کتابخانه خلوت بود. نگاه کورش ردیف کتابها را دنبال میکرد و با مکثی بر هر عنوان روی قفسهها میچرخید. در یکی از قفسهها تصاویر روی جلد چند کتاب توجه کورش را جلب کرد،
چهره با صلابت مردی در لباس نظامی با علائم و نشانهای روی کلاه و سینه با کلماتی که با خط زیبا کنار آن نوشته بود: «قیام کلنل محمدتقیخان پسیان» در کنار آن، چهره سلحشور دیگری که در یک قاب بیضی شکل حالتی باشکوه گرفته بود نگاه کورش را به خود کشید. زیر این چهره با صلابت و صورت استخوانی و نگاه پر غرور نوشته شده بود: رهبران مشروطه: ستارخان سردار ملی.
آنطرفتر چهره مردی که دو قطار فشنگ تنهاش را پوشانده بود و تفنگ بلندی را در دست داشت از میان انبوه موهای پریشان با چشمانی مصمم به او نگاه میکرد. کورش قد کشید تا عنوان کتاب را بخواند، که ناگهان صدای آشنایی به گوشش خورد،
- به!... این دوست عزیز ماهم که اینجاست!
کورش برگشت. همان پیرمرد مهربان بود. این چندمین بار بود که او را در این کتابخانه میدید. پیرمرد پرسید:
- اینروزا اینجا خیلی شلوغه! خبر که دارین؟
- آره! از صبح همینجا بودم.
- امروزم دانشجوها تظاهرات کردن؟
- صبح یه خورده شلوغ شد. چند گازاشکآور انداختن. بعد هرکار کردم دیگه نتونستم برم توی دانشگاه. آخه من دانشجو نیستم. اون تو شلوغ بود. من هم میخواستم برم اون تو! ولی نذاشتن.
-میگن دیشب ریختن توی خوابگاه خیلیا رو مجروح کردهن؟!
- آره منم شنیدم.
- خب!؟ امروز دیگه دنبال چه کتابی میگردین؟ بالاخره مثنوی رو خریدین؟
- نه هنوز. ولی... این کتابهای تاریخی خیلی نظرمو گرفتن. اون کتابو میبینین. میخوام پولامو جمع کنم اون کتابو بخرم. خیلی چهره سلحشوری داره!
- معلومه! آخه اون ستارخانه! اگه اون نبود که مشروطه به جایی نمیرسید. تازه بعدشم خلع سلاحش کردن اگه نه نمیذاشت مملکت به اینروزا کشیده بشه!
- شما همه این تاریخها رو خوندین؟
هنوز پیرمرد جواب کورش را نداده بود که صدای رگبار گلوله از خیابان بگوش رسید. چند نفری که داخل کتابفروشی بودند بیرون دویدند. در پیاده رو صدای یک جوان بلند شد
- دوباره حمله کردن به دانشجوها!
کورش گفت: - نیگاه کنین! دوباره دارن میریزن توی دانشگاه. چقد باتون بهدست!
پیرمرد بهدنبال کورش از کتابخانه بیرون آمد. در همین حال گروه زیادی از دانشجوها دوان دوان و در حال شعاردادن از خیابان جنب دانشگاه به خیابان انقلاب وارد شدند. از آنطرف پشت سر نیروهایباتون بهدست، مأموران مسلح جلو میآمدند ناگهان چند گلوله گاز اشکآور در میان دانشجویان ترکید و دود و گازو بعد صدای چند رگبار در فضای خیابان پیچید. کورش تکه سیمان شکستهای را از جوی خیابان برداشت و به میان مأموران پرتاب کرد. هیاهو تمام خیابان را پرکرده بود. در همین حال چند جوان فریاد کشان از لابلای جمعیت راه بازکردند. پشت سرآنها چند دختر دانشجو یکی از دوستانشان را روی دوش گرفته میدویدند. آنها با بیتابی دختر مجروح را به ماشینی که از راه رسید منتقل کردند و ماشین با سرعت دور شد. چند جوان تکهپارچههایی را آتش زده و درهوا میچرخاندند. دو سه دانشجو هم لاستیک ماشینی را وسط خیابان به آتش کشیدند. هوا تاریک شده بود. آنسوی خیابان دود و شعلههای آتش از ماشین مأموران بلند شد. کورش دنبال سنگی دیگر در جوی خبابان گشت. در همین حال پیرمردی که در کتابخانه با او آشنا شده بود، بطری خالیای به دستش داد. کورش به میان جوانان بازگشت و بطری را به سمت مأموران مسلح پرتاب کرد. ناگهان جوانی که کنارکورش ایستاده بود به زمین غلطید. خون از گردن و سرش روی آسفالت راه کشید. یکی از دانشجویان با صدای بلند و در حالی که گریه میکرد داد کشید:
- حمید! حمید! خدایا! کشتنت؟ و بطرف او دوید. چند جوان روی پیکر او خم شده بودند. چشمان جوانی که روی زمین افتاده بود بیفروغ میشد. در این لحظه کورش با دیدن زخمی که روی سینه آن جوان باز شده بود بغضش ترکید و در حالی که مشتهایش را گره کرده بود و با خشم تکان میداد، اشکریزان فریاد کشید:
- میکشیمشون! اسلحه میگیریم. اسلحه! همه تونو میکشم. جلادا! قاتلا!...
کورش با این فریادها به طرف مأموران که بهصورت گروهی جلو میآمدند دوید. اما هنوز چند قدم ندویده بود که ضربه محکمی به سرش خورد. و نقش زمین شد. هیاهوی خیابان کم کم در گوشهای کورش محو و خاموش میشد و تصاویر جلوی چشمانش تار و محو و محوتر شدند.
***
با احساس سردی و لرزشی در بدنش، کورش چشمهایش را بازکرد. نمیدانست کجاست. همهجا تاریک بود. سرش را چرخاند. روی صندلی یک ماشین او را خوابانده بودند. پیرمرد با خوشحالی گفت:
- خدا را شکر که بهوش آمدی.
کورش دستی به سرش کشید. با یک باند و دستمال محکم بسته شده بود. کم کم آنچه گذشته بود را بیاد آورد. روبه پیرمرد کرد و پرسید:
- آها! شما منو از تو تظاهرات آوردین بیرون؟ سرم شکسته؟
- نه! خوشبختانه فقط یه شکاف خورده. اما محکم که بستم زخمش هم اومد.
- لازم نیس بریم بیمارستان؟
- نه! جوون! الآن بیمارستان رفتن صلاح نیست. اینایی که من میشناسم یه دفه میریزن تو بیمارستان هرچی زخمیه میبرن. من نذاشتم ببرنت بیمارستان. منتظر بودم به هوش بیای که آدرست رو بپرسم تا برسونمت.
- خودم میرم
- نه! اینجوری یه دفه تو خیابون میافتی. من میرسونمت آقا کورش!. میتونی سرتو بیاری بالا وبشینی تا من در ماشین رو ببندم؟
کورش با زحمت سرجایش نشست. پیرمرد در را بست و ماشین راه افتاد.
کورش از اینکه پیرمرد او را به اسم صدا کرده بود احساس صمیمیت بیشتری با او پیداکرد. بهخاطر نمیآورد که کی اسمش را به او گفته. آخرچند ماه بیشتر نبود که با او آشنا شده بود. علت آشناییشان هم همان کتابفروشی بود و صحبتهایی که چند بارکه در آنجا باهم کرده بودند. گویی هردو همدیگر را برای دوستی مناسب دیده بودند. کورش به همفکری نیاز داشت که او را در پیدا کردن کتاب خوب راهنمایی کند و پیرمرد هم گویی با او جای خالی فرزندی را پر میکرد. هرچه بود حالا این دوستی به جایی رسیده بود که امروز پیرمرد او را مثل فرزند خودش دانسته واز صحنه درگیری نجاتش داده بود.
کورش دستی به سرش کشید. باندپیچی شده بود. پرسید:
- پس کی سرمو بسته؟
- وقتی از درگیری بیرونت آوردن، گفتم سوار ماشین من کننت.بعد یه جای خلوت نگه داشتم سریع از یه داروخونه باند خریدم سرتو بستم. الانم یه جا دنبال یه آبمیوه فروشیام که یه چیزی بهت بدم بخوری جون بگیری. تا برسونمت خونهتون. یکی دو روز بعد برو یه درمانگاه شخصی ولی الآن بیمارستان رفتن خطرناکه.
ماشین به راه افتاد و به سوی آدرسی که کورش میداد خیابانها را پشت سر میگذاشت. کورش پرسید:
- راستی اون دانشجو چی شد؟ شهید شد؟
- آره مثل این که!. بردنش بیمارستان ولی فکرنکنم زنده بمونه. تازه اگرم زنده بمونه ممکنه از بیمارستان ببرنش زندان اونجا بکشنشن. واسه همین بود که من نذاشتم تو روببرن بیمارستان. دهه! اوناهاش آبمیوه فروشی! الآن یه آب هویچ خنک براتون میگیرم.
-نه پدر! خودتونو زحمت ندین!
- زحمت چیه! یه عالم خون ازت رفته. آب انار بهتره! آب انار میگیرم.
دقایقی بعد پیرمرد با دولیوان آب انار به ماشین برگشت. کورش با رضایت و احساس سپاسگزاری گرفت و گفت:
- شماخیلی مهربونین پدر!
- این وظیفه هرکسه که علیه این جانیا به جوونایی مثل شما کمک کنه!
- پدرم اگه شما روببینه خیلی ازتون تشکرمیکنه! شما خودتون چند تا پسر یا دختر دارین؟
- من؟ دوتا دختر داشتم. یکیشون که بزرگه وکارمنده. یکی دیگهشم... .
پیرمرد لحظاتی ساکت شد. بعد باآرامی گفت: شهید شده
- دختر شما شهید شد؟
-میدونی آقا کورش! دخترمو تیربارونش کردن. توی تظاهرات سال60 زخمی شده بود. دستش شکسته بوده. میبرنش بیمارستان، اونجا گچ میگیرن و خون هم بهش تزریق میکنن ولی یه دفه پاسدارای جانی میریزن همه رو میبرن زندان. صبح روزبعد تیربارون میکنن. من همه بیمارستانا رو گشتم... .. اما تا خودمو رسوندم بیمارستان فیروزگر گفتند همین الآن هرچی زخمی بود، حتی سرمها رو از دست مریضا کشیدن وبردنشون زندان. تا رفتم دم زندان گفتند فردا بیاین. فردا هم جسدشو تحویلم دادن... .. اسمش پروانه بود.
نور مغازهها و چراغهای خیابان پیاپی در اشکی که بر گونههای پیرمرد میلغزید انعکاس مییافت.
کورش پرسید: فقط بهخاطر اینکه تو تظاهرات رفته تیربارونش کردن؟
- سه سال بود که توی مدرسهشون هم فعالیت میکرد. ولی فقط نشریه میفروخت. جواب نشریه فروختن که تیربارون نیست.
پدر با کف دستش گونهاش را پاک کرد
کورش از دیدن چهره پدر بغضش گرفت. دست روی دست پدر گذاشت وبا بغض گفت: میکشیمشون پدر! میکشیمشون. انتقام میگیریم.
- میدونم پسرم. آخرش ظلم بیجواب نمیمونه! ولی هنوز میبینی که دارن میکشن. حیف که من یه خورده پیر شدم. پروانه هم همیشه میگفت: بابا! با این جانیا فقط باید با اسلحه حرف زد.
ماشین خیابانها را یکی پس از دیگری میپیمود و کورش و پیرمرد به صحبتهای خود ادامه میدادند.
***
-پدرجان! همین سرکوچه که وایسین من دیگه میرم.
- نه! صبرکن!. کوچه ماشین روه.
- زحمت نکشین همین در سوم خونه ماست.
پدر قبول نکرد وماشین را درست تا درخانه آورد. بعد زیر بغل کورش را گرفت و کمک کرد تا بیرون بیاید. موقع خداحافظی کورش دوباره دستهای پدر راگرفت. و با حالت بغض گفت:
- مطمئن باشین که انتقام میگیریم. میکشیمشون. دختر شما درست گفته بود. با این جنایتکارا باید با اسلحه حرف زد.
پدر که اشک گرمی در چشمش حلقه زدهبود صورت کورش را بوسید و خداحافظی کرد.
***
چند روزبعد طرفهای غروب زنگ درخانه بصدا درآمد. کورش در را بازکرد. درتاریکی غروب، دختر کوچکی جلوی در ایستاده بود و کتابی در دست داشت.
- شما کی هستین؟
- سلام! شما آقا کورشین؟
- بله! چطور مگه؟
- پدر بزرگم گفت این هدیه رو که یک کتابه به شما بدم.
کورش کتاب کادوپیچی شده را گرفت و نگاهی به آن کرد. هنوز درست نمیدانست چه اتفاقی افتاده. چراغ سردر خانه را روشن کرد. که دخترک بطرف خیابان دوید و سوار ماشینی که خیابان ایستاده بود شد وماشین بهراه افتاد.
لحظاتی بعد کورش در اتاق خودش کاغذ کادو را بازکرد. پشت جلد کتاب همان چهره استخوانی و چشمهای پرصلابت به او نگاه میکرد. کنار آن نوشته بود ستارخان سردارملی!
کورش بعد از نگاهی طولانی به عکس ستارخان و آن تفنگ لوله بلند به آرامی کتاب رابازکرد. و ورق زد. اما متوجه شد که از صفحات وسط، اوراق کتاب به هم چسبیده است. وقتی برای بازکردن آن تلاش کرد ناگهان نیمی از اوراق کتاب باهم باز شد. و یک کلت براق در وسط صفحات برش خورده کتاب جلوی چشمش نمودار شد. بلند شد دراتاق را بست. بعد به آرامی دوباره کتاب را باز کرد وکلت را بیرون آورد. زیر کلت یک پاکت گذاشته شده بود.
لحظاتی بعد سطرهای نامه از برابر چشمان متحیر و شادان کورش میگذشت:
’ پسرم کورش! این سلاح دخترم پروانه است. من بعد از پروانه تو را بهعنوان فرزند خودم پیدا کردم. وقتی بر سر آن شهید گریه میکردی و میگفتی اسلحه میگیریم و انتقام شهیدان را میگیریم، دیدم دیگر نمیتوانم این سلاح را پیش خودم نگهدارم. چرا که باید آن را در دستهای جوانهایی مثل تو بگذارم. البته میدانی که اگر خودم توان سلاح برداشتن داشتم اینجا نمیماندم و خودم را به ارتشی از پروانهها میرساندم که همه سلاح در کف برای نجات و رهایی مردم آمادهشدهاند. امیدوارم این سلاح در دستهای تو برای خلاص کردن مردم و کشورمان از دست این جانیها به کار بیفتد و همینطور بتوانی با آن راه رسیدن به آن ارتش را طی کنی. الآن خوشحالم که این سلاح را به همراه کتابی که دوستش داشتی به تو رساندهام. اول خدا و بعد این سلاح و بعد روح همه شهیدان مظلومی مثل پروانه هرکجا که باشی پشت و پناهت باشند. راستی بگذار دوخط هم از وصیتنامه دخترم برایت بنویسم:
«پدرجان! اگر من شهید شدم مطمئن باش که بعد از من کسانی هستند که راه را ادامه میدهند. و بالاخره نسل مجاهد ایران مردم ما رااز این همه رنج و سختی با آتش سلاحشان نجات خواهند داد» خدانگهدار! دوست سالخوردهی تو.
چهره با صلابت مردی در لباس نظامی با علائم و نشانهای روی کلاه و سینه با کلماتی که با خط زیبا کنار آن نوشته بود: «قیام کلنل محمدتقیخان پسیان» در کنار آن، چهره سلحشور دیگری که در یک قاب بیضی شکل حالتی باشکوه گرفته بود نگاه کورش را به خود کشید. زیر این چهره با صلابت و صورت استخوانی و نگاه پر غرور نوشته شده بود: رهبران مشروطه: ستارخان سردار ملی.
آنطرفتر چهره مردی که دو قطار فشنگ تنهاش را پوشانده بود و تفنگ بلندی را در دست داشت از میان انبوه موهای پریشان با چشمانی مصمم به او نگاه میکرد. کورش قد کشید تا عنوان کتاب را بخواند، که ناگهان صدای آشنایی به گوشش خورد،
- به!... این دوست عزیز ماهم که اینجاست!
کورش برگشت. همان پیرمرد مهربان بود. این چندمین بار بود که او را در این کتابخانه میدید. پیرمرد پرسید:
- اینروزا اینجا خیلی شلوغه! خبر که دارین؟
- آره! از صبح همینجا بودم.
- امروزم دانشجوها تظاهرات کردن؟
- صبح یه خورده شلوغ شد. چند گازاشکآور انداختن. بعد هرکار کردم دیگه نتونستم برم توی دانشگاه. آخه من دانشجو نیستم. اون تو شلوغ بود. من هم میخواستم برم اون تو! ولی نذاشتن.
-میگن دیشب ریختن توی خوابگاه خیلیا رو مجروح کردهن؟!
- آره منم شنیدم.
- خب!؟ امروز دیگه دنبال چه کتابی میگردین؟ بالاخره مثنوی رو خریدین؟
- نه هنوز. ولی... این کتابهای تاریخی خیلی نظرمو گرفتن. اون کتابو میبینین. میخوام پولامو جمع کنم اون کتابو بخرم. خیلی چهره سلحشوری داره!
- معلومه! آخه اون ستارخانه! اگه اون نبود که مشروطه به جایی نمیرسید. تازه بعدشم خلع سلاحش کردن اگه نه نمیذاشت مملکت به اینروزا کشیده بشه!
- شما همه این تاریخها رو خوندین؟
هنوز پیرمرد جواب کورش را نداده بود که صدای رگبار گلوله از خیابان بگوش رسید. چند نفری که داخل کتابفروشی بودند بیرون دویدند. در پیاده رو صدای یک جوان بلند شد
- دوباره حمله کردن به دانشجوها!
کورش گفت: - نیگاه کنین! دوباره دارن میریزن توی دانشگاه. چقد باتون بهدست!
پیرمرد بهدنبال کورش از کتابخانه بیرون آمد. در همین حال گروه زیادی از دانشجوها دوان دوان و در حال شعاردادن از خیابان جنب دانشگاه به خیابان انقلاب وارد شدند. از آنطرف پشت سر نیروهایباتون بهدست، مأموران مسلح جلو میآمدند ناگهان چند گلوله گاز اشکآور در میان دانشجویان ترکید و دود و گازو بعد صدای چند رگبار در فضای خیابان پیچید. کورش تکه سیمان شکستهای را از جوی خیابان برداشت و به میان مأموران پرتاب کرد. هیاهو تمام خیابان را پرکرده بود. در همین حال چند جوان فریاد کشان از لابلای جمعیت راه بازکردند. پشت سرآنها چند دختر دانشجو یکی از دوستانشان را روی دوش گرفته میدویدند. آنها با بیتابی دختر مجروح را به ماشینی که از راه رسید منتقل کردند و ماشین با سرعت دور شد. چند جوان تکهپارچههایی را آتش زده و درهوا میچرخاندند. دو سه دانشجو هم لاستیک ماشینی را وسط خیابان به آتش کشیدند. هوا تاریک شده بود. آنسوی خیابان دود و شعلههای آتش از ماشین مأموران بلند شد. کورش دنبال سنگی دیگر در جوی خبابان گشت. در همین حال پیرمردی که در کتابخانه با او آشنا شده بود، بطری خالیای به دستش داد. کورش به میان جوانان بازگشت و بطری را به سمت مأموران مسلح پرتاب کرد. ناگهان جوانی که کنارکورش ایستاده بود به زمین غلطید. خون از گردن و سرش روی آسفالت راه کشید. یکی از دانشجویان با صدای بلند و در حالی که گریه میکرد داد کشید:
- حمید! حمید! خدایا! کشتنت؟ و بطرف او دوید. چند جوان روی پیکر او خم شده بودند. چشمان جوانی که روی زمین افتاده بود بیفروغ میشد. در این لحظه کورش با دیدن زخمی که روی سینه آن جوان باز شده بود بغضش ترکید و در حالی که مشتهایش را گره کرده بود و با خشم تکان میداد، اشکریزان فریاد کشید:
- میکشیمشون! اسلحه میگیریم. اسلحه! همه تونو میکشم. جلادا! قاتلا!...
کورش با این فریادها به طرف مأموران که بهصورت گروهی جلو میآمدند دوید. اما هنوز چند قدم ندویده بود که ضربه محکمی به سرش خورد. و نقش زمین شد. هیاهوی خیابان کم کم در گوشهای کورش محو و خاموش میشد و تصاویر جلوی چشمانش تار و محو و محوتر شدند.
***
با احساس سردی و لرزشی در بدنش، کورش چشمهایش را بازکرد. نمیدانست کجاست. همهجا تاریک بود. سرش را چرخاند. روی صندلی یک ماشین او را خوابانده بودند. پیرمرد با خوشحالی گفت:
- خدا را شکر که بهوش آمدی.
کورش دستی به سرش کشید. با یک باند و دستمال محکم بسته شده بود. کم کم آنچه گذشته بود را بیاد آورد. روبه پیرمرد کرد و پرسید:
- آها! شما منو از تو تظاهرات آوردین بیرون؟ سرم شکسته؟
- نه! خوشبختانه فقط یه شکاف خورده. اما محکم که بستم زخمش هم اومد.
- لازم نیس بریم بیمارستان؟
- نه! جوون! الآن بیمارستان رفتن صلاح نیست. اینایی که من میشناسم یه دفه میریزن تو بیمارستان هرچی زخمیه میبرن. من نذاشتم ببرنت بیمارستان. منتظر بودم به هوش بیای که آدرست رو بپرسم تا برسونمت.
- خودم میرم
- نه! اینجوری یه دفه تو خیابون میافتی. من میرسونمت آقا کورش!. میتونی سرتو بیاری بالا وبشینی تا من در ماشین رو ببندم؟
کورش با زحمت سرجایش نشست. پیرمرد در را بست و ماشین راه افتاد.
کورش از اینکه پیرمرد او را به اسم صدا کرده بود احساس صمیمیت بیشتری با او پیداکرد. بهخاطر نمیآورد که کی اسمش را به او گفته. آخرچند ماه بیشتر نبود که با او آشنا شده بود. علت آشناییشان هم همان کتابفروشی بود و صحبتهایی که چند بارکه در آنجا باهم کرده بودند. گویی هردو همدیگر را برای دوستی مناسب دیده بودند. کورش به همفکری نیاز داشت که او را در پیدا کردن کتاب خوب راهنمایی کند و پیرمرد هم گویی با او جای خالی فرزندی را پر میکرد. هرچه بود حالا این دوستی به جایی رسیده بود که امروز پیرمرد او را مثل فرزند خودش دانسته واز صحنه درگیری نجاتش داده بود.
کورش دستی به سرش کشید. باندپیچی شده بود. پرسید:
- پس کی سرمو بسته؟
- وقتی از درگیری بیرونت آوردن، گفتم سوار ماشین من کننت.بعد یه جای خلوت نگه داشتم سریع از یه داروخونه باند خریدم سرتو بستم. الانم یه جا دنبال یه آبمیوه فروشیام که یه چیزی بهت بدم بخوری جون بگیری. تا برسونمت خونهتون. یکی دو روز بعد برو یه درمانگاه شخصی ولی الآن بیمارستان رفتن خطرناکه.
ماشین به راه افتاد و به سوی آدرسی که کورش میداد خیابانها را پشت سر میگذاشت. کورش پرسید:
- راستی اون دانشجو چی شد؟ شهید شد؟
- آره مثل این که!. بردنش بیمارستان ولی فکرنکنم زنده بمونه. تازه اگرم زنده بمونه ممکنه از بیمارستان ببرنش زندان اونجا بکشنشن. واسه همین بود که من نذاشتم تو روببرن بیمارستان. دهه! اوناهاش آبمیوه فروشی! الآن یه آب هویچ خنک براتون میگیرم.
-نه پدر! خودتونو زحمت ندین!
- زحمت چیه! یه عالم خون ازت رفته. آب انار بهتره! آب انار میگیرم.
دقایقی بعد پیرمرد با دولیوان آب انار به ماشین برگشت. کورش با رضایت و احساس سپاسگزاری گرفت و گفت:
- شماخیلی مهربونین پدر!
- این وظیفه هرکسه که علیه این جانیا به جوونایی مثل شما کمک کنه!
- پدرم اگه شما روببینه خیلی ازتون تشکرمیکنه! شما خودتون چند تا پسر یا دختر دارین؟
- من؟ دوتا دختر داشتم. یکیشون که بزرگه وکارمنده. یکی دیگهشم... .
پیرمرد لحظاتی ساکت شد. بعد باآرامی گفت: شهید شده
- دختر شما شهید شد؟
-میدونی آقا کورش! دخترمو تیربارونش کردن. توی تظاهرات سال60 زخمی شده بود. دستش شکسته بوده. میبرنش بیمارستان، اونجا گچ میگیرن و خون هم بهش تزریق میکنن ولی یه دفه پاسدارای جانی میریزن همه رو میبرن زندان. صبح روزبعد تیربارون میکنن. من همه بیمارستانا رو گشتم... .. اما تا خودمو رسوندم بیمارستان فیروزگر گفتند همین الآن هرچی زخمی بود، حتی سرمها رو از دست مریضا کشیدن وبردنشون زندان. تا رفتم دم زندان گفتند فردا بیاین. فردا هم جسدشو تحویلم دادن... .. اسمش پروانه بود.
نور مغازهها و چراغهای خیابان پیاپی در اشکی که بر گونههای پیرمرد میلغزید انعکاس مییافت.
کورش پرسید: فقط بهخاطر اینکه تو تظاهرات رفته تیربارونش کردن؟
- سه سال بود که توی مدرسهشون هم فعالیت میکرد. ولی فقط نشریه میفروخت. جواب نشریه فروختن که تیربارون نیست.
پدر با کف دستش گونهاش را پاک کرد
کورش از دیدن چهره پدر بغضش گرفت. دست روی دست پدر گذاشت وبا بغض گفت: میکشیمشون پدر! میکشیمشون. انتقام میگیریم.
- میدونم پسرم. آخرش ظلم بیجواب نمیمونه! ولی هنوز میبینی که دارن میکشن. حیف که من یه خورده پیر شدم. پروانه هم همیشه میگفت: بابا! با این جانیا فقط باید با اسلحه حرف زد.
ماشین خیابانها را یکی پس از دیگری میپیمود و کورش و پیرمرد به صحبتهای خود ادامه میدادند.
***
-پدرجان! همین سرکوچه که وایسین من دیگه میرم.
- نه! صبرکن!. کوچه ماشین روه.
- زحمت نکشین همین در سوم خونه ماست.
پدر قبول نکرد وماشین را درست تا درخانه آورد. بعد زیر بغل کورش را گرفت و کمک کرد تا بیرون بیاید. موقع خداحافظی کورش دوباره دستهای پدر راگرفت. و با حالت بغض گفت:
- مطمئن باشین که انتقام میگیریم. میکشیمشون. دختر شما درست گفته بود. با این جنایتکارا باید با اسلحه حرف زد.
پدر که اشک گرمی در چشمش حلقه زدهبود صورت کورش را بوسید و خداحافظی کرد.
***
چند روزبعد طرفهای غروب زنگ درخانه بصدا درآمد. کورش در را بازکرد. درتاریکی غروب، دختر کوچکی جلوی در ایستاده بود و کتابی در دست داشت.
- شما کی هستین؟
- سلام! شما آقا کورشین؟
- بله! چطور مگه؟
- پدر بزرگم گفت این هدیه رو که یک کتابه به شما بدم.
کورش کتاب کادوپیچی شده را گرفت و نگاهی به آن کرد. هنوز درست نمیدانست چه اتفاقی افتاده. چراغ سردر خانه را روشن کرد. که دخترک بطرف خیابان دوید و سوار ماشینی که خیابان ایستاده بود شد وماشین بهراه افتاد.
لحظاتی بعد کورش در اتاق خودش کاغذ کادو را بازکرد. پشت جلد کتاب همان چهره استخوانی و چشمهای پرصلابت به او نگاه میکرد. کنار آن نوشته بود ستارخان سردارملی!
کورش بعد از نگاهی طولانی به عکس ستارخان و آن تفنگ لوله بلند به آرامی کتاب رابازکرد. و ورق زد. اما متوجه شد که از صفحات وسط، اوراق کتاب به هم چسبیده است. وقتی برای بازکردن آن تلاش کرد ناگهان نیمی از اوراق کتاب باهم باز شد. و یک کلت براق در وسط صفحات برش خورده کتاب جلوی چشمش نمودار شد. بلند شد دراتاق را بست. بعد به آرامی دوباره کتاب را باز کرد وکلت را بیرون آورد. زیر کلت یک پاکت گذاشته شده بود.
لحظاتی بعد سطرهای نامه از برابر چشمان متحیر و شادان کورش میگذشت:
’ پسرم کورش! این سلاح دخترم پروانه است. من بعد از پروانه تو را بهعنوان فرزند خودم پیدا کردم. وقتی بر سر آن شهید گریه میکردی و میگفتی اسلحه میگیریم و انتقام شهیدان را میگیریم، دیدم دیگر نمیتوانم این سلاح را پیش خودم نگهدارم. چرا که باید آن را در دستهای جوانهایی مثل تو بگذارم. البته میدانی که اگر خودم توان سلاح برداشتن داشتم اینجا نمیماندم و خودم را به ارتشی از پروانهها میرساندم که همه سلاح در کف برای نجات و رهایی مردم آمادهشدهاند. امیدوارم این سلاح در دستهای تو برای خلاص کردن مردم و کشورمان از دست این جانیها به کار بیفتد و همینطور بتوانی با آن راه رسیدن به آن ارتش را طی کنی. الآن خوشحالم که این سلاح را به همراه کتابی که دوستش داشتی به تو رساندهام. اول خدا و بعد این سلاح و بعد روح همه شهیدان مظلومی مثل پروانه هرکجا که باشی پشت و پناهت باشند. راستی بگذار دوخط هم از وصیتنامه دخترم برایت بنویسم:
«پدرجان! اگر من شهید شدم مطمئن باش که بعد از من کسانی هستند که راه را ادامه میدهند. و بالاخره نسل مجاهد ایران مردم ما رااز این همه رنج و سختی با آتش سلاحشان نجات خواهند داد» خدانگهدار! دوست سالخوردهی تو.