با هزار شوق که در آزمون دانشگاهها شرکت کرده باشی. با هزار احساس پیروزی و سعادت که نام خود را در فهرست قبولشدگان دیده باشی، با هزار احساس افتخار و رضایت که روپوش پزشکی یا مهندسی بپوشی یا روی صندلی حقوق و علوم و سیاست و ادب و هنر بنشینی، و در فضای با شکوه عمارتها و باغچههای دانشگاه قدم گذاشته باشی، اما هنوز سه ماهه نخست ورودت به دانشگاه تمام نشده، دانشگاه ناگهان با تو حرفهای دیگرش را شروع میکند.
بله! ناگهان، همهٴ شوقها و دنیای زیبای آرزوهایت را برهم میزند، و یک دنیای دیگر جلو چشمهایت قرار میدهد. همین دانشگاه که به آن وارد شده ای! همین فضای امیدها و آرزوها، همین سرسراها و تالارها و سالنهایی که به تو امید آیندهای درخشان میدهد، ناگهان در برابرت میایستد و حرفهایش را میزند.
هنوز سه ماه نگذشته. یعنی درست روز شانزده آذر. روزی ست که هر کس آن حرفهای دیگر را نشنیده باشد، سرانجام این روز روز شنیدن است. صدا از دیوارها میآید. از داخل سرسراها، از سالنها، از فضای ایستاده روی باغچهها. صدایی از نفسهای تند و داغ یک وجدان بیدار. یک وجدان روشنگر و مسئول! تجسم یافته در قامت سه شهید. سه قطره خون! شریعت رضوی، قندچی، بزرگنیا. اما این صدای تنها آن سه تن نیست. آن سه تن تنها تندیس نامریی و نماد این وجدان بیدار شدهاند. اگر درست گوش کنی، صدای خیلیها را از درون آن میشنوی. این صدای میرزاتقخانها، جهانگیرخانها، کوچکخانها، خیابانیها، مصدقها، طالقانیها، حنیفنژاد ها، پویانها، اسکوییها، رضاییها، و هر آن کسی است که در این سرزمین، احساس کرد که نسبت به این مرز و مردم آن مسئول است. این صدای بیداران این خاک است. صدای پیشتازان آزادی. پیشوایان جنبشها. خودت نامهایشان را پیدا کن.
اما اکنون تو گوش میکنی و آن وجدان بیدار تو را خطاب کرده است. درست در روز شانزده آذر. میگوید:
«سالهاست در همین روز سر راه هر دانشپژوهی که به این مکان پا گذاشت میایستم. و حرفهایم را تکرار میکنم. تو هم خوشآمدی! به خانهٴ دانش! خانهٴ بینش! خانهٴ کرسیهای فهم و شعور و علم و فرهنگ و هنر؛ به مرکز علومی که از روز نخست، دانشمندان این خاک از ابن سیناها تا خوارزمیها تا هشترودیها تدوین کردند. خوشآمدی! اما بدان که مدتهاست که منتظرت بودم تا برسی. تویی که میخواهی جزو فرهیختگان این سرزمین باشی! این خیلی خوب است. اما آیا میدانی که به مکانی پا گذاشتهای که شاید آن را خوب نمیشناسی؟ اینجا محل تولد تو نیز هست!
تولدی دیگر! تولدی خجستهتر. میدانی! تنها آموختن علوم، میتواند خیانت به آنها نیز باشد. تنها دانستن حقیقت، میتواند تحقیر آن هم باشد. اینجا که آمدهای باید چشمانت را به تمامی باز کنی. در آغاز، همین جا! همین جلو پایت را ببین. آن سه قطره خون که آنجا بر سنگهای جلو دانشکدهٴ فنی چکیده را میبینی! آن سه قطره خون را آوردهام آنجا که نمادی باشد از خونی که در این سرزمین ریخته میشود. برای اینکه هر سال به تو نشان بدهم. آن سه تن را هم من برگزیدم. آن سه تن، نمادی از بسیار بیداران این خاکند. نمادی از سران جنبشها، بنیانگذاران جنبشها. آن روز روز تولد آن سه تن بود. روز شهادتشان نبود! نمیبینی که آنها بهطور جاویدان در این مکان و این فضا ماندهاند؟
همهٴ افتخار من هم به آنهاست. به آن بیدارانم. و حالا تو آمده ای!
تا کنون گذاشتم که از شادی ورود به دانشگاه، لذت ببری! گذاشتم که قدری در آن بگردی! اما امروز میخواهم تو را متولد کنم. با دمیدن روحی در تو. روح سرکش آزادیخواهی! روح شورشگر انقلاب برای رهایی!… آمدهای که علم بیاموزید! آن علم، این مسئولیت را هم با خود دارد؛ وگرنه تمام نخواهد بود. میتوانی تنها علوم را بیاموزی و از این محیط فارغالتحصیل شوی! اما بدان که تولد نیافته خارج خواهی شد. اکنون آمادهٴ تولدی دیگر هستی. فریادها را با من تکرار کن!. با آن سه تن!. با آن هزاران بیدار! گوش کن! از درو دیوار دارد صدا بلند میشود.
«درد» بیپرده از در و دیوار
در تجلیست یا اولی الابصار
پا به راه طلب نه! از ره عشق
بهراین راه، توشهای بردار
این ره! آن زاد راه، و آن منزل
مرد راهی اگر، بیا و بیار!
… و آن روز روز شانزده آذر بود. … و آنان که متولد شدند فریادها را تکرار کردند: اینسان:
برپا! برپا! ای هموطن!
یارانت شد گلگون کفن!
در زندانها از شکنجهها!
سرها گشته دور از بدن!
برپا! برپا! ای هموطن! برپا! برپا! ای هموطن… برپا!… برپا!… ای… .
بله! ناگهان، همهٴ شوقها و دنیای زیبای آرزوهایت را برهم میزند، و یک دنیای دیگر جلو چشمهایت قرار میدهد. همین دانشگاه که به آن وارد شده ای! همین فضای امیدها و آرزوها، همین سرسراها و تالارها و سالنهایی که به تو امید آیندهای درخشان میدهد، ناگهان در برابرت میایستد و حرفهایش را میزند.
هنوز سه ماه نگذشته. یعنی درست روز شانزده آذر. روزی ست که هر کس آن حرفهای دیگر را نشنیده باشد، سرانجام این روز روز شنیدن است. صدا از دیوارها میآید. از داخل سرسراها، از سالنها، از فضای ایستاده روی باغچهها. صدایی از نفسهای تند و داغ یک وجدان بیدار. یک وجدان روشنگر و مسئول! تجسم یافته در قامت سه شهید. سه قطره خون! شریعت رضوی، قندچی، بزرگنیا. اما این صدای تنها آن سه تن نیست. آن سه تن تنها تندیس نامریی و نماد این وجدان بیدار شدهاند. اگر درست گوش کنی، صدای خیلیها را از درون آن میشنوی. این صدای میرزاتقخانها، جهانگیرخانها، کوچکخانها، خیابانیها، مصدقها، طالقانیها، حنیفنژاد ها، پویانها، اسکوییها، رضاییها، و هر آن کسی است که در این سرزمین، احساس کرد که نسبت به این مرز و مردم آن مسئول است. این صدای بیداران این خاک است. صدای پیشتازان آزادی. پیشوایان جنبشها. خودت نامهایشان را پیدا کن.
اما اکنون تو گوش میکنی و آن وجدان بیدار تو را خطاب کرده است. درست در روز شانزده آذر. میگوید:
«سالهاست در همین روز سر راه هر دانشپژوهی که به این مکان پا گذاشت میایستم. و حرفهایم را تکرار میکنم. تو هم خوشآمدی! به خانهٴ دانش! خانهٴ بینش! خانهٴ کرسیهای فهم و شعور و علم و فرهنگ و هنر؛ به مرکز علومی که از روز نخست، دانشمندان این خاک از ابن سیناها تا خوارزمیها تا هشترودیها تدوین کردند. خوشآمدی! اما بدان که مدتهاست که منتظرت بودم تا برسی. تویی که میخواهی جزو فرهیختگان این سرزمین باشی! این خیلی خوب است. اما آیا میدانی که به مکانی پا گذاشتهای که شاید آن را خوب نمیشناسی؟ اینجا محل تولد تو نیز هست!
تولدی دیگر! تولدی خجستهتر. میدانی! تنها آموختن علوم، میتواند خیانت به آنها نیز باشد. تنها دانستن حقیقت، میتواند تحقیر آن هم باشد. اینجا که آمدهای باید چشمانت را به تمامی باز کنی. در آغاز، همین جا! همین جلو پایت را ببین. آن سه قطره خون که آنجا بر سنگهای جلو دانشکدهٴ فنی چکیده را میبینی! آن سه قطره خون را آوردهام آنجا که نمادی باشد از خونی که در این سرزمین ریخته میشود. برای اینکه هر سال به تو نشان بدهم. آن سه تن را هم من برگزیدم. آن سه تن، نمادی از بسیار بیداران این خاکند. نمادی از سران جنبشها، بنیانگذاران جنبشها. آن روز روز تولد آن سه تن بود. روز شهادتشان نبود! نمیبینی که آنها بهطور جاویدان در این مکان و این فضا ماندهاند؟
همهٴ افتخار من هم به آنهاست. به آن بیدارانم. و حالا تو آمده ای!
تا کنون گذاشتم که از شادی ورود به دانشگاه، لذت ببری! گذاشتم که قدری در آن بگردی! اما امروز میخواهم تو را متولد کنم. با دمیدن روحی در تو. روح سرکش آزادیخواهی! روح شورشگر انقلاب برای رهایی!… آمدهای که علم بیاموزید! آن علم، این مسئولیت را هم با خود دارد؛ وگرنه تمام نخواهد بود. میتوانی تنها علوم را بیاموزی و از این محیط فارغالتحصیل شوی! اما بدان که تولد نیافته خارج خواهی شد. اکنون آمادهٴ تولدی دیگر هستی. فریادها را با من تکرار کن!. با آن سه تن!. با آن هزاران بیدار! گوش کن! از درو دیوار دارد صدا بلند میشود.
«درد» بیپرده از در و دیوار
در تجلیست یا اولی الابصار
پا به راه طلب نه! از ره عشق
بهراین راه، توشهای بردار
این ره! آن زاد راه، و آن منزل
مرد راهی اگر، بیا و بیار!
… و آن روز روز شانزده آذر بود. … و آنان که متولد شدند فریادها را تکرار کردند: اینسان:
برپا! برپا! ای هموطن!
یارانت شد گلگون کفن!
در زندانها از شکنجهها!
سرها گشته دور از بدن!
برپا! برپا! ای هموطن! برپا! برپا! ای هموطن… برپا!… برپا!… ای… .