ای برف بهمنی که سپید از تو گشت خاک
برگو شکوه تابش آن خون تابناک
زان خون میهنی که جهید از رگ شفق
وان گلشرار خون که دمید آفتابناک
زان «بهمن حماسه» که چون آبشار ریخت
بس قصه از شرف، به همه سینههای پاک
تکرار کن تو قصهی آن خونخروش صبح
بیدار کن زخواب هر آن قلب خوابناک
دیدی چگونه شهر چو گردی سپید پوش
نقشی ز خون به گونه زد از قلب چاک چاک!
ازشحنگان بگو که چه پرخوف و بیشمار
برگرد شرزگان که چه عاری ز بیم و باک
برگو کدام شد به دل دهر جاودان؟
برگو که اوفتاد به پسورطه هلاک؟
میبار و میبگری چو من شعر فخربار
از شور و از غرور بسی قصه، رازناک.
برگو شکوه تابش آن خون تابناک
زان خون میهنی که جهید از رگ شفق
وان گلشرار خون که دمید آفتابناک
زان «بهمن حماسه» که چون آبشار ریخت
بس قصه از شرف، به همه سینههای پاک
تکرار کن تو قصهی آن خونخروش صبح
بیدار کن زخواب هر آن قلب خوابناک
دیدی چگونه شهر چو گردی سپید پوش
نقشی ز خون به گونه زد از قلب چاک چاک!
ازشحنگان بگو که چه پرخوف و بیشمار
برگرد شرزگان که چه عاری ز بیم و باک
برگو کدام شد به دل دهر جاودان؟
برگو که اوفتاد به پسورطه هلاک؟
میبار و میبگری چو من شعر فخربار
از شور و از غرور بسی قصه، رازناک.