غزل شماره 1509
سفر کردم، بهر شهری دویدم
چو شهر عشق، من شهری ندیدم
ندانستم ز اول قدر آن شهر
ز نادانی بسی غربت کشیدم
بغیر از عشق آواز دهل بود
هر آوازی که در عالم شنیدم
از آن باده که لطف و خنده بخشد
چو گل بیحلق و بیلب میچشیدم
ندا آمد ز عشق: ای جان سفر کن
که من محنت سرایی آفریدم
چنان کاکنون ز رفتن میگریزم
از آنجا آمدن هم میرمیدم
بگفت: ای جان برو هر جا که خواهی
که من نزدیک، چون حبل الوریدم
فسون کرد و مرا بس عشوهها داد
فسون و عشوهی او را خریدم
ز راهم برد و آنگاه هم بره کرد
کز آن ره من نرفتم من رهیدم.
چو شهر عشق، من شهری ندیدم
ندانستم ز اول قدر آن شهر
ز نادانی بسی غربت کشیدم
بغیر از عشق آواز دهل بود
هر آوازی که در عالم شنیدم
از آن باده که لطف و خنده بخشد
چو گل بیحلق و بیلب میچشیدم
ندا آمد ز عشق: ای جان سفر کن
که من محنت سرایی آفریدم
چنان کاکنون ز رفتن میگریزم
از آنجا آمدن هم میرمیدم
بگفت: ای جان برو هر جا که خواهی
که من نزدیک، چون حبل الوریدم
فسون کرد و مرا بس عشوهها داد
فسون و عشوهی او را خریدم
ز راهم برد و آنگاه هم بره کرد
کز آن ره من نرفتم من رهیدم.