پای صحبت مجاهدین خلق
محمود احمدی، احمد حنیفنژاد، محمد حیاتی، عبدالصمد ساجدیان
محمد سادات دربندی، محمود عطایی، مهدی فیرو زیان
و زندهیاد محمد سیدی کاشانی
بهاهتمام عباس داوری
۱۳۹۷
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مقدمه
پس از انتشار قسمت اول «بازیافت یک مردار» در نیمه بهمن ۹۷ بهمن بازرگانی در واکنشی زبونانه بر روی «تلگرام» خود بهدروغ و تدلیس روی آورد و در پاسخ به برادر مجاهد مهدی ابریشمچی نوشت در زندان مشهد «ما هیچ ادعایی در مورد سازمان مجاهدین نداشتیم و سازمان مجاهدین را مال رفقای مذهبی میدانستیم». این حرف کذب محض است. اگر براستی چنین بوده پس دعوا بین مجاهدین با اپورتونیستهای چپنما در سالهای ۵۴ تا ۵۷ بر سر چه بود؟ دعوایی که از زندان مشهد تا اوین و قصر و بیرون از زندان تا زمان دست برداشتن اپورتونیستها از نام و آرم مجاهدین امتداد و استمرار داشت. اطلاعیههای اپورتونیستی با آرم سرقت شده مجاهدین با حذف آیهٔ «فضلالله مجاهدین علیالقاعدین اجراً عظیما» از بالای آن گواه همین امر است.
بهمن بازرگانی همچنین نوشت: «این حضرت ابریشمچی بهنظر نمیرسد کتاب خاطرات من را خوانده باشد چون در صفحه۲۸۱ کتاب بهصراحت افراد شرکتکننده در گروگانگیری پسر اشرف پهلوی را بابا و ممد جودو و آلادپوش و نبوی نوشتهام. در حالی ابریشمچی میگوید من گفتهام رسول مشکینفام بوده. احتمالاً یکی گزارشی در چند صفحه از کتاب خاطرات من برای حضرات نوشته و جریان حسن و حسین هر سه دختران معاویه بودند شده».
با رندی و زرنگ بازی و اینکه «ابریشمچی بهنظر نمیرسد کتاب خاطرات مرا خوانده باشد» موضوع را گرد کرده و صفحه ۲۸۱ چاپی را آدرس میدهد که در ۶ دی ۱۳۹۷ در یک جلسه بهاصطلاح نقد و بررسی در تهران تحت کنترل وزارت اطلاعات آخوندها معرفی شده است. این در حالی است که در مقدمه «بازیافت یک مردار پس از نیم قرن» (قسمت اول) خاطرنشان شده بود که کتاب بهمن بازرگانی نخستین بار با نام «زمان نو یافته» در سال ۱۳۹۲ منتشر شده است. بهمن بازرگانی در همین متن (۱۳۹۲) تصریح میکند:
«رسول مشکینفام که مسلح به مسلسل بود از فرمانده عملیات، محمد سیدی کاشانی (بابا)، اجازه میخواهد که حالا که نمیتوانیم او را گروگان بگیریم بگذار او را بهرگبار ببندم. رسول در آن سلول ۴نفری که با هم بودیم افسوس میخورد که باید در آن لحظه خودسرانه تصمیم میگرفتیم و میزدیم و تردیدهای "بابا" را بهحال خودش میگذاشتیم».
«زمان نویافته » با همین نام، در فروردین ۱۳۹۶ در مجله لطفالله میثمی (به نام چشمانداز ایران) که همه میدانند افسار آن در دست سپاه و اطلاعات رژیم است، چاپ میشود (صفحه ۱۳۵).میثمی در مورد متون چاپ شده مینویسد که «آقای بازرگانی آنها را در اختیار نشریه چشمانداز ایران قرار داده است» (صفحه ۱۰۰ شماره آبان و آذر ۱۳۹۶). در همین متون، پاراگراف مربوط به مجاهد شهید رسول مشکینفام، بترتیب زیر درج شده است:
«رسول در آن سلول ۴نفری که با هم بودیم افسوس میخورد و میگفت کاشکی در آن لحظه تصمیم میگرفتیم و میزدیم و تردیدهای ”بابا“ را بهحال خود میگذاشتیم» (صفحه ۱۰۴شماره اسفند ۹۶ و فروردین ۹۷)
سپس در «زمان بازیافته» که در دی ۱۳۹۷ معرفی شده، پاراگراف بالا بهنحو زیر تغییر کرده است:
«فرمانده عملیات، محمد سیدی کاشانی (بابا) مسلسل را داشت، بابا تردید داشته که در صورت شکست عملیات باید چکار بکند؟ رسول در آن سلول ۴نفری که با هم بودیم افسوس میخورد که فرماندهی عملیات را نباید به بابا میدادند» (صفحه ۱۴۵).
نهایتاً، در افزوده و تغییر بعدی، رسول مشکینفام را از لیست اسامی شرکتکنندگان در «ماجرای گروگانگیری ناموفق شهرام پهلوینیا حذف میکند» (همان صفحه ۲۸۱).
این تنها مورد «تغییر یافته» بین «زمان نویافته» و «زمان بازیافته» نیست ولو اینکه دروغگو بهعمد کمحافظه شده باشد! مواردی هست که از فرط فضیحت و رسوایی، بالکل در چاپ۱۳۹۷ حذف شده است. از جمله آنجا که مصاحبه کننده «به فرموده» و بهنحوی سخیف جایگاه رهبری را بهنیابت از «اطرافیان» به بهمن بازرگانی حواله میدهد تا نرخ او را بالا ببرد اما بازرگانی پس میزند و میگوید علاقهیی نداشته است(!):
«جایگاه خودتان را در زندان قصر تعریف کنید... از صحبتهایتان این تلقی را داشتم که خیلی هم علاقه نداشتید در آن جایگاه قرار بگیرید.
- بله من علاقه نداشتم.
انگار اطرافیانتان میخواستند رهبری را بهگردن شما بیندازند اما شما دلتان نمیخواست
-من اصولاً در این زمینهها آدم اکتیوی نبودم».
در مقدمه قسمت اول (بازیافت یک مردار) خاطرنشان شده بود که «مصاحبهگر پنهان نمیکند که درباره مجاهدین از کتاب ۳جلدی وزارت اطلاعات آخوندها ایده گرفته است».
اکنون پس از آخرین تغییرات و دگردیسی در آنچه در دیماه ۱۳۹۷ عرضه شده، باید گفت بهمن بازرگانی و مصاحبهگر و معرف کتاب، هر سه به مقام پسران معاویه (خلیفه ارتجاع) ارتقا یافتهاند!
عباس داوری
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
محمود احمدی
عباس داوری: سلام برادر رضوان، بهمن بازرگانی مدعی شده که در سال۱۳۵۱ مرکزیت مجاهدین در زندان میخواستند ناصر سماواتی را خفه کنند و بکشند و بهمن بازرگانی مدعی است که با طرح موضوع با طاهر احمدزاده و با پادر میانی احمدزاده مانع شده آیا این موضوع صحت دارد و اصلاً شما چنین چیزی را شنیده بودید؟
محمود احمدی: در آن زمانی که بهمن بارزگانی میگوید (سال۵۱) من هم در زندان قصر بودم. در آن موقع بحثی که در درون سازمان در زندان مطرح شد این بود که شیوه برخورد ما با ناصر سماواتی چگونه باشد.
در این زمینه نظرات گوناگونی وجود داشت که نظر برادر مسعود این بود که برخورد ما باید جوری باشد که ساواک نتواند سوءاستفاده بیشتری از او بکند. آنچه در جمع پذیرفته شد بهعنوان تصمیم جمعی، همین نظر بود یعنی نظر برادر مسعود، و این شیوه برخورد با ناصر سماواتی در زندان قصر باعث شد که دیگر ساواک نتوانست از او سوءاستفاده بیشتری بکند و او را بیشتر علیه سازمان مورد سوءاستفاده قرار بدهد. آنچه بهمن بازرگانی میگوید اصلاً واقعیت ندارد و چنین تصمیمی که او در مورد خفه کردن و کشتن ناصر سماواتی میگوید مسخره است و مطلقاً وجود نداشته و سناریویی است که بهمن بازرگانی بعد از ۴۰سال و اندی با کمک وزارت اطلاعات ساخته تا ادعاها و سناریوهای وزارت و طیف مزدوران آن را در مورد قتلهای مشکوک در درون مجاهدین، رونق بدهد!
اما واقعیت این است که برادر مسعود چند نفر را مشخص کرد که قرار شد آنها با ناصر سماواتی شام و ناهار بخورند و در واقع یک جمع کوچک برای او تشکیل شد و با او هماتاق شدند. این طرح در عمل با زحمتهای بابا و مهدی فیروزیان خیلی خوب انجام شد و مسأله جمع را هم با ناصر سماواتی حل کرد که در معرض برخورد و اصطکاک نبودند. مخصوصاً بعد از شهادت بنیانگذاران، تحمل آدمی که خیانت کرده بود و با پرویز ثابتی به مصاحبه تلویزیونی رفته بود، برای جمع مجاهدین خیلی دشوار بود و فقط ابتکار برادر مسعود بود که مسأله را حل کرد.
عباس داوری: در مورد وضعیت بهمن بازرگانی در زندان مشهد که با هم بودید، اگر نکتهیی هست بگو...
محمود احمدی: بهمن بازرگانی در همان شهریور سال ۵۰ دستگیر شد و در زندانهای مختلف بود. من در تابستان ۵۱ در زندان قصر با او بودم. بعد از زندان قصر شماره۳ به زندان مشهد تبعید شدیم. او تا سال۵۵در زندان مشهد بود و از آنجا به تهران و اوین منتقل شد و بعد هم بهقصر رفت و از آنجا آزاد شد. وقتی که در زندان ادعای مارکسیست شدن کرد، ما اصلاً با او دعوایی نداشتیم و حتی به توصیه قبلی برادر مسعود، ما احترامش را هم واقعاً نگه میداشتیم و مراعات میکردیم. ولی چیزی که او در حقیقت از ما پنهان کرد و هم در زندان تهران و هم در زندان مشهد که سالها با او بودیم ویراژ میداد، مسأله بریدگی از مبارزه بود. او بهطور کلی از مبارزه مسلحانه و استراتژی سازمان بریده بود ولی این را پنهان میکرد و این خیانتی بود که به ما کرد. از یکطرف ما به توصیه مسعود او را خیلی مراعات میکردیم، اما برخورد او با ما صادقانه نبود. بهطور موذیانه بریدگی و حرفهای خودش را ترویج میکرد. تجربه ثابت کرد که تغییر ایدئولوژی در واقع و قبل از هر چیز بریدن از مبارزه بود و تأثیری هم که روی بقیه میگذاشت همین بود. یعنی ما هیچوقت ندیدیم که کسی از حشر و نشر با او تأثیر مثبت مبارزاتی و انقلابی بگیرد. هر چه بود پوچی و یأس و بریدگی بود.
ما واقعاً چون مراعاتش را میکردیم، انتظار عدم صداقت و بعد هم چنگ و دندان کشیدن بهروی مجاهدین بعد از علنی شدن جریان اپورتونیستهای چپنما را نداشتیم. راستش فکر میکردیم اگر هم مارکسیست شده، میرود بهسمت چریکهای فدایی. اما با کمال تعجب دیدیم که ته خط هممسلک تودهایها شد. در زندان مشهد هر چه میتوانست علیه ما انجام داد.
بهنظر من اگر بهمن بازرگانی میخواست حرف صادقانهای بزند باید میگفت من چنان بریده بودم که برای همیشه مبارزه برای آزادی مردم را کنار گداشتم و همه حرفهایی که میزنم از آبشخور همین بریدگی، عدم صداقت و خیانتی است که با یاران دیروز داشتهام.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
احمد حنیفنژاد
عباس داوری: برادر مجاهد احمد حنیفنژاد، من و شما با هم در تبریز بهاصطلاح همتیم بودیم و شما در تبریز دستگیر شدید و ما هنوز دستگیر نشده بودیم و آن موقع که شما دستگیر شدید، ما نمیدانستیم سازمان ضربه خورده. بعد که ما را گرفتند و بهاوین آمدیم من دیدم که تو را در تبریز بهشدت شکنجه کرده و منتقل کرده بودند اوین و نمیتوانستی راه بروی. کمرت بسیار آسیب دیده بود، تمام پاهایت باند پیچی بود و واقعاً زیر بغل تو را دو نفر میگرفتند که بتوانی راه بروی. اینها را من بهچشم دیدم. حالا میخواهم در مورد بهمن بازرگانی و حرفهایی که علیه سازمان گفته، نظرت را بشنویم.
احمد حنیفنژاد: من دوم شهریور سال ۵۰ در تبریز دستگیر شدم. مرحله اول بازجویی را در ساواک تبریز بودم. بعد که بهنتیجه نرسیدند، مرا به تهران و بهاوین منتقل کردند. ابتدا سلول ما با بچههای فدایی بود. در آذرماه دیگر بازجوییهای اصلی مجاهدین بارش را زمین گذاشته بود. برادرانی را که جرمهای سنگین یا بالنسبه سنگین داشتند، بهیک اتاق نسبتاً بزرگ عمومی آوردند. شاید ساواک طبق تجاربش میخواست بین ما دعوا و فتنه بالا بگیرد. اما مجاهدین آن را بهیک فرصتی تبدیل کردند برای جمعبندی ضربه و نحوه لو رفتن و انتقال تجارب ضربه و بازجوییها و تعیین خط کار دادگاهها و بازجوییهای بعدی و سبک کردن جرم بعضی از برادران که هر چه زودتر بیرون بروند و کار را ادامه بدهند. شرایط سختی بود در این شرایط همه بچههای سابقهدار در جنب و جوش بودند بهخصوص برادران کادر مرکزی مثل شهید سعید محسن، اصغر بدیع زادگان علی باکری، ناصر صادق محمد بازرگانی، برادر مسعود و علی میهندوست...
هر روز برنامهریزی برای کارهای روزانه داشتیم. عمده کار این جمع، جمعبندی ضربه بود. بنابراین برادران مسئول و مرکزیت سازمان شب و روز نمیشناختند چون هر لحظه امکان جدا کردن ما از همدیگر وجود داشت. در چنین شرایطی بهمن (بازرگانی) هیچ جنب و جوش و تحرکی از خود نشان نمیداد. در نشستهای جمعبندی و آموزشی فعال و کوک جمع نبود.
دائماً در خودش فرو رفته بود. در این سلول عمومی، بهرغم ضربهای که سازمان خورده بود، همه شاد و سرحال و در جنب و جوش بودند حتی ما بازی فوتبال و والیبال هم بهنوعی در همان اتاق ۴*۱۲ متری طبق برنامه روز انجام میدادیم. بازی میکردیم و عصرها جمعی میدویدیم. ولی بهمن با بقیه مجاهدین اصلاً کوک نبود.
بعد از پایان محاکمات و تعیینتکلیف احکام دادگاهها، در خرداد ۵۱ به زندان قصر آمدیم. از کادر مرکزی سازمان، بهجز برادر مسعود و بهمن بازرگانی کسی زنده نمانده بود همه کادر رهبری را ساواک شاه اعدام کرد و در نتیجه وجود بازماندگان برای احیای سازمان و جمعوجور کردن تشکیلات در زندان و برقراری رابطه با بیرون، و پیشبرد خط واستراتژی خیلی مهم بود. همه از دادگاه برگشته، زیر بار ضربه، رهبری سازمان را هم از دست داده بودند. این وضعیت، عناصر مسئولی میخواست که مجدداً تشکیلات را برپا کنند. تشکیلات در حال گسست بود و در واقع پیوندهای تشکیلاتی گسسته میشد. واقعاً شرایط خیلی سختی بود. در چنین شرایطی بهمن هیچ نقش مثبتی نداشت حضور غیرفعالش با توجه بهسابقه تشکیلاتی و جایگاه شناخته شده تشکیلاتیاش، بازتاب منفی و تخریبی در اذهان بچههای ما و نیروهای سیاسی دیگر داشت. اما مسعود سفارش او را میکرد و ما هم گوش میکردیم.
مهر ماه ۵۱ تعدادی از ما را به زندان مشهد تبعید کردند. من هم جزو آنها بودم و بهمن بازرگانی هم با ما بود. در مشهد بهمن تحت عنوان آموزش یا نشست، زیرآب پایههای عقیدتی و آموزشهای ایدئولوژیکی سازمان را ناصادقانه و نامردانه میزد. شیوهای که شروع کرده بود کاملاً خائنانه بود. از اعتماد و رابطه تشکیلاتی کاملا سوءاستفاده میکرد.
وقتی متوجه این روش خائنانه شدیم انتقاد و اعتراض کردیم که چرا چنین کاری میکند، او همین نقش را باز هم پشت پرده و با شیوههای پنهانی ادامه میداد. از نظر من تا میتوانست خرابکاری میکرد و از پشت خنجر میزد. با بعضی از برادران بحثهای خارج از کادر آموزشهای سازمانی میکرد که تماماً انفعال و بیعملی را القا میکرد و روحیهها را در واقع میکشت. جوشش انقلابی و امیدبخش در وی دیده نمیشد. با این شیوهٔ کارش و با پاسیویسم خودش نیروهای تازه وارد را مسألهدار میکرد. ما بایستی کلی تلاش میکردیم تا آثار منفی برخوردهای او را خنثی بکنیم. عمدتاً با تودهایها نشست و برخاست میکرد. در حالیکه بچههای فداییها و بعضی رفقای دیگر بودند که مواضع انقلابی داشتند و بهمسلحانه اعتقاد داشتند، اما بهمن با آنها رابطه چندانی نداشت. بعد از علنی شدن مواضع اپورتونیستهای بیرون زندان، اینها هم در واقع برای ما شروع بهشاخ و شانه کشیدن کردند. فرمان دست بهمن بازرگانی بود. توی زندان یک عده از بچههایی که سابقاً با او بودند و بعد او آنها را با خودش همراه کرده بود ویکی از بچههای سابق ملل اسلامی بهنام عباس مظاهری، اینها را کوک میکرد برعلیه بچههای ما تشنج ایجاد کنند. حتی دعوا راه میانداختند. بچههای ما بهلحاظ مسائل سیاسی و بهخاطر حیثیت سازمان چیزی نمیگفتند و فرو میخوردند تا فضای سیاسی آلوده و خراب نشود و روی دیگران آثار منفی بهجای نگذارد. ولی این بهمن بازرگانی بهرغم حرفهایی که امروز بعد از دههها بههم بافته، در آن زمان اصلاً به این حرفها پای بند نبود.من چند مورد یادم است که کوک میکردند که با بچههای ما درگیر بشوند و چند بار هم بچهها را زدند و حتی از کتک کاری و درگیر شدن زیر چشم مأموران دشمن باکی نداشتند....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مجاهد صدیق محمد سیدی کاشانی
(پیاده شده از نوار صوتی-۵آذر ۱۳۹۷)
بهمن بازرگانی میگوید: «ساواک در شهریور یا مهر۵۰ یکی از رفقا را پیش از آن که بتواند عملیاتی انجام دهد دستگیر کرده و ایشان را وادار میکند که در تلویزیون بیآنکه اظهار ندامت کند بهعملیات خرابکارانه اعتراف کند. کمیته مرکزی جدید زندان قصر، این فرد را که در آن زمان در شماره ۳قصر بود به اتهام خیانت بهسازمان محکوم بهاعدام کرده بودند. میخواستند او را بکشند. اجرایش مانده بود بهتصویب من. بهمحض ورود بهقصر موضوع را مطرح کردند. سخت مخالفت کردم. گفتم او خیانت نکرده ضعف نشان داده. میگفتند خیر خیانت کرده. گفتم ضمن اینکه کاری که او کرده در حد مرگ نیست، کشتن او نیز انعکاس خوبی در جامعه نخواهد داشت. آنها میگفتند تاثیر خوبی میگذارد خیانت کرده و باید اعدام شود و این الگویی میشود برای بقیه که ممکن است فردا بروند و ضعف نشان دهند. ایستادم و مخالفت کردم. مسعود رجوی هم اول موافقت کرده بود، بهمسعود گفتم شما دیگر چرا با اینها موافقت کردی؟ گفت من هم با تو موافقم این کار درستی نیست. گفتم پس چرا کوتاه آمدی؟ گفت من چه کار میتوانستم بکنم؟ با این وضعی که اعضا با من دارند اگر مخالفت میکردم وضع بدتر میشد. یعنی رجوی بهرغم اینکه این کار را از نظر سیاسی غلط میدانست، کوتاه آمده بود برای اینکه اعضای مرکزیت قصر را با خودش بد نکند....
به هرحال مرکزیت مجاهدین قصر مخالفت مرا رد کرد. من دیدم اینها میخواهند کاری بکنند و همه مقدمات کار را نیز آماده کرده بودند قرار بود این چند نفر دور و بر او بخوابند و یک نفر که ورزیده و نسبتاً قوی هیکل بود و بهتر است نام نبرم با ریسمانی که بافته بودند خفهاش کنند و آن چند نفر دست و پایش را بگیرند تا سر و صدا نشود. جو زندان و ترکیب زندانیها طوری بود که اگر میدانستند کی چه کار کرده جایی درز نمیکرد. تا حدودی مطمئن بودم که اگر در مخالفتم با اقدام آنها محکم بایستم و شل نشوم احتمالاً آنها لااقل به این زودیها جرأت اقدام نخواهند داشت بهویژه که حالا رجوی هم در کنار من بود و میدانستم که رجوی روی خیابانی و حیاتی و ابریشمچی نفوذ کلام دارد...
چاره کار را در این دیدم که از فردی که بسیار مورد احترام همه بود یعنی طاهر احمدزاده، پدر دو کشته چریکهای فدایی خلق، مسعود و مجید، کمک بگیرم. در آن زمان مردی زیر ۶۰سال بود و غذای کمنمک و کمچرب میخورد. ساعت حدود ۱۰صبح بود به اتاق طاهر احمدزاده رفتم و پس از سلام و احوالپرسی گفتم مطلب مهمی دارم که میخواهم فقط با شما در میان بگذارم. اتاق شلوغ بود رفقای زندانی در فاصله اندکی از هم در جمعهای ۲، ۳، حتی ۵نفره نشسته و مشغول بحث و گفتگوی آرام و درگوشی بودند. طاهر زیر چشمی دور و برش را نگاه کرد و گفت بریم حیاط. رفتیم حیاط. با توجه به اینکه در قدم زدن تمرکز حواس کمتر است و الزاماً باید صدا را بلند کرد، گفت برویم روی لبههای سنگی آبنما بنشینیم. وسط حیاط شماره سه یک آبنما با کنارههای سنگی بود. دور و برمان خلوت بود. ماجرا را برای طاهر تشریح کردم و گفتم نظر شما چیست؟ اگر چنین کاری انجام شود انعکاس آن در جامعه چه خواهد بود؟ گفت میخواهم بدانم نظر خودت چیست؟ به او نظرم را گفتم. او گفت من صددرصد با شما موافقم چنین کاری نه تنها اثر مثبتی در جامعه نخواهد گذاشت بلکه اثرش حتماً منفی خواهد بود. بهویژه آن که فرد مورد نظر بهغیر از شرح ماوقع هیچ علیه سازمان و جنبش حرفی نزده و حتی اظهار ندامت نیز نکرده است. دیگر چهها گفتیم و شنیدیم یادم نیست اما همان روز موضوع را به مرکزیت مجاهدین قصر اطلاع دادم. آیا بعداً آقای احمدزاده با مرکزیت نشست یا نه؟ بعید میدانم. زیرا افراد مرکزیت طبق قاعده مجاهدین میبایستی علنی نباشند. بههر حال با کمک ایشان غائله خاتمه یافت و بهخیر گذشت.
عباس داوری: سپس مصاحبهگر میپرسد خود فرد مورد نظر هم در همان زندان بود؟
بازرگانی میگوید: بله. آن موقع که چیزی نفهمید و گویا چند سال بعد فهمیده بود. در اواخر دهه۶۰ آمد مرا پیدا کرد و یکی دو بار هم مرا با خانوادهام به منزلش دعوت کرد. اما بهگمانم در آن باره صحبتی بینمان نشد.
عباس داوری: خوب، برادر مجاهد محمد سیدی کاشانی، اجازه بدهید ما همان بابایی که میگفتیم به شمابابا بگیم... همچنان که دیدید در اینجا اسمی نیآورده است از آن فرد ولی این فرد همان ناصرسماواتی است.
بابا: بله بله!
عباس داروی: با توجه به اینکه شما با سماواتی هم پرونده بودید
بابا: بله
عباس داوری: و در آن عملیاتی هم که بارزگانی اشاره کرده شما هم شرکت داشتید
بابا: بله
عباس داوری: می خواهم شهادت خودتان را در مورد گفتههای بهمن بازرگانی بگید که واقعیت امر چی بود؟
بابا: والله این یک اتهام است که بازرگانی به سازمان زده واقعیتی هم نداره. چنین اتهامی واقعیت نداره ناصر سماواتی با من همپرونده بود؛ در عملیات هم شرکت نداشت و فقط من و نبی معظمی بودیم، ناصر عمل کننده نبود.
عباس داوری: شما در آن عملیات زخمی شدید، نبی هم زخمی شد.
بابا: بله
عباس داوری: ناصر سماواتی که زخمی نشد؟
بابا: نه زخمی نشد!
عباس داوری: این که شما گفتید این یک اتهام است، شما که هم پرونده با او بودید آیا از طرف سازمان به شماچیزی گفته شده بود یعنی ناصر سماواتی؟
بابا: نخیر چیزی گفته نشده بود. قرار شده بود که من و فیروزیان و یکی دو نفر دیگر، صبحانه و شام و ناهار را با او بخوریم توصیه را برادر مسعود کرده بود و گفتند که شما با این زندگی کنید که تنها نباشد... و توی مجاهدین احساس انزوا نکند
عباس داوری: خیلی ممنون بابا
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مهدی فیروزیان
عباس داوری: برادر مجاهد مهدی فیروزیان، شما از قبل سماواتی را میشناختید، او به خانه چهار راه باستان میآمد، در اوین هم با او بودید و بعد هم در قصر، موضوع چه بود؟
مهدی فیروزیان: حضورتان عرض کنم که توی زندان اوین موقعی شد که مرا از انفرادی آوردند عمومی اوین و سماواتی را هم آوردند عمومی اوین. آنجا خوب طبق معمول همه را شکنجه کرده بودند او را هم شکنجه کرده بودند و روحیهاش یک مقداری مغشوش بود. از آنجا که در بازجویی و زیر شکنجه خیلی ضعف نشان داده بود و بسیاری از مواردی از سازمان که هنوز رو نشده بود بیان کرده بود. محور اصلی آنچه را هم گفته بود یکی از مواردش نسبت بهمن بود که در آن رابطه من را هم بعداً بردند و اذیت کردند و سماواتی هم در این زمینه اطلاع داشت که در هر صورت من هم حسابی از این بابت، دچار ناراحتیهایی شدم.
عباس داوری: یعنی شکنجه شدید
مهدی فیروزیان: شکنجه شدم بله شکنجهاش هم خیلی زیاد بود
عباس داوری: بله
مهدی فیروزیان: که پای بسیاری از کسان مثل شهید محمود عسگریزاده و شهید سعید محسن اینها هم بهمیان آمد که خودش داستان مفصلی داره که جداگانه بایستی بهآن پرداخته بشود. یکی از مواردش لیستی بود که ما در گروه اطلاعات تهیه کرده بودیم که حدود ۱۲۰۰ نفر از افراد ساواکی شناسایی شده بودند و از هر کدامشان بیوگرافی مختصری داشتیم که ساواک روی این مسأله خیلی حساس شده بود و احساس میکرد که امنیت خودش بهوسیله این لیست بهخطر افتاده و میخواست تمام جزییات را در این باره در بیاورد. در هر صورت زیاد شکنجه دادند. ولی وقتی که آمدیم عمومی اوین، خوب از اینکه سماواتی نقطه ضعف نشان داده بود، غالب بچهها نسبت به او روی خوشی نداشتند. بعد من آنجا در عمومی اوین رابط بچهها شدم با زندانبانها و بهطور مشخص؛ با حسینی شکنجهگر اوین، معروف به گوریل که چیزهایی که مثلاً داشتند مشکلاتی داشتند یا غذا میآوردند و غیره... به او میگفتم.
عباس داوری: موضوعات صنفی؟
مهدی فیروزیان: بله موضوعات صنفی و بعد بچهها آنجا بهمن تأکید کردند که تو مستقیماً مسئولیت این نفر را، سماواتی را، قبول کن، تو با او آشنا هم بودی از قدیم و این هم الآن مشکلاتی دارد و سعی بکنیم بیشتر از این دچار لغزش نشود و سقوط بیشتری نکند...
عباس داوری: منظور از بچهها کیها بودند؟
مهدی فیروزیان: بچههایی که آنجا بودند، بیشترش اول برادر مسعود بود و شهید بهروز باکری که از مرکزیت بودند که بههر صورت از اوضاع و احوال همه بچهها اطلاع داشتند و نسبت بهوقایع هم کاملاً اشراف داشتند که من گفتم باشد مسئولیتش را قبول کردم. جوری برخورد میکردم که نمیگذاشتم زیاد دچار تنش بشود...
در هر صورت یکروز آمد با من مطرح کرد که بهمن پیشنهاد دادند که ببریمت مصاحبه و بهمن قول دادند که اگر بیایی مصاحبه بکنی در این شرایط و وضعیتی که داری و پروندهات اعدامی است، اگر مصاحبه کنی ما تلاش میکنیم در جریان دادگاهی که خواهی رفت حکم اعدام تو را تبدیل کنند به حبس ابد و بعد از مدتی هم یواش یواش یک عفو برایت بگیریم این تبدیل بشود به دو سال و بعد از دو سال از زندان آزاد بشوی بروی...
این (سماواتی) هم از آنجا که متأهل بود ودو بچه داشت این کار را قبول کرده بود ولی نمیگفت که من کامل قول همکاری دادم...
ساواک هم تا آنجا که من فهمیده بودم و بعداً هم مشخصتر شد میخواست موقعی که سری اول برادران را که میخواهند ببرند بهبیدادگاه شاه خائن، میخواست که یک مصاحبه از او بگیرد که در آستانه تشکیل این دادگاه یک چیزی رو کرده باشد.هر چی هم تلاش کرده بودند کس دیگری غیر از سماواتی را پیدا نکرده بودند. از روزی که من متوجه (برنامه ساواک) شدم، سعی من این بود که یک کاری بکنم در زمان تشکیل دادگاه، رژیم به این خواستهاش نرسد. اما یک روز سماواتی را صدایش کردند و بردند. مدت طولانی شد و وقتی برگشت، من از صحبتهایش احساس کردم احتمال دارد که امروز و فردا این را بیایند ببرند برای مصاحبه...
عباس داوری: بعد شما را جابهجا کردند؟
مهدی فیروزیان: بلافاصله آن ۴نفر که شهید ناصر صادق بود بهاضافه شهید محمد بازرگانی بهاضافه برادر مسعود بهاضافه علی میهندوست، اینها را بردند و بهسلولهای انفرادی بالای اوین منتقل کردند. بقیه نفرات را هم که نفرات بعدی این بیدادگاه بودند، ما را جمع کردند بردند ابتدا قزلحصار، چند روزی در قزلحصار بودیم و بعد از آن برگرداندند به زندان قزل قلعه و بعد از چند روز از زندان قزل قلعه بردند زندان موقت شهربانی که در آنجا مدتی بودیم و از آنجا به دادگاه میرفتیم. بعد از خاتمه دادگاه که اولین دادگاه علنی مجاهدین بود و شرح جداگانه میخواهد ما را به زندان قصر منتقل کردند. بچهها را از زندانهای مختلف بعد از محاکمه میآوردند آنجا. مجاهدین و فداییها در آنجا یک کمون تشکیل داده بودند. این کمون نیروهای مقاومت و مبارزه مسلحانه را در بر میگرفت. مثل فداییها و ستاره سرخیها و شخصیتهایی که به مجاهدین و فداییها نزدیک بودند.
بعد در آن شرایط سماواتی را هم آوردند آنجا. از انجایی که من در اوین هم با او بودم، اینجا هم مجدداً گفتند که بهتر است توی کمون نباشد چون ممکن است تنش ایجاد بشود. بعضیها هم اصلاً مخالف بودندکه چرا وضعیتش این جوری است، اینکه رفته مصاحبه کرده و خیانت کرده... در هر صورت اینکه بهخواست ساواک برای مصاحبه در تلویزیون جواب داده و با ساواک رفته بود و خواسته آنها را اجرا کرده بود، مورد تنفر بقیه بود. این بود که آنجا قرار شد باز من و یکی دو نفر از برادران که آنجا بودند ما در واقع یک کمون کوچکی تشکیل بدهیم ۳، ۴نفره و یک جمع کوچکی باشیم که مسائل صنفی آنجا را از طریق کمون بزرگ بتوانیم حل و فصل کنیم.
عباس داوری: کی قرار گذاشت شما این کمون (کوچک) را تشکیل بدهید؟
مهدی فیرو زیان: بهطور مشخص برادر مسعود که آنجا بود. برادر مسعودکه همانطور که در اوین تأکید کرده بود، اینجا هم تأکید کرد، دو مرتبه توصیه کرد که ما یک جوری با او رفتار بکنیم که بیشتر از این سقوط نکند و اینجا وجود ما ۲، ۳نفر در کنار این، خودش موجب میشد که دیگران نسبت به او تعرض نکنند و این خودش یک سدی بود چون در هر صورت ما نمیخواستیم که مورد اذیت و آزاری قرار بگیرد. مدتها همین طور با او سر کردیم و بچهها هم برخورد ملایمی با او داشتند.
عباس داوری: بهمن بازرگانی مدعی شده که میخواستند او را بکشند این داستانش چیه؟
مهدی فیرو زیان: اصلاً این داستان، این حرف مسخرهیی که تو زندان بخواهند یکی را بکشند، این داستان در عقل سلیم یک فرد سیاسی هیچ وقت نمیگنجد چون اگر این جوری میبود افراد بدتر از او هم بودند... بنابراین اصلاً این حرف معنی نداشت و بچهها هیچوقت چنین فضایی نداشتند که ما باید برویم فردی را بکشیم.
عباس داوری: خوب برادران عزیز، شما در رابطه با اتهامی که بهمن بازرگانی به سازمان زده بود توضیح دادید و نکاتتان را گفتید، من هم با توجه به اینکه حدود دو ماه با بهمن بازرگانی همراه با شهید بنیانگذار سعید محسن و موسی در یک سلول بودیم و همدادگاه بودیم میخواهم یک نکته بگویم.
همچنان که بهمن بازرگانی خودش نوشته در مرداد ۵۱ به زندان قصر آمد، اگر مرکزیت جدید که بهگفته بهمن بازرگانی من یعنی عباس داوری یکی از اعضای آن بودم تصمیم گرفته بود ناصر سماواتی کشته بشود، چرا باید منتظر بهمن بازرگانی میبودیم؟ چه دلیلی داشت و چه ویژگی داشت این بهمن بازرگانی که ما باید منتظر او میشدیم؟ بهخصوص من که سابقهٔ او را در سلول داشتم. بنابراین حرف او علیالاطلاق دروغ است و مطلقاً واقعیت ندارد. همانطور که سیاوش (محمد حیاتی) گفت مسعود بر سر این مسائل بسیار حساس بود و به این خاطر نفرات خودمان را معین کرد که سماواتی را جمعوجور کنند و یک کمون ۴نفری با او تشکیل دادند. همهٔ مسایل صنفی را هم مهدی (فیروزیان) حل میکرد تا با هم زندگی کنند. بالاخره سماواتی بهتلویزیون رژیم رفته و با مقام امنیتی مصاحبه کرده بود. معلوم است که برای بچهها و برای یک جمع انقلابی خوشایند نبود و تنفر داشتند. بنابراین جداسازی او از این جمع باعث راحتی خودش هم بود. سفارش مسعود این بود که برادران خودمان هر سه وعده (صبحانه و ناهار و شام) را با سماواتی باشند و سماواتی واقعاً از این حیث سپاسگزار بود.
×××××
عباس داوری: حالا اجازه بدهید بهیک مطلب دیگر بپردازیم. بهمن بازرگانی در ذیل تشکیل گروه سیاسی، اسم مهدی فیروزیان و عبدالصمد ساجدیان را هم آورده است. مطلب را میخوانم، بعد شما اگر نکتهیی دارید بگویید.
سؤال کننده در ابتدای این موضوع میپرسد: قبلا شما گفتید که در رأس گروه سیاسی سعید محسن بود. راجع به این قضیه صحبت کنید.
- بهمن بازرگانی میگوید: «بعد از اینکه بحثهای استراتژیک در نیمه سال۴۸ بهنتیجه رسید، از داخلش یک سری چیزها در آمد. از جمله تماس با الفتح و آموزش نظامی و یکی هم تشکیل گروه سیاسی بود. در ابتدا قرار شد مسئولیت گروه سیاسی با سعید محسن باشد، سعید مسئول شاخه شیراز بود. من دقیقاً نمیدانم به چه علت شاید بهجهت تمرکز زیاد سعید روی شیراز و امکانات و مسایل آن منطقه بود که مسئولیت گروه سیاسی را نپذیرفت و من مسئولش شدم».
سپس مصاحبهکننده از بهمن بازرگانی راجع به تشکیل گروه سیاسی در سازمان سؤال میکند. هدف از این سناریو، عرضه کردن و بالا بردن بهمن بازرگانی در رأس گروه سیاسی سازمان بهجای شهید بنیانگذار سعید محسن است. بههمین منظور میخواهد گروه مطالعات سیاسی را چیزی مشابه دفتر سیاسی، بهجای مرکزیت و حتی بالاتر از مرکزیت القا کند. بهمن بازرگانی در یک دروغ وقیحانه میگوید: «قرار بر این بود که گروه سیاسی خط مشی سیاسی سازمان را بررسی و پیشنهاد بدهد و در ضمن روزنامه سازمان را اداره کند. در واقع وقتی که سازمان داشت بهسمت عمل میرفت و میخواست اقدام جدی بکند یک گروه سیاسی لازم داشت که در امور سیاسی مشاوره دهد و یا ارگان سیاسی را اداره کند...».
بعد مصاحبه کننده اسامی اعضای گروه سیاسی را میپرسد و بازرگانی از عبدالصمدساجدیان، مهدی فیروزیان، پرویز یعقوبی و حتی لطفالله میثمی نام میبرد. اسم برادر مسعود را عمداً سانسور کرده است. تک اتاقی را هم که برای دوران کنار کشیدن و بریدگی خودش در حوالی خیابان باستان در پشتبام خانهیی (که میگوید متعلق بهپری غفاری بوده) اجاره کرده بود بهگروه سیاسی نسبت میدهد و اینکه شما و عدهیی دیگر بهآن خانه از موضع گروه سیاسی تردد داشتهاید...
مهدی فیروزیان: من اصلاً عضو گروه سیاسی در آن موقع نبودم و این خانهیی را هم که بهمن (بازرگانی) میگوید نه بهآن تردد داشتم، نه رفت و آمد داشتم و نه با افرادی که او میگوید همگروه بودم. گروه من گروه دیگری با برادر شهیدمان محمود عسگریزاده بود که تا موقع دستگیری ادامه دادیم.
سابقهٔ آشنایی من با بهمن (بازرگانی) برمیگردد به همان سالهای ۴۸به بعد که من یک خانهیی داشتم در چهار راه گلشن که در آن خانه برادرانمان (اعضای مرکزیت سازمان) تردد داشتند. محمدآقا و برادر مسعود محل سکونتشان آنجا بود. من یکی از اتاقها را برای اینکه آنجا محل مسکونی برادر باشد با یک محملی که با هم درست کرده بودیم به او اجاره داده بودم. یک اتاق دیگرش را هم به محمد آقا داده بودم. محمل ما این بود که اتاق را از من اجاره کرده و محل مسکونیاش است. بهمن بازرگانی هم یکی از افرادی بود که به خانه گلشن تردد داشت اما اینکه ما همگروه بوده باشیم اینطور نبود.
همین جا بگویم که در ضربه اول شهریور(۱۳۵۰) خانه گلشن تنها جایی نبود که لو رفته باشد. داستانش مفصل است که جداگانه خواهم گفت و مشروح آن در کتاب شرح تأسیس سازمان در تیرماه ۱۳۵۸منتشر شده است. این کتاب، اولین کتاب منتشر شده از آموزشهای سازمانی ما، بعد از انقلاب ضدسلطنتی و بیرون آمدن برادرانمان از زندان است. بنابراین در رابطه با چگونگی لو رفتن سازمان و رگبار ضربات اول شهریور، فقط اشاره میکنم که سابقهٔ امر بهسالهای ۱۳۴۱و ۱۳۴۲و مبارزات جبهه ملی و نهضت آزادی برمیگردد. در آن زمان مجاهد شهید منصور بازرگان دستگیر شده و در زندان بود. منصور در زندان یک همبند تودهیی داشت بهنام شاهمراد دلفانی که بهخدمت ساواک در آمده بود و کسی نمیدانست. بعد از زندان این فرد، گاه و بیگاه بهمنصور سر میزد و حال و احوال میکرد. بعدها، در سالهای ۱۳۴۸ و ۱۳۴۹ سازمان بعد از جمعبندی، برای ورود بهمرحله عمل، دامنه ارتباطات خود را گسترش داد و دنبال امکانات هم بود. در همین رابطه منصور رابطهاش را با شاهمراد دلفانی فعال کرد. بهخصوص که دلفانی در کردستان کارخانه سنگبری داشت و میگفت با نیروهای کرد هم ارتباط دارد. مهمتر اینکه میتوانست برای ما سلاح هم تهیه کند. اینجا بود که ساواک از طریق همین مأمورش فهمید که عدهیی هستند که دنبال سلاح هستند و تعقیب و مراقبت گذاشت. ساواک در مرحله بعد، از منصور بازرگان بهناصر صادق رسید و تعقیب و مراقبتها خیلی افزایش پیدا کرد و جدی شد چون که دلفانی ناصر را دعوت کرد با هم بهکردستان بروند و در تمام این مدت ناصر زیر کنترل بود. شیوههای ساواک برای تعقیب و مراقبت ناصر هم داستانهای جداگانه و پیچیدهای دارد. ثابتی یکبار در اوین گفته بود که ناصر را با ۲۵موتور تعقیب و پاسکاری کرده بودند که متوجه نشود. ناصر موتورسوار خیلی ماهری بود. ساواک برای کشف هویت واقعی ناصر ترتیبی داده بود که پلیس راهنمایی با یک صحنهسازی او را متوقف کند و پس از احراز هویت، آزادش میکنند که برود. بهگفته ساواک ناصر از ۹ماه قبل از دستگیری تحت تعقیب بوده و در این مدت پایگاههای ما را شناسایی کرده بودند. ناصر به خانه گلشن زیاد رفت و آمد داشت و همانطور که گفتم همه اعضای مرکزیت به این خانه تردد داشتند و نشست میگذاشتند. ساواک هم خیلی با دقت و صبر و حوصله کار میکرد که ما متوجه نشویم البته از چندین ماه قبل از دستگیری علائم مشکوک وجود داشت اما تا جدی میشد و ساواک میفهمید که توجه ما جلب شده کارش را قطع میکرد و مدتی میگذشت و ما فکر میکردیم دیگر مورد منتفی شده است. واقعیت این بود که ما اصلاً تجربهای از روشهای ساواک در آن زمان نداشتیم و شیوههای کارش را نمیدانستیم. مثلاً گاه میدیدیم که یک گدا مشرف به این خانه دارد گدایی میکند. گاه میدیدیم که شبها زیر نور چراغ خیابان یک محصلی دارد مثلاً درس میخواند. یکبار هم دو نفر جلوی شهید علی میهندوست را گرفته بودند و گفتند این ساکی که دست شماست دزدی است که او مجبور شود باز کند که ببینند توی آن ساک چیست و بعد با معذرتخواهی بروند. منوچهری سربازجو یکبار بهشهید ناصر صادق گفته بود ما هر کجا احساس میکردیم شما ممکن است بویی برده باشید، تا مدتی تعقیب و مراقبت را قطع میکردیم تا وضعیت برای شما نرمال قلمداد شود.
اما در آستانهٔ جشنهای ۲۵۰۰ساله شاهنشاهی که شاه خائن میخواست مانور قدرت بدهد دیگر باید دو ماه قبلش سازمان ما را هم تعیینتکلیف میکردند تا رژیم آسیبی نبیند بهخصوص که فهمیدند دنبال سلاح هستیم...
و بالاخره رسیدیم بهضربه اول شهریور۱۳۵۰. آن شب شهید بهروز باکری و شهید رضا رضایی شب آمده بودند آنجا و قرار بود با شهید سعید محسن و برادر مسعود نشستی داشته باشند. اما هر چه نشستند اینها نیامدند نگو که چند ساعت قبل دستگیر شدهاند. ساعت ۲۳۳۰شب بود که یکمرتبه ساواکیها ریختند با سلاح توی خانه و دستگیر کردند و ما را بردند بهاوین.
شب که ما را بردند آنجا، من را بلافاصله بهاتاق شکنجه بردند و انواع واقسام شکنجهها. در اتاقی که اتاق فوتبال نام داشت آنجا یکمرتبه چشمم افتاد بهپرویز ثابتی که مسئول همان شکنجهگران و بازجوها و ناظر کار آنها بود. بعد مرا از آنجا بردند و بستند به تخت و شروع کردند بهشلاق زدن و مرتب میگفتند بگو! بگو!.... تا اینکه از حال رفتم و بیهوش شدم. بعد مرا انداختند توی راهرو و هرازگاهی کسی میآمد و لگدی میزد ببیند بههوش آمدهام یا نه. وقتی فهمیدند بههوش آمدهام، دومرتبه بهاتاق شکنجه بردند و این وضعیت ادامه داشت. مدتی بعد یکی از شکنجهگران آمد و یک دفترچه بانک صادرات دستش بود و گفت توی خانه (گلشن) از اتاق بغلی پیدا کرده است. دفترچه بانک صادرات با عکس و نام مسعود رجوی بود. گفت او را میشناسی؟ گفتم بله مستأجر من است که یک اتاق را به او اجاره دادهام. گفت کجا با او آشنا شدی؟ گفتم در کوه میرفتم آنجا با هم آشنا شدیم و دانشجوی همشهری من در آمد و اتاق را به او اجاره دادم. اینجا شکنجهگران رفتند و برادر مسعود را آوردند جلوی من و به او گفتند این را میشناسی؟
گفت آره مستاجر او بودم و اتاق را از او اجاره کرده بودم. گفتند کجا با هم آشنا شدید؟ گفت توی کوه... همین جمله را که گفت دیدند حرفهایمان کاملاً منطبق بر هم است. بعد برادر را بردند و شکنجهگران هم رفتند و چند ساعت سراغ من نیامدند. من دیگر نفهمیدم که چه ساعتی از شب بود که من را بردند بهیک حیاط خلوت و چهار دیواری در انتهای راهرو اتاقهای شکنجه. افراد را از این اتاقها میبردند به این حیاط خلوت و آنجا دراز کش کنار هم روی زمین میخواباندند. هر کدام هم یا یک چشمبند و یا کت روی سرشان...
من را هم یک کت انداخته بودند روی سرم. دو نفر من را گرفتند و بردند و انداختند آنجا... در آنجا هم دائماً میآمدند و میرفتند و لگد میزدند. یکبار پایم درد شدیدی گرفت و شروع کردم بهداد و فریاد. از سر و صدای من بچههای دیگر که آنجا بودند متوجه شدند که من هم آنجا هستم. در کنار من یکنفر دیگر بود که کت روی سرش بود و مرا شناخت. آهسته گفت من بهمن هستم. بعد با همدیگر یواش یواش شروع کردیم بهصحبت کردن.
بهمن بازرگانی گفت همه بچهها را دستگیر کردند و دیگر از سازمان خبری نیست. تو هم بیخودی مقاومت نکن هر چه داری برو بگو. بعد این جمله را وقتی که گفت مثل این بود که یک آب سرد روی سر من ریخته باشند که همچو کسی دارد میگوید برو هر چه داری برو بگو و از سازمان هیچ چیز نمانده و سازمان رفت و تمام شد. با خودم گفتم اینکه دارد همان حرفهایی را میگوید که شکنجهگران میگویند و از من میخواهند. بهمن میگوید برو هر چه داری به آنها بگو... صحبت را با او قطع کردم و دیگر ادامه ندادم. فهمیدم که این کیه با همان یکی دو سیلی یا شلاقی که خورده تمام کرده و الفاتحه.
بعدها خیلی لحظات میآمد تو ذهنم که اینکه بهمن گفت برو هر چه داری بگو، خودش هر چه داشته گفته است. من او را دیگر تا زندان قصر ندیدم. در اینجا یک اشارهیی هم بکنم بهبرادرش محمد بازرگانی که در اوین فهمیدم اینها برادر بودند. بله دوتا برادر بودند، آن یکی رفت و رستگار شد. رژیم او را در دادگاه بهاعدام محکوم کرد و او بهتعهدش بهخدا و خلق تا پایان وفادار ماند. اما این یکی که باید از برادر کوچکترش محکمتر میآمد و میایستاد، بهمسیر سقوط و ذلت رفت تا آنجا که حالا با این رژیم ضدبشری در حال همکاری است.
×××××
عباس داوری: آن موقع که ما در عمومی اوین بودیم و شما هنوز در سلولهای وسطی بودید، اوایل ماه رمضان شنیدیم مشاجرهای بین شماها با بازجوها در مورد سحری و روزه گرفتن بوده که آخرش تهرانی کوتاه میآید، آن موضوع چه بود و چی از آن بهیادتان مانده؟
فیروزیان: جریان جالبی دارد. در ماه دوم دستگیریها بود که ماه رمضان شروع شد. شب اول ماه مبارک یکمرتبه یکی از بازجوها آمد و با صدای بلند در راهرو سلولهای انفرادی گفت که کسی روزه نگیرد چون ما سحری به کسی نمیدهیم. من و شهید ناصر صادق با هم در سلول شماره۵ بودیم. برادر مسعود شماره۲ یا ۳ بود. یکمرتبه برادر مسعود با صدای بلند از توی سلولش گفت: حالا که سحری نمیدهید پس بدون سحری روزه میگیریم. بلافاصله من و شهید ناصر صادق هم با صدای بلند گفتیم ما هم بدون سحری روزه میگیریم بچههای دیگه هم که در سلولهای آنجا بودند، صدایشان را بلند کردند و گفتند ما هم بدون سحری روزه میگیریم. نیم ساعتی گذشت و دیدیم که گوریل زندان اوین، حسینی جلاد وارد راهرو سلولها شد و گفت چه کسی گفته ما سحری نمیدهیم؟ ما سحری میدهیم. ما مخالف روزه گرفتن شما نیستیم و سحری را آن شب دادند... فردا صبحش یکی از شکنجهگرها، همان تهرانی معروف آمد در سلول من را باز کرد و گفت چطوره روزه گرفتی؟ گفتم اول آمدید گفتید سحری نمیدهیم بعد گفتید که نه سحری میدهیم و سحری دادند و ما هم روزهمان را گرفتیم. آهسته گفت: اگر بدون سحری روزه بگیرید بعد زیر بازجویی طاقت نمیآورید و دچار ضعف میشوید و ما دیگر نمیتوانیم بازجویی کنیم. میخواستیم رمق بازجویی را داشته باشید و بتوانیم ادامه بدهیم!
عباس داوری: حالا در مورد اولین دادگاه علنی مجاهدین که اشاره کردید بگویید.
مهدی فیرو زیان: ساواک تصمیم گرفته بود که یک بیدادگاهی را علیه سازمان راه بیندازد. ۴نفر اول مشخص شدند و بعد ما دنبال این بودیم که بقیه چه کسانی هستند که داستان انتقال خودمان بهقزلحصار و قزل قلعه و شهربانی پیش آمد.
خط کار که از اوین آمد، این بود که از این دادگاه باید برای معرفی سازمان و خنثی کردن اینکه بنیانگذاران در آن حضور ندارند، حداکثر استفاده را بهعمل بیاوریم. در اوین توانسته بودند بهرغم محدودیتها این امر مهم را پیش ببرند که مجموعه دفاعیات سازمان را در ۴محور تنظیم بکنند و هر کدام از این محورها را یکی از برادران بهعهده بگیرد که بتوانند بهعنوان دفاع ایدئولوژیک و تشکیلاتی ارائه بدهند تا در جامعه جریانی بهوجود بیاید و همه اطلاع پیدا کنند. مسأله مهمی که برای دادگاه و دفاعیات مشخص شده بود یک خط سرخی بود که در اوین مشخص شده بود که از هر فرصت و زمانی که در دادگاه به ما بدهند، باید علیه رژیم بهترین استفاده را بهعمل بیاوریم.
در عمل هم دادستان و رئیس دادگاه بارها و بارها تذکر دادند که اگر بیشتر از این بهمقدسات ما حمله کنید این دادگاه را غیرعلنی میکنیم و نمیگذاریم ادامه پیدا کند. اما از همان ۴روز که دادگاه برگزار شد و تعدادی از خانوادهها هم توانستند شرکت کنند حداکثر استفاده شد و دفاعیات بهصورت نوشتاری و مخفی بیرون رفت و در میان تمام اقشار و محیطهای سیاسی و دانشجویی و معلمین و اصناف انتشار وسیع پیدا کرد و ما سریعاً با انعکاس گسترده آن روبهرو شدیم.
دفاعیات برادرانمان بهواقع خیلی پرمحتوا و غنی بود. تا آن زمان سازمان و خط و خطوط آن در هیچ کجا معرفی و مطرح نشده بود و کاملاً مخفی بود. دفاعیات بسیار منسجم و باکیفیت بود. حتی یکی از وکلای تسخیری که برای دفاع از ما معرفی کرده بودند، آخر سر بهماگفت: ارزش این کسانی که اینجا دارند محاکمه میشوند، فراتر از این است که فقط در ایران بگنجد. اینها بایستی بروند در کشورهای خارج در مجامع بینالمللی و در سازمان ملل از حقوق ملت ایران دفاع بکنند...
از طرف دیگر با توجه بهجامعیت دفاعیات ۴نفر اول، سازمان بهبقیه نفرات که در دادگاه شرکت داشتند گفت که شماها دفاع حقوقی بکنید کافیست و لازم نیست جرم بیشتری بهعهده بگیرید.
وقتی هم دفاعیات منتشر شد، از بیرون زندان خبر میرسید که اثرات خیلی وسیعی داشته است. تهاجم بهرژیم شاه ترسها را ریخته بود. آخر در دفاعیات روی تمام اقدامات رضا شاه تا زمان شاه خائن انگشت گذاشتند و آبرویی برای رژیم شاه باقی نگذاشتند و تمامیت حکومت شاهنشاهی را زیر ضرب بردند و کاملاً نشان دادند که مبارزه ما با این رژیم بر حق است.
دفاعیات برادر مسعود در آن زمان واقعاً هم بهلحاظ سیاسی و هم تاریخی خیلی درخشید. سیر واقعیاتی را که در تاریخ معاصر جریان داشت بازگو کرده بود و یک آموزش و راهنمای سیاسی برای تمام انقلابیون و مبارزین ایران بود. امروز هم اگر کسی آن را مرور کند به اهمیت آن پی میبرد.
عباس داوری: برادر مهدی، آیا در مورد فرار مجاهد کبیر رضا رضایی از زندان ساواک، خاطرهای برای ما دارید؟
مهدی فیروزیان: بله، در اوین یک پروژه دیگر این بود که تجارب بازجویی و شکنجهها و روشهای تعقیب و مراقبت ساواک که از هر نظر برای ما تازگی داشت، چطور به بیرون منتقل بشود.
در این اثنا دستگاه تعقیب و مراقبت ساواک دنبال این بود که بهنحوی بتوانند شهید احمد رضایی را بهدام بیندازند و دستگیرش کنند. ظاهراً دستور داشتند که تا وقتی اسلحه و مسلسل در دست مجاهدین و زیر کنترل احمد است، تعقیب و مراقبت باید با شدت ادامه پیدا کند. اینجاست که نبوغ و منتهای جسارت مجاهدین و مشخصاً رضا رضایی یک غیرممکنی را ممکن کرد. رضا بهنحوی شگفت در یک طرح پیچیده و کاملاً حساب شده آنها را فریب داد و دست بهسر کرد و خودش از درِ دوم حمام بر سر قرار احمد فرار کرد. از آن طرف احمد و بقیه بچهها رضا را سالم و سلامت تحویل گرفتند و بهپایگاه بردند و این یک نقطهعطف بود در تمام مبارزه مسلحانه و انتقال تجارب به انقلابیون آن روزگار که سرنوشت مجاهدین را هم عوض کرد و همه آن را میدانیم. این بزرگترین شکست ساواک در آن زمان در مصاف با مجاهدین بود. منوچهری سربازجوی مجاهدین هم توی سرش خورد و مدتها مغضوب بود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عبدالصمد ساجدیان
عباس داوری: برادر صمد، شما حرفهای برادرمان مهدی فیروزیان را شنیدید. از آنجا که اسم شما هم در گروه سیاسی آمده بود، شما نکتهیی دارید؟
عبدالصمد ساجدیان: بله من سال۴۹در گروه سیاسی بودم که مسئول آن سعید، بنیانگذار شهید، بود من در آن گروه نه میثمی و نه پرویز یعقوبی را ندیده بودم. حتی مهدی فیروزیان را توی این گروه ندیده بودم.
من قبلش تحت مسئول بهمن بازرگانی بودم که هفتهیی یکبار مینشستیم کوه میرفتیم گزارش میدادیم و چقدر مطالعه کردیم چقدر جامعهگردی کردیم...
وقتی که اول شهریور سازمان ضربه خورد بعد از حدود ۱۰روز سراغ من آمدند و مرا دستگیر کردند در اوین اتاقهای بازجویی شلوغ بود و هر چند نفر در یک اتاق مشغول نوشتن بازجویی خود بودیم من در اتاق باز جویی از یکی از نفراتی که او را میشناختم یواشکی سؤال کردم من از چه طریقی لو رفتم که بر همان اساس بتوانم بازجویی خودم را بنویسم؟ او گفت بهمن بازرگانی اسامی نفرات تحت مسئولیت خود را از جمله تو را داده است که من بر همان اساس بازجویی خودم را نوشتم.
در مورد محکومیت بهمن بازرگانی هم موقعی که منتقلش کردند به زندان جمشیدیه که قبلاً ما آنجا بودیم از او پرسیدم که چقدر محکوم شدی؟ گفت من ابد گرفتم در حالی که الآن در زیر حاکمیت رژیم آخوندی برای بالا بردن نرخ خودش مدعی است که اعدامی بوده و با اقداماتی که برادرش در بیرون کرده، حکمش بهابد تبدیل شده ولی آن موقع که وارد جمشیدیه شد، خودش بهمن گفت که در دادگاه ابد گرفته است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
محمد حیاتی
عباس داوری: برادر سیاوش (محمد حیاتی) حالا نوبت شماست
محمد حیاتی: بله، فاصله گرفتن بهمن بازرگانی از سازمان و ارزشها و ایدئولوژی آن از همان زندان اوین مشخص بود. در قصر واقعاً نقش مزورانهای ایفا کرد. در حالیکه همه و بهخصوص مسعود با او با اعتماد کامل برخورد میکردند اما او روراست نبود و نقش بازی میکرد. هیچوقت هم نگفت چرا برخلاف سایر افراد مرکزیت حکم اعدام نگرفته و از اول از نظر ساواک و دادرسی ارتش حسابش با بقیه اعضای مرکزیت جدا بوده و در دادگاه حکم ابد گرفته است.
در مورد ناصر سماواتی و اینکه ما در زندان قصر میخواستیم سماواتی را خفه کنیم و بکشیم، مطلقاً دروغ میگوید. واقعیت این است که ناصر سماواتی اولین کسی بود که برای اولین بار از مجاهدین بریده و در مصاحبه تلویزیونی شرکت کرده بود که البته ننگ و خیانت بود.
حالا برخورد برادر مسعود را ببینید که برای خنثی کردن طرح و برنامههای بعدی ساواک، اصلاً زندگی او را از مجاهدین و کمون بزرگ جدا کرد که خیلی برای خودش هم خوب بود. قیمتش را هم سازمان با انرژی و مایهای که برادرانمان گذاشتند، پرداخت.
عباس داوری: داستان آقای احمدزاده که بهمن بازرگانی میگوید او را واسطه قرار داده تا مجاهدین سماواتی را نکشند، چه بود؟ هر چند که بهمن بازرگانی بهطرز مسخرهای میگوید بعدش هیچوقت از احمدزاده حتی نپرسیده که موضوع را با مجاهدین در میان گذاشت یا خیر؟! تا آنجا که من میدانم و میدیدم رابطه احمدزاده با تو خیلی خوب بود. آیا احمدزاده به تو چنین حرفی زده که بهمن بازرگانی به او درباره کشتن سماواتی چیزی گفته باشد؟
محمد حیاتی: رابطه احمدزاده با من خیلی خوب بود. اما من مطلقاً چنین چیزی را نشنیدم. مطمئناً اگر حرف بهمن بازرگانی درست بود، احمدزاده حتماً با من در میان میگذاشت. چون با من خیلی صمیمی بود و مطلقاً مقولهای که بهمن بازرگانی با او چنین چیزی را مطرح کرده باشد وجود نداشت.
ببینید، در موضوع بهمن بازرگانی قبل از هر چیز باید گفت چی شد که بعد از نزدیک بهنیم قرن، یک فرد بریده بهیاد تاریخ افتاده تا چراغ راه آینده را بهقول خودش روشن کند؟
از فرد خودفروخته باید پرسید که هدفش روشن کردن کدام راه است و میخواهد چه راهی را جلو پای مردم ایران تحت حاکمیت پلیدترین استبداد قرار بدهد تا نجات پیدا کنند؟!
بنظر من ترهات برآمده از مزدوری لمیده در زیر سایه خونریزترین حکومت که مصرفی جز بر ضد مجاهدین ندارد، پیشاپیش بر مزخرفات و یاوهگویی او خط بطلان میکشد.
اما مستقل از لجنپراکنیها و گندگاو چالهدهانی علیه حنیف کبیر و مسعود، یک چیزی را برای تاریخ باید تأکید کنم. باور کنید که اگر مسعود و صبر و متانتش در برخورد با پیآمدهای ضربه سنگینی که سازمان خورده بود، نبود، چیزی از سازمان باقی نمیماند. مسعود واقعاً با مسئولیتپذیری بینظیر، با صبر و ظرفیت یک انقلابی تراز مکتب، تکتک آثار ناشی از این ضربه را از بین میبرد و میزدود و تمام تلاشش هم این بود که این تشکیلات را پا برجا بکند. این باید در تاریخچه سازمان بماند که البته مانده است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
محمود عطایی
عباس داوری: برادر مجاهد محمود عطایی، شما مدتی در زندان مشهد بودید و بعد بهمن بازرگانی را در اوین هم دیدید. نظرتان دربارهٔ او چیست؟
محمود عطایی: قبل از اینکه بهسابقه دور و دراز اپورتونیسم و خیانت مزمن به جنبش خلق بپردازم و اینکه افرادی مانند بهمن بازرگانی چه ضرباتی زدهاند، بهتر است نگاهی بهتعادلقوا و صحنهٔ سیاسی امروز بیاندازیم.
مسأله این است که ما در موقعیت انقلابی و شرایط ویژهیی هستیم که در تاریخ معاصر از سرفصلها و مقاطع نادر محسوب میشود.
همه میدانند و میبینند که شرایط عینی در داخل کشور و جامعه ما جوشان است. رژیم هم واقعاً هراسان و ترسان است. دوران استمالت آمریکا از رژیم هم بهپایان رسیده و بهواقع وارد دوران آمادهباش سرنگونی شدهایم.
در این وضعیت، رژیم میخواهد با شیطانسازی و تروریسم، همچنانکه از شروع سال ۹۷در آلبانی و بعد در ویلپنت دیدیم، حساب مجاهدین و تنها جایگزین انقلابی دموکراتیک را برسد والا قافیه را باخته است. برای همین میبینیم که در سال۹۷با توطئههای پیدرپی از شبکه خبرنگاران دوست تا سلولهای خفته تا مزدوران پیشانی سیاه وارد شده و میخواهد مجاهدین را از میان بردارد. واقعیت این است که حریف و هماورد خود را در نبردی ۴۰ساله خوب آزموده و میداند که سرنگونی بدون مجاهدین جواب ندارد.
اینجاست که از بازیافت هیچ مرداری حتی بهمن بازرگانی نمیگذرد و سعی میکند با نوسازی اراجیفی که ۵سال پیش در سال قتلعام مجاهدین در اشرف و روی کار آمدن دولت برجامی- اعتدالی بههم بافته شده، مجاهدین را هدف قرار بدهد. رژیم میخواهد اثبات کند که رژیم آلترناتیوی ندارد و مجاهدین بسا بدتر از این رژیم هستند و بنابراین باید بههمین رژیم رضایت داد. بهمن بازرگانی در همین راستا بهخدمت گرفته شده است.
من از گذشته و سالهای دهه۵۰در زندان مشهد و اوین بهمن بازرگانی را میشناختم. فقط یک نکته میگویم و آن وضعیت فرصتطلبانهٔ بهمن بازرگانی است. دشمن همیشه بهدنبال حلقهٔ ضعیف (از بابت ارزشهای مجاهدی) است. خنجر زدن بهمن بازرگانی به مجاهدین هم چیز جدیدی نیست. فقط شیخ جانشین شاه شده و بهمن بازرگانی هم بهخدمتش در آمده است.
بعد از ضربه اپورتونیستی وقتی که چند نفر از مجاهدین از جمله مرا از قصر بهاوین آوردند و مسعود را دیدیم و آموزشها را گرفتیم، او مأموریت انتقال بهمشهد و بردن آموزشها برای مجاهدین در آنجا را بهمن و یکی دو نفر دیگر ابلاغ کرد. بهخصوص که من اهل کاریز در خراسان بودم و میتوانستم رفتن بهمشهد برای نزدیک بودن بهخانواده را بهانه کنم. در زندان مشهد روز بهروز دیدم و شنیدم و چشیدم که اپورتونیسم با این جنبش و با این خلق و با این استراتژی چه کرده و چه میکند.
وقتی شهید شکرالله پاک نژاد در این اواخر در اوین بهمسعود گفت بهمن بازرگانی تودهیی است، مسعود اول جا خورد و باور نکرد. اما بعد معلوم شد که بحث فقط زدن زیرآب ایدئولوژی و تشکیلات مجاهدین نیست بلکه نفی استراتژی انقلابی از سیاهکل و چریک فدایی را هم دربر میگیرد. براستی که تمامعیار با کیانوری و احسان طبری پیوند خورده است. مصداق کامل همان وادادگی بهآذین که در وصف تسلیم و رفتن بهزیر عبای آخوندها گفت:
«زهی این دم،
چه خوش وادادهام،
آسودهام، گستردهام، هستم...
چراگاهم تویی، آبشخورم تو »
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
محمد سادات دربندی
عباس داوری: برادر مجاهد محمد سادات دربندی، بعد از صحبتهای برادرانمان خواهش میکنم شما هم که از اوین تا زندان قصر و زندان مشهد شاهد همه قضایا بودهاید، اگر نکتهیی دارید از آن روزگار و مخصوصاً سلول عمومی اوین که آنجا «شهردار»ش بودید، بگویید.
محمد سادات دربندی: بعد از اینکه بازجوییها تمام شد، بازجوها در اوین پروندهها را آماده و تعیینتکلیف میکردند که به دادگاه بفرستند. در مرحله اول ما مدتی در اتاق عمومی در اوین بودیم و بعد از خاتمه دادگاهها و صدور و قطعی شدن احکام به زندانهای شهربانی منتقل شدیم. در سلول عمومی اوین من مسئول صنفی (شهردار) بودم. هر روز نشستهای مرکزیت در گوشه آن اتاق جریان داشت. علاوه بر این نشستهای دیگری هم برای برنامه روزانه و تنظیم و تقسیم کار داشتیم از گرفتن اخبار و رادیو گوشی که مخفیانه وارد کرده بودیم تا نظافت و شستشو و آمادهسازی غذا و پست دادن برای هوشیاری در برابر نگهبانهای ساواک.
این جلب نظر مرا میکرد که بهمن بازرگانی خودش را کنار میکشد و اصلاً مثل بقیه کوک نیست. در زندانهای شهربانی هم همین حالت بود. بهانهاش این بود که مریض هستم و ناراحتی معده دارم و نباید مثل بقیه زیاد فعال باشم. ولی در عین گوشهگیری نفرات خاصی را پیدا میکرد و با آنها بحث و فحص و پچپچ داشت. ما که هیچ سوءظنی نداشتیم اما بعدها فهمیدیم که او در واقع داشت عضو گیریهای اپورتونیستی میکرد. بعدش هم دیدیم که محصولش بریده سازی بود. این حالت توی زندان قصر هم برای من چشمگیر بود.
در مهر ۱۳۵۱ ما را از زندان قصر در تهران به زندان وکیلآباد مشهد منتقل کردند. در آنجا هم توی چشم من میزد که بهمن بازرگانی بیشتر با تودهایها حشر و نشر دارد و از مجاهدین فاصله میگیرد. وقتی هم که از وضعیت او میپرسیدیم، صادقانه برخورد نمیکرد و معلوم بود که یک چیزهایی را پنهان میکند. در واقع داشت از دور مبارزه خارج میشد و بالکل کنار میکشید.
این چیزها در آن زمان اولش برای ما روشن نبود و این هم که کسی مثلاً مریض یا گوشهگیر باشد محل ایراد نبود، نگو که اصل موضوع چیز دیگریست که بعدها یکی پس از دیگری بیرون زد و در جریان اپورتونیستی و متلاشی کردن سازمان مجاهدین خیلی بهجیب شاه و شیخ ریخت. من روزبهروز این قضایا را از همان اوین و زمان بازجوییها تا زندانهای مختلف شاهد بودهام. الآن هم شاهد پرده کثیف دیگری از این نمایشنامه با بازیگری بهمن بازرگانی هستیم. موضوع چیست؟
موضوع این است که سپاه و اطلاعات آخوندها هم مثل ساواک شاه میخواهند شانس خودشان را در متلاشی کردن مجاهدین آزمایش کنند. البته کور خواندهاند. چون حالا ما ۵۰سال تجربه داریم و دوران اپورتونیستی را از سر گذراندهایم و بهقول سردار خیابانی به آنها باید گفت شتر در خواب بیند پنبهدانه! و شما خوب میدانید که برادر (مسعود) ما را از چه گردنههایی در این ۵دهه عبور داد.
مهمتر از همه چیز، امروز مجاهدین به انقلاب خواهر مریم مجهز و مسلح هستند که این آنها را شکست ناپذیر میکند. این مهمترین و بالاترین حلقهٔ کار ماست.
عباس داوری: راستی تو مسعود را از چه زمانی میشناختی؟
محمد سادات دربندی: در آبان ۱۳۴۹ من با او در دوبی جلوی اداره کل پست قرار داشتم و علامت شناسایی روزنامه لوله شدهای بود که در دست راست او بود. او از عمان و بیروت میآمد و حامل نامههای عرفات بهقاضی و معاون امیر شارجه بود که نفرات فتح بودند. نامهها در مورد ضرورت کمک مخاطبان به ما در مورد برادرانمان بود که در دوبی دستگیر شده بودند و آن شیخ نشین درصدد استرداد آنها بهرژیم شاه بود.
من برادر را که از همین دوبی برای آموزش نظامی بهالفتح رفته بود، تحویل گرفتم و به خانهمان که یک تک اتاق بود و تقریباً روی شن میخوابیدیم بردم و او کارش را با قاضی و معاون امیر شروع کرد و در عرض مدت کوتاهی توانست عکسها و مدارکی را که هویت واقعی برادران ما را برملا میکرد از پرونده بیرون بکشد و بهجای آنها عکسها و مدارک غیرواقعی را که آماده میکردیم در پرونده جایگزین کند. بهنحوی که وقتی مقامات دوبی عکسها و مدارک غیرواقعی و جایگزین شده را به تهران فرستادند، ساواک فکر کرد با یک شبکه قاچاق معمولی روبهرو است و از روی آن مدارک بههویت و کار سازمان نرسید. در غیراین صورت، یعنی اگر در همان زمان سازمان و افراد آن لو میرفتند، اصلاً کار بهضربه شهریور۱۳۵۰نمیرسید. برادر (مسعود) وقتی کارش را انجام داد به تهران رفت و ما نفراتی که مانده بودیم تحت فرماندهی شهید رسول مشکینفام هواپیما را که حامل برادران دستگیر شده بود روی آسمان خلیجفارس تسخیر و به بغداد بردیم که ماجرای جداگانهای دارد و در تاریخچه سازمان و همان کتاب شرح تأسیس آمده است.
عباس داوری: خواهش میکنم برای حسن ختام هم که شده آن داستان را که با شوخی میگفتند «محمد سادات دربندی و چمدان سحرآمیزش» این را برای ما بگو. همچنین در مورد عضوگیری خودت و رفتن و برگشتن بهفلسطین...
محمد سادات دربندی: من در مهر ۴۸عضوگیری شدم. در زمان رفتن بهفلسطین و پایگاههای الفتح، مسئولم مجاهد شهید محمود عسگریزاده بود که مأموریت را بهمن ابلاغ کرد. در همین اثنا ۶نفر از بچهها در دوبی دستگیر شدند که یکی از آنها سردار خیابانی بود. اینجا بود که مأموریت من عوض شد و باید برای کمک بهنجات دستگیر شدگان به دوبی میرفتم. چون هیچ مشکل قانونی نداشتم سریعاً با گرفتن پاسپورت و بلیت عازم شدم و در دوبی به مجاهد شهید رسول مشکینفام پیوستم که برای فرماندهی عملیات نجات بچهها از فلسطین برگشته بود. حسین روحانی هم که عضو مرکزیت در آن زمان بود و هنوز مثل همین بهمن بازرگانی اپورتونیست نشده بود، با ما بود.
در این جریان از طراحی و ابتکارات و فرماندهی رسول هر چه بگویم، کم گفتهام. او تقریباً یک غیرممکن را در آبان ۱۳۴۹ عملی کرد و درست در زمانی که میخواستند نفرات ما را تحویل رژیم ایران و بهساواک بدهند ما توانستیم نقشه ساواک را در هم بکوبیم و خنثی کنیم یعنی واقعاً از توی شکست یک پیروزی خلق شد.
قبل از آن، همانطور که گفتم، با نامههای عرفات که برادر مسعود آورده بود و با جایگزین کردن مدارک در پرونده، پلیس دوبی گیج شده بود و سر در نیاورد موضوع چیست. نهایتاً مأموران ساواک آمدند دوبی و یک دیداری با بچهها در زندان داشتند. پروندهها را خواسته بودند و تقاضا دادند که اینها را تحویل ما بدهید و دوبی هم پذیرفته بود. اما ما توانستیم مسافر همان هواپیمایی بشویم که داشت بچههای دستگیر شده را برای استرداد بهساواک شاه بهبندرعباس میبرد. یک هواپیمای کوچک داکوتای دو موتوره بود که توان پرواز طولانی هم نداشت. بههمین دلیل ما مجبور بودیم یک توقف کوتاهی برای سوختگیری در قطر داشته باشیم که البته بهسادگی نمیپذیرفتند. بعد خواستیم در بصره بنشینیم اما عراقیها گفتند به بغداد بروید. در بغداد از همان اول ما را دستگیر و بقیه مسافران و خدمه هواپیما را آزاد کردند و فرستادند بروند. بعد بازجویی و شکنجههای ما شروع شد. یک بازجویی سخت که اصلاً انتظارش را هم نداشتیم و میگفتند شما کی هستید؟ بدتر اینکه مشکوک بودند که این کار ما طرح ساواک و رژیم شاه باشد که آن زمان با عراق سرشاخ بود. از طرف دیگر ما طبق قراری که با خودمان داشتیم مطلقاً نباید از وجود سازمان و مأموریت خودمان در رابطه با سازمان با عراقیها حرفی میزدیم. بنابراین فقط میگفتیم که یک جمع ۹نفری هستیم که شما ما را دستگیر کردید و میخواستیم برای آموزش بهفلسطین برویم اما هیچ وابستگی گروهی و سازمانی نداریم. طبیعی بود که عراقیها باور نکنند و بر شک و سختگیری آنها افزوده شود. یکی دو ماه زیر بازجویی و شکنجههای مختلف بودیم. از آن طرف آقای طالقانی با جوهر نامریی از تهران برای خمینی که در نجف بود نوشت که پیش دولت عراق پا در میانی کند اما خمینی هیچ کاری نکرد. عاقبت باز هم عرفات و نماینده الفتح با اقداماتی که از تهران و پاریس کردند، دخالت کردند و ما بعد از دو ماه تحویل نماینده الفتح در عراق شدیم. الفتح سریعاً ما را از عراق بهپایگاه خودش در طرطوس سوریه برد و ما به سایر برادرانمان که از اردن به آنجا رفته بودند، پیوستیم.
آموزشهای ما بیش از ۳ماه طول کشید و بعد تکتک از راههای مختلف بهایران برگشتیم تا بتوانیم کارمان را شروع کنیم. من که قانونی خارج شده بودم میتوانستم قانونی هم برگردم. در حالیکه بقیه بچهها که از طریق قاچاق و لنج به دوبی رفته بودند، باز هم باید از همین راهها برمیگشتند. بعد من به دوبی آمدم و از دوبی با هواپیما بهبندرعباس و قرار بود بقیه راه را تا تهران زمینی بیایم.
موضوع چمدان هم این بود که هر کدام از بچهها که به تهران برمیگشتند، یک چمدان تسلیحات و مهمات و مواد انفجاری با خودشان میآوردند. مانند شهید بنیانگذار اصغر بدیع زادگان که مسلسلها را از فرودگاه مهرآباد توانست وارد کند. سهمیه من هم یک چمدان بزرگ بود که کف آن را جاسازی کرده بودند و پر از مواد و سلاح بود. این همان چمدانی بود که بعداً بچهها بهشوخی بهخاطر قضایایی که اتفاق افتاد بهآن عنوان «سحرآمیز» دادند! من این چمدان را بهراحتی به دوبی و از آنجا با هواپیما بهبندرعباس آوردم.
اما در مسیر بندرعباس نه این چمدان بلکه مهماندار هواپیما بود که باعث دردسر شد. توی هواپیمایی که از دوبی بهبندرعباس میآمدیم از قضا مهماندار این هواپیما که یک جوان حدود ۲۴- ۲۵ساله بود،مهماندار همان هواپیمایی بود که ما یک سال قبلش آن را به بغداد برده بودیم. این مهماندار توی هواپیما داشت پذیرایی میکرد و چشمش بهمن افتاد و شناخت. من هم همانجا متوجه شدم که من را شناخته است. یک سؤالی از من کرد که من شما را جایی ندیدم؟ من منکر شدم و گفتم یادم نمیآید شما را دیده باشم. او دیگر چیزی نگفت ولی بلافاصله رفت توی کابین خلبان و من فهیمدم حتماً خبر میدهد. وقتی هواپیما بهبندرعباس رسید من از پنجره نگاه میکردم و دیدم که پلیس دور تا دور هواپیما را محاصره کرد. از پلکان هواپیما که پایین آمدم در حالیکه بقیه مسافران برای حل و فصل مسائلشان به سالن میرفتند، پلیس آمد و بهمن گفت شما از اینطرف با ما بیایید. بعد پرسید وسایلی ندارید؟ گفتم چرا یک چمدان دارم. البته روی چمدان اتیکت و اسم بود. پلیس چمدان را چک کرد و دید وسایل معمولی است. بعد مقداری سؤال و جواب کرد که کی هستی و چی هستی و در دوبی چه میکردی؟ گفتم یک کارگر ساده هستم و برای پیدا کردن شغل به دوبی رفتم و حالا دارم برمی گردم پیش خانوادهام....
بعد من از آنها پرسیدم که موضوع چیست و چه مشکلی پیش آمده، پلیس گفت مشکلی نیست چند تا سؤال و جواب دارند. بعد من را فرستادند به زندان عادی در بندر عباس. یک هفته یا ده روز گذشت، بدون هیچ سؤال و جوابی گفتند میخواهیم تو را بفرستیم تهران.
من شروع بهشکوه و شکایت کردم که چرا باید شما مرا به تهران بفرستید؟ مگر من چه جرمی دارم؟ گفتند ما نمیدانیم میروی به تهران آنجا معلوم میشود.ده روز دیگر هم طول کشید تا من را راهی تهران کردند. یعنی من حدود ۲۰روز در زندان عادی بندرعباس بودم و حدود نیمه شهریور (۱۳۵۰) به تهران رسیدم. تا این زمان بقیه را در تهران دستگیر کرده بودند و من هم لو رفته بودم که قرار است به تهران بروم. مهماندار هواپیما و پلیس بندرعباس هم قضایا را گزارش کرده بودند. سرانجام از تهران خواسته بودند که من را بفرستند. تا این زمان من خودم لو رفته بودم اما کسی از موضوع چمدان و محتویات آن خبر نداشت. وقتی وارد اوین شدم چمدان را از من گرفتند و بعد بردند بازجویی و اینکه تو کجا بودی و در چه زمان عضوگیری شدی و در بیروت و فلسطین چه میکردی؟ جوابهای من هم در چارچوب محملهایی بود که ساخته بودیم یا خودم بهعقلم میرسید. بعد هم خیلی از بچهها را با من روبهرو کردند که بجز برخی مثل محمود عسگریزاده بقیه را نمیشناختم.
یک شب ناگهانی من را صدا زدند و بهمحض اینکه روی صندلی نشستم شروع کردند بهزدن و بهقول خودشان فوتبال کردن. یکی با لگد میزد و بهدیگری پاس میداد و آن دیگری بر زمین میکوبید. من پرسیدم موضوع چیست؟ بازجو (کمالی) گفت: فلان فلان شده میخواستی همه ما را بکشی... میخواستی چه کار کنی؟
گفتم من توی زندان چه جوری میخواستم شما را بکشم؟ بعد یه هو چمدان را باز کرد بهمن نشان داد. دیدم محتویات جاسازی شده در چمدان، در فضای گرم روغن پس داده و چمدان از زیر و بدنه چرب شده و توجه آنها را جلب کرده بود. جاسازی را هم باز کرده بودند و سلاح و مواد را وسط اتاق گذاشته بودند. کمالی باز هم نعره میکشید که تو میخواستی مرا بکشی این چمدان زیر پای من بود و اگر من بهآن شلیک میکردم این مواد منفجر میشد و اینجا با همه همکاران کشته میشدیم....
بعد از توپ فوتبال و مشت و لگدهای بعدی مدتی گذشت و من را بهاتاق دیگری بردند. آنجا فهمیدم که برادران خودمان را صدا کردهاند. کمالی دوباره داد و فریادش را شروع کرد. راستش قبل از اینکه من حرفی بزنم گیج شده بودم که چی باید بگویم. وقتی جلوی این جمع کمالی دوباره جیغ و دادش را شروع کرد، برادر مسعود گفت اینکه اصلاً خبر نداشته در این کیف چی بوده. این را در بیروت به او دادهاند تا به تهران بیاورد و بهمابدهد. خودش که اصلاً اطلاع نداشته توی این چمدان جاسازی و این چیزها را دارد والا چرا باید آن را با خودش توی زندان شهربانی و ساواک بیاورد، اگر خبر داشت یک طوری از سرش باز میکرد و لازم نبود با خودش بیاورد. وقتی برادر این حرف را زد من خط گرفتم و توی بازجویی همین را چسبیدم و گفتم که من هیچ خبر نداشتم و تا آخر هم روی همین ایستادم. آن زمان مسئولان بالاتر همه کارها را بهعهده میگرفتند تا پرونده بقیه را سبک کنند.
این بود داستان چمدان «سحرآمیز»!
قسمت اول مقاله:
بازیافت یک مردار پس از نیم قرن - درباره یاوهها و مجعولات بهمن بازرگانی و اطلاعات آخوندی