بعدها چون وطن شود آزاد
از ستمهای بیحد بیداد،
پاک گردد سیاهی خفقان
از قلم، از ورق، کلام و دهان،
آنزمانی که شرح این دوران
گفته آید به برگهای زمان
در کتاب رجال موسیقی
که دهد شرح حال موسیقی
خواهد آمد حکایتی نوتر
داستانی ز نغمهای دیگر!
شرح حالی ز نغمه پردازی
پردهسازی و نغز طرّازی
بینظیری نواگری بیچون
نغمههایش لطیف چون جیحون
برده دلهای نسلهای جوان
کارها کرده با هنرمندان
شهرهی دهر گشته در آهنگ
از برایش فتاده، ای بس جنگ
همه از بهر کار با وی تیز
تا بسازد نوای شور انگیز
سالها کار کرد و شهرت و نام
از برایش رسیده بد به تمام
تا که شد آشنا شد به نسل فدا
دل سپرده به شور عزم وفا
کلماتی ز شعر دادندش
تا نشاند به نغمهای چندش
گشت در کار، آن نواپرداز
نغمه را تا نشاند او بر ساز
ناگهان دید واژههای کلام
عهد خون است و از شرف پیغام
که: «برای تو ای رهایی خلق.
جمله گردیم ما فدایی خلق»
آن هنرپرور نواپرداز
ننوشته بد این چنین آواز
گفت من شعر شاعرانه بسی
کردهام پیش از این ترانه بسی
لیک این واژه واژه جنگ است
نغمه از بهر آن بسی تنگ است
بنگر این واژه واژه خون است
سر بهسر قصه سرخ و گلگون است!
خون و عهد وفا و مرگ و شهید
در ترانه چو من کسی، کی دید؟
یک کسی گفتش این قبیلهی رزم
بزم و رزمش یکیست از تب عزم
تو که بسیار از عشق میگفتی
عشقی اینگونه را تو نشنفتی
کار کن بهر آن مگر بینی
خوشه زین عشق نو همی چینی
گشت در کار نغمه پردازی
لیک کارش نبود چون بازی
گفت من حس ندارم از این کار
چون ندانم خبر ازین پیکار
یک تن از قافله نشان دادش
به فلک سر کشید فریادش
رزم در صحنه بیسلاح و کلاه
چند صد تن ستاده پیش سپاه
رزم دید از فدا و جانبازی
بی سپر در میان سراندازی
تیغ در دستشان نبود و نه سنگ
تپش عشق بد برابر ننگ
بهر شیرین خویش با فریاد
پیش میرفت قافلهی فرهاد
لیک شیرین او رهایی بود
اشرفی نامش و فدایی بود
جوشش عشق را چو دیدی مرد
شور خونش به جوش میآورد
گفت من نغمه ساختم از عشق
در هنر بس که تاختم از عشق
لیک اینسان ندیدم عاشقوار
عشقبازی کنند در پیکار
پاکبازان صحن صدق و فدا
که ندارد ز مرگ او پروا
عشق گر این بود پس آن چه بود؟
آن دگر شرح عاشقان چه بود؟
ساخت او یک ترانه را اما
جام زد او به جام عاشقها
کرد با نسل صدق دمسازی
هم دمی چند در نواسازی
نغمه میساخت بهر اشعاری
از حکایات رزم خونباری
کم کمک دید در چکاچک رزم
برق آن غیرت و درخشش عزم
عاشق نسل پاک ایمان شد
شایق سینه چاک آنان شد
گفت من هم خودم یک اشرفیام
نه یکی نغمه ساز دف دفیام
گشت رزمندهی صفوف نبرد
مرد موزیک، گشت جنگیمرد
تیغ برداشت در ترانه به جنگ
رفت در صحنه عاشقانه به جنگ
بعد از آنی که گشت کارش سخت
کرد اندیشه در نهال و درخت
گفت آن کیست کاینچنین نسلی
باشدش با وی اینچنین وصلی؟
کیست آن کس که این نهاد عشق
بر نشانده ست و داده داد عشق؟
گشت و دریافت نام آن مسعود
که همو رهبری به قافله بود
عشق شوری نهاد در جانش
گشت مسعود جان و جانانش
او هم از عشق خویش دیگر کرد
افسر اشرفیش بر سر کرد
گفت نامم که آندرانیک بود
گوهرم هم ز ابتدا نیک بود
لیک اینک چو با فدا آمیخت
دلم اندر هوایشان آویخت
من همان به که اشرفی باشم
یک تنم! به که یک صفی باشم
دورم از قافله؟ نه نزدیکم
زین وفا روشنم نه تاریکم
دل چو دارد هوای اشرفیان
هر کجا اشرفی تویی! به جهان
شرح این قصه را حکایتگر
برد اینسان به آخر دفتر
گرچه آن مرد بیمثال هنر
نغمه پرداز شور و حال هنر
کرده بود او بهکار موسیقی
ای بسا شاهکار موسیقی
لیک آن برترین اثر از او
گشت شهکار هر هنر از او
اشرفی شد به دام عشق افتاد
عکس وی هم به جام عشق افتاد.
از ستمهای بیحد بیداد،
پاک گردد سیاهی خفقان
از قلم، از ورق، کلام و دهان،
آنزمانی که شرح این دوران
گفته آید به برگهای زمان
در کتاب رجال موسیقی
که دهد شرح حال موسیقی
خواهد آمد حکایتی نوتر
داستانی ز نغمهای دیگر!
شرح حالی ز نغمه پردازی
پردهسازی و نغز طرّازی
بینظیری نواگری بیچون
نغمههایش لطیف چون جیحون
برده دلهای نسلهای جوان
کارها کرده با هنرمندان
شهرهی دهر گشته در آهنگ
از برایش فتاده، ای بس جنگ
همه از بهر کار با وی تیز
تا بسازد نوای شور انگیز
سالها کار کرد و شهرت و نام
از برایش رسیده بد به تمام
تا که شد آشنا شد به نسل فدا
دل سپرده به شور عزم وفا
کلماتی ز شعر دادندش
تا نشاند به نغمهای چندش
گشت در کار، آن نواپرداز
نغمه را تا نشاند او بر ساز
ناگهان دید واژههای کلام
عهد خون است و از شرف پیغام
که: «برای تو ای رهایی خلق.
جمله گردیم ما فدایی خلق»
آن هنرپرور نواپرداز
ننوشته بد این چنین آواز
گفت من شعر شاعرانه بسی
کردهام پیش از این ترانه بسی
لیک این واژه واژه جنگ است
نغمه از بهر آن بسی تنگ است
بنگر این واژه واژه خون است
سر بهسر قصه سرخ و گلگون است!
خون و عهد وفا و مرگ و شهید
در ترانه چو من کسی، کی دید؟
یک کسی گفتش این قبیلهی رزم
بزم و رزمش یکیست از تب عزم
تو که بسیار از عشق میگفتی
عشقی اینگونه را تو نشنفتی
کار کن بهر آن مگر بینی
خوشه زین عشق نو همی چینی
گشت در کار نغمه پردازی
لیک کارش نبود چون بازی
گفت من حس ندارم از این کار
چون ندانم خبر ازین پیکار
یک تن از قافله نشان دادش
به فلک سر کشید فریادش
رزم در صحنه بیسلاح و کلاه
چند صد تن ستاده پیش سپاه
رزم دید از فدا و جانبازی
بی سپر در میان سراندازی
تیغ در دستشان نبود و نه سنگ
تپش عشق بد برابر ننگ
بهر شیرین خویش با فریاد
پیش میرفت قافلهی فرهاد
لیک شیرین او رهایی بود
اشرفی نامش و فدایی بود
جوشش عشق را چو دیدی مرد
شور خونش به جوش میآورد
گفت من نغمه ساختم از عشق
در هنر بس که تاختم از عشق
لیک اینسان ندیدم عاشقوار
عشقبازی کنند در پیکار
پاکبازان صحن صدق و فدا
که ندارد ز مرگ او پروا
عشق گر این بود پس آن چه بود؟
آن دگر شرح عاشقان چه بود؟
ساخت او یک ترانه را اما
جام زد او به جام عاشقها
کرد با نسل صدق دمسازی
هم دمی چند در نواسازی
نغمه میساخت بهر اشعاری
از حکایات رزم خونباری
کم کمک دید در چکاچک رزم
برق آن غیرت و درخشش عزم
عاشق نسل پاک ایمان شد
شایق سینه چاک آنان شد
گفت من هم خودم یک اشرفیام
نه یکی نغمه ساز دف دفیام
گشت رزمندهی صفوف نبرد
مرد موزیک، گشت جنگیمرد
تیغ برداشت در ترانه به جنگ
رفت در صحنه عاشقانه به جنگ
بعد از آنی که گشت کارش سخت
کرد اندیشه در نهال و درخت
گفت آن کیست کاینچنین نسلی
باشدش با وی اینچنین وصلی؟
کیست آن کس که این نهاد عشق
بر نشانده ست و داده داد عشق؟
گشت و دریافت نام آن مسعود
که همو رهبری به قافله بود
عشق شوری نهاد در جانش
گشت مسعود جان و جانانش
او هم از عشق خویش دیگر کرد
افسر اشرفیش بر سر کرد
گفت نامم که آندرانیک بود
گوهرم هم ز ابتدا نیک بود
لیک اینک چو با فدا آمیخت
دلم اندر هوایشان آویخت
من همان به که اشرفی باشم
یک تنم! به که یک صفی باشم
دورم از قافله؟ نه نزدیکم
زین وفا روشنم نه تاریکم
دل چو دارد هوای اشرفیان
هر کجا اشرفی تویی! به جهان
شرح این قصه را حکایتگر
برد اینسان به آخر دفتر
گرچه آن مرد بیمثال هنر
نغمه پرداز شور و حال هنر
کرده بود او بهکار موسیقی
ای بسا شاهکار موسیقی
لیک آن برترین اثر از او
گشت شهکار هر هنر از او
اشرفی شد به دام عشق افتاد
عکس وی هم به جام عشق افتاد.