… کاری که بازرگان بهلحاظ تئوریک کرده بود، این بود که سعی کرده بود نشان بدهد که تضادی بین علم و اسلام وجود ندارد. اما هنر بنیانگذاران سازمان و محمد حنیف، این بود که مبارزه انقلابی و ضدبهرهکشانه پیشه کردند، یعنی مبارزهیی با مشی مسلحانه حرفهیی و تمامعیار. قبل از آنها در فرهنگ رایج چنین چیزی وجود نداشت. یعنی هر کس در حاشیه کار و زندگیش، دست بهکار سیاسی هم میزد و در حقیقت مبارزه جدی در کار نبود.
علاوه بر این، آنها به پیدا کردن عناصر انقلابی و تربیت کردن آنها در حد همان روزگار، همت گماشتند. در آن زمان جو غالب در بهترین صورت این بود که درس و دانشگاه و بعد هم شغل و تشکیل خانواده، جوانان را به خود مشغول میکرد و در غیرآنهم، فسادهای رایج زمان شاه، آنها را با خود میبرد.
درخشش نام حنیف
اما از همه اینها مهمتر، این بود که آنها یک دگم تاریخی را شکستند و پرده ارتجاع را از روی آرمان اسلام و توحید برداشتند. در سرود 4خرداد، میخوانیم: «مجاهد غبار از رخ دین زدود» واقعاً این سرود با تکتک کلمات و با تکتک حروفش درست و عاری از مبالغه است.
در آن روزگار جو غالب این بود که انقلابیبودن، یعنی مخالف خدا و ضدمذهب بودن! و ضمناً اعتقاد به اسلام داشتن، یعنی مدافع استثمار و مدافع طبقات بودن! حالا اگر نه فئودالیسم؛ بورژوازی یا خردهبورژوازی! این فرمول را که از قول بنیانگذارمان میشنویم «در زمینههای اقتصادی اجتماعی مرزبندی اصلی، نه بین باخدا و بیخدا، بلکه بین استثمارشونده و استثمارکننده است»، بهظاهر حرف سادهیی است. اما همه حرف در همین فرمول بود. درخشش و شکوه تاریخی، که در اسم حنیف متجلی است و بذر مجاهدین را کاشت، از همینجاست. یعنی که گروهی اندک، منهای هر گونه امکانات، یکچنین قدم تاریخی بزرگی برداشتند…
در مورد محدودیت امکانات باید یادآوری کنم که در سازمان آن روز، تنها کسی که شغلی نداشت، محمد حنیف بود، حتی سعید و اصغر تا به آخر کار میکردند و حقوق میگرفتند تا امور سازمان بچرخد.
خانه محمدآقا خانه شماره444 خیابان بولوار (الیزابت) بود. در سال48 مدتی مرا هم به آنجا بردند، دو تا اتاق بود در طبقه بالای یک آپارتمان، که همهچیز سازمان همانجا بود. چون نزدیک دانشگاه بود، اجارهاش اگر درست یادم مانده باشد، ماهانه 170تومان بود. قبل از من خیلی از برادران به آنجا رفته بودند و حالا نوبت هم خانگی من و بعد هم موسی با محمدآقا بود که از آن در پوست نمیگنجیدم.
در آن روزگار همهچیز با خودکار نوشته میشد. شبها مینشستیم نوشتهها، مقالات و تحلیلها را در نسخههای دستنویس کپی و تکثیر میکردیم. اولین روزی که صاحب یک دستگاه تکثیر الکلی شدیم، برایش همانقدر بها قائل بودیم که شما امروز برای تی72 بها قائلید! در سال48 بود که جزوههای دستنویس کتاب شناخت به شیوه پلیکپی تکثیر شد و صحافش هم خود محمدآقا بود، وقتی کار میکرد و خسته میشد، میآمد سراغ صحافی این کتابها و جزوات…
اگر آن جزوهها را حالا ببینید، شاید بگویید قابل خواندن نیست، ولی در آن زمان ما میگفتیم سازمان چقدر رشد کرده که چنین جزوههایی درست کرده است! اینها پیشرویهای کیفی آن زمان در زمینه امکاناتمان بود!
هرچه که جلو میرفتیم، میباید مسائل تئوریک بیشتری حل میشد، فرهنگ و ایدئولوژی جاذب و مسلط، مارکسیسم بود که زیر برق انقلابهای ویتنام، کوبا، چین و شوروی همهجا را فراگرفته بود. حالا انقلابیون مسلمان چطور میتوانستند هم منطق ارسطویی را رها کنند و سراغ منطق دیالکتیک بیایند و هم وارد بحث تکامل بشوند. آخر، رسم بر این بود که یک فرد مذهبی نباید تکامل بخواند، نباید ضداستثمار باشد، نباید وارد دیالکتیک بشود! تا اینکه سرانجام محمدآقا گروه ایدئولوژی را در سازمان تأسیس کرد و سری کتابهایی که خودش در این زمینه نوشت، اعم از شناخت، راه انبیا، تکامل و الیآخر… بیرون آمد…
در همین اثنا بحث استراتژی حول مبارزه مسلحانه و چگونگی آن درگرفت که در فاصله سالهای 47 و 48 و 49 جریان داشت. در سال49 هم جریان دوبی پیش آمد، تعدادی از اعضای سازمان که قرار بود برای کسب آموزشهای نظامی به پایگاههای فلسطین اعزام شوند، در تابستان سال49 در دوبی دستگیر شدند و دوبی میخواست آنها را تحویل رژیم بدهد. قضیه خیلی بغرنجی بود، چون اگر این تحویل صورت میگرفت، ممکن بود همهچیز لو برود. اما بعد از چندماه سرانجام به ترتیبی که میدانید هواپیمای اختصاصی رژیم را که برای تحویلگرفتن آنها به دوبی رفته بود، نرسیده به بندرعباس تصرف کردند و به عراق آوردند و سازمان مجاهدین لو نرفت.
ضربه شهریور 50
اما در این فاصله ساواک با کمک یک تودهیی قدیمی ساواکی شده که ناصر صادق برای جذب امکانات با او تماس گرفته بود، ما را تحت تعقیب و مراقبت قرار داد. یادم است که ثابتی، مقام امنیتی ساواک شاه، که مقام مافوق بازجوها و رئیس اداره سوم، یعنی اداره تحقیق ساواک بود، به ناصر صادق گفت تو همان هستی که ما 25هزار تومان برایت موتورسیکلت خریدیم! چون که 25دستگاه موتورسیکلت خریده بودند، برای اینکه تعقیب دقیق باشد و ما پی نبریم.
الغرض، در این اواخر تبدیل شده بودیم به 13ـ12گروه ضربت. هر مسئول گروه، خانهیی همراه با 6ـ5نفر داشت برای انجام عملیات در جریان جشنهای شاهنشاهی 2500ساله. در سال50 داشتیم آماده ورود بهعملیات میشدیم. اما ناگهان در ساعت2 بعدازظهر روز اول شهریور، دشمن ریخت به خانهها و ما را دستگیر کرد.
ساواک در حملهیی که به پایگاههای سازمان کرد، در همان ضربه اول بیش از 100نفر را طی یکی دو روز دستگیر کرد و این خیلی زیاد بود. رژیم شاه چنین چیزی را بهخواب هم نمیدید. تا آن زمان گروههای دانشجویی یا گروههای سیاسی ده، بیست، سینفری را گرفته بود. اما ابعاد و شمار مجاهدین برایشان عجیب بود.
البته آن زمان اسم مجاهدین مطرح نبود و کلمهیی که میگفتیم فقط کلمه «سازمان» بود. ساواک بهطور خاص دنبال سلاح بود. شهید اصغر بدیعزادگان که از بیروت آمده بود، در جاسازیهایش تعدادی مسلسل هم آورده بود. در دستگیریهای سری اول، چند نفر از مرکزیت آن روزگار نبودند. از جمله محمدآقا دستگیر نشد. او هنگام آمدن به خانه از سرکوچه متوجه شده بود که وضع خراب است و برگشته بود…
دستگیری بنیانگذار سازمان
تا رسیدیم به روزی که من هیچوقت آن را فراموش نمیکنم. دوم ماه رمضان و اواخر مهرماه بود که صبح زود که در سلول اوین نشسته بودیم، خیلی شلوغ شد. راهرو و داخل بند شلوغ شد. زندان اوین آنموقع 8سلول انفرادی داشت در یکطرف و 4تا هم در طرف مقابل که اتاق مسئول بند در وسط، آنها را از هم جدا میکرد. من در سلول شماره2 بودم. یکدفعه دیدیم رفت و آمدها خیلی زیاد شد. اما مثل روزهای معمول این تحرکات با شلاق و شکنجه همراه نبود. ساواکیها خیلی خوشحال بودند. در این فکر بودیم که چه اتفاقی افتاده؟ دقایقی بعد مرکزیت دستگیرشده مجاهدین را از سلولهای مختلف بیرون کشیدند و گفتند لباس بپوشید و زود باشید. بعد رفتیم با چشمهای بسته به قسمت بازجویی و در آنجا برای هر کدام از ما یک نگهبان گذاشته بودند تا کسی سرش را بلند نکند. من یواشکی نگاه کردم دیدم یک آمبولانس ایستاد و پشت آنهم یک ماشین دیگر و چند نفر را که طنابپیچ کرده بودند، بهصورت افقی از آن خارج کردند و به اتاق دیگری بردند. ساواکیها خیلی بدوبدو میکردند و پشت سرهم میگفتند: گرفتیم! گرفتیم! گرفتیم!
محمدآقا را دستگیر کرده بودند. بعد از نیمساعت ما را با کت و شلوارهایی که در اوین به ما داده بودند ـچون ما را با لباس خانه دستگیر کرده بودندـ بهنزد او بردند. گویی جلسه مرکزیت سازمان بود و تمام اعضای مرکزیت که در تهران بودند، در آن جلسه بودند؛ بهاستثنای اصغر و کسانی که در خارجه بودند و رضا (رضایی) که فیلم بازی میکرد و میخواست ساواکیها را برای اجرای طرح فرار فریب دهد.
محمدآقا را کتبسته نشاندند. تنها تفاوت این جلسه با جلسات دیگر مرکزیت این بود که منوچهری، سربازجویی که مجاهدین را دستگیر میکرد و اسم واقعیش ازغندی بود، در این جلسه حضور داشت. کنار میز ایستاده و تکیه داده بود و خیلی فاتحانه پا روی پایش انداخته بود و میگفت: دیگر تمام شدید!
محمدآقا آنطرف نشسته بود، ما هم دور او نشسته بودیم…
یاللعجب! چه آرزوها داشتیم… ناگهان دیدیم که قطره اشکی از گوشه چشم محمدآقا سرازیر شد، هر چند بلافاصله خودش را کنترل کرد. عجب صحنهیی بود…
روزهای بعد هم از سوراخ در سلول میدیدیم که تمام سر و صورت محمدآقا ورمکرده و سیاه و کبود شده و بینیاش هم شکسته بود. او را شکنجه کرده بودند…
داستان مجاهدین تقریباً به انتها رسیده بود! و 6سال بعد از تأسیس سازمان، دیگر چیزی نمانده بود. تمام مرکزیت و اصل موضوع که بنیانگذاران سازمان بودند در اوین بودند. چند تا از مسلسلها را هم ساواک گرفته بود. بعد هم خبر دادند که شاه درجه نصیری (رئیس ساواک) را بهخاطر این دستگیریها از سپهبد به ارتشبد ارتقا داده است. هیچ چیز لونرفتهیی تقریباً وجود نداشت! الا تعدادی از مجاهدین که بیرون مانده بودند. احمد (رضایی) که بعد اولین شهیدمان شد، آن زمان در مدار 2 و 3 سازمان بود. بدینترتیب گمان میرفت که ریشهکن شدیم! آنچه واقع شده بود آنقدر برای ما سنگین بود که از شدت ناراحتی بیتاب میشدیم. چون اینها در فهم آن روزگارمان، برایمان خیلی سخت بود.
یکی دوبار در خواب دیدم که محمدآقا را میخواهند اعدام کنند، فراوان گریه کردم. آخر، خیلی پرفشار بود. در آن روزگار تنها یک کتاب بود که به خانوادههایمان اجازه میدادند برای ما بیاورند: قرآن که مخصوصاً در آن شرایط برای ما همهچیز بود… بعدها که ملاقات دادند، دیدیم خانوادهها خبرهای شگفتانگیزی از وضعیت اجتماعی و حمایت مردم و استقبال جوانان نقل میکنند و گویا جامعه تکانی خورده و افکار عمومی بینالمللی نیز متوجه شده است.
اولین شهید مجاهد خلق
مدتی گذشت، رضا (رضایی) که خودش را زده بود به همکاری، توانست آنها را فریب بدهد و از زندان فرار کند و حیات مجاهدین که به تار مویی بند بود اوج گرفت. تا اینکه رسیدیم بهروز 11بهمن1350روز شهادت اولین مجاهد خلق! مجاهدین تا آن زمان هنوز شهید نداده بودند.
ما را به عمومی برده بودند. آنموقع «سید»، برادر مجاهدمان سیدمحمد صادق ساداتدربندی، شهردار اتاق عمومی ما بود. یک رادیو گوشی داشتیم که آن را جاسازی و پنهان از چشم ساواکیها وارد کرده بودیم. زمان اخبار که میشد، هر کس نوبتش بود باید زیر پتو میرفت و رادیو گوشی را به یک سیمی که سعید (محسن) درست کرده بود، وصل میکرد و خبرها را گوش میکرد. روز 11بهمن1350 علی (میهندوست) باید رادیو را گوش میداد و رفته بود زیر پتو، ولی یکمرتبه سرش را از پتو بیرون آورد و گفت: احمد شهید شد! او روی خودش نارنجک کشیده و…
خبر شهادت اولین شهید آنهم با آن حالت تهاجمی و انقلابی همه را شوکه و دگرگون کرد. از آن لحظه، دیگر اوضاع جور دیگری بود… من بهچشم دیدم که فضا عوض شد. سعید گفت پیراهنها را دربیاوریم و در صفی دونفره گرداگرد سلول بهصورت نظامجمع بهدو رو کنیم و بعد هم سرود جمعی خواندیم. کاری که هر شب در همه سلولها مرسوم بود، با شعر و سرود بهخواب رفتن بود.
بعد، مدتی گذشت تا دادگاههایمان شروع شد. در این اثنا یکی دو عملیات کوچک هم انجام شده بود. وقتی محمدآقا را میدیدیم خبرهایی را که میرسید به او میدادیم و میگفتیم «غصه نخور، بچهها هستند و نسل تو پایدار خواهد بود».
در دادگاه اول، همه به اعدام محکوم شدیم. اما عمداً به محمدآقا حبس ابد دادند. این از کلکهای ساواک بود. به او گفته بودند اگر بگوید ما از عراق آمدهایم یا مبارزه مسلحانه را محکوم کند یا بگوید اسلام ضدمارکسیسم است؛ اعدامش نمیکنند. این فشارها بهخاطر این بود که در بیرون از زندان، آوازه مجاهدین پیچیده بود.
در همان اثنا بود که در سلولهای زندان اسم «سازمان مجاهدین خلق ایران» برای سازمان تعیین شد.
اوایل زمستان ناصر (صادق) و علی (میهندوست) و محمد (بازرگانی) و مرا از سلول عمومی مجدداً به انفرادی بردند. در این اثنا 25سلول جدید کوچکتر که نمور و مرطوب بود بهمناسبت جشنهای 2500ساله در قسمت بالایی اوین ساخته بودند. یکروز هم دستبند زدند و دستهای هر چهار نفر ما را به یکدیگر قلاب کردند و بردند. سرانجام از دادرسی ارتشـ شعبه1 بهریاست تیمسار خواجه نوری سردرآوردیم و فهمیدیم که دادگاه داریم و بوی این میآمد که علنی است. با اصرار از خواجهنوری خواستیم بگوید در زندان به ما قلم و کاغذ و کتاب قانون دادرسی ارتش را بدهند و او قبول کرد. در 25بهمن سال50 دادگاهمان شروع شد و چهار روز ادامه داشت. دادگاه علنی بود و دلی از عزا درآوردیم! که بعدها کمی از دفاعیاتمان در بیرون از زندان منتشر شد. وکلا تسخیری و از بازنشستگان ارتش بودند که نه سواد حقوقی و سیاسی داشتند و نه توان دفاع. بنابراین کاری کردیم که حتیالمقدور کمتر حرف بزنند تا ما از وقت بیشتر استفاده کنیم.
دفاعیات مجاهدین و احکام اعدام
برادرم کاظم (رجوی) یک وکیل حقوقدان سوئیسی را بهنام کریستیان گروبه که دوست خودش بود، نمیدانم چطوری توانسته بود به این دادگاه بفرستد. در روز دوم آقای گروبه در فرصتی بهآهستگی خودش را به من معرفی کرد و به او اعتماد کردم. در یک فرصت مناسب که حسینی (جلاد اوین) سرش را برگردانده بود، همه نوشتههای ریزنویس در کاغذ سیگار را برای کاظم توی جیب گروبه گذاشتم و بعدها فهمیدم که همهشان به مقصد رسیدهاند. هر روز که دادگاه تمام میشد دوباره به سلول برمیگشتم و طبیعی بود که مورد غضب حسینی با آن چشمها و گوشهای گرازگونهاش باشیم. نیمهشب 28بهمن حسینی آمد و ما را برای خواندن حکم دادگاه که دیگر علنی نبود ولی فیلمبرداری میکردند از اوین به دادرسی ارتش بردند و احکام اعدام یکی پس از دیگری را ابلاغ کردند و گفتند امضا کنید که کردیم. قرار گذاشته بودیم که با ابلاغ هر اعدام، مخاطب حکم به صدای بلند شعاری بدهد، اعلام آمادگی کند و آیهیی از قرآن بخواند که همینطور هم شد. منتها حسینی دیگر تاب نیاورد و حین قرائت احکام مشت و لگدهایی بهخصوص به ناصر شهید، نثار کرد. در اسفند هم دادگاه تجدیدنظر بهریاست سپهبدی برگزار شد که زن و بچهاش را هم برای تماشای دفاعیات ما به دادگاه میآورد و سرانجام احکام اعدام را ابقا کرد… بعد که مسجل شد اعدامی هستیم از سلولهای بالا به سلولهای وسطی منتقل شدیم و یکی دو هفته هر چهارنفر با هم بودیم و باز مجدداً سلولهای انفرادی بالا تا شب 30فروردین سال51. در این فاصله یکروز ما را بردند و گفتند کتباً تقاضای فرجام کنید تا برای اعلیحضرت بفرستیم. گفتیم فرجام نمیخواهیم! گفتند این نمیشود، قانون است، و باید بنویسید. بعد باز جدایمان کردند. هر کدام از ما چیزی نوشته بود که برای آنها گزنده بود. من نوشته بودم: برای شهادت انقلابی آمادهام و فرجام نمیخواهم…
راستی یادم آمد که یک روز تیمسار خواجهنوری در اتاق خودش در دادرسی ارتش، به آفتاب که از پنجره دیده میشد اشاره کرد و گفت: این آفتاب و زندگی را دوست ندارید؟ از شما چه پنهان بعد از مدتها ندیدن آفتاب، اشعه خورشید جلوه بهخصوصی داشت. انگار که آدمی تازه قدر آفتاب را بفهمد و تازه جاذبه خورشید را حس کرده باشد، ضربان قلبم بالا رفت. بعد زود به او گفتم البته که خیلی دوستداشتنی است ولی چیزهای دوستداشتنیتری هم هست…
سرانجام بعد از 50-40روز، شب 30فروردین حسینی آمد و گفت وسایلتان را جمع کنید. دوباره هر چهار نفر را به یک سلول وسطی برد که معلوم بود آمادگی برای منتقلکردن به میدان تیر چیتگر است. یکی دو ساعت بعد دوباره آمد و به من گفت تو وسایلت را جمع کن. ابتدا به سلول دیگری در همان ردیف و بعد هم بهتنهایی به یک سلول بالایی منتقل شدم و تا چند روز بعد از جایی خبر نداشتم تا اینکه یکروز یکی از نگهبانان گفت همان شب رفقایت را بردند و تیرباران کردند… انگار دنیا را بر سرم خراب کرده بودند. راستی که چه بهشتی نصیب آنها شده و از من دریغ شده بود… بعدها در قزلقلعه همه قضایا را فهمیدم و از همانجا اطلاعیهیی صادر کرده و توسط یکی از خانوادهها به بیرون فرستادم که بعد از انتشار خیلی اسباب دردسر شد…
قزلقلعه آن روزگار در مقایسه با اوین به میهمانخانه شبیه بود. ملاقاتهای مفصل و خوراکی مبسوط و کتابهای خواندنی و کلاسهای درس سازمانی و تشکیلاتی که برادرانمان برای تازهواردین بهراه انداخته بودند. آخر عموماً در اینجا کسی زیر بازجویی نبود. تا اینکه یک هفته بعد بهخاطر فرستادن نامه ریزنویسی برای سعید شهید از طریق برادرانی که او را در دادرسی ارتش میدیدند، دوباره به اوین بازگردانده شدم. بعد هم تحویل شهربانی شدیم و یک شب را در زندان فلکه بودیم و فردایش به زندان قصر شماره3 رفتیم.
یکی دو هفته بعد، در بعدازظهر پنجشنبه 4خرداد، روزنامهیی آمد که با شهادت محمدآقا دلمان را از بنیاد لرزاند. همراه با او سعید و اصغر و رسول (مشکینفام) و محمود (عسکریزاده) را هم اعدام کرده بودند…
دوباره دنیا تیره و تار شد. اما برخلاف زمان دستگیری محمدآقا، اینبار نمیدانم چطور شده بود که روشن مینمود که سازمان ریشهکن نشده است. انگار بذری که حنیف کاشته بود، روییده و رشد میکرد…
شرح آخرین دیدار با بنیانگذاران در اوین و آخرین تماس با محمدآقا از طریق مورس در زندان شهربانی را قبلاً برایتان گفتهام و اینکه او مأموریت و مسئولیت خود من و همگی ما را خاطرنشان کرد…
ضربهیی دردناک بهسود شاه و شیخ
اما بعد از 3ـ4سال، تازه فهمیدیم که غم متلاشیشدن سازمان در سال50، غم شهادت بنیانگذاران ـکه بههرحال مایه عزت و افتخار استـ کجا و غم ضربه دردناک ایدئولوژیک در سال54 کجا! دوباره جهان تیره و تار شد…
در سال54 و 55 اپورتونیستها با ضربهیی که به سازمان زدند، همهچیز را از هم فرو پاشیدند و هر چه را که مانده بود بالا کشیدند. آیه «فضلالله المجاهدین علیالقاعدین اجراً عظیما» را هم از آرم سازمان برداشتند و میگفتند سازمان مجاهدین مارکسیست شده!
حالا باز هم ساواک بود که دستافشانی و پایکوبی میکرد و اپورتونیستهای خائن، ککشان نمیگزید. آنها با متلاشی کردن سازمان مجاهدین بهترین کمک را به ارتجاع و مظهر پلیدی، خمینی، کردند.
وقتی کتاب تبیین را که در زندان نوشته بودیم برای مجید شریفواقفی که بیرون بود فرستادیم، او به بچهها گفته بود ناراحت نباشید از زندان برایمان تانک (بهاصطلاحات آن روزگار) رسید! اپورتونیستها او را در جریان کودتای خائنانه بهشهادت رساندند. دیگر تنها دلبستگی و امید ما به فرهاد صفا بود که از نزد خودمان از زندان رفت، اما او هم مدتی بعد خبر شهادتش رسید و دیگر هیچ کورسویی وجود نداشت.
با ضربه اپورتونیستها در زندان ساواکیها رودار شده بودند و هیبت و حرمت مجاهدین ریخت. یادم هست، وقتی مرا در سال53 برای بازجویی مجدد به کمیته بردند، ساواکیها در عین وحشیگری و درندهخویی، از مجاهدین حساب میبردند و حواسشان بود. اما یکسال بعد وقتی دوباره برای بازجویی به کمیته احضار شدیم، دیگر مجاهدین از سکه افتاده بودند و برخی از افراد اپورتونیستها را میآوردند که بچهها را تحقیر کنند و بگویند مبارزه مسلحانه آخر و عاقبت ندارد…
راستی که از پشت به ما خنجر زده بودند و بدتر از خودشان، آخوندهای ارتجاعی بودند. تا آنموقع، آنها مثل دیوی که در شیشه مهار شده باشد، زیر هژمونی مجاهدین بودند. همین رفسنجانی، همین ربانی، همین خامنهای و… آنقدر به محمدآقا عرض ارادت میکردند که نگو و نپرس. آنموقع از نظر سیاسی نمیفهمیدیم، که اینهایی که خیلی قربانصدقه ما میرفتند، اینها بیخودی عاشق سینهچاک مجاهدین نشدهاند، بلکه روی موج محبوبیت مجاهدین سوار میشدند و از مردم پول میگرفتند. حالا بعد از ضربه اپورتونیستها همین آخوندها هم بر سر ما ریختند و فتوای حرام بودن مبارزه مسلحانه و فتوای نجس بودن مارکسیستها را دادند که هیچ مجاهدی حتی نتواند با آنها سلام و علیک کند و ما گفتیم که این فتواها، فتوای ننگ و تسلیم است و عسگراولادی و لاجوردی و سپاسگویان آن زمان این را عیناً با آخوندهای همپالکیشان به مسئولان اوین گزارش کردند. برخی برادران یادشان هست که تا روز آخر هم هر چه این لاجوردی میخواست بهظاهر هم که شده با ما سلام و علیکی بکند، و پلی داشته باشد، من جواب نمیدادم و میگفتم که مثل ابنملجم است. یکروز هم در اتاق ملاقات، رفسنجانی با زبانبازی گرم و نرم به سراغم آمد که پشت کردم.
در هر حال، ما باید مجدداً از صفر و ایبسا از زیرصفر شروع میکردیم. اگر میراث حنیف پایدار و ماندنی بود، باید احیا میشد. آنمقدار که توانستیم، بعد از بحثها و جزوهنویسیها و کار سنگین پاسخگویی به سؤالها و ابهامها آن جزوه معروف 28سؤال و آن بیانیه اعلام مواضع مجاهدین در برابر جریان اپورتونیستی چپنما را همراه با 12-10نشریه و کتاب دیگر در اوین آن روزگار، شبانه تحریر و تدوین کردیم و با انواع جاسازیها به بیرون فرستادیم.
البته تا مدتها قلم و خودکار هم آزاد نبود. از وقتی که قلم و خودکار آزاد شد، یعنی از زمان روی کارآمدن کارتر به بعد، این کارها با سرعت بیشتری پیش رفت و سرانجام مجاهدین احیا و بازسازی شدند…
بله، بعد از دستگیری و بهخصوص شهادت محمدآقا همهچیز پایانیافته بهنظر میرسید. اما چنین نشد. بعد ما مرگ قطعی و مسلم سازمان را با ضربه اپورتونیستی بهچشم دیدیم؛ باز هم اینطور نشد. نمیدانم چه مشیتی است، شاید که اثر قدم صدق و فدای مجاهدین است که قضایا طور دیگری چرخید و در اثر ضربه اپورتونیستی مجاهدین بهطور ایدئولوژیک برای مقابله تاریخی با خمینی و جریان مهیب راست ارتجاعی آماده شدند.
اما روز 4خرداد برای مجاهدین روز بسیار سخت و سنگینی بود. «هذا یوم تبرکت به بنوامیه» بنیشاه و بنیخمینی، خاندانهای ستمگر شاهی و شیخی… اما، با اینحال، آن بذری که حنیف کاشته بود باقی ماند…
این شهریور که بیاید (شهریور سال73) سازمان مجاهدین وارد 30سالگیش میشود. سهدهه گذشته، انگار که همین دیروز بود، اگرچه خیلی حوادث و وقایع گذشته است.
خون حنیف، سنگینترین بها
پس از سه دهه، آدم خوب میتواند ببیند که این بنیانگذاران سازمان، از لحاظ عنصر انقلابی و ضداستثماری خیلی مایهدار و خیلی جگردار بودند. از قدم و نفسشان، ایمان میبارید. مخصوصاً محمد حنیف، که در آن روزگاری که کسی با این چیزها کاری نداشت، چنین توانمندی و ظرفیتی داشت، اگرچه مشیت این بود و شاید هم از بزرگی و نقش و رسالتشان بود، که روزهای ماندگاری و رشد و ارتقای همان مجاهدین را ندیدند و در سرفصلی بهشهادت رسیدند که هنوز چیزی تعیینتکلیف نشده بود و همان سازمان مجاهدینی هم که قرار بود باشد، ضربه خورده بود. با اینحال آنها خورشیدی را در افق میدیدند…
شاید هم که من معکوس میگویم و در حقیقت بهخاطر همان خونها بود که از قضا مجاهدین آن روزگار، مجاهدین شدند. بهخاطر همان خونها و نفسها بود که چیزی چرخید. شاید هم چون ما در حالت غفلت و عدمآمادگی ضربه خورده بودیم، اگر آن بها، آن قیمت و آن خونها، مخصوصاً خون خود محمدآقا نبود، موضوع فرق میکرد. آنموقع، قدر و قیمتش شناختهشده نبود، همهچیز و همهکس مادون این بودند که اصلاً این چیزها فهم و درک شود. امروز نسل ما این موهبت را دارد که بعد از 30سال و بعد از صدهزار شهید، ارزشی مثل «مریم» را فهم بکند…
در مثل ـو نه در قیاسـ اگر امام حسین و عاشورایی نبود، خیلی ارزشها مکتوم میماند و کسی نمیفهمید که حسین کیست. چیزی نبود! حتی برای اینکه خودش فهم بشود ، باید خودش نثار میشد. این خیلی سنگین است، ولی اصلاً امام حسین یعنی همین دیگر! شکستن بنبست یعنی همین! از تیرگی و جهل و لجن درآمدن، یعنی همین! و خون حنیف سنگینترین بهایی بود که مجاهدین پرداختند…
در 28سال گذشته، در مقاطع و وقایع و لحظات مختلف، بارها و بارها به این فکر افتادم که راستی اگر بنیانگذار کبیرمان نبود، من خودم در کجا بودم؟ جواب هم برایم روشن است که در هیچکجا. یعنی که هرگز راهیافته و هدایتشده نمیبودم. اینجاست که با تمام وجود به روان پرفتوح او درود میفرستم و از خدا میخواهم که بر شأن و مراتبش بیفزاید. عین همین لحظات را هم از سال64 به بعد درباره سرنوشت همگیمان و سرنوشت همه مجاهدین در رابطه با مریم داشتهام و فکر میکنم که در این لحظات همگی ما شریک و سهیم هستیم.
از قدم اول پیوسته باید مجاهدین قیمت میدادند، آنهم سنگینترین قیمتها را. بهاینترتیب، رژیم شاه نسل اول و نسل بنیانگذار ما را سر برید و چنین بود که خمینی برنده شد. شاه و ساواکش نقش خودشان را البته انجام دادند، اما خیانتکاران اپورتونیست هم خیلی برایش راه باز کردند و ما میباید تقاص و تاوان اپورتونیستها را هم پس میدادیم و در زمان خمینی پس دادیم. در حقیقت تمام خلق این تاوان را پس داد. چون اگر مجاهدین آنطور از بین نرفته بودند، شاید قدری تعادلقوا فرق میکرد، شاید که نه، قطعاً فرق میکرد. یعنی شاید که میشد عنصر انقلابی در حاکمیت بعد از انقلاب به خمینی تحمیل شود، تا خمینی اینطور تمام حاکمیت را یکپارچه نبلعد و آلوده و سیاه و ارتجاعی و ننگین نکند…
این مرحله اول و قدم اول تاریخچه مجاهدین است! در آن روزگار کسی نمیدانست که بعدها خمینی میآید، یک دوران مبارزه سیاسی افشاگرانه در پیش است… بعداً 30خردادی فرا میرسد، آلترناتیوی شکل میگیرد، مجاهدین در منطقه مرزی ایران به عراق اردو میزنند و ارتش آزادیبخش تأسیس میکنند. در انقلاب مریم اوج میگیرند و از چندماه پیش با انتخاب مریم بهعنوان رئیسجمهور دوران انتقال، روزگار نوی آغاز میشود…
اینها هیچکدام قابل تصور هم نبود، همچنانکه ما الآن نمیدانیم، دهه آینده چه میشود. مگر میدانیم؟ ولی یک چیز را حداقل میشود گمانه زد. در تاریخ ارتجاع و جاهلیت، چیزی شکسته و برگی ورق خورده است.
انقلاب مریم
10سال پیش، در ابتدای سال 64 یادتان هست؟ یکبار گفتم بگذارید 10سال از انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین بگذرد، تا قابلفهم بشود. آنروز ارتجاع و استعمار و ریزهخواران آنها میگفتند ببین چه کارها میکنند و بعد هم میگویند شما نمیفهمید و 10سال دیگر خواهید فهمید! ولی دیدید که تدریجاً یک چیزهایی قابل فهم و مثل روز روشن شد.
در آن روزگار، که بنیانگذاران ما این راه را آغاز کردند، بذر نخستین کاشته شد. اصل موضوع هم کاشتن بذر است. امروز شما میگویید یکصدهزار شهید دارید. در بالای همه اینها، البته انقلاب و مریم است. اکنون شما بعد از سه دهه، یعنی 30سال، در چارچوب یک آلترناتیو دموکراتیک و مردمسالار قرار گرفتهاید…
بله، آنچه که میماند، قدم و نفس صدق است. اگر غیر از این بود، حتماً در لابهلای اینهمه کشاکش و حوادث، هیچ اثری از مجاهدین باقی نمیماند. ولی شما در این سهدهه، همواره قیمت آن را دادهاید، این نسلی است که بیدریغ باید قیمت بدهد. آن 19بهمن و اشرف و موسی و بقیه بچهها، آن عملیات فروغ جاویدان و تکتک جاودانهفروغها… هر روز، هر روز! تا نوبت به فصل بهار برسد. یعنی به مریم. بعداً یک چیزهایی میچرخد…
میباید نسل حنیف آزمایشهای زیادی را بگذراند. یکی از دیگری خطیرتر و در بعضی مواقع هولناکتر؛ هم از نظر سیاسی، هم نظامی؛ از بحران منطقه و جنگ کویت، تا سالهای مبارزه در خارج از خاک خودی با همه داستانهایش. هر چه جلوتر رفتیم، مبارزهمان پیچیدهتر شده؛ در آن روزگار فدیههای عظیمی میطلبید، که دادیم. یعنی بنیانگذاران سازمان دادند! اما بعدها دیگر مسأله فقط خون نبود، میباید طاق و سقف ایدئولوژیکی عوض میشد، کاری که انقلاب مریم با شما کرد…
در این مسیر خطیر و پرخطر، در هر نقطهاش اگر ناتوان میشدید، اگر اعلام عجز میکردید و اگر قیمت را نمیدادید، طبعاً که کار تمام بود، ولی حالا بعد از سهدهه بهنظر میرسد که بهخاطر همان نفس و قدم صدق اولیه، مجاهدین را پشتوانهیی که به امام حسین و مولا امیرالمؤمنین حیدر راه میبرد، بیمه کرده است. و خدا کند که شایستگی آن را داشته باشیم و هر روز کسب کنیم و آن را از دست ندهیم.
بعد از این هم ممکن است که شرایط خطیر زیاد باشد ولی اگر مجاهدین را در مثل به بط تشبیه کنیم، بط را که دیگر از توفان نمیترسانند. این نسل بسیاری توفانها را از سر گذرانده است.به این ترتیب است که تاریخ یک خلق و یک ملت میچرخد، تا دنیا بوده، از مجاهدین صدر اسلام بگیرید تا امام حسین تا همه انقلابات دنیا و تا زمان حاضر و تاریخ معاصر میهن خودمان، همیشه یک عده آدمهای پاک و پاکیزه، یا بالنسبه پاک و پاکیزهتر بودهاند که بر جو جبری جامعه و بر جو غریزی، برشوریده و عصیان کردهاند و نظم کهن را درهم نوردیدهاند. فلک را سقف بشکافتهاند و طرحی نو درانداختهاند…
من که بهچشم دیدهام، اغلب شما هم چندینبار در این سهدهه دیدهاید که سرنوشت مجاهدین گاه بهیک مویی بند بوده، اما حق جلّوعلا، اعراض نکرده و دعا و طلب مجاهدین را اجابت کرده است. به مصداق:یا ملائکتی قد استحییت من عبدی و لیس له غیری…
کرم بیــن و لطف خداوندگـار گنه بنده کرده است و او شرمسار
بله پیام 4خرداد، پیام ماندگاری و فزایندگی و در حقیقت پیام رستگاری است.
صبر زیبا
راستی که خیلی راه آمدهایم، اینطور نیست؟ جالب این است که این راه را آنچنان که هر کدامتان بهچشم دیده یا شنیده و چشیدهاید، ساعت به ساعت و سانتیمتر به سانتیمتر با پرداخت بها آمدهایم، نه با مفتخوری، نه با حقهبازی سیاسی و با شارلاتانگری. و همیشه نهفقط از جلو، دشمن سینههایمان را دریده، بلکه از پشت هم فراوان به ما خنجر زدهاند. با همه اینها، یک مرزهایی را باید حفظ میکردیم. کار خدا را ببینید که اگرچه خمینی در راه است، اما پیشاپیش حنیفنژادی را میفرستد و نسل او را، و مریمی را تا اینکه مجاهدین با آل ابیسفیان و آل شمر و حرمله، که آلخمینی باشد، مقابله کنند و آنها را دفع کنند. لابد که یک فلسفه و حکمت و مشیتی در کار است…
بله، در این سهدهه بهوضوح میتوان خواند که: «انّا اعطیناک الکوثر» یعنی که ماندگاری و فزایندگی!
چند نسل که بگذرد، بعد تاریخچه مجاهدین را که بنویسند و اینکه غیر از شاه و خمینی، مثلاً اپورتونیستها با آنها چه کردند، اضداد کنونیشان، متحدان ارتجاع، بورژوازی ضدانقلابی، ملیگرایان ریایی و پوشالی و چپنمایان ارتجاعی و… با آنها چه کردند؟ خیلی داستان پرمحتوا و نغزی خواهد بود، که البته با مرکّب سرخ، با مرکّب خون نوشته شده، و برای اعضا و کادرهای خودمان، بسا فراتر از خون، با حل تضادهای جانفرسا و طاقتفرسای ایدئولوژیکی ـهمان راه طیشده در انقلابـ همراه بوده است…
صبر البته چیز تلخی است! ولی بعد از سه دهه، میوهاش شیرین است. در اینصورت، بهقول قرآن باید گفت «صبر جمیل» : صبر زیباست. زیبایی در این صبر نهفته است.
کاش بنیانگذارانمان میبودند و این ایام را میدیدند و شاید ایام درخشانتری را در آینده! البته آنها هستند و حی و حاضرند: «بل احیاء عند ربّهم یرزقون». زندهاند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند…
وقتی که مجاهدین آن کاری را که باید، میکنند، آن فدیهیی را که باید، میدهند و آن چیزی را که باید، قربانی میکنند؛ در نتیجه، خدا در وقت خودش بهاضعاف تلافی و جبران میکند. این منطق و مشی تکامل است… .
علاوه بر این، آنها به پیدا کردن عناصر انقلابی و تربیت کردن آنها در حد همان روزگار، همت گماشتند. در آن زمان جو غالب در بهترین صورت این بود که درس و دانشگاه و بعد هم شغل و تشکیل خانواده، جوانان را به خود مشغول میکرد و در غیرآنهم، فسادهای رایج زمان شاه، آنها را با خود میبرد.
درخشش نام حنیف
اما از همه اینها مهمتر، این بود که آنها یک دگم تاریخی را شکستند و پرده ارتجاع را از روی آرمان اسلام و توحید برداشتند. در سرود 4خرداد، میخوانیم: «مجاهد غبار از رخ دین زدود» واقعاً این سرود با تکتک کلمات و با تکتک حروفش درست و عاری از مبالغه است.
در آن روزگار جو غالب این بود که انقلابیبودن، یعنی مخالف خدا و ضدمذهب بودن! و ضمناً اعتقاد به اسلام داشتن، یعنی مدافع استثمار و مدافع طبقات بودن! حالا اگر نه فئودالیسم؛ بورژوازی یا خردهبورژوازی! این فرمول را که از قول بنیانگذارمان میشنویم «در زمینههای اقتصادی اجتماعی مرزبندی اصلی، نه بین باخدا و بیخدا، بلکه بین استثمارشونده و استثمارکننده است»، بهظاهر حرف سادهیی است. اما همه حرف در همین فرمول بود. درخشش و شکوه تاریخی، که در اسم حنیف متجلی است و بذر مجاهدین را کاشت، از همینجاست. یعنی که گروهی اندک، منهای هر گونه امکانات، یکچنین قدم تاریخی بزرگی برداشتند…
در مورد محدودیت امکانات باید یادآوری کنم که در سازمان آن روز، تنها کسی که شغلی نداشت، محمد حنیف بود، حتی سعید و اصغر تا به آخر کار میکردند و حقوق میگرفتند تا امور سازمان بچرخد.
خانه محمدآقا خانه شماره444 خیابان بولوار (الیزابت) بود. در سال48 مدتی مرا هم به آنجا بردند، دو تا اتاق بود در طبقه بالای یک آپارتمان، که همهچیز سازمان همانجا بود. چون نزدیک دانشگاه بود، اجارهاش اگر درست یادم مانده باشد، ماهانه 170تومان بود. قبل از من خیلی از برادران به آنجا رفته بودند و حالا نوبت هم خانگی من و بعد هم موسی با محمدآقا بود که از آن در پوست نمیگنجیدم.
در آن روزگار همهچیز با خودکار نوشته میشد. شبها مینشستیم نوشتهها، مقالات و تحلیلها را در نسخههای دستنویس کپی و تکثیر میکردیم. اولین روزی که صاحب یک دستگاه تکثیر الکلی شدیم، برایش همانقدر بها قائل بودیم که شما امروز برای تی72 بها قائلید! در سال48 بود که جزوههای دستنویس کتاب شناخت به شیوه پلیکپی تکثیر شد و صحافش هم خود محمدآقا بود، وقتی کار میکرد و خسته میشد، میآمد سراغ صحافی این کتابها و جزوات…
اگر آن جزوهها را حالا ببینید، شاید بگویید قابل خواندن نیست، ولی در آن زمان ما میگفتیم سازمان چقدر رشد کرده که چنین جزوههایی درست کرده است! اینها پیشرویهای کیفی آن زمان در زمینه امکاناتمان بود!
هرچه که جلو میرفتیم، میباید مسائل تئوریک بیشتری حل میشد، فرهنگ و ایدئولوژی جاذب و مسلط، مارکسیسم بود که زیر برق انقلابهای ویتنام، کوبا، چین و شوروی همهجا را فراگرفته بود. حالا انقلابیون مسلمان چطور میتوانستند هم منطق ارسطویی را رها کنند و سراغ منطق دیالکتیک بیایند و هم وارد بحث تکامل بشوند. آخر، رسم بر این بود که یک فرد مذهبی نباید تکامل بخواند، نباید ضداستثمار باشد، نباید وارد دیالکتیک بشود! تا اینکه سرانجام محمدآقا گروه ایدئولوژی را در سازمان تأسیس کرد و سری کتابهایی که خودش در این زمینه نوشت، اعم از شناخت، راه انبیا، تکامل و الیآخر… بیرون آمد…
در همین اثنا بحث استراتژی حول مبارزه مسلحانه و چگونگی آن درگرفت که در فاصله سالهای 47 و 48 و 49 جریان داشت. در سال49 هم جریان دوبی پیش آمد، تعدادی از اعضای سازمان که قرار بود برای کسب آموزشهای نظامی به پایگاههای فلسطین اعزام شوند، در تابستان سال49 در دوبی دستگیر شدند و دوبی میخواست آنها را تحویل رژیم بدهد. قضیه خیلی بغرنجی بود، چون اگر این تحویل صورت میگرفت، ممکن بود همهچیز لو برود. اما بعد از چندماه سرانجام به ترتیبی که میدانید هواپیمای اختصاصی رژیم را که برای تحویلگرفتن آنها به دوبی رفته بود، نرسیده به بندرعباس تصرف کردند و به عراق آوردند و سازمان مجاهدین لو نرفت.
ضربه شهریور 50
اما در این فاصله ساواک با کمک یک تودهیی قدیمی ساواکی شده که ناصر صادق برای جذب امکانات با او تماس گرفته بود، ما را تحت تعقیب و مراقبت قرار داد. یادم است که ثابتی، مقام امنیتی ساواک شاه، که مقام مافوق بازجوها و رئیس اداره سوم، یعنی اداره تحقیق ساواک بود، به ناصر صادق گفت تو همان هستی که ما 25هزار تومان برایت موتورسیکلت خریدیم! چون که 25دستگاه موتورسیکلت خریده بودند، برای اینکه تعقیب دقیق باشد و ما پی نبریم.
الغرض، در این اواخر تبدیل شده بودیم به 13ـ12گروه ضربت. هر مسئول گروه، خانهیی همراه با 6ـ5نفر داشت برای انجام عملیات در جریان جشنهای شاهنشاهی 2500ساله. در سال50 داشتیم آماده ورود بهعملیات میشدیم. اما ناگهان در ساعت2 بعدازظهر روز اول شهریور، دشمن ریخت به خانهها و ما را دستگیر کرد.
ساواک در حملهیی که به پایگاههای سازمان کرد، در همان ضربه اول بیش از 100نفر را طی یکی دو روز دستگیر کرد و این خیلی زیاد بود. رژیم شاه چنین چیزی را بهخواب هم نمیدید. تا آن زمان گروههای دانشجویی یا گروههای سیاسی ده، بیست، سینفری را گرفته بود. اما ابعاد و شمار مجاهدین برایشان عجیب بود.
البته آن زمان اسم مجاهدین مطرح نبود و کلمهیی که میگفتیم فقط کلمه «سازمان» بود. ساواک بهطور خاص دنبال سلاح بود. شهید اصغر بدیعزادگان که از بیروت آمده بود، در جاسازیهایش تعدادی مسلسل هم آورده بود. در دستگیریهای سری اول، چند نفر از مرکزیت آن روزگار نبودند. از جمله محمدآقا دستگیر نشد. او هنگام آمدن به خانه از سرکوچه متوجه شده بود که وضع خراب است و برگشته بود…
دستگیری بنیانگذار سازمان
تا رسیدیم به روزی که من هیچوقت آن را فراموش نمیکنم. دوم ماه رمضان و اواخر مهرماه بود که صبح زود که در سلول اوین نشسته بودیم، خیلی شلوغ شد. راهرو و داخل بند شلوغ شد. زندان اوین آنموقع 8سلول انفرادی داشت در یکطرف و 4تا هم در طرف مقابل که اتاق مسئول بند در وسط، آنها را از هم جدا میکرد. من در سلول شماره2 بودم. یکدفعه دیدیم رفت و آمدها خیلی زیاد شد. اما مثل روزهای معمول این تحرکات با شلاق و شکنجه همراه نبود. ساواکیها خیلی خوشحال بودند. در این فکر بودیم که چه اتفاقی افتاده؟ دقایقی بعد مرکزیت دستگیرشده مجاهدین را از سلولهای مختلف بیرون کشیدند و گفتند لباس بپوشید و زود باشید. بعد رفتیم با چشمهای بسته به قسمت بازجویی و در آنجا برای هر کدام از ما یک نگهبان گذاشته بودند تا کسی سرش را بلند نکند. من یواشکی نگاه کردم دیدم یک آمبولانس ایستاد و پشت آنهم یک ماشین دیگر و چند نفر را که طنابپیچ کرده بودند، بهصورت افقی از آن خارج کردند و به اتاق دیگری بردند. ساواکیها خیلی بدوبدو میکردند و پشت سرهم میگفتند: گرفتیم! گرفتیم! گرفتیم!
محمدآقا را دستگیر کرده بودند. بعد از نیمساعت ما را با کت و شلوارهایی که در اوین به ما داده بودند ـچون ما را با لباس خانه دستگیر کرده بودندـ بهنزد او بردند. گویی جلسه مرکزیت سازمان بود و تمام اعضای مرکزیت که در تهران بودند، در آن جلسه بودند؛ بهاستثنای اصغر و کسانی که در خارجه بودند و رضا (رضایی) که فیلم بازی میکرد و میخواست ساواکیها را برای اجرای طرح فرار فریب دهد.
محمدآقا را کتبسته نشاندند. تنها تفاوت این جلسه با جلسات دیگر مرکزیت این بود که منوچهری، سربازجویی که مجاهدین را دستگیر میکرد و اسم واقعیش ازغندی بود، در این جلسه حضور داشت. کنار میز ایستاده و تکیه داده بود و خیلی فاتحانه پا روی پایش انداخته بود و میگفت: دیگر تمام شدید!
محمدآقا آنطرف نشسته بود، ما هم دور او نشسته بودیم…
یاللعجب! چه آرزوها داشتیم… ناگهان دیدیم که قطره اشکی از گوشه چشم محمدآقا سرازیر شد، هر چند بلافاصله خودش را کنترل کرد. عجب صحنهیی بود…
روزهای بعد هم از سوراخ در سلول میدیدیم که تمام سر و صورت محمدآقا ورمکرده و سیاه و کبود شده و بینیاش هم شکسته بود. او را شکنجه کرده بودند…
داستان مجاهدین تقریباً به انتها رسیده بود! و 6سال بعد از تأسیس سازمان، دیگر چیزی نمانده بود. تمام مرکزیت و اصل موضوع که بنیانگذاران سازمان بودند در اوین بودند. چند تا از مسلسلها را هم ساواک گرفته بود. بعد هم خبر دادند که شاه درجه نصیری (رئیس ساواک) را بهخاطر این دستگیریها از سپهبد به ارتشبد ارتقا داده است. هیچ چیز لونرفتهیی تقریباً وجود نداشت! الا تعدادی از مجاهدین که بیرون مانده بودند. احمد (رضایی) که بعد اولین شهیدمان شد، آن زمان در مدار 2 و 3 سازمان بود. بدینترتیب گمان میرفت که ریشهکن شدیم! آنچه واقع شده بود آنقدر برای ما سنگین بود که از شدت ناراحتی بیتاب میشدیم. چون اینها در فهم آن روزگارمان، برایمان خیلی سخت بود.
یکی دوبار در خواب دیدم که محمدآقا را میخواهند اعدام کنند، فراوان گریه کردم. آخر، خیلی پرفشار بود. در آن روزگار تنها یک کتاب بود که به خانوادههایمان اجازه میدادند برای ما بیاورند: قرآن که مخصوصاً در آن شرایط برای ما همهچیز بود… بعدها که ملاقات دادند، دیدیم خانوادهها خبرهای شگفتانگیزی از وضعیت اجتماعی و حمایت مردم و استقبال جوانان نقل میکنند و گویا جامعه تکانی خورده و افکار عمومی بینالمللی نیز متوجه شده است.
اولین شهید مجاهد خلق
مدتی گذشت، رضا (رضایی) که خودش را زده بود به همکاری، توانست آنها را فریب بدهد و از زندان فرار کند و حیات مجاهدین که به تار مویی بند بود اوج گرفت. تا اینکه رسیدیم بهروز 11بهمن1350روز شهادت اولین مجاهد خلق! مجاهدین تا آن زمان هنوز شهید نداده بودند.
ما را به عمومی برده بودند. آنموقع «سید»، برادر مجاهدمان سیدمحمد صادق ساداتدربندی، شهردار اتاق عمومی ما بود. یک رادیو گوشی داشتیم که آن را جاسازی و پنهان از چشم ساواکیها وارد کرده بودیم. زمان اخبار که میشد، هر کس نوبتش بود باید زیر پتو میرفت و رادیو گوشی را به یک سیمی که سعید (محسن) درست کرده بود، وصل میکرد و خبرها را گوش میکرد. روز 11بهمن1350 علی (میهندوست) باید رادیو را گوش میداد و رفته بود زیر پتو، ولی یکمرتبه سرش را از پتو بیرون آورد و گفت: احمد شهید شد! او روی خودش نارنجک کشیده و…
خبر شهادت اولین شهید آنهم با آن حالت تهاجمی و انقلابی همه را شوکه و دگرگون کرد. از آن لحظه، دیگر اوضاع جور دیگری بود… من بهچشم دیدم که فضا عوض شد. سعید گفت پیراهنها را دربیاوریم و در صفی دونفره گرداگرد سلول بهصورت نظامجمع بهدو رو کنیم و بعد هم سرود جمعی خواندیم. کاری که هر شب در همه سلولها مرسوم بود، با شعر و سرود بهخواب رفتن بود.
بعد، مدتی گذشت تا دادگاههایمان شروع شد. در این اثنا یکی دو عملیات کوچک هم انجام شده بود. وقتی محمدآقا را میدیدیم خبرهایی را که میرسید به او میدادیم و میگفتیم «غصه نخور، بچهها هستند و نسل تو پایدار خواهد بود».
در دادگاه اول، همه به اعدام محکوم شدیم. اما عمداً به محمدآقا حبس ابد دادند. این از کلکهای ساواک بود. به او گفته بودند اگر بگوید ما از عراق آمدهایم یا مبارزه مسلحانه را محکوم کند یا بگوید اسلام ضدمارکسیسم است؛ اعدامش نمیکنند. این فشارها بهخاطر این بود که در بیرون از زندان، آوازه مجاهدین پیچیده بود.
در همان اثنا بود که در سلولهای زندان اسم «سازمان مجاهدین خلق ایران» برای سازمان تعیین شد.
اوایل زمستان ناصر (صادق) و علی (میهندوست) و محمد (بازرگانی) و مرا از سلول عمومی مجدداً به انفرادی بردند. در این اثنا 25سلول جدید کوچکتر که نمور و مرطوب بود بهمناسبت جشنهای 2500ساله در قسمت بالایی اوین ساخته بودند. یکروز هم دستبند زدند و دستهای هر چهار نفر ما را به یکدیگر قلاب کردند و بردند. سرانجام از دادرسی ارتشـ شعبه1 بهریاست تیمسار خواجه نوری سردرآوردیم و فهمیدیم که دادگاه داریم و بوی این میآمد که علنی است. با اصرار از خواجهنوری خواستیم بگوید در زندان به ما قلم و کاغذ و کتاب قانون دادرسی ارتش را بدهند و او قبول کرد. در 25بهمن سال50 دادگاهمان شروع شد و چهار روز ادامه داشت. دادگاه علنی بود و دلی از عزا درآوردیم! که بعدها کمی از دفاعیاتمان در بیرون از زندان منتشر شد. وکلا تسخیری و از بازنشستگان ارتش بودند که نه سواد حقوقی و سیاسی داشتند و نه توان دفاع. بنابراین کاری کردیم که حتیالمقدور کمتر حرف بزنند تا ما از وقت بیشتر استفاده کنیم.
دفاعیات مجاهدین و احکام اعدام
برادرم کاظم (رجوی) یک وکیل حقوقدان سوئیسی را بهنام کریستیان گروبه که دوست خودش بود، نمیدانم چطوری توانسته بود به این دادگاه بفرستد. در روز دوم آقای گروبه در فرصتی بهآهستگی خودش را به من معرفی کرد و به او اعتماد کردم. در یک فرصت مناسب که حسینی (جلاد اوین) سرش را برگردانده بود، همه نوشتههای ریزنویس در کاغذ سیگار را برای کاظم توی جیب گروبه گذاشتم و بعدها فهمیدم که همهشان به مقصد رسیدهاند. هر روز که دادگاه تمام میشد دوباره به سلول برمیگشتم و طبیعی بود که مورد غضب حسینی با آن چشمها و گوشهای گرازگونهاش باشیم. نیمهشب 28بهمن حسینی آمد و ما را برای خواندن حکم دادگاه که دیگر علنی نبود ولی فیلمبرداری میکردند از اوین به دادرسی ارتش بردند و احکام اعدام یکی پس از دیگری را ابلاغ کردند و گفتند امضا کنید که کردیم. قرار گذاشته بودیم که با ابلاغ هر اعدام، مخاطب حکم به صدای بلند شعاری بدهد، اعلام آمادگی کند و آیهیی از قرآن بخواند که همینطور هم شد. منتها حسینی دیگر تاب نیاورد و حین قرائت احکام مشت و لگدهایی بهخصوص به ناصر شهید، نثار کرد. در اسفند هم دادگاه تجدیدنظر بهریاست سپهبدی برگزار شد که زن و بچهاش را هم برای تماشای دفاعیات ما به دادگاه میآورد و سرانجام احکام اعدام را ابقا کرد… بعد که مسجل شد اعدامی هستیم از سلولهای بالا به سلولهای وسطی منتقل شدیم و یکی دو هفته هر چهارنفر با هم بودیم و باز مجدداً سلولهای انفرادی بالا تا شب 30فروردین سال51. در این فاصله یکروز ما را بردند و گفتند کتباً تقاضای فرجام کنید تا برای اعلیحضرت بفرستیم. گفتیم فرجام نمیخواهیم! گفتند این نمیشود، قانون است، و باید بنویسید. بعد باز جدایمان کردند. هر کدام از ما چیزی نوشته بود که برای آنها گزنده بود. من نوشته بودم: برای شهادت انقلابی آمادهام و فرجام نمیخواهم…
راستی یادم آمد که یک روز تیمسار خواجهنوری در اتاق خودش در دادرسی ارتش، به آفتاب که از پنجره دیده میشد اشاره کرد و گفت: این آفتاب و زندگی را دوست ندارید؟ از شما چه پنهان بعد از مدتها ندیدن آفتاب، اشعه خورشید جلوه بهخصوصی داشت. انگار که آدمی تازه قدر آفتاب را بفهمد و تازه جاذبه خورشید را حس کرده باشد، ضربان قلبم بالا رفت. بعد زود به او گفتم البته که خیلی دوستداشتنی است ولی چیزهای دوستداشتنیتری هم هست…
سرانجام بعد از 50-40روز، شب 30فروردین حسینی آمد و گفت وسایلتان را جمع کنید. دوباره هر چهار نفر را به یک سلول وسطی برد که معلوم بود آمادگی برای منتقلکردن به میدان تیر چیتگر است. یکی دو ساعت بعد دوباره آمد و به من گفت تو وسایلت را جمع کن. ابتدا به سلول دیگری در همان ردیف و بعد هم بهتنهایی به یک سلول بالایی منتقل شدم و تا چند روز بعد از جایی خبر نداشتم تا اینکه یکروز یکی از نگهبانان گفت همان شب رفقایت را بردند و تیرباران کردند… انگار دنیا را بر سرم خراب کرده بودند. راستی که چه بهشتی نصیب آنها شده و از من دریغ شده بود… بعدها در قزلقلعه همه قضایا را فهمیدم و از همانجا اطلاعیهیی صادر کرده و توسط یکی از خانوادهها به بیرون فرستادم که بعد از انتشار خیلی اسباب دردسر شد…
قزلقلعه آن روزگار در مقایسه با اوین به میهمانخانه شبیه بود. ملاقاتهای مفصل و خوراکی مبسوط و کتابهای خواندنی و کلاسهای درس سازمانی و تشکیلاتی که برادرانمان برای تازهواردین بهراه انداخته بودند. آخر عموماً در اینجا کسی زیر بازجویی نبود. تا اینکه یک هفته بعد بهخاطر فرستادن نامه ریزنویسی برای سعید شهید از طریق برادرانی که او را در دادرسی ارتش میدیدند، دوباره به اوین بازگردانده شدم. بعد هم تحویل شهربانی شدیم و یک شب را در زندان فلکه بودیم و فردایش به زندان قصر شماره3 رفتیم.
یکی دو هفته بعد، در بعدازظهر پنجشنبه 4خرداد، روزنامهیی آمد که با شهادت محمدآقا دلمان را از بنیاد لرزاند. همراه با او سعید و اصغر و رسول (مشکینفام) و محمود (عسکریزاده) را هم اعدام کرده بودند…
دوباره دنیا تیره و تار شد. اما برخلاف زمان دستگیری محمدآقا، اینبار نمیدانم چطور شده بود که روشن مینمود که سازمان ریشهکن نشده است. انگار بذری که حنیف کاشته بود، روییده و رشد میکرد…
شرح آخرین دیدار با بنیانگذاران در اوین و آخرین تماس با محمدآقا از طریق مورس در زندان شهربانی را قبلاً برایتان گفتهام و اینکه او مأموریت و مسئولیت خود من و همگی ما را خاطرنشان کرد…
ضربهیی دردناک بهسود شاه و شیخ
اما بعد از 3ـ4سال، تازه فهمیدیم که غم متلاشیشدن سازمان در سال50، غم شهادت بنیانگذاران ـکه بههرحال مایه عزت و افتخار استـ کجا و غم ضربه دردناک ایدئولوژیک در سال54 کجا! دوباره جهان تیره و تار شد…
در سال54 و 55 اپورتونیستها با ضربهیی که به سازمان زدند، همهچیز را از هم فرو پاشیدند و هر چه را که مانده بود بالا کشیدند. آیه «فضلالله المجاهدین علیالقاعدین اجراً عظیما» را هم از آرم سازمان برداشتند و میگفتند سازمان مجاهدین مارکسیست شده!
حالا باز هم ساواک بود که دستافشانی و پایکوبی میکرد و اپورتونیستهای خائن، ککشان نمیگزید. آنها با متلاشی کردن سازمان مجاهدین بهترین کمک را به ارتجاع و مظهر پلیدی، خمینی، کردند.
وقتی کتاب تبیین را که در زندان نوشته بودیم برای مجید شریفواقفی که بیرون بود فرستادیم، او به بچهها گفته بود ناراحت نباشید از زندان برایمان تانک (بهاصطلاحات آن روزگار) رسید! اپورتونیستها او را در جریان کودتای خائنانه بهشهادت رساندند. دیگر تنها دلبستگی و امید ما به فرهاد صفا بود که از نزد خودمان از زندان رفت، اما او هم مدتی بعد خبر شهادتش رسید و دیگر هیچ کورسویی وجود نداشت.
با ضربه اپورتونیستها در زندان ساواکیها رودار شده بودند و هیبت و حرمت مجاهدین ریخت. یادم هست، وقتی مرا در سال53 برای بازجویی مجدد به کمیته بردند، ساواکیها در عین وحشیگری و درندهخویی، از مجاهدین حساب میبردند و حواسشان بود. اما یکسال بعد وقتی دوباره برای بازجویی به کمیته احضار شدیم، دیگر مجاهدین از سکه افتاده بودند و برخی از افراد اپورتونیستها را میآوردند که بچهها را تحقیر کنند و بگویند مبارزه مسلحانه آخر و عاقبت ندارد…
راستی که از پشت به ما خنجر زده بودند و بدتر از خودشان، آخوندهای ارتجاعی بودند. تا آنموقع، آنها مثل دیوی که در شیشه مهار شده باشد، زیر هژمونی مجاهدین بودند. همین رفسنجانی، همین ربانی، همین خامنهای و… آنقدر به محمدآقا عرض ارادت میکردند که نگو و نپرس. آنموقع از نظر سیاسی نمیفهمیدیم، که اینهایی که خیلی قربانصدقه ما میرفتند، اینها بیخودی عاشق سینهچاک مجاهدین نشدهاند، بلکه روی موج محبوبیت مجاهدین سوار میشدند و از مردم پول میگرفتند. حالا بعد از ضربه اپورتونیستها همین آخوندها هم بر سر ما ریختند و فتوای حرام بودن مبارزه مسلحانه و فتوای نجس بودن مارکسیستها را دادند که هیچ مجاهدی حتی نتواند با آنها سلام و علیک کند و ما گفتیم که این فتواها، فتوای ننگ و تسلیم است و عسگراولادی و لاجوردی و سپاسگویان آن زمان این را عیناً با آخوندهای همپالکیشان به مسئولان اوین گزارش کردند. برخی برادران یادشان هست که تا روز آخر هم هر چه این لاجوردی میخواست بهظاهر هم که شده با ما سلام و علیکی بکند، و پلی داشته باشد، من جواب نمیدادم و میگفتم که مثل ابنملجم است. یکروز هم در اتاق ملاقات، رفسنجانی با زبانبازی گرم و نرم به سراغم آمد که پشت کردم.
در هر حال، ما باید مجدداً از صفر و ایبسا از زیرصفر شروع میکردیم. اگر میراث حنیف پایدار و ماندنی بود، باید احیا میشد. آنمقدار که توانستیم، بعد از بحثها و جزوهنویسیها و کار سنگین پاسخگویی به سؤالها و ابهامها آن جزوه معروف 28سؤال و آن بیانیه اعلام مواضع مجاهدین در برابر جریان اپورتونیستی چپنما را همراه با 12-10نشریه و کتاب دیگر در اوین آن روزگار، شبانه تحریر و تدوین کردیم و با انواع جاسازیها به بیرون فرستادیم.
البته تا مدتها قلم و خودکار هم آزاد نبود. از وقتی که قلم و خودکار آزاد شد، یعنی از زمان روی کارآمدن کارتر به بعد، این کارها با سرعت بیشتری پیش رفت و سرانجام مجاهدین احیا و بازسازی شدند…
بله، بعد از دستگیری و بهخصوص شهادت محمدآقا همهچیز پایانیافته بهنظر میرسید. اما چنین نشد. بعد ما مرگ قطعی و مسلم سازمان را با ضربه اپورتونیستی بهچشم دیدیم؛ باز هم اینطور نشد. نمیدانم چه مشیتی است، شاید که اثر قدم صدق و فدای مجاهدین است که قضایا طور دیگری چرخید و در اثر ضربه اپورتونیستی مجاهدین بهطور ایدئولوژیک برای مقابله تاریخی با خمینی و جریان مهیب راست ارتجاعی آماده شدند.
اما روز 4خرداد برای مجاهدین روز بسیار سخت و سنگینی بود. «هذا یوم تبرکت به بنوامیه» بنیشاه و بنیخمینی، خاندانهای ستمگر شاهی و شیخی… اما، با اینحال، آن بذری که حنیف کاشته بود باقی ماند…
این شهریور که بیاید (شهریور سال73) سازمان مجاهدین وارد 30سالگیش میشود. سهدهه گذشته، انگار که همین دیروز بود، اگرچه خیلی حوادث و وقایع گذشته است.
خون حنیف، سنگینترین بها
پس از سه دهه، آدم خوب میتواند ببیند که این بنیانگذاران سازمان، از لحاظ عنصر انقلابی و ضداستثماری خیلی مایهدار و خیلی جگردار بودند. از قدم و نفسشان، ایمان میبارید. مخصوصاً محمد حنیف، که در آن روزگاری که کسی با این چیزها کاری نداشت، چنین توانمندی و ظرفیتی داشت، اگرچه مشیت این بود و شاید هم از بزرگی و نقش و رسالتشان بود، که روزهای ماندگاری و رشد و ارتقای همان مجاهدین را ندیدند و در سرفصلی بهشهادت رسیدند که هنوز چیزی تعیینتکلیف نشده بود و همان سازمان مجاهدینی هم که قرار بود باشد، ضربه خورده بود. با اینحال آنها خورشیدی را در افق میدیدند…
شاید هم که من معکوس میگویم و در حقیقت بهخاطر همان خونها بود که از قضا مجاهدین آن روزگار، مجاهدین شدند. بهخاطر همان خونها و نفسها بود که چیزی چرخید. شاید هم چون ما در حالت غفلت و عدمآمادگی ضربه خورده بودیم، اگر آن بها، آن قیمت و آن خونها، مخصوصاً خون خود محمدآقا نبود، موضوع فرق میکرد. آنموقع، قدر و قیمتش شناختهشده نبود، همهچیز و همهکس مادون این بودند که اصلاً این چیزها فهم و درک شود. امروز نسل ما این موهبت را دارد که بعد از 30سال و بعد از صدهزار شهید، ارزشی مثل «مریم» را فهم بکند…
در مثل ـو نه در قیاسـ اگر امام حسین و عاشورایی نبود، خیلی ارزشها مکتوم میماند و کسی نمیفهمید که حسین کیست. چیزی نبود! حتی برای اینکه خودش فهم بشود ، باید خودش نثار میشد. این خیلی سنگین است، ولی اصلاً امام حسین یعنی همین دیگر! شکستن بنبست یعنی همین! از تیرگی و جهل و لجن درآمدن، یعنی همین! و خون حنیف سنگینترین بهایی بود که مجاهدین پرداختند…
در 28سال گذشته، در مقاطع و وقایع و لحظات مختلف، بارها و بارها به این فکر افتادم که راستی اگر بنیانگذار کبیرمان نبود، من خودم در کجا بودم؟ جواب هم برایم روشن است که در هیچکجا. یعنی که هرگز راهیافته و هدایتشده نمیبودم. اینجاست که با تمام وجود به روان پرفتوح او درود میفرستم و از خدا میخواهم که بر شأن و مراتبش بیفزاید. عین همین لحظات را هم از سال64 به بعد درباره سرنوشت همگیمان و سرنوشت همه مجاهدین در رابطه با مریم داشتهام و فکر میکنم که در این لحظات همگی ما شریک و سهیم هستیم.
از قدم اول پیوسته باید مجاهدین قیمت میدادند، آنهم سنگینترین قیمتها را. بهاینترتیب، رژیم شاه نسل اول و نسل بنیانگذار ما را سر برید و چنین بود که خمینی برنده شد. شاه و ساواکش نقش خودشان را البته انجام دادند، اما خیانتکاران اپورتونیست هم خیلی برایش راه باز کردند و ما میباید تقاص و تاوان اپورتونیستها را هم پس میدادیم و در زمان خمینی پس دادیم. در حقیقت تمام خلق این تاوان را پس داد. چون اگر مجاهدین آنطور از بین نرفته بودند، شاید قدری تعادلقوا فرق میکرد، شاید که نه، قطعاً فرق میکرد. یعنی شاید که میشد عنصر انقلابی در حاکمیت بعد از انقلاب به خمینی تحمیل شود، تا خمینی اینطور تمام حاکمیت را یکپارچه نبلعد و آلوده و سیاه و ارتجاعی و ننگین نکند…
این مرحله اول و قدم اول تاریخچه مجاهدین است! در آن روزگار کسی نمیدانست که بعدها خمینی میآید، یک دوران مبارزه سیاسی افشاگرانه در پیش است… بعداً 30خردادی فرا میرسد، آلترناتیوی شکل میگیرد، مجاهدین در منطقه مرزی ایران به عراق اردو میزنند و ارتش آزادیبخش تأسیس میکنند. در انقلاب مریم اوج میگیرند و از چندماه پیش با انتخاب مریم بهعنوان رئیسجمهور دوران انتقال، روزگار نوی آغاز میشود…
اینها هیچکدام قابل تصور هم نبود، همچنانکه ما الآن نمیدانیم، دهه آینده چه میشود. مگر میدانیم؟ ولی یک چیز را حداقل میشود گمانه زد. در تاریخ ارتجاع و جاهلیت، چیزی شکسته و برگی ورق خورده است.
انقلاب مریم
10سال پیش، در ابتدای سال 64 یادتان هست؟ یکبار گفتم بگذارید 10سال از انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین بگذرد، تا قابلفهم بشود. آنروز ارتجاع و استعمار و ریزهخواران آنها میگفتند ببین چه کارها میکنند و بعد هم میگویند شما نمیفهمید و 10سال دیگر خواهید فهمید! ولی دیدید که تدریجاً یک چیزهایی قابل فهم و مثل روز روشن شد.
در آن روزگار، که بنیانگذاران ما این راه را آغاز کردند، بذر نخستین کاشته شد. اصل موضوع هم کاشتن بذر است. امروز شما میگویید یکصدهزار شهید دارید. در بالای همه اینها، البته انقلاب و مریم است. اکنون شما بعد از سه دهه، یعنی 30سال، در چارچوب یک آلترناتیو دموکراتیک و مردمسالار قرار گرفتهاید…
بله، آنچه که میماند، قدم و نفس صدق است. اگر غیر از این بود، حتماً در لابهلای اینهمه کشاکش و حوادث، هیچ اثری از مجاهدین باقی نمیماند. ولی شما در این سهدهه، همواره قیمت آن را دادهاید، این نسلی است که بیدریغ باید قیمت بدهد. آن 19بهمن و اشرف و موسی و بقیه بچهها، آن عملیات فروغ جاویدان و تکتک جاودانهفروغها… هر روز، هر روز! تا نوبت به فصل بهار برسد. یعنی به مریم. بعداً یک چیزهایی میچرخد…
میباید نسل حنیف آزمایشهای زیادی را بگذراند. یکی از دیگری خطیرتر و در بعضی مواقع هولناکتر؛ هم از نظر سیاسی، هم نظامی؛ از بحران منطقه و جنگ کویت، تا سالهای مبارزه در خارج از خاک خودی با همه داستانهایش. هر چه جلوتر رفتیم، مبارزهمان پیچیدهتر شده؛ در آن روزگار فدیههای عظیمی میطلبید، که دادیم. یعنی بنیانگذاران سازمان دادند! اما بعدها دیگر مسأله فقط خون نبود، میباید طاق و سقف ایدئولوژیکی عوض میشد، کاری که انقلاب مریم با شما کرد…
در این مسیر خطیر و پرخطر، در هر نقطهاش اگر ناتوان میشدید، اگر اعلام عجز میکردید و اگر قیمت را نمیدادید، طبعاً که کار تمام بود، ولی حالا بعد از سهدهه بهنظر میرسد که بهخاطر همان نفس و قدم صدق اولیه، مجاهدین را پشتوانهیی که به امام حسین و مولا امیرالمؤمنین حیدر راه میبرد، بیمه کرده است. و خدا کند که شایستگی آن را داشته باشیم و هر روز کسب کنیم و آن را از دست ندهیم.
بعد از این هم ممکن است که شرایط خطیر زیاد باشد ولی اگر مجاهدین را در مثل به بط تشبیه کنیم، بط را که دیگر از توفان نمیترسانند. این نسل بسیاری توفانها را از سر گذرانده است.به این ترتیب است که تاریخ یک خلق و یک ملت میچرخد، تا دنیا بوده، از مجاهدین صدر اسلام بگیرید تا امام حسین تا همه انقلابات دنیا و تا زمان حاضر و تاریخ معاصر میهن خودمان، همیشه یک عده آدمهای پاک و پاکیزه، یا بالنسبه پاک و پاکیزهتر بودهاند که بر جو جبری جامعه و بر جو غریزی، برشوریده و عصیان کردهاند و نظم کهن را درهم نوردیدهاند. فلک را سقف بشکافتهاند و طرحی نو درانداختهاند…
من که بهچشم دیدهام، اغلب شما هم چندینبار در این سهدهه دیدهاید که سرنوشت مجاهدین گاه بهیک مویی بند بوده، اما حق جلّوعلا، اعراض نکرده و دعا و طلب مجاهدین را اجابت کرده است. به مصداق:یا ملائکتی قد استحییت من عبدی و لیس له غیری…
کرم بیــن و لطف خداوندگـار گنه بنده کرده است و او شرمسار
بله پیام 4خرداد، پیام ماندگاری و فزایندگی و در حقیقت پیام رستگاری است.
صبر زیبا
راستی که خیلی راه آمدهایم، اینطور نیست؟ جالب این است که این راه را آنچنان که هر کدامتان بهچشم دیده یا شنیده و چشیدهاید، ساعت به ساعت و سانتیمتر به سانتیمتر با پرداخت بها آمدهایم، نه با مفتخوری، نه با حقهبازی سیاسی و با شارلاتانگری. و همیشه نهفقط از جلو، دشمن سینههایمان را دریده، بلکه از پشت هم فراوان به ما خنجر زدهاند. با همه اینها، یک مرزهایی را باید حفظ میکردیم. کار خدا را ببینید که اگرچه خمینی در راه است، اما پیشاپیش حنیفنژادی را میفرستد و نسل او را، و مریمی را تا اینکه مجاهدین با آل ابیسفیان و آل شمر و حرمله، که آلخمینی باشد، مقابله کنند و آنها را دفع کنند. لابد که یک فلسفه و حکمت و مشیتی در کار است…
بله، در این سهدهه بهوضوح میتوان خواند که: «انّا اعطیناک الکوثر» یعنی که ماندگاری و فزایندگی!
چند نسل که بگذرد، بعد تاریخچه مجاهدین را که بنویسند و اینکه غیر از شاه و خمینی، مثلاً اپورتونیستها با آنها چه کردند، اضداد کنونیشان، متحدان ارتجاع، بورژوازی ضدانقلابی، ملیگرایان ریایی و پوشالی و چپنمایان ارتجاعی و… با آنها چه کردند؟ خیلی داستان پرمحتوا و نغزی خواهد بود، که البته با مرکّب سرخ، با مرکّب خون نوشته شده، و برای اعضا و کادرهای خودمان، بسا فراتر از خون، با حل تضادهای جانفرسا و طاقتفرسای ایدئولوژیکی ـهمان راه طیشده در انقلابـ همراه بوده است…
صبر البته چیز تلخی است! ولی بعد از سه دهه، میوهاش شیرین است. در اینصورت، بهقول قرآن باید گفت «صبر جمیل» : صبر زیباست. زیبایی در این صبر نهفته است.
کاش بنیانگذارانمان میبودند و این ایام را میدیدند و شاید ایام درخشانتری را در آینده! البته آنها هستند و حی و حاضرند: «بل احیاء عند ربّهم یرزقون». زندهاند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند…
وقتی که مجاهدین آن کاری را که باید، میکنند، آن فدیهیی را که باید، میدهند و آن چیزی را که باید، قربانی میکنند؛ در نتیجه، خدا در وقت خودش بهاضعاف تلافی و جبران میکند. این منطق و مشی تکامل است… .