سلام مروان!
آنروز در میدان شهر همراه پدرت بودی. دیدمت که انگار همه چیز برایت تازگی داشت و محو تماشای آنها بودی. از آن دار که وسط میدان برپا شده بود، از دو نفری که کلاههای عجیب روی سرشان گذاشته بودند و رویشان دیده نمیشد؛ از مردی که دستش بسته بود و با این حال دو انگشت دستش را سعی میکرد بهعلامت پیروزی نشان همه بدهد؛ از این همه مردم که در میدان جمع بودند و همه چشمها پر از آب شده بود؛ از اینکه بعضی آرام گریه میکردند. دیدم بهپدرت یواشکی نگاهی کردی و دیدی او هم دارد گریه میکند! از نگاه پر ابهامت فکر کردم گریهٴ پدرت برایت خیلی عجیب است، و تا حالا ندیده بودی که او گریه کرده باشد. با خودم گفتم برای چه این بچه را بهاینجا آوردهاند؟ نکند این صحنهٴ جنایتکارانه تاثیری بر روح او بگذارد؟ میدانستم که کسی کودکش را برای دیدن این صحنه به میدان نمیآورد. گفتم لابد بابایت بهطور نخواسته با این صحنه روبهرو شده. بعد فکر کردم پیش خودت پرسیدهای: این چه بازی است که آدم بزرگها میکنند؟ … ما بچهها که بازی میکنیم همهاش میخندیم. گریه نمیکنیم!
و وقتی در ذهن ساده و پاکت جواب را پیدا نکردی، احتمالاً با خود گفتی که خب بزرگند دیگه! کارهای عجیب زیاد میکنند.. میدیدم که حواست بهروبهرو بود. آن موقع که یک کرسی آوردند، چشمهای مرد را بستند، طناب را به گردنش انداختند و روی کرسی بردندش. بعد یک دفعه کرسی را از زیر پایش کشیدند. خیلیها فریادی کشیدند و زیرلب چیزهایی گفتند انگار فحش میدادند و نفرین میکردند. چند عمامه بهسر که نزدیک دار ایستاده بودند لبخند زدند. گفتم الآن تو گیج شدهیی که کدام درست است؟ نفرین یا لبخند؟ بعد وقتی مرد را بردند، متوجه شدم کهداری با پدرت حرف میزنی. شاید پرسیدی که آن مرد چه شد، کجا رفت؟ پدرت مثل بقیهٴ مردم گریه میکرد. در همان حال خم شد و ترا بوسید و نوازشت کرد و چیزی درگوشات گفت. با خودم گفتم حتماً دارد مثلاً میگوید که این مرد رفته به آسمان، رفته نزد خدا. پدرت خیلی در فکر بود. با خودم گفتم این طفلکی مروان مگر بهاین زودی از دست این صحنه راحت میشود؟ وقتی به خانهام میرفتم گفتم شاید در خواب آن مرد را ببینی و با او حرف بزنی.
آنروز گذشت. دو روز بعد من ناگهان در اینترنت خبر تو را خواندم. تا مدتی مثل برقگرفتهها شدم. نمیتوانستم باور کنم که بههمین سادگی تو آن کار را کرده باشی!. ایکاش حدس میزدم که چنین اتفاقی ممکن است برایت بیفتد. ایکاش میتوانستم جلوی این کار را بگیرم. اما دیگر کار از کار گذشته و تو نیستی.
حالا مروان جان! میدانم که این نامه بهتو نمیرسد. اما گفتم باز هم برایت بنویسم. لابد که تو پیش خدا رفتهای. شاید صدای من از طریق تو بهخدا برسد؛ که آخر این آخوندها چه بهروز مردم ما آوردهاند! چند تا مروان دیگرمان باید نابود شوند؟ آنقدر کودکانمان در آتش جنگ سوختند، آنقدر دانشآموزان مدرسهایمان با بخاریهای اسقاطی بهآتش کشیده شدند؛ آنقدر کودکان کارتن خوابمان یخ زدند. آنقدر دختران دانش آموزمان از فقر و گرسنگی و نداری خودکشی کردند؛ آنقدر قلب و روح بچههایمان آزرده شد وقتی که پدر و مادرشان بهبهانههای مختلف در جلو مردم اعدام شدند. آیا بس نیست؟ مروان! اینها را بهخدا بگو! اینها را بهخدا بگو! شاید خشم خدا بیشتر از اینها بیاید توی سینههای مردم شعله بکشد.
آنروز در میدان شهر همراه پدرت بودی. دیدمت که انگار همه چیز برایت تازگی داشت و محو تماشای آنها بودی. از آن دار که وسط میدان برپا شده بود، از دو نفری که کلاههای عجیب روی سرشان گذاشته بودند و رویشان دیده نمیشد؛ از مردی که دستش بسته بود و با این حال دو انگشت دستش را سعی میکرد بهعلامت پیروزی نشان همه بدهد؛ از این همه مردم که در میدان جمع بودند و همه چشمها پر از آب شده بود؛ از اینکه بعضی آرام گریه میکردند. دیدم بهپدرت یواشکی نگاهی کردی و دیدی او هم دارد گریه میکند! از نگاه پر ابهامت فکر کردم گریهٴ پدرت برایت خیلی عجیب است، و تا حالا ندیده بودی که او گریه کرده باشد. با خودم گفتم برای چه این بچه را بهاینجا آوردهاند؟ نکند این صحنهٴ جنایتکارانه تاثیری بر روح او بگذارد؟ میدانستم که کسی کودکش را برای دیدن این صحنه به میدان نمیآورد. گفتم لابد بابایت بهطور نخواسته با این صحنه روبهرو شده. بعد فکر کردم پیش خودت پرسیدهای: این چه بازی است که آدم بزرگها میکنند؟ … ما بچهها که بازی میکنیم همهاش میخندیم. گریه نمیکنیم!
و وقتی در ذهن ساده و پاکت جواب را پیدا نکردی، احتمالاً با خود گفتی که خب بزرگند دیگه! کارهای عجیب زیاد میکنند.. میدیدم که حواست بهروبهرو بود. آن موقع که یک کرسی آوردند، چشمهای مرد را بستند، طناب را به گردنش انداختند و روی کرسی بردندش. بعد یک دفعه کرسی را از زیر پایش کشیدند. خیلیها فریادی کشیدند و زیرلب چیزهایی گفتند انگار فحش میدادند و نفرین میکردند. چند عمامه بهسر که نزدیک دار ایستاده بودند لبخند زدند. گفتم الآن تو گیج شدهیی که کدام درست است؟ نفرین یا لبخند؟ بعد وقتی مرد را بردند، متوجه شدم کهداری با پدرت حرف میزنی. شاید پرسیدی که آن مرد چه شد، کجا رفت؟ پدرت مثل بقیهٴ مردم گریه میکرد. در همان حال خم شد و ترا بوسید و نوازشت کرد و چیزی درگوشات گفت. با خودم گفتم حتماً دارد مثلاً میگوید که این مرد رفته به آسمان، رفته نزد خدا. پدرت خیلی در فکر بود. با خودم گفتم این طفلکی مروان مگر بهاین زودی از دست این صحنه راحت میشود؟ وقتی به خانهام میرفتم گفتم شاید در خواب آن مرد را ببینی و با او حرف بزنی.
آنروز گذشت. دو روز بعد من ناگهان در اینترنت خبر تو را خواندم. تا مدتی مثل برقگرفتهها شدم. نمیتوانستم باور کنم که بههمین سادگی تو آن کار را کرده باشی!. ایکاش حدس میزدم که چنین اتفاقی ممکن است برایت بیفتد. ایکاش میتوانستم جلوی این کار را بگیرم. اما دیگر کار از کار گذشته و تو نیستی.
حالا مروان جان! میدانم که این نامه بهتو نمیرسد. اما گفتم باز هم برایت بنویسم. لابد که تو پیش خدا رفتهای. شاید صدای من از طریق تو بهخدا برسد؛ که آخر این آخوندها چه بهروز مردم ما آوردهاند! چند تا مروان دیگرمان باید نابود شوند؟ آنقدر کودکانمان در آتش جنگ سوختند، آنقدر دانشآموزان مدرسهایمان با بخاریهای اسقاطی بهآتش کشیده شدند؛ آنقدر کودکان کارتن خوابمان یخ زدند. آنقدر دختران دانش آموزمان از فقر و گرسنگی و نداری خودکشی کردند؛ آنقدر قلب و روح بچههایمان آزرده شد وقتی که پدر و مادرشان بهبهانههای مختلف در جلو مردم اعدام شدند. آیا بس نیست؟ مروان! اینها را بهخدا بگو! اینها را بهخدا بگو! شاید خشم خدا بیشتر از اینها بیاید توی سینههای مردم شعله بکشد.