کوچه باغیست بلند،
عمر آدم
که در آن میگذرند
مردمان
در به در اندر پی هم
و من ای همسایه!،
همسایهی دیوار به دیوار تو ام. !
بین ما فاصلهای نیست بجز،
آنچه دیوار که خود
بین خود با دگران بگذاشتهایم.
بیسبب پرچم ”خود نقشی“ را
بر سر قلب خود افراشتهایم
اینچنین
بازی همراهی را
به دو جو باختهایم.
ای تو همراه، تو همصحبت و یار
بگذار
دل خود را
همچو فانوسی تاریکیسوز
پشت هر پنجره بگذاریم
در سر کوچه،
من افسانهی خود را
بر سر شاخ درختی سر سبز
خواهم آویخت
تا که هر رهگذر خسته و بیتاب،
در درنگی شاید
به تماشای بهار دل من
لختی اینگونه بیاساید
بیدغدغهای
و شود
همصحبت تنهایی ما.
عمر آدم
که در آن میگذرند
مردمان
در به در اندر پی هم
و من ای همسایه!،
همسایهی دیوار به دیوار تو ام. !
بین ما فاصلهای نیست بجز،
آنچه دیوار که خود
بین خود با دگران بگذاشتهایم.
بیسبب پرچم ”خود نقشی“ را
بر سر قلب خود افراشتهایم
اینچنین
بازی همراهی را
به دو جو باختهایم.
ای تو همراه، تو همصحبت و یار
بگذار
دل خود را
همچو فانوسی تاریکیسوز
پشت هر پنجره بگذاریم
در سر کوچه،
من افسانهی خود را
بر سر شاخ درختی سر سبز
خواهم آویخت
تا که هر رهگذر خسته و بیتاب،
در درنگی شاید
به تماشای بهار دل من
لختی اینگونه بیاساید
بیدغدغهای
و شود
همصحبت تنهایی ما.