«نمیخواهیم بمیریم! نهتنها خودکشی فرهنگی نمیکنیم که رودررو با فرهنگ کشی مقابله میکنیم» «غلامحسین ساعدی»
گوهر مراد
تاریخ و محل تولد: ایران- تبریز- 1314
ساعدی از آن هنرمندان متعهدی بود که با آفریدن چهرههایی به یادماندنی در تئاتر و نمایشنامهنویسی ایران، چهره ماندنی ادبیات ایران شد.
شاملو درباره ساعدی گفت: «ساعدی وقتی زندان شاه را ترک گفت، جنازهٴ نیم جانی بیشتر نبود. ساعدی با آن خلاقیت جوشان، پس از شکنجههای جسمی و بیشتر روحی زندان اوین، دیگر مطلقاً زندگی نکرد... ساعدی برای ادامه کارش نیاز به روحیات خود داشت و آنها این روحیات را از او گرفتند. درختی دارد میبالد، و شما میآیید و آن را ارّه میکنید. شما با این کار، در نیروی بالندگی او دست نبردهاید، بلکه خیلی ساده او را کشتهاید. اگر این قتل عمد انجام نمیشد، هیچ چیز نمیتوانست جلو بالیدن آن را بگیرد. وقتی نابود شد، البته دیگر نمیبالد. و رژیم شاه ساعدی را خیلی ساده، نابود کرد!»..
اگر زمانهٴ ساعدی، زمانهٴ پایانی یک دیکتاتوری سلطنتی و شروع یک دیکتاتوری دیگر یعنی استبداد مذهبی خمینی بود، زندگی ساعدی نیز که تمامی آرمانهایش فرهنگ سازی و دفاع از اندیشه و هنر بود، نمیتوانست دورهیی شادمانه برای او باشد. به این دلیل، این بزرگترین نمایشنامه نویس در زمانهٴ شاه به زندان افتاد و منزوی شد و در زمانهٴ خمینی تحت تعقیب قرار گرفت و در غربت درگذشت. اما این هردو دوره، فصلهایی غرورانگیز برای او بود. چرا که او با دو نوع دیکتاتوری مبارزه کرد:
«برای برانداختن جمهوری اسلامی، سلاح فرهنگی، کاربرد فراوانی دارد. از این اسلحه نباید صرفنظر کرد.»-غلامحسین ساعدی. الفبا- جلد 3- 1362-
سالهای دههٴ سی و چهل خورشیدی ایران، خورشیدی هم در صحنهٴ نمایشنامه نویسی ایران درخشید. البته خورشیدی که آسمان غمزده و اختناق زدهٴ ایران، غبارها و تیرگیهایی در اطراف اون خورشید پراکند. درست مثل غروبهای غمگرفتهٴ سالهای خفقان.
بهتر است گوشههایی از زندگی«ساعدی» را از زبان خودش بشنویم از مصاحبه دانشگاه هاروارد با دکتر «غلامحسین ساعدی» :
«من 1314 توی تبریز دنیا آمدم. توی یک خانوادهٴ کارمند اندکی بدحال، فقیر مثلاً. تحصیلاتم در تبریز بود. حتی طب را در تبریز خواندم. … حدود 1339 – 1340 فارغالتحصیل شدم. عرض کنم که برای دیدن تخصص به تهران آمدم و رفتم قسمت روانپزشکی. مدتی در بیمارستان روزبه کارکردم. از آنجا هم ساواک و اینها یک کاری کردند که من دیگر توی دانشگاه نباشم. … دلیلش هم روشن بود. من ده تا بیست تا مریض را میبردم سر کلاس و نشان میدادم و… معلوم میشد که (علت بیماری مردم) عوامل بیرونی بوده… تا سال 53 که مرا گرفتند.
آری این پزشک دردمند که در اندیشه به دردهای جسمی و روحی مردم، بیشتر به درمان ریشهیی دردهای اجتماعی آنان گرایش پیدا میکرد، بهتدریج راه درمان را در نوشتن از دردهای مردم یافت.
دربارهٴ قدرت قلم و توانایی ساعدی در نوشتن انبوهی قصهها و نمایشنامههایی همچون عزاداران بیل BAYAL»، و «چوببدستهای ورزیل»، و «ابراهیم توپچی و آقابیک» بسیار میتوان نوشت. اما کمتر از علت قدرت این قلم شیوا و توانا گفته میشود. همان که نامش عشق به مردم و رنج بردن از رنجهای مردم است. از آثار او نیز بهخوبی پیداست که برای هر قصه و هر صحنه از نمایشنامههایش، چه مدت با مردم نشسته و با آنها زندگی کرده و در فرهنگ آنها زیسته و شاید که با غمهای آنها گریسته.
رهبر مقاومت ایران آقای مسعود رجوی در پیامی که بهمناسبت درگذشت شادروان ساعدی در همان سال درگذشتش فرستاد بر نکتهیی دست گذاشت که به نوعی اشاره به این ریشهٴ قدرت قلم و توانمندی آفرینش آثار هنری ساعدی است: «شادروان دکتر ساعدی بهعنوان یک نویسنده و هنرمند مبارز و متعهد، بهرغم تمامی فشارهایی که از جوانب مختلف برای موضعگیری علیه مقاومت انقلابی بر او وارد میآمد در حمایت از مقاومت ایران پابرجا بود. به راستی او از هنرمندان و نویسندگانی بود که به قول خودش سلاح آنها همان کارشان است. و در جرگهٴ رزمندگان دیگر قرار میگیرند».
ذهن ساعدی از همان سالهایی که بهعنوان یک نویسندهٴ توانا در صحنهٴ ادبیات و نمایشنامهنویسی ایران درخشید، مثل آتشفشانی از ایده برای نوشتن کار میکرد. دربارهٴ پرکاری او نوشتهاند که او خیلی از آثارش رو نمیرسید که به کاغذ بیاره. با این حال، او انبوهی از آثار بسیار عمیق و مؤثر از قصه، مقاله، و نمایشنامه، و تحقیق را به گنجینهٴ ادبیات میهن ما افزود.
لال بازی
غمباد
بهترین بابای دنیا
دندیل
تات نشینهای بلوک زهرا
آی با کلاه، آی بیکلاه
بسیاری از آثار مؤثری که در جامعه اختناق زدهٴ دیکتاتوری پهلوی به جوانان ایران آگاهی میبخشید، و آنان را به صحنهٴ مبارزه بر علیه شاه میکشید، نوشته دکتر ساعدی بود. ساعدی در بیشتر آثار خود از فقر و سوزش فقر در استخوانهای مردم مینوشت. او از درد میگفت و درد را منتقل میکرد. و تماشا کنندگان فیلمهایی که بر اساس آثار دکتر ساعدی ساخته میشد، از لابلای رمزها و اشارات او حضور تلخ دیکتاتوری را بهعنوان مسبب همهٴ رنجهای مردم در مییافتند.
البته ساعدی بهای همهٴ این آگاهگری و مبارزه افشاگرانه علیه دیکتاتوری شاه را با تحمل سالهای زندان پرداخت.
اما سرانجام آن دیکتاتوری با انقلابی که تلاشهای ساعدی نیز بخشی از امواج انگیزهاش را برپا کرده بود، سرنگون شد.
اما از همان اولین لحظات حضور خمینی در قدرت، و اولین اقدامات فرهنگکشانهٴ او، ساعدی فهمید که این حاکمیت نیز، سر دیکتاتوری دارد. ساعدی خود در جایی جریان ملاقات کانون نویسندگان با خمینی را با عنوان «دیدار با کروکودیل» به قلم آورده است. و در آن مقاله از جمله نوشته است: «وقتی آقای خمینی وارد ایران شد، کانون نویسندگان ایران به دیدن ایشان رفت. که راجع به مطبوعات و این مسائل صحبت بکنند. من هم جزو آن هیأت رفتم. به نظر من خیلی کار خوبی کردیم که رفتیم. غول را وقتی که از چاه در میآید اگر نبینی و راجع به آن حرف بزنی فایده ندارد. دیدن خمینی برای من جالب بود. قضیه از این قرار بود که سانسور و اینها دوباره پا گرفته بود و کانون نویسندگان تصمیم گرفت که اندکی برود و به خود حضرت بگوید که «دایی، ما هستیم ها!»، … نشستیم به نوشتن یک متن، یک عده جمع شدند، گفتیم نه برویم و به او بگوییم الآن دستگاه دارد دست او میافتد. یک متنی تهیه شد… شانزده هفده نفر بودیم. … آقا (یعنی خمینی جلاد) گفت: بسمالله! من متشکرم. این انقلاب فایدهاش این بود که ما طلبهها با شما نویسندگان و اینها نزدیک شدیم. ! آخرش هم گفت که: «و شما مجبورید فقط راجع به اسلام بنویسید! اسلام مهم است! آن چیزی که مهم است اسلام است. از حالا به بعد راجع به اسلام».
یعنی ما را سنگ روی یخ کرد. خیلی راحت! ما رفته بودیم بگوییم که سانسور نباشد، اصلاً برای ما تکلیف روشن کرد!»
ساعدی با نوشتن نمایشنامه «اتللو در سرزمین عجایب» در واقع حاکمیت ملاها را به سخره گرفت و به افشای دجال بازی آخوندهای مست قدرت پرداخت... ساعدی به خوبی ماهیت رژیم خمینی را شناخته بود. اما بدون هراس از هر گونه پیامدی به مبارزه خود علیه فرهنگ خمینی ادامه میداد.
ساعدی درباره اولین ممانعتها و سنگاندازی جلوی پای او و کارش اینطور نوشته است: «در روزهای اول انقلاب ایران، بیشتر از داستان نویسی و نمایشنامه نویسی که کار اصلی من است، مجبور بودم که برای سه روزنامه معتبر و عمده کشور هر روز مقاله بنویسم. یک هفتهنامه هم به نام «آزادی» مسئولیت عمدهاش با من بود. در تکتک مقالهها، من رودررو با رژیم ایستاده بودم. پیش از قلع و قمع و نابودکردن روزنامهها».
اما از آنجا که نه خمینی اهل تحمل آزادیها بود و نه ساعدی کسی بود که بتواند زیر عبای آخوندهای مرتجع، نان مزدوری بخورد و قلم به مزدوری و یا حداقل سکوت آلوده کند، سرنوشت این رویارویی روشن بود. ساعدی تحت تعقیب قرار گرفته و در قدم بعدی ناچار از ترک خاک میهن خویش میگردد. او در این مورد نوشت: «زمان انقلاب مشروطیت، رزمندگان آزاداندیش ما در خارج لحظهیی قلم بر زمین نگذاشتند. ساکت ننشستند. لب بر لب ندوختند. و حال زمان دیگری فرا رسیده است. بسیاری پای دیوارهای اعدام به دست جلادان دستار به سر، مشبک شدهاند و مشتی جان به در برده هم چون ما آوارهاند. وقتی در هر شهر و دهکورهٴ وطن ما حوزهٴ فیضیه میسازند که حاکم شرع تربیت کنند، آداب کشتن و کشتار و رسوم سنگسار یاد دهند، دانشگاهها را میبندند، ذهنها را کور میکنند، هنر را به صلّابه میکشند، آیا آوارگان امروزی باید دست روی دست بگذارند و ساکت بنشینند؟ «دکتر غلامحسین ساعدی الفبا- جلد 3- 1362»
ساعدی درباره رژیم خمینی نوشت: «کفتار بر رژیم خمینی شرف دارد. شرف کفتار بر رژیم خمینی در این است که او به مردهخواری قناعت میکند ولی این یک، نه تنها به تناول زندهها و مردهها مشغول است، که نفس زندگی را میخواهد نابود کند. شرف و حیثیت و فرهنگ انسانی را میخواهد به خاک بسپارد. میگویند آنچه را که همگان دانند نیاز به گفتنش نیست. ولی امروزه زمانه چنان دگوگون شده که یادآوری همه اینها هزاران بار نیاز به تکرار دارد. فرهنگ مارا دگرگون کردهاند. زبان مارا دگرگون کردهاند. ادبیات و هنر ما و آداب و رسوم و سنن ملی ما را دگرگون کردهاند. پوشش مردم ما را دگرگون کردهاند. قیافهها را دگرگون کردهاند. خنده و شادی چنان با گریه و اندوه آمیخته است که نه تنها برای غریبهها، که برای آشناها نیز تفکیک آن از این بسیار دشوار شده است».
ساعدی چه خوب خمینی را شناخته بود. اما رژیم خمینی هم ساعدی را شناخته بود. چرا که از همان آغاز، ممانعت ها و در قدمهای بعد، تعقیب برای دستگیری و بدون شک اعدام وی شروع شد. از این به بعد را باید از زبان خود ساعدی شنید که بر او چه گذشته است:
زندگی ساعدی از قلم ساعدی: «من به هیچ صورت نمیخواستم کشور خودم را ترک کنم. ولی رژیم توتالیتر جمهوری اسلامی که همهٴ احزاب و گروههای سیاسی و فرهنگی را بهشدت سرکوبی میکرد، بهدنبال من هم بود. ابتدا با تهدیدهای تلفنی شروع شده بود. در روزهای اول انقلاب ایران، بیشتر از داستان نویسی و نمایشنامه نویسی که کار اصلی من است، مجبور بودم که برای سه روزنامه معتبر و عمده کشور هرر روز مقاله بنویسم. یک هفتهنامه هم به نام «آزادی» مسئولیت عمدهاش با من بود. در تکتک مقالهها، من رودررو با رژیم ایستاده بودم. پیش از قلع و قمع و نابودکردن روزنامهها، بعد از نشر هر مقاله، تلفنهای تهدیدآمیزی میشد تا آنجا که مجبور شدم از خانه فرار کنم و مدت یک سال در یک اتاق زیر شیروانی زندگی نیمهمخفی داشته باشم. بیشتر اعضای اپوزیسیون که در خطر بودند اغلب پیش من میآمدند. ماها ساکت ننشسته بودیم. نشریات مخفی داشتیم.
از کتابهای ساعدی در این دوران میتوان از:
پردهداران آیینه افروز
اتللو در سرزمین عجایب
در سراچهٴ دباغّان
اگر مرا بزنند
درس آخر
نام برد که هر کدام یک اثر هنری کامل بودند
او میگفت: «تنها با ژـ سه و یوزی و تیربار نمیشود این چنگال به جان افتاده را برانداخت و از شرش خلاص شد. همهٴ اسلحهها را باید برداشت. تسلیح فرهنگی امر مهمی است. این بختک واقعی را که جز کشتن، آرمانی ندارد باید برانداخت»
در جای دیگری مینویسد: «… و باز مأموران رژیم در بهدر بهدنبال من بودند. ابتدا پدر پیرم را احضار کردند و گفتند به نفع اوست که خودش را معرفی کند. و به برادرم که جراح است مدام تلفن میکردند و از او میپرسیدند. یکی از دوستان نزدیک من را که بیشتر عمرش را بهخاطر مبارزه با رژیم شاه در زندان گذرانده بود دستگیر و بعد اعدام کردند و یک شب به اتاق زیرشیروانی من ریختند. ولی زن همسایه قبلاً من را خبر کرد و من از راه پشتبام فرار کردم. تمام شب را پشت دکورهای یک استودیوی فیلمسازی قایم شدم و صبح روز بعد چند نفری از دوستانم آمدند و موهای سرم را زدند و سبیلهایم را تراشیدند و با تغییر قیافه و لباس به مخفیگاهی رفتم. مدتی با عدهیی زندگی جمعی داشتیم ولی مدام جا عوض میکردم. حدود شش هفت ماه مخفیگاه بودم و یکی از آنها خیاطخانهٴ زنانهٴ متروکی بود که چندین ماه در آنجا بودم و همیشه در تاریکی مطلق زندگی میکردم، چراغ روشن نمیکردم، پردهها همه کشیده شده بود. همدم من چرخهای بزرگ خیاطی و مانکنهای گچی بود. اغلب در تاریکی مینوشتم. بیش از هزار صفحه داستانهای کوتاه نوشتم. در این میان برادرم را دستگیر کردند و مدام پدرم را تهدید میکردند که جای مرا پیداکنند و آخر سر، دوستان ترتیب فرار مرا دادند و من با چشم گریان و خشم فراوان و هزاران کلک از راه کوهها و درهها از مرز گذشتم و به پاکستان رسیدم و با اقدامات سازمان ملل و کمک چند حقوقدان فرانسوی ویزای فرانسه را گرفتم و به پاریس آمدم».
در حاکمیتهای دیکتاتوری، این شرایط سخت، روزگار همهٴ نویسندگان بزرگ و مبارز بوده است. تعقیب، فرار، و جلای وطن، بهرغم عشق بیکران به وطن. اما باز هم نویسندهٴ بزرگ میهن ما، «ساعدی»، دست از مبارزهاش نمیکشد:
خود او مینویسد: «و الآن (زمان نوشتن شرح حال) نزدیک به دو سال است که در این جا (فرانسه) آوارهام و هر چند روز را در خانهٴ یکی از دوستانم بهسر میبرم. احساس میکنم که از ریشه کنده شدهام. هیچ چیز را واقعی نمیبینم. تمام ساختمانهای پاریس را عین دکور تئاتر میبینم. خیال میکنم که داخل کارتپستال زندگی میکنم. از دو چیز میترسم. یکی از خوابیدن و دیگری از بیدارشدن. سعی میکنم تمام شب را بیدار بمانم و نزدیک صبح بخوابم و در فاصلهٴ چند ساعت خواب، مدام کابوسهای رنگی میبینم. مدام به فکر وطنم هستم. مواقع تنهایی، نام کوچهپسکوچههای شهرهای ایران را با صدای بلند تکرار میکنم که فراموش نکردهباشم. حس مالکیت را بهطور کامل از دست دادهام. نه جلو مغازهیی میایستم، نه خرید میکنم. پشت و رو شدهام. در عرض این مدت یک بار خواب پاریس را ندیدهام. تمام وقت خواب وطنم را میبینم. چند بار تصمیم گرفته بودم از هر راهی شده برگردم به داخل کشور. حتی اگر به قیمت اعدامم تمام شود. دوستانم مانعم شدهاند. همه چیز را نفی میکنم. از روی لج حاضر نیستم زبان فرانسه یاد بگیرم و این حالت را یک مکانیسم دفاعی میدانم. حالا آدمی که بیقرار است و هر لحظه ممکن است به خانهاش برگردد. بودن در خارج بدترین شکنجههاست. هیچ چیزش متعلق به من نیست و من هم متعلق به آنها نیستم. و این چنین زندگی کردن برای من بدتر از سالهایی بود که در سلول انفرادی زندان بهسر میبردم».
ساعدی، در تبعید هم بیوقفه مینویسد:
«در تبعید، از روز اول مشغول شدم. تا امروز چهار سناریو برای فیلم نوشتهام... یکی از سناریوها جنبهٴ ALE GORICAL دارد به نام «مولاس کورپوس» که آرزویی است برای پاک کردن وطن از وجود حشرات و حیوانات. در ضمن دست بهکار یک نشریهٴ سه ماهه شدهام به نام الفبا، که تا بهحال نه شماره از آن منتشر شده و هدف از آن زنده نگهداشتن هنر و فرهنگ ایرانی است که رژیم جمهوری اسلامی بهشدت آن را میکوبد.
در نشریه الفبا جلد 3 میخوانیم: «زمان حکومت سرهنگان در یونان، یونانیهای دور از وطن، چه غوغایی برپا کردند. توان و نیروی آنها بسیار کمتر از ما بود. ولی نوشتند. سرودند، فریاد زدند. دنیا را به لرزه درآوردند. به خودکشی فرهنگی دست نزدند».
ساعدی نوشت: «مقالهیی از من به نام «فرهنگ کشی و هنرزدایی در جمهوری اسلامی» به انگلیسی ترجمه شده... کنده شدن از میهن در کار ادبی من دو تأثیر داشته است. اول اینکه بهشدت به زبان فارسی میاندیشم و سعی میکنم نوشتههایم تمام ظرایف زبان فارسی را داشته باشد. دوم اینکه جنبهٴ تمثیلی بیشتری پیدا کرده است... علاوه بر کار ادبی، برای مبارزه با رژیم ساکت ننشستهام. عضو هیأت دبیران کانون نویسندگان هستم. و در هر امکانی که برای مبارزه هست، به هر صورتی شرکت میکنم. با اینکه داخل هیچ حزبی نیستم. با وجود اینکه احساس میکنم شرایط غربت طولانی خواهد بود، ولی آرزوی بازگشت به وطن را مدام دارم. اگر این آرزو را نداشتم مطمئناً از زندگی صرفنظر میکردم.
***
در تمامی آثار ساعدی عشق به آزادی، وفاداری به مردم ستمزده و کینه نسبت به دیکتاتور و ستمگر موج میزند. گذشته از تاثیر و جایگاه زندهیاد ساعدی در هنر و ادبیات معاصر، پیوند او با مقاومت ایران، چه در دوران دیکتاتوری شاه و چه در دوران حاکمیت سیاه آخوندها، او را از اعتبار و منزلت ویژهیی برخوردار کرده است. ساعدی به مقاومت ایران عشق میورزید. او برخی از کتابهای خود را به رهبر مقاومت تقدیم کرده بود و با فروتنی و صفای خاص خود میگفت: من مخلص کسی هستم که با خمینی میجنگد. هر چه به من فشار وارد میآورند دقیقاً از همین موضع است و من از این موضع کوتاه نمیآیم.
اینکه ساعدی خاموش شده است واقعیت ندارد. زیرا ساعدی همچنان در همهٴ یادها و در مبارزات فرهنگی هر که علیه فرهنگ کشان حاکم مینویسد زنده است. چرا که صدای او در گوش همه طنینانداز است که گفت: «جاپای ما در ذهن همهٴ دنیا باید باقی بماند. اگر این کار را نکنیم مردهایم. و اگر این کار را بکنیم، تیر خلاص به مغز عفن و پوسیده جمهوری اسلامی رها کردهایم. و اگر این کار را نکنیم مردهایم. آرام ننشینیم. لحظهیی آرام ننشینیم. خموشید خموشید خموشی دم مرگ است. در این راه بمانید که خاموش نمیرید.
تاریخ و محل تولد: ایران- تبریز- 1314
ساعدی از آن هنرمندان متعهدی بود که با آفریدن چهرههایی به یادماندنی در تئاتر و نمایشنامهنویسی ایران، چهره ماندنی ادبیات ایران شد.
شاملو درباره ساعدی گفت: «ساعدی وقتی زندان شاه را ترک گفت، جنازهٴ نیم جانی بیشتر نبود. ساعدی با آن خلاقیت جوشان، پس از شکنجههای جسمی و بیشتر روحی زندان اوین، دیگر مطلقاً زندگی نکرد... ساعدی برای ادامه کارش نیاز به روحیات خود داشت و آنها این روحیات را از او گرفتند. درختی دارد میبالد، و شما میآیید و آن را ارّه میکنید. شما با این کار، در نیروی بالندگی او دست نبردهاید، بلکه خیلی ساده او را کشتهاید. اگر این قتل عمد انجام نمیشد، هیچ چیز نمیتوانست جلو بالیدن آن را بگیرد. وقتی نابود شد، البته دیگر نمیبالد. و رژیم شاه ساعدی را خیلی ساده، نابود کرد!»..
اگر زمانهٴ ساعدی، زمانهٴ پایانی یک دیکتاتوری سلطنتی و شروع یک دیکتاتوری دیگر یعنی استبداد مذهبی خمینی بود، زندگی ساعدی نیز که تمامی آرمانهایش فرهنگ سازی و دفاع از اندیشه و هنر بود، نمیتوانست دورهیی شادمانه برای او باشد. به این دلیل، این بزرگترین نمایشنامه نویس در زمانهٴ شاه به زندان افتاد و منزوی شد و در زمانهٴ خمینی تحت تعقیب قرار گرفت و در غربت درگذشت. اما این هردو دوره، فصلهایی غرورانگیز برای او بود. چرا که او با دو نوع دیکتاتوری مبارزه کرد:
«برای برانداختن جمهوری اسلامی، سلاح فرهنگی، کاربرد فراوانی دارد. از این اسلحه نباید صرفنظر کرد.»-غلامحسین ساعدی. الفبا- جلد 3- 1362-
سالهای دههٴ سی و چهل خورشیدی ایران، خورشیدی هم در صحنهٴ نمایشنامه نویسی ایران درخشید. البته خورشیدی که آسمان غمزده و اختناق زدهٴ ایران، غبارها و تیرگیهایی در اطراف اون خورشید پراکند. درست مثل غروبهای غمگرفتهٴ سالهای خفقان.
بهتر است گوشههایی از زندگی«ساعدی» را از زبان خودش بشنویم از مصاحبه دانشگاه هاروارد با دکتر «غلامحسین ساعدی» :
«من 1314 توی تبریز دنیا آمدم. توی یک خانوادهٴ کارمند اندکی بدحال، فقیر مثلاً. تحصیلاتم در تبریز بود. حتی طب را در تبریز خواندم. … حدود 1339 – 1340 فارغالتحصیل شدم. عرض کنم که برای دیدن تخصص به تهران آمدم و رفتم قسمت روانپزشکی. مدتی در بیمارستان روزبه کارکردم. از آنجا هم ساواک و اینها یک کاری کردند که من دیگر توی دانشگاه نباشم. … دلیلش هم روشن بود. من ده تا بیست تا مریض را میبردم سر کلاس و نشان میدادم و… معلوم میشد که (علت بیماری مردم) عوامل بیرونی بوده… تا سال 53 که مرا گرفتند.
آری این پزشک دردمند که در اندیشه به دردهای جسمی و روحی مردم، بیشتر به درمان ریشهیی دردهای اجتماعی آنان گرایش پیدا میکرد، بهتدریج راه درمان را در نوشتن از دردهای مردم یافت.
دربارهٴ قدرت قلم و توانایی ساعدی در نوشتن انبوهی قصهها و نمایشنامههایی همچون عزاداران بیل BAYAL»، و «چوببدستهای ورزیل»، و «ابراهیم توپچی و آقابیک» بسیار میتوان نوشت. اما کمتر از علت قدرت این قلم شیوا و توانا گفته میشود. همان که نامش عشق به مردم و رنج بردن از رنجهای مردم است. از آثار او نیز بهخوبی پیداست که برای هر قصه و هر صحنه از نمایشنامههایش، چه مدت با مردم نشسته و با آنها زندگی کرده و در فرهنگ آنها زیسته و شاید که با غمهای آنها گریسته.
رهبر مقاومت ایران آقای مسعود رجوی در پیامی که بهمناسبت درگذشت شادروان ساعدی در همان سال درگذشتش فرستاد بر نکتهیی دست گذاشت که به نوعی اشاره به این ریشهٴ قدرت قلم و توانمندی آفرینش آثار هنری ساعدی است: «شادروان دکتر ساعدی بهعنوان یک نویسنده و هنرمند مبارز و متعهد، بهرغم تمامی فشارهایی که از جوانب مختلف برای موضعگیری علیه مقاومت انقلابی بر او وارد میآمد در حمایت از مقاومت ایران پابرجا بود. به راستی او از هنرمندان و نویسندگانی بود که به قول خودش سلاح آنها همان کارشان است. و در جرگهٴ رزمندگان دیگر قرار میگیرند».
ذهن ساعدی از همان سالهایی که بهعنوان یک نویسندهٴ توانا در صحنهٴ ادبیات و نمایشنامهنویسی ایران درخشید، مثل آتشفشانی از ایده برای نوشتن کار میکرد. دربارهٴ پرکاری او نوشتهاند که او خیلی از آثارش رو نمیرسید که به کاغذ بیاره. با این حال، او انبوهی از آثار بسیار عمیق و مؤثر از قصه، مقاله، و نمایشنامه، و تحقیق را به گنجینهٴ ادبیات میهن ما افزود.
لال بازی
غمباد
بهترین بابای دنیا
دندیل
تات نشینهای بلوک زهرا
آی با کلاه، آی بیکلاه
بسیاری از آثار مؤثری که در جامعه اختناق زدهٴ دیکتاتوری پهلوی به جوانان ایران آگاهی میبخشید، و آنان را به صحنهٴ مبارزه بر علیه شاه میکشید، نوشته دکتر ساعدی بود. ساعدی در بیشتر آثار خود از فقر و سوزش فقر در استخوانهای مردم مینوشت. او از درد میگفت و درد را منتقل میکرد. و تماشا کنندگان فیلمهایی که بر اساس آثار دکتر ساعدی ساخته میشد، از لابلای رمزها و اشارات او حضور تلخ دیکتاتوری را بهعنوان مسبب همهٴ رنجهای مردم در مییافتند.
البته ساعدی بهای همهٴ این آگاهگری و مبارزه افشاگرانه علیه دیکتاتوری شاه را با تحمل سالهای زندان پرداخت.
اما سرانجام آن دیکتاتوری با انقلابی که تلاشهای ساعدی نیز بخشی از امواج انگیزهاش را برپا کرده بود، سرنگون شد.
اما از همان اولین لحظات حضور خمینی در قدرت، و اولین اقدامات فرهنگکشانهٴ او، ساعدی فهمید که این حاکمیت نیز، سر دیکتاتوری دارد. ساعدی خود در جایی جریان ملاقات کانون نویسندگان با خمینی را با عنوان «دیدار با کروکودیل» به قلم آورده است. و در آن مقاله از جمله نوشته است: «وقتی آقای خمینی وارد ایران شد، کانون نویسندگان ایران به دیدن ایشان رفت. که راجع به مطبوعات و این مسائل صحبت بکنند. من هم جزو آن هیأت رفتم. به نظر من خیلی کار خوبی کردیم که رفتیم. غول را وقتی که از چاه در میآید اگر نبینی و راجع به آن حرف بزنی فایده ندارد. دیدن خمینی برای من جالب بود. قضیه از این قرار بود که سانسور و اینها دوباره پا گرفته بود و کانون نویسندگان تصمیم گرفت که اندکی برود و به خود حضرت بگوید که «دایی، ما هستیم ها!»، … نشستیم به نوشتن یک متن، یک عده جمع شدند، گفتیم نه برویم و به او بگوییم الآن دستگاه دارد دست او میافتد. یک متنی تهیه شد… شانزده هفده نفر بودیم. … آقا (یعنی خمینی جلاد) گفت: بسمالله! من متشکرم. این انقلاب فایدهاش این بود که ما طلبهها با شما نویسندگان و اینها نزدیک شدیم. ! آخرش هم گفت که: «و شما مجبورید فقط راجع به اسلام بنویسید! اسلام مهم است! آن چیزی که مهم است اسلام است. از حالا به بعد راجع به اسلام».
یعنی ما را سنگ روی یخ کرد. خیلی راحت! ما رفته بودیم بگوییم که سانسور نباشد، اصلاً برای ما تکلیف روشن کرد!»
ساعدی با نوشتن نمایشنامه «اتللو در سرزمین عجایب» در واقع حاکمیت ملاها را به سخره گرفت و به افشای دجال بازی آخوندهای مست قدرت پرداخت... ساعدی به خوبی ماهیت رژیم خمینی را شناخته بود. اما بدون هراس از هر گونه پیامدی به مبارزه خود علیه فرهنگ خمینی ادامه میداد.
ساعدی درباره اولین ممانعتها و سنگاندازی جلوی پای او و کارش اینطور نوشته است: «در روزهای اول انقلاب ایران، بیشتر از داستان نویسی و نمایشنامه نویسی که کار اصلی من است، مجبور بودم که برای سه روزنامه معتبر و عمده کشور هر روز مقاله بنویسم. یک هفتهنامه هم به نام «آزادی» مسئولیت عمدهاش با من بود. در تکتک مقالهها، من رودررو با رژیم ایستاده بودم. پیش از قلع و قمع و نابودکردن روزنامهها».
اما از آنجا که نه خمینی اهل تحمل آزادیها بود و نه ساعدی کسی بود که بتواند زیر عبای آخوندهای مرتجع، نان مزدوری بخورد و قلم به مزدوری و یا حداقل سکوت آلوده کند، سرنوشت این رویارویی روشن بود. ساعدی تحت تعقیب قرار گرفته و در قدم بعدی ناچار از ترک خاک میهن خویش میگردد. او در این مورد نوشت: «زمان انقلاب مشروطیت، رزمندگان آزاداندیش ما در خارج لحظهیی قلم بر زمین نگذاشتند. ساکت ننشستند. لب بر لب ندوختند. و حال زمان دیگری فرا رسیده است. بسیاری پای دیوارهای اعدام به دست جلادان دستار به سر، مشبک شدهاند و مشتی جان به در برده هم چون ما آوارهاند. وقتی در هر شهر و دهکورهٴ وطن ما حوزهٴ فیضیه میسازند که حاکم شرع تربیت کنند، آداب کشتن و کشتار و رسوم سنگسار یاد دهند، دانشگاهها را میبندند، ذهنها را کور میکنند، هنر را به صلّابه میکشند، آیا آوارگان امروزی باید دست روی دست بگذارند و ساکت بنشینند؟ «دکتر غلامحسین ساعدی الفبا- جلد 3- 1362»
ساعدی درباره رژیم خمینی نوشت: «کفتار بر رژیم خمینی شرف دارد. شرف کفتار بر رژیم خمینی در این است که او به مردهخواری قناعت میکند ولی این یک، نه تنها به تناول زندهها و مردهها مشغول است، که نفس زندگی را میخواهد نابود کند. شرف و حیثیت و فرهنگ انسانی را میخواهد به خاک بسپارد. میگویند آنچه را که همگان دانند نیاز به گفتنش نیست. ولی امروزه زمانه چنان دگوگون شده که یادآوری همه اینها هزاران بار نیاز به تکرار دارد. فرهنگ مارا دگرگون کردهاند. زبان مارا دگرگون کردهاند. ادبیات و هنر ما و آداب و رسوم و سنن ملی ما را دگرگون کردهاند. پوشش مردم ما را دگرگون کردهاند. قیافهها را دگرگون کردهاند. خنده و شادی چنان با گریه و اندوه آمیخته است که نه تنها برای غریبهها، که برای آشناها نیز تفکیک آن از این بسیار دشوار شده است».
ساعدی چه خوب خمینی را شناخته بود. اما رژیم خمینی هم ساعدی را شناخته بود. چرا که از همان آغاز، ممانعت ها و در قدمهای بعد، تعقیب برای دستگیری و بدون شک اعدام وی شروع شد. از این به بعد را باید از زبان خود ساعدی شنید که بر او چه گذشته است:
زندگی ساعدی از قلم ساعدی: «من به هیچ صورت نمیخواستم کشور خودم را ترک کنم. ولی رژیم توتالیتر جمهوری اسلامی که همهٴ احزاب و گروههای سیاسی و فرهنگی را بهشدت سرکوبی میکرد، بهدنبال من هم بود. ابتدا با تهدیدهای تلفنی شروع شده بود. در روزهای اول انقلاب ایران، بیشتر از داستان نویسی و نمایشنامه نویسی که کار اصلی من است، مجبور بودم که برای سه روزنامه معتبر و عمده کشور هرر روز مقاله بنویسم. یک هفتهنامه هم به نام «آزادی» مسئولیت عمدهاش با من بود. در تکتک مقالهها، من رودررو با رژیم ایستاده بودم. پیش از قلع و قمع و نابودکردن روزنامهها، بعد از نشر هر مقاله، تلفنهای تهدیدآمیزی میشد تا آنجا که مجبور شدم از خانه فرار کنم و مدت یک سال در یک اتاق زیر شیروانی زندگی نیمهمخفی داشته باشم. بیشتر اعضای اپوزیسیون که در خطر بودند اغلب پیش من میآمدند. ماها ساکت ننشسته بودیم. نشریات مخفی داشتیم.
از کتابهای ساعدی در این دوران میتوان از:
پردهداران آیینه افروز
اتللو در سرزمین عجایب
در سراچهٴ دباغّان
اگر مرا بزنند
درس آخر
نام برد که هر کدام یک اثر هنری کامل بودند
او میگفت: «تنها با ژـ سه و یوزی و تیربار نمیشود این چنگال به جان افتاده را برانداخت و از شرش خلاص شد. همهٴ اسلحهها را باید برداشت. تسلیح فرهنگی امر مهمی است. این بختک واقعی را که جز کشتن، آرمانی ندارد باید برانداخت»
در جای دیگری مینویسد: «… و باز مأموران رژیم در بهدر بهدنبال من بودند. ابتدا پدر پیرم را احضار کردند و گفتند به نفع اوست که خودش را معرفی کند. و به برادرم که جراح است مدام تلفن میکردند و از او میپرسیدند. یکی از دوستان نزدیک من را که بیشتر عمرش را بهخاطر مبارزه با رژیم شاه در زندان گذرانده بود دستگیر و بعد اعدام کردند و یک شب به اتاق زیرشیروانی من ریختند. ولی زن همسایه قبلاً من را خبر کرد و من از راه پشتبام فرار کردم. تمام شب را پشت دکورهای یک استودیوی فیلمسازی قایم شدم و صبح روز بعد چند نفری از دوستانم آمدند و موهای سرم را زدند و سبیلهایم را تراشیدند و با تغییر قیافه و لباس به مخفیگاهی رفتم. مدتی با عدهیی زندگی جمعی داشتیم ولی مدام جا عوض میکردم. حدود شش هفت ماه مخفیگاه بودم و یکی از آنها خیاطخانهٴ زنانهٴ متروکی بود که چندین ماه در آنجا بودم و همیشه در تاریکی مطلق زندگی میکردم، چراغ روشن نمیکردم، پردهها همه کشیده شده بود. همدم من چرخهای بزرگ خیاطی و مانکنهای گچی بود. اغلب در تاریکی مینوشتم. بیش از هزار صفحه داستانهای کوتاه نوشتم. در این میان برادرم را دستگیر کردند و مدام پدرم را تهدید میکردند که جای مرا پیداکنند و آخر سر، دوستان ترتیب فرار مرا دادند و من با چشم گریان و خشم فراوان و هزاران کلک از راه کوهها و درهها از مرز گذشتم و به پاکستان رسیدم و با اقدامات سازمان ملل و کمک چند حقوقدان فرانسوی ویزای فرانسه را گرفتم و به پاریس آمدم».
در حاکمیتهای دیکتاتوری، این شرایط سخت، روزگار همهٴ نویسندگان بزرگ و مبارز بوده است. تعقیب، فرار، و جلای وطن، بهرغم عشق بیکران به وطن. اما باز هم نویسندهٴ بزرگ میهن ما، «ساعدی»، دست از مبارزهاش نمیکشد:
خود او مینویسد: «و الآن (زمان نوشتن شرح حال) نزدیک به دو سال است که در این جا (فرانسه) آوارهام و هر چند روز را در خانهٴ یکی از دوستانم بهسر میبرم. احساس میکنم که از ریشه کنده شدهام. هیچ چیز را واقعی نمیبینم. تمام ساختمانهای پاریس را عین دکور تئاتر میبینم. خیال میکنم که داخل کارتپستال زندگی میکنم. از دو چیز میترسم. یکی از خوابیدن و دیگری از بیدارشدن. سعی میکنم تمام شب را بیدار بمانم و نزدیک صبح بخوابم و در فاصلهٴ چند ساعت خواب، مدام کابوسهای رنگی میبینم. مدام به فکر وطنم هستم. مواقع تنهایی، نام کوچهپسکوچههای شهرهای ایران را با صدای بلند تکرار میکنم که فراموش نکردهباشم. حس مالکیت را بهطور کامل از دست دادهام. نه جلو مغازهیی میایستم، نه خرید میکنم. پشت و رو شدهام. در عرض این مدت یک بار خواب پاریس را ندیدهام. تمام وقت خواب وطنم را میبینم. چند بار تصمیم گرفته بودم از هر راهی شده برگردم به داخل کشور. حتی اگر به قیمت اعدامم تمام شود. دوستانم مانعم شدهاند. همه چیز را نفی میکنم. از روی لج حاضر نیستم زبان فرانسه یاد بگیرم و این حالت را یک مکانیسم دفاعی میدانم. حالا آدمی که بیقرار است و هر لحظه ممکن است به خانهاش برگردد. بودن در خارج بدترین شکنجههاست. هیچ چیزش متعلق به من نیست و من هم متعلق به آنها نیستم. و این چنین زندگی کردن برای من بدتر از سالهایی بود که در سلول انفرادی زندان بهسر میبردم».
ساعدی، در تبعید هم بیوقفه مینویسد:
«در تبعید، از روز اول مشغول شدم. تا امروز چهار سناریو برای فیلم نوشتهام... یکی از سناریوها جنبهٴ ALE GORICAL دارد به نام «مولاس کورپوس» که آرزویی است برای پاک کردن وطن از وجود حشرات و حیوانات. در ضمن دست بهکار یک نشریهٴ سه ماهه شدهام به نام الفبا، که تا بهحال نه شماره از آن منتشر شده و هدف از آن زنده نگهداشتن هنر و فرهنگ ایرانی است که رژیم جمهوری اسلامی بهشدت آن را میکوبد.
در نشریه الفبا جلد 3 میخوانیم: «زمان حکومت سرهنگان در یونان، یونانیهای دور از وطن، چه غوغایی برپا کردند. توان و نیروی آنها بسیار کمتر از ما بود. ولی نوشتند. سرودند، فریاد زدند. دنیا را به لرزه درآوردند. به خودکشی فرهنگی دست نزدند».
ساعدی نوشت: «مقالهیی از من به نام «فرهنگ کشی و هنرزدایی در جمهوری اسلامی» به انگلیسی ترجمه شده... کنده شدن از میهن در کار ادبی من دو تأثیر داشته است. اول اینکه بهشدت به زبان فارسی میاندیشم و سعی میکنم نوشتههایم تمام ظرایف زبان فارسی را داشته باشد. دوم اینکه جنبهٴ تمثیلی بیشتری پیدا کرده است... علاوه بر کار ادبی، برای مبارزه با رژیم ساکت ننشستهام. عضو هیأت دبیران کانون نویسندگان هستم. و در هر امکانی که برای مبارزه هست، به هر صورتی شرکت میکنم. با اینکه داخل هیچ حزبی نیستم. با وجود اینکه احساس میکنم شرایط غربت طولانی خواهد بود، ولی آرزوی بازگشت به وطن را مدام دارم. اگر این آرزو را نداشتم مطمئناً از زندگی صرفنظر میکردم.
***
در تمامی آثار ساعدی عشق به آزادی، وفاداری به مردم ستمزده و کینه نسبت به دیکتاتور و ستمگر موج میزند. گذشته از تاثیر و جایگاه زندهیاد ساعدی در هنر و ادبیات معاصر، پیوند او با مقاومت ایران، چه در دوران دیکتاتوری شاه و چه در دوران حاکمیت سیاه آخوندها، او را از اعتبار و منزلت ویژهیی برخوردار کرده است. ساعدی به مقاومت ایران عشق میورزید. او برخی از کتابهای خود را به رهبر مقاومت تقدیم کرده بود و با فروتنی و صفای خاص خود میگفت: من مخلص کسی هستم که با خمینی میجنگد. هر چه به من فشار وارد میآورند دقیقاً از همین موضع است و من از این موضع کوتاه نمیآیم.
اینکه ساعدی خاموش شده است واقعیت ندارد. زیرا ساعدی همچنان در همهٴ یادها و در مبارزات فرهنگی هر که علیه فرهنگ کشان حاکم مینویسد زنده است. چرا که صدای او در گوش همه طنینانداز است که گفت: «جاپای ما در ذهن همهٴ دنیا باید باقی بماند. اگر این کار را نکنیم مردهایم. و اگر این کار را بکنیم، تیر خلاص به مغز عفن و پوسیده جمهوری اسلامی رها کردهایم. و اگر این کار را نکنیم مردهایم. آرام ننشینیم. لحظهیی آرام ننشینیم. خموشید خموشید خموشی دم مرگ است. در این راه بمانید که خاموش نمیرید.