728 x 90

-

ساختمان دو طبقه قهوه‌ای رنگ

-

شهدای سرفراز 12 اردیبهشت
شهدای سرفراز 12 اردیبهشت
وقتی یک نبرد سخت و شدید در می‌گیرد، و در آن جنگاوران اصلی میدان از خودشان دلاوری بی‌مانند نشان می‌دهند، این رویارویی نام حماسه را به خود می‌گیرد. صحبت از 12اردیبهشت سال 61 است. یک نبرد نابرابر. نبردی که البته ضربه سنگینی برای مجاهدین بود.

60 شهید از کادرهای ذیصلاح مجاهد خلق و از بهترین فرزندان خلق که از دامن پرمهر خلق برخاسته بودند، تا آخرین نفس بر سر پیمان خویش ایستادند و پایداری کردند. عشق ورزیدند، اراده کردند و سوگند وفا خوردند؛ و درخشش همین برق عشق و وفا بود که در این حماسه شکوهمند، قلوب مردم ما را درنوردید و در دلها و جانها تأثیرات عمیقی گذاشت.

آن سال من 9سال داشتم. اما خاطرهٴ آن شب را خیلی خوب به‌یاد می‌آورم. صدای شلیک تیربار و طنین گلوله‌های آر.پی.جی سنگینی فضا را تا نیمه‌های شب می‌شکست. توفانی به راه افتاده بود و قصد خاموشی نداشت. خانهٴ ما در خیابون 35 متری قیطریه بود. دائی‌ام مجاهد شهید یحیی طاعت‌مجد که سالها بعد در عملیات فروغ جاویدان در خون غلتید، آن زمان میلیشیایی پرشور بود. او را در خانواده محمود صدا می‌کردیم. دایی محمود آن شب تا متوجه سروصداها شد هول برش داشت و رو کرد به پدر بزرگم (مجاهد صدیق احمد طاعت‌مجد) و گفت: «آقا، من میرم یه سرو گوشی آب بدم».

بعد هم بلافاصله سوار موتورش شد و از خانه بیرون زد.
چند ساعتی گذشت تا به خانه برگشت. وقتی آمد قیافه‌اش درهم‌ رفته بود. دستهایش را مشت کرده بود و زیر لب با خودش حرف می‌زد. آقام که خیلی بی‌تاب بود. دوید جلو و گفت: «محمود چه خبر؟»

دائی‌ام سری تکان داد و چیزهایی در گوش او گفت.
نگاهم روی چهره پدربزرگ که در خانواده او را «آقا» صدا می‌زدیم خشک شد. دیدم رنگش پرید و اشک در چشمانش حلقه زد. این برایم معمایی شده بود که چه چیز باعث این تغییر حال و دگرگونی در او شده است؟!

فردا از روی کنجکاوی کودکانه، به خیابان رفتم تا ببینم چه خبر است؟ می‌خواستم ببینم علت صداهای وحشتناک دیشب، و علت اشکهای آقا چه می‌تواند باشد؟

کنار خیابان راه افتادم، کمی جلوتر، آن طرف چهارراه، یک ساختمان دو طبقه قهوه‌ای را دیدم که سوراخ سوراخ شده است و دیوارهایش انگار آتش گرفته است. سر همان خیابان را هم بسته بودند و نمی‌گذاشتند کسی از چهارراه رد شود. تمامی شیشه‌های آن خانه شکسته بود. از دیدن خرابی‌خانه و بستن راهها، ماتم برده بود. نمی‌دانستم خوشحال باشم یا ناراحت؟ خوشحال از این‌که علت را یافته‌ام و یا ناراحت از این‌که چه بر سر کسانی که در این خانه بوده‌اند آمده؟! فهمیدم کسانی که در این خانه بوده‌اند از دوستان پدربزرگم بوده‌اند و…

از آن روز تا امروز، تصویر آن خانه دو طبقه قهوه‌ای و سوراخ سوراخ، با این‌که تا‌کنون که سال 1394 است، 33سال از آن می‌گذرد هنوز در خاطرم مانده است!

سالها بعد فهمیدم که آن خانه یکی از پایگاههای مجاهدین در حماسه 12اردیبهشت سال 61 بوده است.


مدتی از آن شب پرسر و صدا و پر هیاهو گذشت. ایام محرم و روزهای تاسوعا و عاشورا بود. با مادربزرگم به خیابون رفته بودیم. در بالا شهر تهران کمتر اتفاق می‌افتاد که در این ایام کسی نذری بدهد. اما آن سال فرق کرده بود.

در خیابان 35 متری قیطریه درحالی‌که دست مادربزرگم را سفت گرفته بودم به سمت چهارراه می‌رفتیم. هنوز در ذهنم این ساختمون قهوه‌ای علامت سؤال بزرگی بود. ناخودآگاه از این‌که به آن ساختمان نزدیک می‌شویم، احساس عجیبی داشتم. همسایه روبه‌رویی همان خانه قهوه‌ای، آن سال خرق عادت کرده بود و غذای نذری می‌داد. دم در خانه آنها جمعیت جمع شده بود. وقتی نوبت به ما رسید، مادربزرگم رو به صاحبخانه کرد و گفت: «خانم انشاءالله که نذرتون مستجاب بشه؟»

زن همسایه از این ابراز محبت لبخندی کمرنگ بر لبانش نشست و کمی بعد اشک در چشمانش حلقه زد. مکثی کرد و گفت: «خانم، خدا از دهانت بشنود. والله چی بگم! نظر من واسه اون جوونای دلیری بود که توی این ساختمون سوراخ سوراخ، جون خودشونو فدا کردن!»

بعد خانم همسایه دستش را دراز کرد و انگشتانش همان خانه قهوه‌ای سوراخ سوراخ، همان خانه سؤال ذهن مرا نشانه رفت.

خانه‌یی که در آن، آفرینندگان حماسه‌یی ماندگار، در خون غلتیدند و برق عشق و وفایشان این‌گونه فاتح قلوب مردمشان شده بود.

درود بر روان پاک همه شهدای حماسه دوازدهم اردیبهشت ماه 1361!
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/d8884b87-c0ea-4d6e-b90c-308dd5e35926"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات