تا ساعت23 به تولید مشغول بودیم و بعد از آن، من و یکی دیگر از بچهها، نشریه تولید شده را شمارش و سپس بستهبندی میکردیم و آن را ساعت 12 شب تحویل یکی از برادران جهت توزیع بین محلات مختلف میدادیم. حجم کار روزانه ما به حدی زیاد شده بود که وقتی یکی از بچهها مریض میشد حاضر نمیشد کارش را تعطیل و نزد دکتر برود، یادم میآید یکی از بچهها که دچار دندان درد شده بود، بهدلیل حجم کار، نمیرسید نزد دکتر برود و برای تسکین درد، دائماً قطره بالارژین که مسکن بود میخورد که به همین دلیل بعد از مدتی دچار درد معده شد و در بیمارستان بستری شد. و یا در مورد دیگر، مریض شدن مجاهد شهید اسماعیل صبوری (از شهدای فروغ جاویدان) بود که بهدلیل اینکه نمیخواست از کارش بزند مریضی خود را به کسی نگفت و در نهایت بهدلیل تشدید مریضی در بیمارستان شاهپور بابل بستری شد. و یا خودم نیز بهدلیل اینکه روزانه بیش از 15 الی 16ساعت کار میکردم و 6 الی 7روز هفته بهحالت چهار زانو روی زمین مینشستم، و برای اینکه بتوانم سرعت کار را بالا ببرم و یک نفر را از گردش کار آزاد بکنم، در وسط نفرات مینشستم تا به دو تیم که در دو طرفم نشسته بودند چهار برگ نشریه را برسانم و آنها هم چهار برگ نشریه به آن اضافه بکنند و به نفر بعدی و در نهایت به نفر منگنه برسانند بهخاطر فشار اینکار و اینکه نمیتوانستم بین کار استراحت بکنم دچار پیری زودرس در ناحیه کمر و زانو پا شدم.
استقبال از نشریه مجاهد هر روز بیش از قبل میشد، آخرین شماره نشریه مجاهد در سال 59 شماره 114 بود که حاوی آخرین شماره از سلسله مصاحبههای برادرمسعود درباره سیاستها و نیروهای مختلف سیاسی بود که تعداد صفحات این نشریه بهخاطر حجم مطالب مصاحبه بیش از دو برابر نشریات قبلی بود لذا ما تمام ایام عید را بجز ساعتی از سال تحویل را که به خانه خودمان رفته بودیم در بقیه اوقات درگیر تولید این نشریه بودیم، بجز تیم ما، تیمهای فروش نشریه هم همین وضعیت را داشتند زیرا استقبال خیلی زیادی از این نشریه شده بود و دائماً از ما درخواست چاپ میکردند و این به حدی بود که دچار کمبود کاغذ شده بودیم و مجبور شدیم به جای کاغذ سفید از کاغذ کاهی نیز استفاده بکنیم.
از اواخر خرداد 60 چند شماره آخر نشریه مجاهد دیگر هفتگی نبود و ما مجبور شده بودیم هر هفت روز هفته را در پایگاه بیوقفه به تولید نشریه بپردازیم.
آخرین شمارهای که ما تولید کردیم نشریه شماره127 بود بعد از این تاریخ دیگر بهخاطر موج سرکوب مجبور شدیم پایگاه خودمان را تعطیل بکنیم، همان شبی که ما پایگاه را تخلیه کردیم، سپاه به آنجا حمله کرد ولی خوشبختانه ما آنجا را تخلیه کرده بودیم، روز بعدش مسئولم قنبرعلی پاکزاد برای ما نشست گذاشت و بعد از تشریح وقایع 30خرداد و موج اعدامی که رژیم راه انداخته بود اعلام پایان فاز سیاسی را کرد و گزینههای مختلف را برای ما تشریح کرد و با ما اتمامحجت کرد، ما همانجا انتخاب خود را کردیم و به او تعهد دادیم که تا به آخرش هستیم. و بعد از آن هر کدام از ما به بخشهای دیگر در سازمان منتقل شدیم و من دیگر مسئولم قنبر را ندیدم تا اینکه بعدها شنیدم او شهید شد.
اوایل پایگاه ما در یک خانه نیمه ساخته در خیابان آمل بود، دیواره و کف ساختمان از سیمان بود، ما که چیزی برای فرش کردن نداشتیم، مجبور شده بودیم از صفحات نشریه که هنگام تکثیر کثیف و غیرقابل استفاده میشد، برای فرش کردن کف اتاق استفاده بکنیم و چون وسیلهای برای استراحت نداشتیم، از دستمان بهعنوان بالشت و از کاپشن بهعنوان پتو استفاده میکردیم. امکاناتمان محدود و فقط یک چراغ علاالدین داشتیم که از آن، هم برای گرمایش و هم برای درست کردن چای استفاده میکردیم، غذایمان در این مدت شامل نان، پنیر و خرما بود و گاها حلوا ارده نیز برایمان میرسید، در مدتی که آنجا بودیم بهدلیل کمبود امکانات تعداد از بچهها دچار مشکلات داخلی و دردهای استخوانی شده بودند. بعد از یکی دو ماه که آنجا بودیم به واسطه پایگاه مردمی که سازمان داشت یک پایگاه جدید در اختیار ما گذاشته و برنامه غذایی مناسبی هم در نظر گرفته شد.
اوایل تیراژ نشریه 3000 الی 3500 نسخه بود که ما آن را در عرض چند روز بهطور مخفیانه تولید و به تیمهای پخش نشریه میرساندیم، ولی به مرور استقبال مردمی از نشریه مجاهد در شهرمان به حدی رسید که تیراژ آن از مرز 5000 نسخه هم گذشت و دیگر به سختی میتوانستیم تا قبل از رسیدن شماره جدید نشریه، چاپ شماره قبلی را تمام بکنیم. یادم میآید صبحها بعد از نماز صبح بیوقفه تا ساعت23 به تولید مشغول بودیم و بعد از آن، من و یکی دیگر از بچهها، نشریه تولید شده را شمارش و سپس بستهبندی میکردیم و آن را ساعت 12 شب تحویل یکی از برادران جهت توزیع بین محلات مختلف میدادیم. حجم کار روزانه ما به حدی زیاد شده بود که وقتی یکی از بچهها مریض میشد حاضر نمیشد کارش را تعطیل و نزد دکتر برود، یادم میآید یکی از بچهها که دچار دندان درد شده بود، بهدلیل حجم کار، نمیرسید نزد دکتر برود و برای تسکین درد، دائماً قطره بالارژین که مسکن بود میخورد که به همین دلیل بعد از مدتی دچار درد معده شد و در بیمارستان بستری شد. و یا در مورد دیگر، مریض شدن مجاهد شهید اسماعیل صبوری (از شهدای فروغ جاویدان) بود که بهدلیل اینکه نمیخواست از کارش بزند مریضی خود را به کسی نگفت و در نهایت بهدلیل تشدید مریضی در بیمارستان شاهپور بابل بستری شد. و یا خودم نیز بهدلیل اینکه روزانه بیش از 15 الی 16ساعت کار میکردم و 6 الی 7روز هفته بهحالت چهار زانو روی زمین مینشستم، و برای اینکه بتوانم سرعت کار را بالا ببرم و یک نفر را از گردش کار آزاد بکنم، در وسط نفرات مینشستم تا به دو تیم که در دو طرفم نشسته بودند چهار برگ نشریه را برسانم و آنها هم چهار برگ نشریه به آن اضافه بکنند و به نفر بعدی و در نهایت به نفر منگنه برسانند بهخاطر فشار اینکار و اینکه نمیتوانستم بین کار استراحت بکنم دچار پیری زودرس در ناحیه کمر و زانو پا شدم.
استقبال از نشریه مجاهد هر روز بیش از قبل میشد، آخرین شماره نشریه مجاهد در سال 59 شماره 114 بود که حاوی آخرین شماره از سلسله مصاحبههای برادرمسعود درباره سیاستها و نیروهای مختلف سیاسی بود که تعداد صفحات این نشریه بهخاطر حجم مطالب مصاحبه بیش از دو برابر نشریات قبلی بود لذا ما تمام ایام عید را بجز ساعتی از سال تحویل را که به خانه خودمان رفته بودیم در بقیه اوقات درگیر تولید این نشریه بودیم، بجز تیم ما، تیمهای فروش نشریه هم همین وضعیت را داشتند زیرا استقبال خیلی زیادی از این نشریه شده بود و دائماً از ما درخواست چاپ میکردند و این به حدی بود که دچار کمبود کاغذ شده بودیم و مجبور شدیم به جای کاغذ سفید از کاغذ کاهی نیز استفاده بکنیم.
از اواخر خرداد 60 چند شماره آخر نشریه مجاهد دیگر هفتگی نبود و ما مجبور شده بودیم هر هفت روز هفته را در پایگاه بیوقفه به تولید نشریه بپردازیم.
آخرین شمارهای که ما تولید کردیم نشریه شماره127 بود بعد از این تاریخ دیگر بهخاطر موج سرکوب مجبور شدیم پایگاه خودمان را تعطیل بکنیم، همان شبی که ما پایگاه را تخلیه کردیم، سپاه به آنجا حمله کرد ولی خوشبختانه ما آنجا را تخلیه کرده بودیم، روز بعدش مسئولم قنبرعلی پاکزاد برای ما نشست گذاشت و بعد از تشریح وقایع 30خرداد و موج اعدامی که رژیم راه انداخته بود اعلام پایان فاز سیاسی را کرد و گزینههای مختلف را برای ما تشریح کرد و با ما اتمامحجت کرد، ما همانجا انتخاب خود را کردیم و به او تعهد دادیم که تا به آخرش هستیم. و بعد از آن هر کدام از ما به بخشهای دیگر در سازمان منتقل شدیم و من دیگر مسئولم قنبر را ندیدم تا اینکه بعدها شنیدم او شهید شد.