728 x 90

شانزده آذر,

شعله‌های شانزده آذر زبانه خواهد کشید

-

--
--
در آخرین ماههای سال 57، که هنوز شاه سرنگون نشده بود، دانشگاههای کشور، مرکز انقلاب و قیامهای مردم بود. هر روز هزاران دانش‌آموز و پیر وجوان، از اقشار مختلف جامعه به دانشگاهها می‌آمدند. مردم گروه گروه دور هم جمع می‌شدند و به صحبتهای دانشجویان انقلابی گوش می‌کردند. بوی الرحمن شاه بلند شده بود ولی هنوز معلوم نبود که بعد از سرنگونی شاه چه رژیمی بر سر کار خواهد آمد. صحن دانشگاه نمایشگاهی بود از خطابه‌های سیاسی، اطلاعیه‌ها و فراخوانها. برای مردم مهم نبود که گروه‌های دانشجویی مذهبی‌اند یا مارکسیست. با متانتی شایسته هر ایرانی آزادیخواه و غیرتمند به حرفها گوش می‌کردند و بعد از آن برای قیام و خروش به خیابانها می‌شتافتند. مردم می‌دانستند که مهد برجسته‌ترین چهره‌ها و رهبران جنبش انقلابی مسلحانه در برابر دیکتاتوری شاه در همین مکان مقدس بوده و هست.

در تاریک‌ترین سالهای دیکتاتوری شاه، شعله‌های مقاومت و ایستادگی از دانشگاه زبانه می‌کشید. یکی از این شعله ها در شانزدهم آذر زبانه کشیده بود و سه دانشجوی قهرمان به دست مزدوران مسلح شاه به‌شهادت رسیده بودند و از آن پس، این شعله نه تنها خاموش نشد بلکه پیامش نسل به نسل و سینه به سینه منتقل شد و همواره در تظاهرات دانشجویی و دانش آموزی انگیزه مقاومت و تهاجم به دستگاه فاسد پهلوی بود.
در سال 54 که وارد دانشگاه تهران شدم از شانزده آذر چیزی نمی‌دانستم. با این واژه در میان صحبتهایی که دانشجویان قدیمی‌تر با هم داشتند آشنا شدم. آشنایی در همین حد بود که خون سه دانشجو در صحن دانشگاه به زمین ریخته شده است. همین برایم کافی بود.

روز سیزدهم آذر سال 1354 در کوی دانشگاه یکی از دوستانم که دانشجوی سال سوم بود گفت چند روز دیگر شانزده آذر است. از او پرسیدم چه کار باید بکنم. جواب داد کار خاصی نباید کرد فقط خواستم بدانی. به خودم گفتم مگر می‌شود کاری نکنم. اگر کاری نکنم پس فرق روزهای معمولی با روز شانزده آذر چیست؟ از او پرسیدم هر سال در روز شانزده آذر چه اتفاقی می‌افتد؟ گفت پارسال تظاهرات راه انداختیم ولی گارد آمد و درگیر شدیم و شیشه‌ها را شکستیم، مقداری هم کتک خوردیم و...

تا روز 15آذر هنوز نمی‌دانستم که چه کاری می‌توانم بکنم. وقتی بعد از کلاس به کوی دانشگاه برگشتم یکباره به ذهنم آمد که تراکت بنویسم. هم کاغذ دارم و هم ماژیک. خوب چه بنویسم؟ در روی دیوارهای کوی دیده بودم که نوشته شده بود مرگ بر شاه خائن. ده، بیست تراکت که نوشتم شعار را تغییر دادم. نوشتم ”نابود باد حکومت فاسد پهلوی“. حدود 50 تراکت نوشتم. آنها را دسته کردم و لای دفترم گذاشتم و صبح زود به دانشگاه آمدم. از همان خیابان شانزده آذر از جلوی دانشکده فنی که رد می‌شدم دیدم فرمانده گارد در آن صبح زود در ورودی دانشگاه ایستاده. یک دفعه دلم ریخت. گفتم اگر کتاب و دفترم را بخواهد نگاه کند دیگر کارم تمام است. تلاش کردم که آرامشم را حفظ کنم و با قدمهای معمولی از کنارش عبور کردم و در عرض چند ثانیه تراکتها را در طبقه دوم دانشکده پخش کردم. تراکتها روی سر کسانی که در طبقه هم کف بودند ریخت. به سرعت خودم هم به طبقه هم کف رفتم تا عکس‌العملها را ببینم. موج خوشحالی در چهره اغلب دانشجویان دیده می‌شد. کسی تراکتها را بر نمی‌داشت ولی اغلب چشمها زمین را نگاه می‌کرد. ناگهان، یکی از دانشجویان در گوشه‌یی شعار داد، ”تا آخرین نفس، کوشیم و بشکنیم، دیوار این قفس“. طنین شعارها بود که به‌دنبال او صحن دانشکده را پر کرد.

اگر ‌چه هنوز دلهره داشتم ولی احساس کردم که به شهدای شانزده آذر سلام کردم و به آنها گفتم من نیز وارد کاروان شدم و راه را ادامه خواهم داد.

امروز اگر‌ چه حاکمیت آخوندها جنبش دانشجویی ما را در قفس اختناق اسیر کرده و تلاش می‌کند تا افتخارات دانشگاه، همان یلان و قهرمانان پیش تازی که با خون خود راه مبارزه با دیکتاتوری را باز کردند، فراموش شود؛ ولی بیچاره دجالان نمی‌دانند که همواره از جرقه حریقها برخاسته و هرگز نمی‌توان خلقی را از آرمانها و ارزشهای والایش جدا نگاه داشت.

امروز طنین صدای آن پیشتازان و پیام خونینشان، در دانشگاهها و در هر کوچه و خیابان ایران و در چهارگوشه جهان به گوش می‌رسد و در لحظه موعود شعله‌ور خواهد شد.
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/a2714507-21d5-4477-ae71-d1a4f8641f5c"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات