آن که با نغمهاش از عشق ترنم میکرد
خزری بود که از مهر تلاطم میکرد
هر نگاهی که پر از صدق و محبت میدید
خویش را در وسط عاطفهها گم میکرد
گرچه سلطان نوت و نغمه و موسیقی بود
فخر بر اینکه شود خادم مردم میکرد
به چه حوا برسید او که بهشتی را داشت
وز چه رو، مزمزهی دانهی گندم میکرد؟
یکبار دیگر ستارهای از آسمان هنر، طلوع کرد و تمام هنر و سرمایه و آبرو و آوازهای را که داشت، بر سر بازار جهان، در طبق عشق به مردم ریخت و به درخت تناور حقیقت و مقاومت و جانبازی و مجاهدت برای آزادی و نجات مردم تقدیم کرد. بیهیچ چشمداشتی! و این یک درس عارفانه از جهان امروز بود.
اگر مرضیهی بزرگ، عاطفههای مادران و پدران نسلهای امروزی را در دستان خود داشت، آندرانیک، علاقهها و سلیقهها و شوق و ذوق یک نسل بعدتر را همراه داشت.
هر دو در هنر خود از بالاترینها بودند. هر دو روحیهای عارفانه داشتند. آن مرضیه بود که میخواند «مرا عهدیست با جانان..»...، و این آندو بود که میگفت «اگه از خودت رهاشی..».... و هر دو بر شریعت ننگین آخوندی پشت پا زده بودند.
از نگاه به این دو ستارهی درخشان یک برداشت عرفانی میتوان کرد. اینکه رودخانهی حقیقت و صدق و فدا، همچنان خروشان به پیش میرود؛ و زیباترین عاطفهها و سلیقهها و علایق مردم، اگر چه زیر خفقان باشند، اگرچه حتی سالها از این رودخانهی حقیقت، «قطع نگاه داشته شده» باشند، اما هرازگاهی شهیرترین نمایندگانشان را میفرستند تا بر بام جهان فریاد کنند و تعلق و عشق خود و خاکساری خود را به ارزشهای فدا و صداقت و مقاومت با روشنترین کلمات بیان کنند.
یک داستان نیز از عطار والا، در این مقوله قابل یادآوریست که بهصورت رمزگونهای همین حقیقت ژرف را بیان میکند:
بایزید آمد شبی بیرون ز شهر
از خروش خلق خالی دید شهر
ماهتابی بود بس عالمفروز
شب شده از پرتو او مثل روز
آسمان، پر انجم آراسته
هر یکی کار دگر را خاسته
شیخ چندانی که در صحرا بگشت
کس نمیجنبید در صحرا و دشت؟
شورشی بر وی پدید آمد به زور
گفت یارب در دلم افتاد شور
با چنین درگه که در رفعت تراست
این چنین خالی زمشتاقان چراست؟
هاتفی گفتش کهای حیران راه
هر کسی را راه ندهد پادشاه.
عزت این در چنین کرد اقتضا
کز در ما دور باشد هر گدا
چون حریم عزّ ما نور افکند
غافلان خفته را دور افکند
سالها بردند مردان انتظار
تا یکی را بار بود از صدهزار.
خزری بود که از مهر تلاطم میکرد
هر نگاهی که پر از صدق و محبت میدید
خویش را در وسط عاطفهها گم میکرد
گرچه سلطان نوت و نغمه و موسیقی بود
فخر بر اینکه شود خادم مردم میکرد
به چه حوا برسید او که بهشتی را داشت
وز چه رو، مزمزهی دانهی گندم میکرد؟
یکبار دیگر ستارهای از آسمان هنر، طلوع کرد و تمام هنر و سرمایه و آبرو و آوازهای را که داشت، بر سر بازار جهان، در طبق عشق به مردم ریخت و به درخت تناور حقیقت و مقاومت و جانبازی و مجاهدت برای آزادی و نجات مردم تقدیم کرد. بیهیچ چشمداشتی! و این یک درس عارفانه از جهان امروز بود.
اگر مرضیهی بزرگ، عاطفههای مادران و پدران نسلهای امروزی را در دستان خود داشت، آندرانیک، علاقهها و سلیقهها و شوق و ذوق یک نسل بعدتر را همراه داشت.
هر دو در هنر خود از بالاترینها بودند. هر دو روحیهای عارفانه داشتند. آن مرضیه بود که میخواند «مرا عهدیست با جانان..»...، و این آندو بود که میگفت «اگه از خودت رهاشی..».... و هر دو بر شریعت ننگین آخوندی پشت پا زده بودند.
از نگاه به این دو ستارهی درخشان یک برداشت عرفانی میتوان کرد. اینکه رودخانهی حقیقت و صدق و فدا، همچنان خروشان به پیش میرود؛ و زیباترین عاطفهها و سلیقهها و علایق مردم، اگر چه زیر خفقان باشند، اگرچه حتی سالها از این رودخانهی حقیقت، «قطع نگاه داشته شده» باشند، اما هرازگاهی شهیرترین نمایندگانشان را میفرستند تا بر بام جهان فریاد کنند و تعلق و عشق خود و خاکساری خود را به ارزشهای فدا و صداقت و مقاومت با روشنترین کلمات بیان کنند.
یک داستان نیز از عطار والا، در این مقوله قابل یادآوریست که بهصورت رمزگونهای همین حقیقت ژرف را بیان میکند:
بایزید آمد شبی بیرون ز شهر
از خروش خلق خالی دید شهر
ماهتابی بود بس عالمفروز
شب شده از پرتو او مثل روز
آسمان، پر انجم آراسته
هر یکی کار دگر را خاسته
شیخ چندانی که در صحرا بگشت
کس نمیجنبید در صحرا و دشت؟
شورشی بر وی پدید آمد به زور
گفت یارب در دلم افتاد شور
با چنین درگه که در رفعت تراست
این چنین خالی زمشتاقان چراست؟
هاتفی گفتش کهای حیران راه
هر کسی را راه ندهد پادشاه.
عزت این در چنین کرد اقتضا
کز در ما دور باشد هر گدا
چون حریم عزّ ما نور افکند
غافلان خفته را دور افکند
سالها بردند مردان انتظار
تا یکی را بار بود از صدهزار.