728 x 90

فرهنگ و ادبيات,

کی فهمید چه گذشته؟ - از مهدی جمالی

-

دفاع قهرمانانه زنان اشرفی در حمله ایادی رژیم آخوندی و مالکی در 6 و 7 مرداد 1388
دفاع قهرمانانه زنان اشرفی در حمله ایادی رژیم آخوندی و مالکی در 6 و 7 مرداد 1388
به یاد مرداد ماه 88 در اشرف. و آن پایداری سهمگین
کسی فهمید چه گذشته؟ یا کسی نفهمید!
این روزها همیشه از خودم همین را می‌پرسم.
آیا کسی می‌داند چه اتفاقی افتاده؟
امروز چهارمین روز بود که به گلها آب ندادم.
هر وقت از کنار باغچه‌ها رد می‌شدم، می‌گفتم، وقتی دلم ازین تب و تاب افتاد، به آنها رسیدگی می‌کنم.
آخر قضیه خیلی سنگین بود. همیشه جلوی چشمم تصویری می‌گذشت که خیلی دردناک بود: سفره‌ای بود؛ خانه‌ای و مهمانی. هر چه می‌خواستم این تصویر را تجسم نکنم باز جلو چشمانم می‌آمد:
سر سفره، صاحب خانه داشت مهمان را می‌کشت! و خون مهمان توی سفره از زیر پارچ آب می‌رفت زیر بشقابها؛ زیر نمکدان، زیر سبد کوچک نان. نانها خونی می‌شد. و من پاهای میزبان را فقط می‌دیدم تا زانو. چون هیچ دلم نمی‌خواست سرم را بلند کنم و نگاهم را بالاتر ببرم تا مبادا نگاهم به‌صورت میزبان بیفتد. نمی‌خواستم باور کنم که میزبانی می‌تواند میهمان‌کش باشد.

سالها پیش از نیما خوانده بودم که گفته بود: «میهمانخانهٴ مهمان کش روزش تاریک. …» ولی هیچ‌وقت دوست نداشتم بقیهٴ شعر را بخوانم. چون تا همانجایش را نمی‌توانستم باور کنم. آخر می‌خواستم حرمت مهمان همیشه در ذهنم دست نخورده بماند. آخر همیشه دیده بودم که مادرم، پدرم، خاله‌هایم، خودشان را به آب و آتش می‌زدند، تا برای مهمان سنگ‌تمام بگذارند. از دهان ما بچه‌ها می‌زدند. بهترین رختخوابها تا یادم هست، با ملافه‌های نرم، و روبالشی‌های براق، و گلهای زیبای نقش شده بر آن، همیشه در صندوق‌خانه، دست نخورده می‌ماند تا گاهی که مهمانی بیاید، و از آن استفاده کند. بهترین و زیباترین اتاق خانهٴ ما، با قالی که کمتر پایم به آن خورد، «مهمان خانه» بود. و وای به وقتی که با پای کثیف به آن اتاق وارد می‌شدم. یا دست ترم به پرده‌اش می‌خورد.

حالا باز نگاهم به تشکچهٴ مهمان می‌افتد. مخدّه خونی شده. تشک خونی شده. سر مهمان افتاده روی قالی. خدایا!… .
اما من باز نمی‌خواهم نگاهم را از زانوهای میزبان بالاتر ببرم. بگذارید از این تصویر بگریزم. چون تمام زندگیم را خراب می‌کند. احساس می‌کنم بدترین بی‌حرمتی‌ها به انسان صورت گرفته. و خدا هم از نگاه کردن به چشمهای فرشته‌هایش شرم می‌کند. در نگاه فرشته‌ها یک سؤال می‌چرخد: انسان این کار را کرده است!؟
بگذرم. هر روز با همین اوقات تلخ از کنار گلها رد شدم. هر بار دلم کشیده شد که سر شلنگ را بگیرم و شیر را باز کنم و گلهای تشنه را آبی بدهم. اما بلافاصله یاد صحنه می‌افتادم. می‌گفتم شاید وقت این مهربانی به گلها دیگر گذشته باشد. وقتی انسان آنطور حرمتش می‌ریزد… .

همین‌طور چند روز را گذراندم. و اخم پیشانیم باز نشد. عقدهٴ سر دلم باز نشد. تا امروز که یک دفعه دیدم درخت تبریزی تازه سالی که توی باغچهٴ اولی بود خشک شده. یک شاخه‌اش را خم کردم، شکست!
بعد رضا آمد. یک شاخهٴ دیگر را گرفت و خم کرد و گفت: کشتیش که؟!
از کلمه کشتن، تکان خوردم. من کسی را کشتم؟
گفت: نه! درخت را میگم! چرا آب ندادی به آن؟
مثل جنایتکار پشیمانی نگاهش کردم! احساس تقصیر بزرگی به من دست داد.
رضا نشست. به شاخه‌های پایین‌تر دست کشید مگر یک شاخهٴ تر پیدا کند. در حالی که می‌گفت:
ـ خدا بگویم چه‌کارت کند محمد! درخت بیچاره روزی یک سطل آب می‌خواست!
همانجا روی زمین نشستم. گفتم بلند نمی‌شوم تا از این تلخی بیرون بیایم.
گفتم: دیگر فکر نمی‌کنم بتوانم به درختها آب بدهم!
گفت: چرا؟ …
و وقتی سکوتم را دید گفت: باشه!… خودم آب می‌دهم. بعد رفت یک سطل آب آورد ریخت پای درخت. زمین تشنه آب را نوشید تا آخرین قطره. مثل بچه‌ای که شیر می‌مکد. مثل مهمانی که لیوان آب را از دست مهمان می‌گیرد و می‌نوشد و بعد نفسی تازه می‌کند. احساس کردم آب از زمین آمد توی ساقهای پاهای من. جانی به من داد. نگاه کردم دیدم درخت، همان مهمان است. با نگاهی پر از رضایت نگاهم می‌کند. گفتم من نبودم! رضا بود.

رضا خندید! گفت پاشو شلنگ را بردار!
و من حالا بر سر شاخه‌ها و گلها آب می‌پاشیدم. هرچه برگها بیشتر شسته می‌شدند احساس می‌کردم که فرشته‌ها هم اخمهایشان باز می‌شود. خدا به آنها می‌گوید، آن که آن کارها را کرد که انسان نبود که!… . چرا آنسوی قضیه را ندیده‌اید؟ آخر یک نگاه به جبهه روبه‌رویش می‌کردید! انسان را ندیدید رفتید سراغ شیطان!؟
خدا هم می‌خندید. و رضا حرف می‌زد:
ـ راستی تو هیچ فهمیدی چه اتفاقی افتاد؟
و بدون این‌که ادامه بدهد خودم صدای خودم را می‌شنیدم که در درون خودم می‌گفتم:
ـ چرا نفهمیده بودم؟ آن صحنه که با شکوه‌ترین صحنهٴ تاریخ بود!. آن سینه سپرکردنها. آن با سر و دست به مصاف تیغ و تبر رفتن‌ها. چرا من فقط یک سمت تاریک را نگاه می‌کردم؟

در همین فکرها بودم که صدای رضا آمد:
ـ فکر نکن هنوز هم فهمیده‌ای چه اتفاقی افتاده! این صحنه را هنوز تاریخ گذاشته برای نسلها که در فصلهای طلایی بگوید و بگوید و بگوید و بگوید. اولین صحنهٴ آن به گور سپردن چند جانی و جلاد تبر به دست خواهد بود. اما اگر این صحنه امام حسینی بوده، برو حساب کن ببین حسین تا حالا توی تاریخ چند سلسله یزید را دود کرده.
همین‌طور که رضا حرف می‌زد دیدم که گلها می‌خندند. زمین می‌خندد. درخت خشک شده سبز می‌شود. آخر انسان، کاری کرد که ریشه‌های شقاوت خشک شود.
توی باغچه چهره‌های بچه‌های شهید انگار به من نگاه می‌کردند.
گفتم دیگه نمی‌گذارم هیچ گلی خشک بشود.
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/caba1330-6362-4993-8a8a-aafd4d3adfe5"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات