درک دنیای یک انقلابی و حس شوق و درد یک انقلابی جز توسط یک انسان انقلابی دیگر امکانپذیر نیست. روایت حماسهها و اسطورههایی که طی نزدیک به چهار دهه مبارزه بیامان یک نسل انقلابی با سیاهترین دیکتاتوری تاریخ ایرانزمین خلق شد، جز با داشتن روحیه سرشار انقلابی ممکن نیست. بهخصوص برای مجاهدین و نسل فدا که آراسته به زیور فروتنی و بیادعایی انقلابی است، این تهدید وجود دارد که نخواهد و نتواند روایتگر ارزشها و حماسههایی باشد که بیشک چراغ راه نسل آینده بشریت خواهند بود. از اینرو در آستانه حماسه 19فروردین بنا داریم اخگر کوچکی از آن فروغ جاودان رهایی و آزادی را به تماشا بنشینیم... .
علیرضا طاهر لو شعله برافروخته رهایی
روایت اول:
سال 68 – زندان اوین – بند آموزشگاه – سالن 6
فضای بهت و سکوت بعد از قتلعام تابستان 67 است. رژیم بعد از آن کشتار وحشیانه سر آن دارد که تک و توک باقیمانده زندانیان را در یک زندان جمعآوری کند. حالا دیگر با خیال راحت میتواند ادعا کند که زندانی سیاسی ندارد، چون 30هزار مجاهد و مبارز را بدار سپرده است!... . وضعیت زندان شهرستانها هولناکتر از اوین و گوهردشت است. در برخی از این زندانها فقط یک یا دو نفر زنده ماندهاند و در برخی جاها هیچکس!
راوی این سطور هم از آن معدود زندانیانی است که از سعادت شهادت با یارانش محروم شده است و اکنون عازم اوین است... وقتی وارد بند 6 میشود بند خلوت است. تصور اینکه بعد از نزدیک به دو سال همبندان مجاهدی خواهد داشت که میتواند با آنان از درد و رنج و احساس کینه و انتقامش بگوید او را بیتاب کرده است. ا کنون پاسدار در بند را میبندد و میرود. قلب در سینه بیتابی میکند. از انتهای راهروی طویل بند دو نفر به تازه وارد نزدیک میشوند. خندان و مهربان، بیآنکه آشنایی در میان باشد روبوسی میکنند و خوشآمد میگویند و راهنما و کمککار میشوند تا میهمانشان به اتاق خود برسد. اسم و چهره آن دو، اولین و زیباترین نامی بود که تازه وارد بعد از سالها دوری از همرزمانش مییابد: موسی حیدرزاده و علیرضا طاهرلو.
چندان طول نمیکشد که بفهمد آن دو، آن روز از سر اتفاق اولین کسانی نبودند که او سعادت دیدارشان را داشته است؛ بلکه موسی و علیرضا همیشه آدم دمدست بودند. همیشه در کمک و خدمت به همرزمانشان سبقت از دیگران میربودند و همیشه همان فداکار بیچشمداشتی بودند که امروز ارزش بیهمتای مناسبات مجاهدی است.
روایت دوم:
سال 83 – اشرف
راوی در کسوت یک مهمان در اشرف است. هر گوشه اشرف برای او یک شگفتی است. موزه و مزار، باغات و خیابانهای زیبا و از همه شگفتآورتر دیدن آن همه مجاهد در یک جا که همه مثل هم میخندند؛ مثل هم احوالپرسی میکنند و مثل هم صمیمی و خونگرمند. هنگام دور زدن خودرو از جلوی پارک اشرف، چند مجاهد دست بلند میکنند و سوار خودروی ون هتل ایران میشوند. معلوم بود از یک کار جسمی سنگین برمیگردند. به شیوه مجاهدی خوشوبش میکنند. ناگهان مهمان دست گرمی را روی شانهاش احساس میکند که اسمش را صدا میکند. برمیگردد؛ یک آن بهتش میزند: «خدای من! این علیرضاست». تکیدهتر و لاغرتر از روزی که اول بار در بند 6 اوین دیده بودش اما با صفای مجاهدی هزار برابر. هردو به هم نگاه میکنند و اولین اسمی که به یاد میآورند اسم موسی است. خاطراتی که با او در زندان داشتند در ذهن هر دو زنده میشود. یادش را گرامی میدارند. علی رضا میپرسد: «کی مجاهد میشوی؟» این دشوارترین سؤالی بود که میشد با آن مواجه شد. «مگر میشود برای مجاهد شدن بهانه آورد؟» علیرضا، آگاه به تلاطم مهیبی که این سؤال در درون مخاطب ایجاد کرده است میخندد که: «فقط یک تصمیم میخواهد. ارادهای که بر جبر کور نتوانستن غلبه کند». شاید علیرضا متوجه شده باشد که با این حرف، مهمانش از این لحظه دیگر، فقط یک مهمان نبود... ..
روایت سوم:
ا شرف – سحرگاه 19فروردین90
ضلع شرقی - موضع H
خبر آغاز حمله نیروهای مزدور عراقی به همه میرسد. هر مجاهدی برای دفاع همهجانبه از اشرف از جا کنده میشود. شوق رسیدن به نقطه اصلی نبرد در همه موج میزند. آخر اشرف، خانه مریم رهایی است و شرف هر مجاهد همین است که برایش جان دهد. مأموریت ما اما، هنوز پشتیبانی است و باید در صورت نیاز وارد شویم. حسرت از دست دادن این صحنه بر قلب سنگینی میکند. مأموریت ابلاغ میشود: «با تمام سرعت وارد شوید!»
تازه به موضع مشخص شده رسیده بودیم که خودروهای حامل مجروحان و شهدای حمله را در حال برگشت میبینیم و بعد اسامی شهدا را. اسم علیرضا باز هم پیشتر و جلوتر از دیگران دیده میشود. بغض سردی سینهها را میفشارد. علیرضا باز هم گوی سبقت از ما ربود و به یار دیرینش موسی پیوست. آن چه او را چنین ققنوسوار سرآسیمه کرده بود که خود شعلهای شود رها و سرکش، پرتوی بود که از انقلاب مریم رهایی بر او تابیده بود و خوشا بر او که بیهیچ زنگاری تمام آن پرتو را بازتابانید.
پایان.
علیرضا طاهر لو شعله برافروخته رهایی
روایت اول:
سال 68 – زندان اوین – بند آموزشگاه – سالن 6
فضای بهت و سکوت بعد از قتلعام تابستان 67 است. رژیم بعد از آن کشتار وحشیانه سر آن دارد که تک و توک باقیمانده زندانیان را در یک زندان جمعآوری کند. حالا دیگر با خیال راحت میتواند ادعا کند که زندانی سیاسی ندارد، چون 30هزار مجاهد و مبارز را بدار سپرده است!... . وضعیت زندان شهرستانها هولناکتر از اوین و گوهردشت است. در برخی از این زندانها فقط یک یا دو نفر زنده ماندهاند و در برخی جاها هیچکس!
راوی این سطور هم از آن معدود زندانیانی است که از سعادت شهادت با یارانش محروم شده است و اکنون عازم اوین است... وقتی وارد بند 6 میشود بند خلوت است. تصور اینکه بعد از نزدیک به دو سال همبندان مجاهدی خواهد داشت که میتواند با آنان از درد و رنج و احساس کینه و انتقامش بگوید او را بیتاب کرده است. ا کنون پاسدار در بند را میبندد و میرود. قلب در سینه بیتابی میکند. از انتهای راهروی طویل بند دو نفر به تازه وارد نزدیک میشوند. خندان و مهربان، بیآنکه آشنایی در میان باشد روبوسی میکنند و خوشآمد میگویند و راهنما و کمککار میشوند تا میهمانشان به اتاق خود برسد. اسم و چهره آن دو، اولین و زیباترین نامی بود که تازه وارد بعد از سالها دوری از همرزمانش مییابد: موسی حیدرزاده و علیرضا طاهرلو.
