... راستی که روزهای قیام چه روزهای پر شور و غروری بود. در همه جا همیاری و همکاری مردمی، با فرهنگی بس انگیزاننده و متعالی، در همه جا وحدت و یکپارچگی و همدلی و هماوایی. آری، ایران سراسر لبریز از امید و اعتماد شده بود...
اما افسوس، صد افسوس که مسألهٴ اساسی و محوری، یعنی «مسألهٴ رهبری» حل ناشده بود. خودجوشی عظیم و بسیار ضروری مردمی، بهخاطر کمبود سطح آگاهی تودهیی - که خود معلول استبداد نیم قرنی پهلوی بود- به سازمانیافتگی بالغ نگردیده بود. یک سازمان انقلابی و مردمی هم که بهلحاظ تاریخی و اجتماعی شانس پیشرفت و پیروزی در جامعه ایران داشت - یعنی سازمان مجاهدین خلق ایران- از این پیشتر به دست مشتی فرصتطلب چپنما، به سود شاه و جانشین خلفش خمینی، متلاشی شده و هنوز بازسازی نشده بود. از اینرو، مرزهای بین انقلاب و ضدانقلاب، بههیچوجه روشن و تعمیق شده، نبود. چون درعین اینکه عامه مردم میدانستند چه چیز را نمیخواهند و چه کسی باید سرنگون گردد، اما همگان دقیقاً نمیدانستند که چه چیز را میخواهند و چه جانشینی با کدام ماهیت و خصوصیاتی بایستی بر سر کار بیاید.
چنین بود که دزد بزرگ قرن- خمینی دجال- از راه رسید و با استفاده از خلأ تاریخی رهبری، به قافلهٴ انقلاب زد. میوهچینان و اوباش نوفللوشاتو نیز در التزام «نعلین» بودند و در برابر رهبری نا حق و هژمونی ارتجاعی امامشان، کاسهلیسانه سر تعظیم فرود میآوردند. اسناد و کتب و مدارک موثق و مستند حاکی از این است که بند و بستهای نو استعماری قویاً در جریان بوده، تا حتیالمقدور زیرساختهای اقتصادی- اجتماعی دوران شاه، کمتر دست بخورد...