728 x 90

-ماه محرم,

ده خوانش سرخ

-

در شناخت مرگی که زندگی را نجات می‌دهد
تقدیم به حسین علیه‌السلام
«1»
نخست،
روزها و ماهها را
به پیامشان بشناس
نه به نامشان
آن‌گاه،
سودمندترین روز را
از آنچه به تو می‌دهد، خواهی شناخت
و اگر نیک دریابی
ماهی هست،
که کتابی سرخ به تو می‌دهد
و می‌گوید:
بخوان به‌نام حسین!
هر که پیامش را دریافت
تولدی دوباره می‌یابد.
به ارادهٴ خویشتنش!
کتاب را بگشای!
با کلمات گلگونش
از پس هر واژه، خورشیدی خواهی دید
از ادراک معنای وجودت!
واژگان این کتاب را کلیدیست،
که چون به‌دستش آوری
پیامی، بر صفحه آسمان خواهی دید
از فحوای سرود باد و رفتار رود نیز
کلید چیست؟
فهم معنای انسان!
و نه خواندن سوگنامه‌یی، بر مظلومیتی.
و اندیشه در این، که تا کنون، که بوده‌ای؟
در کدام وادی؟
راز،
ارادهٴ متولد کردن خویش است
از فهمی نوین از بودن!

«2»
چون کتاب را گشودی
واژ‌گانی به تو می‌گویند:
«سلام! درانتظارت بودیم
چرا که: تو هم یک چهره از این داستانی!
تو هم در بوتهٴ این امتحانی!»
می‌پرسی: من؟!
ـ «آری!
یکی از راهیان قصه هستی به خود بنگر، نگه کن! تا که هستی؟

تو دربرگهای بعد،
تولد خواهی یافت!
به اختیار خویش!»
اگر بگویی: دیرگاهیست تولد یافته ام!
می شنوی که:
اگر دانی چه باشد زندگانی بسا که بنگری کز مردگانی»

و آن‌گاه
اندیشناک،
درخود می‌نگری
که:
«آن گامها که می‌زدم این جمله سالها
ـ حتی به قدر چند ثانیه! حتی! ـ
بویی ز عطر واقعی زندگی نداشت؟!
آن روزها، که از درخت وجودم
یک یک، فرو فتادنش،
مانند برگ بود،
نامش حیات بود؟
یا مرگ بود؟»
واژگان می‌گویند:
«گذشته هرچه بود
تولد تو اینک
از یک گزینش آغاز می‌شود.
آنگاه که
از خویش بپرسی:
«کدام هوا را برای تنفس می‌خواهم؟»
آنگاه می‌نگری که نیمی از هوای زمین
رنگی دارد به زردی تن دادن
و مردگانی از آن به ولع، تنفس می‌کنند
و رفت و آمد خویش را
زندگی می‌نامند!
و می‌بینی که نیمی از هوای زمین
رنگی دارد به سرخی خروش
و بر زمین «زندگان» ی گام می‌زنند
از گذشته و حال،
که صدبار به‌خاک افتاده‌اند
آنان که بارها از مرگ خویش می‌گذرند
و زندگی، به رنگ شرف
در دیدگانشان
و دستهاشان
پرچمی‌ست، نوشته برآن: حسین!
کدام هوا را برمی‌گزینی؟

«3»
در سومین برگ،
اینک تو در درون قصه‌یی
در شهر جار می‌زنند:
«دم فروبستن را می‌خواهیم! سر خویش گرفتن را

و بزرو سرافکندگی
و ولیمه برداشتن از خوان خفت
که به سخاوت گشوده است!
هوا هوای زرد سکوت است و تن به شب دادن
هوا هوای نکبت و ننگ است.
مشام جان چه کس بی‌تحمل است ای یار؟
در شهر جار می‌زنند،
بر هر در سرای بیاویزید!
مکتوب مرگ خویش را، اینسان:
«ما ننگ را پذیرفتیم!»
افسانه نیست این،
حضور ننگ را حس کن هوایش را تنفس کن!
و تو،
تن می‌زنی ورود خویش را
به لحظه احساس این هوا!
اما بی‌حس بوی ننگ
بی‌حس طعم ظلم
این انتخاب میسّر نیست
باید که خویش را بگذاری درون متن
این حاشیه نشستن را
جز انتخاب مرگ
پیام دیگر
نیست!
و پیش چشمانت
یک صحنه بیش نیست
«صحنهٴ تمامی تاریخ
و هیچ انسانی را
زین انتخاب گریزی نه!»
از برگ برگ کتاب
سؤال می‌خیزد:
«صدای جار ستم، شهر و دهر را پرکرد
بگو! چه می‌کنی‌ای دوست؟
کدام راه گامهای تو را میزبان خود دارد؟»
یک لحظه تلخ می‌شودت هرچه خوب و شیرین بود
یک لحظه تیره می‌شودت روز
پا در کدام راه گذارم؟
صدای جار ستم
هم‌چنان طنین دارد.
این لحظه، لحظهٴ حضور «حسین» است
آن دم که مانده‌ای، در ابتدای دو راه سیاه و سرخ
آن‌دم که انتخاب تو
«میلاد» ی ست.
گر پا گذاشتی
در راه سرخ
حسین، در تو همان‌دم،
به پای استاده‌ست.

