یکبار مسعود رجوی با سیمایی آتشناک و کلامی گداخته، نه رو به ژاژخوایان و هرزهدرایان جلبک زی که رو به تاریخ و رو به فردا و وجدان انسان معاصر خروشید: «آخر گناه من مجاهد خلق چیست؟». پژواک صدایش گویی به او پاسخ داد...
جرم من چیست؟
شولایم همه با رگرگهٴ زخم شقایق رنگین
قلب من
بر همهٴ تیرکها
دردها اسم مرا میخوانند
نام من سرخترین لحظهٴ ممنوع صدا
شولایم همه با رگرگهٴ زخم شقایق رنگین
قلب من
بر همهٴ تیرکها
سرب آجین
دارها نام مرا میداننددردها اسم مرا میخوانند
نام من سرخترین لحظهٴ ممنوع صدا
***
...
تو نمیدانی جرمت چیست؟!
تو به باران آموختهیی
تازگی را در تکرار
و غبار انگیختهیی از دریا
و به ساحل ریختهیی توفان را
تو نمیدانی جرمت چیست؟!
تو به باران آموختهیی
تازگی را در تکرار
و غبار انگیختهیی از دریا
و به ساحل ریختهیی توفان را
جرم تو چیست؟
و چه جرمی از این بالاتر
با هجاهایی تیز
شمشیر
میوه هایت خوش قلبی
ارمغانت شهری شبنم
در ممنوع تموز
و چه جرمی از این بالاتر
با هجاهایی تیز
شمشیر
میکاری در وجدان
می ریزی در پایش خشم
به شجاعت زدهیی از ایمان گرهی با جنس شکیباییمیوه هایت خوش قلبی
ارمغانت شهری شبنم
در ممنوع تموز
جرم تو چیست؟
غرس بیداری در دورترین خواب سکوت
انتشار سرخ جرأت عریان شقایق
در هجوم زردی ها
قلب شستن در زلالیهای فکر نسیم
...
تو زیادی با نور آمیختهیی
در جهانی که در آن گوشهٴ لبگرد قبای شرف از وصلهٴ شب تاریک است
تو چرا بیشتر از حجمت
پا بر شانهٴ اوج اورست
به بلندیها آویختهیی؟
غرس بیداری در دورترین خواب سکوت
انتشار سرخ جرأت عریان شقایق
در هجوم زردی ها
قلب شستن در زلالیهای فکر نسیم
...
تو زیادی با نور آمیختهیی
در جهانی که در آن گوشهٴ لبگرد قبای شرف از وصلهٴ شب تاریک است
تو چرا بیشتر از حجمت
پا بر شانهٴ اوج اورست
به بلندیها آویختهیی؟
و چه جرمی از این بالاتر؟
در جوشیدهترین لحظهٴ قیر
تو درآویختهیی یکتنه با هیمنهٴ سلسلهٴ اژدرها
اندکی تاریکی لازمه ذائقة آدمی است
و دو دانگی خبث
و سه دانگی جهل
گاهگاهی تزویر
بی ابلیس جهان چیزی کم دارد
تو زیادی در طرف روشن دانایی هستی
و زیادی آبی اندیش
در جوشیدهترین لحظهٴ قیر
تو درآویختهیی یکتنه با هیمنهٴ سلسلهٴ اژدرها
اندکی تاریکی لازمه ذائقة آدمی است
و دو دانگی خبث
و سه دانگی جهل
گاهگاهی تزویر
بی ابلیس جهان چیزی کم دارد
تو زیادی در طرف روشن دانایی هستی
و زیادی آبی اندیش
جرم تو...
ریشه هایت، همه از سادگی آینههاست
هر دروغی را میتاراند
تا لب مرز نبود
تو به باران گفتی
ورد تکراری تاریخ، در آونگ زمان
جز مجیز قیصرنیست
و نترسیدی از شقه شدن
و چه جرمی از این بالاتر؟!
سنگباران زنان را
تو برای اثبات عصمت «مریم»
با خلیفه
چشم در چشم
بی ترسی از دیدن خاکستر خود در دجله
قرآن را به گواهی دادی سوگند
ریشه هایت، همه از سادگی آینههاست
هر دروغی را میتاراند
تا لب مرز نبود
تو به باران گفتی
ورد تکراری تاریخ، در آونگ زمان
جز مجیز قیصرنیست
و نترسیدی از شقه شدن
و چه جرمی از این بالاتر؟!
سنگباران زنان را
بر نمیتابد احساست
تو زیادی از جنس مسیحی، در ساعت پر رنج صلیبتو برای اثبات عصمت «مریم»
با خلیفه
چشم در چشم
بی ترسی از دیدن خاکستر خود در دجله
قرآن را به گواهی دادی سوگند
و ندارد صد «سالومه» ی پر وسوسه تأثیری در روشنیات
عطر خون «یحیی» با تو
از «اسپارتاکوس»
بذرها ریختهیی
در رگ بردگی عصر جدید
عطر خون «یحیی» با تو
از «اسپارتاکوس»
بذرها ریختهیی
در رگ بردگی عصر جدید
و چه جرمی از این بالاتر؟!
که تو میخواهی
بتکانی رایج را در تاریخ
و بریزی در هم قاعدههای عادت را
بنویسی از نو انسان را بر فردا
که تو میخواهی
بتکانی رایج را در تاریخ
و بریزی در هم قاعدههای عادت را
بنویسی از نو انسان را بر فردا
...
جرم تو...
و چه جرمی از این بالاتر؟!
جرم تو...
و چه جرمی از این بالاتر؟!