چندان طول نمیکشد که بفهمد آن دو، آن روز از سر اتفاق اولین کسانی نبودند که او سعادت دیدارشان را داشته است؛ بلکه موسی و علیرضا همیشه آدم دمدست بودند. همیشه در کمک و خدمت به همرزمانشان سبقت از دیگران میربودند و همیشه همان فداکار بیچشمداشتی بودند که امروز ارزش بیهمتای مناسبات مجاهدی است.
روایت دوم:
سال 83 – اشرف
راوی در کسوت یک مهمان در اشرف است. هر گوشه اشرف برای او یک شگفتی است. موزه و مزار، باغات و خیابانهای زیبا و از همه شگفتآورتر دیدن آن همه مجاهد در یک جا که همه مثل هم میخندند؛ مثل هم احوالپرسی میکنند و مثل هم صمیمی و خونگرمند. هنگام دور زدن خودرو از جلوی پارک اشرف، چند مجاهد دست بلند میکنند و سوار خودروی ون هتل ایران میشوند. معلوم بود از یک کار جسمی سنگین برمیگردند. به شیوه مجاهدی خوشوبش میکنند. ناگهان مهمان دست گرمی را روی شانهاش احساس میکند که اسمش را صدا میکند. برمیگردد؛ یک آن بهتش میزند: «خدای من! این علیرضاست». تکیدهتر و لاغرتر از روزی که اول بار در بند 6 اوین دیده بودش اما با صفای مجاهدی هزار برابر. هردو به هم نگاه میکنند و اولین اسمی که به یاد میآورند اسم موسی است. خاطراتی که با او در زندان داشتند در ذهن هر دو زنده میشود. یادش را گرامی میدارند. علی رضا میپرسد: «کی مجاهد میشوی؟» این دشوارترین سؤالی بود که میشد با آن مواجه شد. «مگر میشود برای مجاهد شدن بهانه آورد؟» علیرضا، آگاه به تلاطم مهیبی که این سؤال در درون مخاطب ایجاد کرده است میخندد که: «فقط یک تصمیم میخواهد. ارادهای که بر جبر کور نتوانستن غلبه کند». شاید علیرضا متوجه شده باشد که با این حرف، مهمانش از این لحظه دیگر، فقط یک مهمان نبود... ..
روایت سوم:
ا شرف – سحرگاه 19فروردین90
ضلع شرقی - موضع H
خبر آغاز حمله نیروهای مزدور عراقی به همه میرسد. هر مجاهدی برای دفاع همهجانبه از اشرف از جا کنده میشود. شوق رسیدن به نقطه اصلی نبرد در همه موج میزند. آخر اشرف، خانه مریم رهایی است و شرف هر مجاهد همین است که برایش جان دهد. مأموریت ما اما، هنوز پشتیبانی است و باید در صورت نیاز وارد شویم. حسرت از دست دادن این صحنه بر قلب سنگینی میکند. مأموریت ابلاغ میشود: «با تمام سرعت وارد شوید!»
تازه به موضع مشخص شده رسیده بودیم که خودروهای حامل مجروحان و شهدای حمله را در حال برگشت میبینیم و بعد اسامی شهدا را. اسم علیرضا باز هم پیشتر و جلوتر از دیگران دیده میشود. بغض سردی سینهها را میفشارد. علیرضا باز هم گوی سبقت از ما ربود و به یار دیرینش موسی پیوست. آن چه او را چنین ققنوسوار سرآسیمه کرده بود که خود شعلهای شود رها و سرکش، پرتوی بود که از انقلاب مریم رهایی بر او تابیده بود و خوشا بر او که بیهیچ زنگاری تمام آن پرتو را بازتابانید.
پایان.