«4»
سربرگ چارم دفتر
این است:
«من بیم دارم،
کز مرگ خویش، دوری کنم!»
و این
سرود میلاد کسی‌ست که زنده‌ترین شد.
در این سرود اندیشه کن
عمیق… عمیق… عمیق!
سفری، عکس عبور همگان قدمی، عکس گریز از زندان

خرق یک عادت بی‌چون و چرا
مرگ را به خویش خواندن
آنگاه که بیم مرگ،
انسان را
اسیر زندان زندگی کرده.
ای دوست!
تا بیمهای خویش را
نشماری!
تا صاف و صادقانه
نخوانی
فهرستی از هراسهای دلت را
ادراک این پیام میسّر نیست.
هراسهای ما
همه از دست دادن است
هراسهای ما
تشویش کنده شدن از درخت زندگی است.
و آه،
دلهره‌هامان،
شبانه روز
هول است و ترس و بیم.
اما، این‌جا کسی برابر ماست
که دلهره‌اش،
از دست دادن «مرگ» است!
چه می‌کنی؟
آنجا که میل زیستن
زنجیر دست و پای تو شد
در سرزمین تن‌ات،
یک عصر برده‌داری تاریک را، آغاز می‌کنی.
وین حلقه‌ها که می‌تنی از زندگی به خویش
سدی بلند،
مانع پرواز می‌کنی.
این‌جا
کسی‌ست
که مرگ را به خود می‌خواند
چون سروری که دربانش را
موسایی
که فرعون زندگی را
به قعر دریا می‌کشد
تا بردگان زنده‌بودن را
آزاد کند.

«5»
هشدار تا از دست ندهی!
که کاروان زندگان
می‌گذرد
بی هیچ رنگ و زیب و زینتی.
هشدار!
غفلت، محرومت نسازد
چرا که هر روز، روز عبور کاروانی‌ست.
تو در کدام خیمه، اسیری؟
تو بر کدام مشغله پابندی؟
تو در کدام دکان، دل به زندگی بستی؟
تو در کدام حجرهٴ غفلت، به لهو بنشستی؟
تو می‌توانی
خود را به خواب زنی!
بهانه‌یی بتراشی:
«من از کجا بدانم، کی کاروان رسیده؟
اما،
هر روز، روز روزهاست هر نقطه، نقطهٴ آغاز
از پوست ثانیه‌ها،
صدای جرس را می‌شنوی!
چشم باز کن!
عبور قصه را می‌بینی
لحظهٴ دریافتن فرا رسیده
آیا تو پشت می‌کنی؟
به کوبش دستان سرنوشت؟
بر درگاه قلبت
حسین است،
با کاروان سرخش.

«6»
در ششمین برگ
آشوبی برپاست
آشوبی،
درتو.
در خانهٴ جان کنون هیاهوست بر درگه خانه می‌زند دوست؟

و از در و دیوار جان
صدای انکار می‌آید:
گوش می‌گوید:
من هیچ صدایی نشنیده‌ام!
نه صدای چاووشی
نه بانگ رحیلی
نه جرسی!
چشم می‌گوید:
من نیز هیچ ندیده‌ام!
نه قافله‌یی
نه قاصدی که پیغامی‌آورد
و نه کسی
گام گذاشته به راه!
جان می‌گوید
این کیست مرا به‌کام غوغا انداخت؟
شورش ز هزار سوی جان برپا ساخت،
آرامش روح را چه کس بر هم زد؟
هی پنجره را گشود و در بر هم زد؟
دست می‌گوید:
سرم شلوغ است!
دست به‌کار تازه‌یی نخواهم زد.
پا می‌گوید:
مأنوسم، با همین راه که پیمودستم.
مرا به سنگلاخی مکشانی!
به‌آهنگ آرام خویش خو کرده‌اند.
تنها «دل» است
ایستاده برابر همگان
و جان را بیم می‌دهد:
«بر سکوی انکار نایستید!
که انکار، خویش‌تان خواهد شد!»
نامش «دل» است.
می‌گوید:
من چشم گشوده‌ام
از خواب غفلتی
من گوش باز کرده‌ام و می‌شنوم، صدای جرس را
ترجمان هر ضربه‌اش:
«بیا! بیا بیا بیا!» ست
حس می‌کنم که لحظه، لحظهٴ ناب صداقت است
آن دم که چشم نمی‌بندم
بر این عبور سرخ که هر لحظه در زمان جاریست
و انتخاب می‌کنم
و می‌روم.
و خویش را می‌آفرینم
من از یک آری‌زاده می‌شوم.

«7»
درهفتمین ورق
دست بر پوست زندگی خویش می‌کشی:
«من زنده‌ام!»
و در یاد می‌آوری
آن صدا که تو را خواند
فریاد کرده بود که:
«هر زنده، راه مرا می‌رود».
و اینک حس می‌کنی
عبور خویش را
در قافلهٴ حیات
به چشم خویش می‌بینی
مردگانی را
که قافله را بیم می‌دهند،
می‌بینی
مرگ را
با تمامی عساکرش
که هولناکترین صحنه را تدارک می‌چیند
بر کنارهٴ راه
در هیأت تماشاییان
هول است و بیم است و انذار
و تو را نیز گاه
هراسی.
اما
چون به‌پیش می‌نگری
یقین زندهٴ چشمان آن که در پیش است
چنان درخشان است
که محو می‌شود آن سایه‌های ترس و هراس
و یک صداست که می‌خواند از بلند شرف
ما پیش می‌رویم
زندگیست
با پرچم سرخش
در بادهای صعب،
و در آن سوی،
مرگ
با تمامت هیبت خویش
می‌لرزد.
مرگ لشکر می‌کشد از هر طرف
می‌هراسد از شکست، از زندگی
تو در این اندیشه‌ای کاین صحنه چیست
از که خواهد گشت؟ آن پایندگی

«8»
در هشتمین برگ
میلاد تو کامل می‌شود
زیرا بر قامت ادراکت
هنوز
لکهٴ تردیدی‌ست.
و تردید
ـ که نقصان ادراک است ـ
نقصی
در میلاد تو.
که هر انسان
تنها
ادراکیست،
ای برادر تو همان اندیشه‌ای مابقی خود استخوان و ریشه‌ای

به یاد می‌آوری که
از یک آری‌زاده شدی
به ندایی که تو را فراخواند
پاسخی شدی
به‌ندایی که تو را متولد کرد.
اینک
تو را دوباره می‌آزماید
قامت آری‌ات
آیا از ضربه‌های هراسی تزلزلی دارد؟
دستی چراغ می‌کشد
تا شرم
از گریز
پیش نگیرد.
شگفتا!
مرگ، از هر سوی، عساکر فراهم می‌آورد
و این سوی،
زندگی
از قافله‌اش می‌کاهد!
اینک تو باید
هراس را
و تردید را
که لکهٴ تاریکی است
بر بلندای آری‌ات
با دست خویش بزدایی
و ندا، در گوش‌ات می‌پیچد:
شمعها را کشته‌ام
اگر هنوز،
زندگی را مرگ می‌پنداری
جان ازهلاک به‌در بر!
این آینه را هیچ غباری نسزد
گر اهل سفر نه‌یی، ره خویش بگیر
یا پیشتر از مرگ، گذر کن از خویش
یا زنده به‌پیش مقدم مرگ بمیر!
ننگ، سایهٴ مرگ است. کافور پاشیده بر لحظه‌های زندگی.

