728 x 90

فرهنگ و ادبيات,

چه می‌شود که شعر می‌گویم از م. شوق

-

در بین گرایش‌های شاعرانه برای سرودن، یک رویکرد این است که شاعر را وامی‌دارد از ارزشهای دنیای انسانی سخن بگوید. این گرایش به سرودن شعرهایی در ستایش فداکاریها و از جان گذشتنها و خلق حماسه‌ها می‌انجامد. اما این‌گونه شعر چگونه آفریده می‌شود؟

پاسخ این است که: ابتدا آرمانی در روح انسانی به دنیا پیدا می‌شود. احساس داغ و انگیزاننده‌ای که حماسه‌ای می‌آفریند. این اولین شکل اینگونه شعر است یعنی نقطه‌ی آغازین پیدایش آن شعر. اما از پیدایش، تا هنگام ظهورش به‌صورت کلمات، یک فاصله‌ی اغلب درازی هست. یعنی این آرمان و این حس و ارزش انسانی، اغلب راهی دراز را می‌پیماید تا در آینده به شعری تبدیل شود. این حس یا ارزش و تمایل انسانی در ابتدا می‌تواند خیلی کوچک باشد. یک آرزوی کوچک. یک شوق انسانی؛ که بعد رشد کند و به شکل احساسات مختلف در بیاید؛ و بعد مثلاً در رویارویی با ضد خودش، و موانع راهش، به شکل فداکاریها و قهرمانی‌های بزرگ تجسم مادی پیدا کند.
بعد، وقتی این حقیقت به جان شاعری بعنوان، یک گیرنده‌ی حساس، می‌تابد، به‌صورت کلماتی در می‌آید.

مثلاً در مورد شعر آرش، یا حماسه‌ی رستم، اول باید «قهرمان» ی باشد؛ قهرمانی‌هایی باشد؛ و جانبازیهای شگفتی باشد. مثلاً در داستان سیاوش، باید آمادگی یک قهرمان برای گذشتن از آتش باشد.  این مدتها بعد خواهد بود که کسی پیدا ‌شود که آن را به شکل کلمات شرح دهد. پس آن حماسه، آن ارزش، آن پاکی قلب «انسان»ی که حاضر است برای اثبات پاکی‌اش پا در آتش بگذارد، ابتدا در بیرون، در صحنه‌ی واقعی زندگی وجود پیدا کرده. یعنی آن حماسه، به شکل واقعی‌اش، و نه به شکل کلمه، سروده شده. بعد یک یا چند شاعر پیدا می‌شوند که هر کدام به شکلی آن را بنویسند. حالا سؤال را تکرار می‌کنیم. نقطه‌ی شروع آفرینش اینگونه شعر کجاست؟ بیرون از شاعر!. حتی شاید قبل از تولد شاعر، و در زمانی و مکانی شاید خیلی دورتر از دل او. پس نقش شاعر این است که قلبش گیرنده‌ی خوبی ست. به‌اصطلاح، دستگاه انتقال یا تشدید کننده، دستگاه بازتاب دهنده‌ی خوبی یا آینه‌ی خوبی است، چرا که آن حماسه را با شاخک‌های احساس خودش می‌گیرد و منتقل می‌کند، به کلمات تبدیل می‌کند. درست مثل این‌که نیروی حرارتی خورشید را به نیروی حرکتی تبدیل می‌کنیم.
این نظریه می‌تواند در مورد سایر اشکال هنر مثل موسیقی یا نقاشی و جز آن صادق باشد.

این نظریه را می‌توان با مثال‌هایی ثابت کرد. دو مثال از میان شعرها و ترانه‌هایی که در وصف مجاهد قهرمان ندا حسنی سروده‌ام می‌آورم. و جالب این‌جاست که در این‌جا، ابتدا این خود ندا است که نمی‌تواند از ماجرایی که با آن روبه‌رو شده به آسانی بگذرد. مدتها بعد، شاعری هم پیدا می‌شودکه نمی‌تواند از خود ماجرای ندا به‌سادگی بگذرد و آن را می‌سراید: به این دو سروده که یکی غزل و دیگری یک ترانه است توجه کنید:
اگر می‌توانستم
                   برای ندا حسنی

اگر می‌توانستم، از ماجرا می‌گذشتم
چنان عابری سرد و بی‌اعتنا می‌گذشتم

ولیکن شب و حادثه راه من را چنان بست
که می‌باید از قلب آن با فدا می‌گذشتم

همه ماجرا در همین یک کلام خلاصه ست
نمی شد غریبه از آن آشنا می‌گذشتم
 
سیاهی چنان فوج دشمن به پیش من و من
به شمشیر برّنده‌ی شعله ها می‌گذشتم

بگو با من آیا روا بود آن جا در آن شب؟
که پوشیده چشمان بر آن ناروا می‌گذشتم؟
 
ندا بود نامم چگونه مگر می‌شد آنجا؟
کز آن حاشیه بی‌صدا و ندا می‌گذشتم؟

«اگر می‌توانستم»، آن‌روز ناممکنی بود
که‌ گر می‌گذشتم ز خلق و خدا می‌گذشتم
 
من از خود گذشتم، چنان جان از تن رهیده
ندیدی مرا کان دم از خود جدا می‌گذشتم؟
 
***
ترانهٴ ندا

روز تولد، مادرم
 اسم منو ندا گذاشت

شاید می‌دونست یه چیزی
که سرنوشتم چی می‌خواست.

عشق شما هموطنام
با خون رگهام شد عجین
آرزو کردم که یه روز
آزاد و بی‌غصه باشین

گفتم بشم ستاره‌ای
تو آسمون شبتون

شاید شب از ما بشکنه
خورشیدتون بشه عیون
یه روز دیدم که آفتابو
به بند و زندون کشیدن

شب با شبیخونش اومد
گل سپیده رو چیدن
شیشه‌ی شب با نیزه‌هاش
پاشیده شد توی نگام
طنین گریه رو نشوند
رگ‌رگه‌ی بغض تو صدام

گفتم برم کهکشونو
صدا کنم ندا کنم
هرچی شرار و شعله هست
تو آسمون بپا کنم
اما دل از داغی درد
یه دفه‌گر زد به تنم

درد دیگه مهلتم نداد
شعله کشید به پیکرم
من یکی بودم از شما
یه صدا از تو صداها
من از تنم جدا شدم
ندا بودم، ندا شدم.
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/b5bda1f9-62ae-4ea5-a11f-8321fa9aaa50"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات