هرچه خبرهای بد، و جنایتها، و کشتارها، و خیانتها، دل آدمی را میآزارد، هر چه تاریکیها و تلخیهای خبرهای جنایات دیکتاتورهایی مثل خامنهای و بشار اسد، افق و آسمان را تاریک و کدر میکند، اما، در برابر همهٴ اینها، صحنههایی هست از انسانیت محض. از همدلی عاشقانه و صمیمانهٴ انسانها، از فداکاری و از خودگذشتگیهای بیدریغ، که همچون مرهمی همهٴ آن زخمها را التیام میدهد و قلب را به آینده و به زندگی و به انسان امیدوار و گرم میکند.
یکی از این صحنههای فداکاری را هرازگاهی در همیاری پشتیبانان مقاومت از سراسر جهان با سیمای آزادی میبینیم. سروده زیر، شعری است در تقدیر از همهٴ آن فداکاریها و صیمیتهایی که نثار یک مقاومت و چراغ آن، یعنی سیمای آزادی میشود.
«به شاعران نیازی نیست»
برای همیاران
به شاعران نیازی نیست
آنگاه که
شور همدلی غوغا میکند
و
هر کلام، شعریست
به نسیم نیازی نیست
وقتی
نفسها
اینچنین عطر عشق میپراکنند.
به آفتاب چه حاجت؟
وقتی
محبت اینچنین آتش میپراکند؟
به ابر نیازی نیست
وقتی چشم از شور دوستی گریهاش میگیرد.
منتظر بهار بودم
که گلهایی را تماشا کنم
اما گلریزانی را دیدم
تنها در صداهایی که به گوش میرسید.
و گوشهایم، «می دید»
دلم «می دوید»
و قلبم زیبایی را «می نوشید».
و از خود پرسیدم
دیگر از چه چیز بیشتر میتوان لذت برد؟
وقتی که صدای انسان میتواند
پیاپی شرابهای شیرین در جان تو بریزد
و جام نگاه،
دیگر از چه چیز میتواند پر شود
وقتی تماشا بیداد میکند
در آن شور همدلیها
من چه چیزها که نشنیدم
پیام حکیمی
بر زبان کودکی روان میشد
و سرود چریکی
بر کلام مادری.
شهیدان
با دستهای زندگان
به کمک شتافته بودند
پیرمردان سوگند وفاداری میخوردند
و مرگی بر دار
هزاران میلاد زندگی به ارمغان میآورد
سعدی را صدا کن
زیرا سخن از بهاری که دلها آفریدند
گلستان دیگری بود
که تمامش نمیتوانم کرد
پس به آخرین بیت آخرین فصل این گلستان گوش کن:
«من کینه را دیدم
که در پای محبت
از شرم میگریست.
و از دلهای جانیان بیزاری میجست».
یکی از این صحنههای فداکاری را هرازگاهی در همیاری پشتیبانان مقاومت از سراسر جهان با سیمای آزادی میبینیم. سروده زیر، شعری است در تقدیر از همهٴ آن فداکاریها و صیمیتهایی که نثار یک مقاومت و چراغ آن، یعنی سیمای آزادی میشود.
«به شاعران نیازی نیست»
برای همیاران
به شاعران نیازی نیست
آنگاه که
شور همدلی غوغا میکند
و
هر کلام، شعریست
به نسیم نیازی نیست
وقتی
نفسها
اینچنین عطر عشق میپراکنند.
به آفتاب چه حاجت؟
وقتی
محبت اینچنین آتش میپراکند؟
به ابر نیازی نیست
وقتی چشم از شور دوستی گریهاش میگیرد.
منتظر بهار بودم
که گلهایی را تماشا کنم
اما گلریزانی را دیدم
تنها در صداهایی که به گوش میرسید.
و گوشهایم، «می دید»
دلم «می دوید»
و قلبم زیبایی را «می نوشید».
و از خود پرسیدم
دیگر از چه چیز بیشتر میتوان لذت برد؟
وقتی که صدای انسان میتواند
پیاپی شرابهای شیرین در جان تو بریزد
و جام نگاه،
دیگر از چه چیز میتواند پر شود
وقتی تماشا بیداد میکند
در آن شور همدلیها
من چه چیزها که نشنیدم
پیام حکیمی
بر زبان کودکی روان میشد
و سرود چریکی
بر کلام مادری.
شهیدان
با دستهای زندگان
به کمک شتافته بودند
پیرمردان سوگند وفاداری میخوردند
و مرگی بر دار
هزاران میلاد زندگی به ارمغان میآورد
سعدی را صدا کن
زیرا سخن از بهاری که دلها آفریدند
گلستان دیگری بود
که تمامش نمیتوانم کرد
پس به آخرین بیت آخرین فصل این گلستان گوش کن:
«من کینه را دیدم
که در پای محبت
از شرم میگریست.
و از دلهای جانیان بیزاری میجست».