بر ضد ننگ اگر بخروشی، تو زنده‌ای
حتی اگر که جمله بسوزند پیکرت
الموت اولی من رکوب العار
مرگ بهتر ز زندگی با ننگ آن نه مرگ است بلکه زندگی است

شرم اگر کردی از تحمل ننگ زنده ای!، ور نه، عین بندگی است

«9»
نبردی به‌غایت نابرابر
فراهم آمده است
بین مرگ که بس عساکر آراسته است
زین‌سوی،
حیات
تا هرچه توانسته از آن کاسته است
عیان است که
مرگ را
هول، بیشتر است
شاید ازین روی که:
برگرد تنی چند، هزاران آورد انبوه کمان و تیغ وپیکان آورد

با این همه، هر دم
مرگ ـ گرداگرد زندگی گرفته ـ
اما به خویش! می‌لرزد.
این سوی لیک
زندگی،
نه شمار عساکر
که صیقل یقین‌ها را می‌سنجد.
و تو مبهوت می‌نگری
این همه آزمودن برای چه هست؟
و می‌شنوی:
باید که تمام خویش ایثار کنی با قلب هزار زخم، پیکار کنی

این آینهٴ حقیقت است ای رهپوی! هشدار، مباد آینه را تار کنی!

یک لکهٴ تاریکت اگر برجان است
یک خدشهٴ کوچک ار که در ایمان است،
بر پردهٴ سرخ این فدا، لک فکند
کاین پردهٴ سالار فداکاران است!
اینک تو در آیینه‌یی، که نه ظاهر
بل درونهٴ جان را، می‌نمایاند
دیدگانت می‌گویند
«می‌بینم این‌جا هرچه پنهان کرده بودی
می‌بینم این‌جا
آن نهانی خواستنها
تک‌رشته هر چند باریک تمایلهای دل را»
و تو عریانی! در پیش چشم خویش
و چشم حقیقت
دلی بی‌دلهره، آیا تو را هست؟ کدامین رشته‌ات، بر حلقه‌یی بست؟

اگر خواهی «به‌میدان رفتن» ی پاک بگو آیا دلت از علقه‌ها رست؟

باز، می‌نگری
به‌خویش
و مشام جان تو آن‌قدر
به عطر پاکیها، آغشته است
که بوی هر آلودگی
تو را می‌آزارد.
به‌خویش می‌گویی
نه!
نمی‌خواهم دمی بیگانه باشم ازین «آیینه ـ جان» ان فداکار

نمی‌خواهم که از جانم بخیزد به‌جز بوی فدا و عطر ایثار

و می‌نگری
به‌قافله‌یی که روان گشته‌ای ز دنبالش
و لحظه، لحظهٴ «عریانی» ست
و هیچ چیز
جز عشق فدا شدن نمی‌بیند چشم. جز غنچهٴ «ما شدن» نمی‌چیند چشم

«10»
برگ آخر سرخ است
برگ برگها
منزل منزلها
لحظهٴ لحظه‌ها
و درک درکها
انسان
نابترین حضور خویش را
به چشم تاریخ و هستی می‌کشد
شگفت لحظه‌ایست
که حتی تو
همراه قافله!
نیک، درنمی‌یابیش
درنمی‌یابیش یار! این لحظه‌را زان که چشمی بایدت، بینا شده

درنمی‌یابیش یار! این روز را این‌که نامش، روز عاشورا شده

مرگ را می‌نوشد انسان چون شرابی خوش‌گوار
تا بگوید زندگانی نیست «بود» ی پوچ‌وار
مرگ را چون تشنه نوشد، هم‌چو جامی پر شکر
تا که زنده بگذراند زندگی را زین گذر
هان به ضدّ زندگی، این توطئه‌ست از سوی مرگ
گلشنی از عشق این‌جا، جان فشاند برگ برگ
که حجم مرگ را می‌بینی
با
دندانهای خونالودش
صف بسته به‌گرد زندگی از هر سو
امّا
در حصار فوج مرگ؟
زندگی آنجابه‌جز یک تن نبود
آن گروه، آن فوج کوچک
زندگانی بود و در پیکار مرگ
گشت پیروز، ار چه رویین‌تن نبود
آن مرگ بود
افواج مرگ
که در پای زندگی
برای همیشه
با قلب پاره… پاره… پاره…
به‌خاک افتاد.
داستان
به‌پایان رسیده است
اما وقوف بر داستان
تا نهایت تاریخ، ادامه دارد:
زیباترین سیمای انسان نقش بسته است
آنجابه‌روی پردهٴ گلگون تاریخ
بنگر ز لبهای حسین این‌جا خروشد
فریاد هیهاتی روان در خون تاریخ

«پایان».
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/43ec9a76-98d6-4ec9-9ad7-af480edd4df4"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات