728 x 90

مهر سال نود و سه,

داستان: «اون روز که جمع بشیم»

-

جوانان در قیام 88
جوانان در قیام 88
شاید برای بزرگترها کمی عادی شده باشه، میدونم اوناهم خوششون نمیاد، اما خوب به قول خودشون هی هیچی نگفتن تا اوضاع این شده که می‌بینید. فکر می‌کنید من همینطوری حرف می‌زنم؟ فکر می‌کنید کم سن و سالم و حالیم نیست، یا به قول مادر بزرگ سرد و گرم روزگار را هنوز نچشیدم؟ نخیر اینطورم نیست. الانم خیلی به خودم مسلطم، درسته چشام سرخ شده، درسته برافروخته شدم، اما اینا که دلیل نمی‌شه حرفم درست نباشه، اتفاقاً از نظر خودم دلیل درستی حرفامه، می‌گید نه؟ برید از لاله، از خاله‌ام یا اصلاً از همون خانمی که اونجا کنارم بود بپرسید. بپرسید کی اول شروع کرد. من خیلی کوتاه اومدم، به‌خاطر مادرم، به‌خاطر قلبش، اما اون ول نمی‌کرد. سر هیچی پیله کرده بود و خط و نشون می‌کشید. وقتی دیدم مادرم داره التماس می‌کنه، و میگه بچه اس داره میره ثبت‌نام، دیگه خیلی بهم برخورد، گفتم لابداینا همینو می‌خوان، می‌خوان آدما بهشون التماس کنن، میدونی مخصوصاً زن پلیس را هم خبر کردن تا اول سال نشده بخیال خودشون حال بگیرن، میدونستن بچه‌ها با پدر مادرشون برا ثبت‌نام میان خواستن کاری کنن که اونا را هم بترسونن! اما. ،

مجری: اینا حرفهای عاصفه بود که مثل توفان از دهنش بیرون می‌ریخت، بغض هم گلوش را گرفته بود و دلش می‌خواست کاری بکنه، کاری که کرده بود اما به قول خودش ته دلش خنک نشده بود. ، شنیده بودم که عاصفه یکی از آروم‌ترین بچه‌هاس، من تازه به این دبیرستان منتقل شده‌ام بقیه دبیرها هم همین نظر را دارن، برام عجیب بود که عاصفه این‌قدر عصبانی شده باشه، هنوز چشای سرخش از احساسات جریحه‌دار شده‌اش خبر می‌داد، من که رسیدم راهرو ورودی مدرسه شلوغ بود، دیدم پلیس‌های مرد بیرون در ایستادن و نگاه می‌کنن، چندتا از مادرای بچه‌ها هم به یک پلیس زن که می‌خواست بیاد تو داشتند می‌گفتند چیزی نشده و ردش کردن رفت، چند نفر هم دور و بر امور تربیتی را گرفتن و اونو ساکت می‌کنن، نگاه کردم به خانم مدیر، اونم با نگاهش ازم کمک خواست که صحنه را آروم کنیم. ، احساس کردم امور تربیتیه مثل ماری شده که دنبال فرصت برا خالی کردن زهرشه، بهش گفتم، شما مسئول نظم هستین اول همهٴ باید ساکت بشین، صورتش را نشونم داد و گفت شما به این می‌گین نظم که من ساکت بشم؟ نگاهی به عاصفه انداختم، فهمیدم با این کارش امسال بهتره مدرسه‌اش را عوض کنه، خودش هم اینو فهمیده بود، که به‌خاطر شلوغی شانس آورده، دبیر امور تربیتی را به بهانه رسیدگی به آبدارخانه بردم، و یه چایی دادم دستش، به مادر عاصفه هم حالی کردم یه طوری مدارک دخترش را بگیره و ببره مدرسه دیگه‌یی ثبت‌نام کنه، برگشتم پیش امور تربیتیه که یه طوری آرومش کنم تا به عاصفه پیله نکنه، راستش درست نمی‌دونستم چی باید بگم همینطوری گفتم: به‌خیر گذشت. یک دفعه مثل بادکنکی که سوزن بهش بخوره از جا جست و گفت خانم چی به‌خیر گذشت؟

خواستم یه چیزی بگم که بحث باهاش کش پیدا نکنه، گفتم، همینکه همه چیز آروم شد

تازه اول مصیبته اگه حالا از اینا زهر چشم نگیریم اول مهر خیلی دیره، یه لشکر میشن، تو دلم بهش خندیدم، و گفتم حق داری بترسی، اون روز که جمع بشن نه چیزی را فراموش می‌کنن، نه می‌بخشن.
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/7d7015dd-8ebc-4363-b133-9b5e8cf4e286"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات