مراسم چلهمین روز اعدام ریحانه جباری بر سر مزار و منزل مادریاش برگزار شد. روز پنجشنبه 13آذر، خانواده، دوستان و آشنایان ریحانه جباری بر سر مزارش گرد آمده و یاد او را گرامی داشتند و مادر بزرگ ریحانه بر سر مزارش شعرهای حماسی خواند. مأموران جنایتکار قصد توقف وی را داشتند، اما مادر بزرگ ریحانه به خواندن اشعار در این مراسم ادامه داد. پس از مراسم بر سر مزار ریحانه در بهشت زهرا خانواده و دوستان و تمامی آشنایان وی در پارکینگ منزل آنان مراسم چهلمش را برگزار کردند.
شعله پاکروان (مادر ریحانه) گزارشی از مراسم بهشت زهرا و یادبود وی درمنزل خودشان بر روی اینترنت گذاشته است که در زیر ملاحظه کنید:
«چهلمین روز هم گذشت. با فراز و نشیب. عادت کردهایم به سهل و سخت زندگی. بر مزار دخترم فامیل و آشنایان حاضر شدند. آنان در جهان باقی شهادت خواهند داد که دو مادر بزرگ ریحان در سوگ نوهشان بر سینه کوبیدند.
مادرم بخشی از آتش درونش را بر زبان راند. هر چه نگاهش میکردم نمیتوانستم تسلای دلش باشم. غریبه ها و معذورین او را به سکوت دعوت میکردند و او که برای نوه بلند بالایش اشعار کردی میخواند نمیشنید صدای آنان را. او برای تک سواری که از جنگ بازنگشته خواند. مویهی او دل سنگ را آب کرد. حتی یکی از معذورین هم گریست. اما پیغام و پسغامها کلافهام کرد. ناچار گفتم نمیتوانم او را مجبور کنم که برای دلتنگیش سکوت را برگزیند. پس او را با خود ببرید. و البته که قال تمام شد. سوره الرحمن را که یک فامیل خوش صدا با لهجه کردی تلاوت کرد هم نتوانست مادرم را ساکت کند. او که بسیاری از آیات قران را از حفظ میخواند، با فریاد، بخشهایی از سوره را تکرار کرد. برسینه کوبید و ریحان را صدا زد. بیقرار بود و آتش بارید. گفت و شست و چلاند. مادرم که همواره کنارم بود و با مهر مادربزرگی با پشتکار که عمری به معلمی سپری کرده، هر سه فرزندم را همچون دیگر فرزندان این آب و خاک تعلیم داد. هنوز دفتر مشق شاهنامه بچهها را دارم که رونویسی و نقاشی میکردند داستانها و اشعار شاهنامه را که او یادشان میداد. دیروز هم به استعاره اشاره کرد به زندگی آبتین حکیم فردوسی. درین چهل شب بارها در مجالس خصوصی گفته بود که در شاهنامه پدر فریدون را کشتند و امروز دختر فریدون را. صدای نی زن هم نتوانست فریادش را خاموش کند. در آنجا بود که بار دیگر بر عهد و پیمانم با ریحان پای فشردم. با دوست و آشنا و فامیل اتمامحجت کردم: زین پس منم و ریحانه. منم و دشمنان ریحانه. منم و دسیسه چینان و دروغگویان و همه کسانی که با گژاندیشی آتشی افروختند که لهیبش تا ابد بر قلبم زبانه خواهد کشید. از جهان و هر چه در آن بود هیچ نمیخواستم جز یک فنجان چای که ریحانم در خانه تعارفم کند.نشد.اکنون هیچ نمیخواهم جز ”آخیش، راحت شدم“ ناشی از پایان ماموریتی که فرماندهای با شهامت بر گردهی این سرباز خسته گذاشته. این سرباز مرگ هیچ احدی را آرزو نمیکند. اتفاقاً برعکس. عمری دراز میطلبد که ثانیه ثانیهاش درک کنند چه کردند درین عصر تاریک تاریخ. در مسیری که لاجرم اشک و خشم با هم درمیامیزد زبان و قلم سلاحی بیبدیل است. و این سرباز دلخون، زبان و قلم تیز میکند به جای شمشیر. هرکه نمیپسندد، دیگر هرگز در مسیرم سبز نشود. چه دوست، چه فامیل و چه آشنا. که من راهی مسیری هستم که شهسوار دل و جانم نشانم داد. میخواهم به گرد پایش برسم.
چند ساعت پس از وداع با مزار فرزند دلبندم، یادبودی در پارکینگ منزلم که دیگر چندان شبیه پارکینگ نبود برگزار کردم. چند دکوراتور قهار یاریم کرده بودند تا با گل و پارچه و چسب و میخ و منگنه و مفتول، سالنی گرم و زیبا که با شعلهی آبی بخاریها و حضور دلاویز مهربانترین آدمهای شریف روزگار از اقشار گوناگون گرم و گرمتر شده بود داشته باشم. مجلسی که با صدای گرم و حزین خوانندهای نازنین، شعرخوانی و سخنرانی مزین شد. چه باشرف بودند مردان و زنانی که از دور و نزدیک آمدند. حتی کسانی که خودشان در ماتم پدریا مادر عزیزشان بودند و مجلس عزای خود را تنها گذاشته و با آمدنشان، مرا قرین شور و شعف و قدردانی کردند. قدم همهشان بر چشم این مادر بود. مادری که جز شادی و نشاط برایشان نمیخواهد. بخشی از برنامه متین و باوقاری که اجرا شد برعهدهی من بود. خواندن شعری که یک ناشناس برایم فرستاده و اصرار کرده که ناشناس بماند. بازخوانی آخرین چهار صفحهیی که از دخترم بهدستمان رسید. و البته مکمل اینها، پخش دو فایل صوتی از پاره تنم بود. در پست دیگری شعر و چهار صفحه را خواهم نوشت.
شالی که درین مجلس بهسر دارم حاصل هنرمندی یک نقاش است که با صبر و حوصله از امضای ریحانه پای نوشتههای مختلفش عکسبرداری کرد و آنها را روی شال عینا چاپ کرد. کبوتران و قفس خالی نیز با رنگهای روشن، زیبایی خاصی به این شال افزوده. خود را موظف میدانم از همه کسانی که تا پاسی پس از نیمه شب، یاد ریحان را در فضا پراکندند و با همنوایی، آواز او را بازخوانی کردند تشکر کنم. دلتان گرم و تنتان سلامت و لبتان خندان باد که روح ریحانم را شاد کردید.
نام شاعر را نمیدانم، شعر اما کوبنده است!
در سرزمین من هیچ کوچهای به نام هیچ زنی نیست
در سرزمین من هیچ کوچهای به نام هیچ زنی نیست
در سرزمین من
هیچ کوچه ای
به نام هیچ زنی نیست
و هیچ خیابانی…
بن بستها اما
فقط زنها را میشناسد انگار...
در سرزمین من
سهم زنها از رودخانهها
تنها پلهایی است
که پشت سر آدمها خراب شدهاند...
اینجا
نام هیچ بیمارستانی
مریم نیست
تختهای زایشگاهها اما
پر از مریم های درد کشیدهای است
که هیچ یک، مسیح را
آبستن نیستند...
من میان زن هایی بزرگ شدهام که شوهر برایشان حکم برائت از گناه را دارد... !
روی حرفم، دردم با شماست
اگر زنی را نمیخواهید دیگر
به او مردانه بگویید
آستانهی درد او بلند است.
... یا میماند
یا میرود!
اگرچه
هر دو درد دارد!
و او دردآشناست
اینجا زمین است
حوا بودن تاوان سنگینی دارد.
شعله پاکروان (مادر ریحانه) گزارشی از مراسم بهشت زهرا و یادبود وی درمنزل خودشان بر روی اینترنت گذاشته است که در زیر ملاحظه کنید:
«چهلمین روز هم گذشت. با فراز و نشیب. عادت کردهایم به سهل و سخت زندگی. بر مزار دخترم فامیل و آشنایان حاضر شدند. آنان در جهان باقی شهادت خواهند داد که دو مادر بزرگ ریحان در سوگ نوهشان بر سینه کوبیدند.
مادرم بخشی از آتش درونش را بر زبان راند. هر چه نگاهش میکردم نمیتوانستم تسلای دلش باشم. غریبه ها و معذورین او را به سکوت دعوت میکردند و او که برای نوه بلند بالایش اشعار کردی میخواند نمیشنید صدای آنان را. او برای تک سواری که از جنگ بازنگشته خواند. مویهی او دل سنگ را آب کرد. حتی یکی از معذورین هم گریست. اما پیغام و پسغامها کلافهام کرد. ناچار گفتم نمیتوانم او را مجبور کنم که برای دلتنگیش سکوت را برگزیند. پس او را با خود ببرید. و البته که قال تمام شد. سوره الرحمن را که یک فامیل خوش صدا با لهجه کردی تلاوت کرد هم نتوانست مادرم را ساکت کند. او که بسیاری از آیات قران را از حفظ میخواند، با فریاد، بخشهایی از سوره را تکرار کرد. برسینه کوبید و ریحان را صدا زد. بیقرار بود و آتش بارید. گفت و شست و چلاند. مادرم که همواره کنارم بود و با مهر مادربزرگی با پشتکار که عمری به معلمی سپری کرده، هر سه فرزندم را همچون دیگر فرزندان این آب و خاک تعلیم داد. هنوز دفتر مشق شاهنامه بچهها را دارم که رونویسی و نقاشی میکردند داستانها و اشعار شاهنامه را که او یادشان میداد. دیروز هم به استعاره اشاره کرد به زندگی آبتین حکیم فردوسی. درین چهل شب بارها در مجالس خصوصی گفته بود که در شاهنامه پدر فریدون را کشتند و امروز دختر فریدون را. صدای نی زن هم نتوانست فریادش را خاموش کند. در آنجا بود که بار دیگر بر عهد و پیمانم با ریحان پای فشردم. با دوست و آشنا و فامیل اتمامحجت کردم: زین پس منم و ریحانه. منم و دشمنان ریحانه. منم و دسیسه چینان و دروغگویان و همه کسانی که با گژاندیشی آتشی افروختند که لهیبش تا ابد بر قلبم زبانه خواهد کشید. از جهان و هر چه در آن بود هیچ نمیخواستم جز یک فنجان چای که ریحانم در خانه تعارفم کند.نشد.اکنون هیچ نمیخواهم جز ”آخیش، راحت شدم“ ناشی از پایان ماموریتی که فرماندهای با شهامت بر گردهی این سرباز خسته گذاشته. این سرباز مرگ هیچ احدی را آرزو نمیکند. اتفاقاً برعکس. عمری دراز میطلبد که ثانیه ثانیهاش درک کنند چه کردند درین عصر تاریک تاریخ. در مسیری که لاجرم اشک و خشم با هم درمیامیزد زبان و قلم سلاحی بیبدیل است. و این سرباز دلخون، زبان و قلم تیز میکند به جای شمشیر. هرکه نمیپسندد، دیگر هرگز در مسیرم سبز نشود. چه دوست، چه فامیل و چه آشنا. که من راهی مسیری هستم که شهسوار دل و جانم نشانم داد. میخواهم به گرد پایش برسم.
چند ساعت پس از وداع با مزار فرزند دلبندم، یادبودی در پارکینگ منزلم که دیگر چندان شبیه پارکینگ نبود برگزار کردم. چند دکوراتور قهار یاریم کرده بودند تا با گل و پارچه و چسب و میخ و منگنه و مفتول، سالنی گرم و زیبا که با شعلهی آبی بخاریها و حضور دلاویز مهربانترین آدمهای شریف روزگار از اقشار گوناگون گرم و گرمتر شده بود داشته باشم. مجلسی که با صدای گرم و حزین خوانندهای نازنین، شعرخوانی و سخنرانی مزین شد. چه باشرف بودند مردان و زنانی که از دور و نزدیک آمدند. حتی کسانی که خودشان در ماتم پدریا مادر عزیزشان بودند و مجلس عزای خود را تنها گذاشته و با آمدنشان، مرا قرین شور و شعف و قدردانی کردند. قدم همهشان بر چشم این مادر بود. مادری که جز شادی و نشاط برایشان نمیخواهد. بخشی از برنامه متین و باوقاری که اجرا شد برعهدهی من بود. خواندن شعری که یک ناشناس برایم فرستاده و اصرار کرده که ناشناس بماند. بازخوانی آخرین چهار صفحهیی که از دخترم بهدستمان رسید. و البته مکمل اینها، پخش دو فایل صوتی از پاره تنم بود. در پست دیگری شعر و چهار صفحه را خواهم نوشت.
شالی که درین مجلس بهسر دارم حاصل هنرمندی یک نقاش است که با صبر و حوصله از امضای ریحانه پای نوشتههای مختلفش عکسبرداری کرد و آنها را روی شال عینا چاپ کرد. کبوتران و قفس خالی نیز با رنگهای روشن، زیبایی خاصی به این شال افزوده. خود را موظف میدانم از همه کسانی که تا پاسی پس از نیمه شب، یاد ریحان را در فضا پراکندند و با همنوایی، آواز او را بازخوانی کردند تشکر کنم. دلتان گرم و تنتان سلامت و لبتان خندان باد که روح ریحانم را شاد کردید.
نام شاعر را نمیدانم، شعر اما کوبنده است!
در سرزمین من هیچ کوچهای به نام هیچ زنی نیست
در سرزمین من هیچ کوچهای به نام هیچ زنی نیست
در سرزمین من
هیچ کوچه ای
به نام هیچ زنی نیست
و هیچ خیابانی…
بن بستها اما
فقط زنها را میشناسد انگار...
در سرزمین من
سهم زنها از رودخانهها
تنها پلهایی است
که پشت سر آدمها خراب شدهاند...
اینجا
نام هیچ بیمارستانی
مریم نیست
تختهای زایشگاهها اما
پر از مریم های درد کشیدهای است
که هیچ یک، مسیح را
آبستن نیستند...
من میان زن هایی بزرگ شدهام که شوهر برایشان حکم برائت از گناه را دارد... !
روی حرفم، دردم با شماست
اگر زنی را نمیخواهید دیگر
به او مردانه بگویید
آستانهی درد او بلند است.
... یا میماند
یا میرود!
اگرچه
هر دو درد دارد!
و او دردآشناست
اینجا زمین است
حوا بودن تاوان سنگینی دارد.