بر اساس داستان زندگی مجاهد شهید بهمن موسیپور
پدر روی تشکچهاش نشسته بود و از پنجره حیاط را نگاه میکرد. دخترش کنار حوض با شلنگ حیاط را آبپاشی میکرد. سارا نوه کوچکش در گوشهٴ اتاق مدادرنگیها را جلویش ریخته و مشغول نقاشی بود.
صدای رادیو در اتاق میپیچید: «آزاد کردن ماهیهای کوچک نماد احترام به زندگی است. روز دوشنبه، هزاران قطعه ماهی کوچک قرمز، سفید و خاکستری به طبیعت بازگردانده شدند».
چشمان پدر از روی شاخههای شستهٴ درخت سیب، به تنگ بلور روی پنجره چرخید. ماهی کوچک قرمزرنگ، دهانش را به دیوارهٴ تنگ نزدیک کرده و با حرکات پیاپی لبهایش باز و بسته میکرد. بالههای بیرنگ بزرگ از بغلها و دمش به آرامی در آب موج برمیداشت. پدر همانطورکه به پیچ و تاب بالهای ماهی خیره شده بود با خود فکر کرد:
«با این بالها، اگه اسیر آب نبود میتونست براحتی پرواز کنه».
حرکات معصومانه دهان ماهی دوباره پدر را به خود کشید. لبهای بیرنگ ماهی در سکوت مرتب باز و بسته میشد. پدر دوباره به فکر فرو رفت: «شاید میخواد حرف بزنه! اگه صدایی داشت شاید خیلی حرفها میزد».
سارا کوچولو مداد آبی رنگی را از جعبه بیرون کشید و به نقاشیاش ادامه داد.
صدای گویندهٴ رادیو دوباره توجه پدر را جلب کرد:
«دوستداران حیات گیاهان و جانداران، ماهـیهـای کوچکی را که سیزده روز در قفسهای بلورین زندانی بودند، به خنکای دلچـسـب آبحوضها و دریاچهها و رودخانهها سپردند!».
با طنین واژههای «قفس» و «زندانی» ناگهان سیمای بهمن پیش چشمان پدر مجسم شد. آخرین ملاقاتش با بهمن بیادش آمد. بهمن از آنسوی شیشهٴ قطور سالن ملاقات میکوشید صدایش را به او برساند. پاسداران او را کشان کشان میبردند. دهان بهمن مرتباً باز و بسته میشد. چشمان پدر دوباره به دهان ماهی توی تنگ دوخته شد. ماهی صاف توی چشمان پدر نگاه میکرد و دهانش را باز و بسته میکرد. چه میخواهد بگوید؟
سارا کوچولو پایش را از زیر تنهاش آزاد کرد و دستش را زیر چانهاش گذاشت و دوباره به نقاشی مشغول شد.
صدای رادیو همانطور در اتاق میپیچید: «به دنبال فراخوان به بازگرداندن ماهیهای سفره هفتسین به طبیعت پس از پایـان ایـام نوروز، از بعدازظهر روز دوشنبه بسیاری از شهروندان تهـرانـی در حالی که کیسهها و ظرف و تنگهای آبی به دست داشتند که دو یا سـه مـاهـی کوچک در آن شنا میکردند به پارکها رفتند و مـاهـیهـای کـوچـک را در آب آزاد کردند».
ماهی تنگ بلور ناگهان چرخی زد و در چند نقطهٴ تنگ سرش را به دیوار شیشهای نزدیک کرد. از هیچ طرف راهی نبود. همه جا سرش به دیوار شیشهای خورد و به سمت سطح آب آمد. از آنطرف هم راهی نبود. برگشت و دوباره به پدر خیره شد. با چشمان معصومش انگار با پدر حرف میزد.
خبرنگار رادیو با یک نفر مصاحبه میکرد که میگفت:
«ما همه ماهی هامونو تو کیسههای آب کردیم دادیم دست بچهها بعد رفتیم کنار سد کرج، بچهها ماهیها رو توی آب آزاد کردند».
سارا کوچولو گفت: بابا بزرگ! منم الآن یه ماهی میکشم! بعد دفترش را ورق زد و شروع به کشیدن نقاشی تازهیی کرد.
پدر دوباره به یاد بهمن افتاد. همانطور که بهصورت و دهان ماهی خیره شده بود چهرهٴ بهمن را میدید. بعد آرام آرام چهرهٴ بهمن محو شد و صورت خشن حاج ناصر حزباللهی محلهشان جلوی چشمش آمد. آن روز را بهخاطر آورد که حاج ناصر، در زد و در حالیکه نیشخند سردی به لب داشت، بدون اینکه حرفی بزند ساکی را جلوی چشمان پدر گرفت. پدر همانطور منتظر مانده بود که خود حاج ناصر حرفی بزند. ولی او با همان نیشخند سرد به ساک و به پدر نگاه کرده بود تا شیون مادر از پشت سر پدر بلند شدهبود:
«وای خدا کشتنش! بهمنمو کشتنش! دیدی؟ گفتم آخرش بهمنو میکشن! چرا کشتیش؟ چراکشتیش؟ مگه اون چه گناهی کرده بود؟ این همه سال تو زندان و زیر شکنجه نیگرش داشتی!... . آخرش ساکشو برام میارین که دل منو بسوزونین؟ اون ساکو همین دو ماه پیش خودم براش بردم».
شیونهای مادر که ضعف کرده و کف حیاط افتاده بود هنوز در گوش پدر میپیچید و او همانطور به ماهی نگاه میکرد. ماهی هم توی چشمان پدر زل زده بود. انگار میپرسید: «تا کی من توی این تنگ باید بمونم؟»
لبهای پدر به آرامی به حرکت درآمد:
«9سال هم که بمونی تازه میشه اندازه بهمن من! 9سال! از اون سالی که توی آبادان گرفتنش، تا وقتی توی قتلعاما کشتنش. تازه قفس تو شیشهایه. قفس بهمن سیمانی بود. آهنی بود. از سال58 تا 67. بعد هم که بردنش! توی هیچ رودخونهای آزادش نکردند. چرا! چرا! انداختنش توی رودخونه آدما بردنش! رودخونه بچههای مردم که به اون سالن تاریک و خفه ختم میشد. بعد هم میرسید به ردیف طنابا».
ماهی همانطور به دهان پدرنگاه میکرد. انگار داشت به داستان بهمن گوش میداد.
سارا کوچولو هم که نیمی از پیکر یک ماهی را کشیده بود، مدادش روی کاغذ مانده بود و مات و مبهوت به دهان پدر گوش میداد.
موزیک آرام رادیو با صدای گوینده جایگزین شد که میگفت:
«در پارک ملت میز کوچکی برای نقاشی کودکان تعبیه شده و کودکان در مسابـقـه نقاشی که بهمناسبت آزادسازی ماهیهای کوچـک بـرگـزار شـده بـود شـرکـت میکردند. کودکان، ماهیهـایـی بـا رنـگهـای مختلف، و همچنین ماهـیهـایـی روی چمنها و بر شاخ و برگ درختان نقاشی کرده بودند. ... .
مراسم آزادسازی ماهیهای سفره هفتسین یک فعالیت نـمـادیـن اسـت بـا ایـن هدف که هیچ ماهی کوچکی در تنگهای بلور از بین نرود، و بچهها مرگ ماهیها را در تنگهای بلور نبینند»
پدر بلند شد با عصبانیت رادیو را بست. و آمد جلوی پنجره، دیگر نمیخواست به تنگ ماهی نگاه کند. با دست اشکی را که پهنه گونهاش را خیس کرد، پاک کرد. باز چشمش به ماهی افتاد که به سطح آب نوک میزد و دهانش را باز و بسته میکرد. در همین حال سارا کوچولو از جایش بلند شد و دست پدر را کشید و کاغذ نقاشیاش را به او نشان داد:
«بابابزرگ! منو هم ببر تا توی مسابقه نقاشی شرکت کنم. ببین! منم یه ماهی کشیدم. ببین!»
روی کاغذ با خطوط کودکانه، ماهی قرمزی کشیده بود که با یک طناب بدار کشیده شدهبود.
پدر سارا کوچولو را درآغوش کشید و بوسید.
سارا کوچولو سرش را روی شانه پدر گذاشت. پدر همانطور که جلوی پنجره ایستاده بود با صدای بغض کرده گفت:
«نه سارا جون! یه ماهی نکش! نه! یه رودخونه ماهی بکش که داره میره که به دریا برسه! توی یه دریایی که توفانه هی موجاش میره بالا میاد پایین! اونوقت تختهپارههای کشتی این آدمکشا رو میکوبه به هم و خورد و خمیر میکنه. بهمن من نهنگ اون دریاس».
پدر روی تشکچهاش نشسته بود و از پنجره حیاط را نگاه میکرد. دخترش کنار حوض با شلنگ حیاط را آبپاشی میکرد. سارا نوه کوچکش در گوشهٴ اتاق مدادرنگیها را جلویش ریخته و مشغول نقاشی بود.
صدای رادیو در اتاق میپیچید: «آزاد کردن ماهیهای کوچک نماد احترام به زندگی است. روز دوشنبه، هزاران قطعه ماهی کوچک قرمز، سفید و خاکستری به طبیعت بازگردانده شدند».
چشمان پدر از روی شاخههای شستهٴ درخت سیب، به تنگ بلور روی پنجره چرخید. ماهی کوچک قرمزرنگ، دهانش را به دیوارهٴ تنگ نزدیک کرده و با حرکات پیاپی لبهایش باز و بسته میکرد. بالههای بیرنگ بزرگ از بغلها و دمش به آرامی در آب موج برمیداشت. پدر همانطورکه به پیچ و تاب بالهای ماهی خیره شده بود با خود فکر کرد:
«با این بالها، اگه اسیر آب نبود میتونست براحتی پرواز کنه».
حرکات معصومانه دهان ماهی دوباره پدر را به خود کشید. لبهای بیرنگ ماهی در سکوت مرتب باز و بسته میشد. پدر دوباره به فکر فرو رفت: «شاید میخواد حرف بزنه! اگه صدایی داشت شاید خیلی حرفها میزد».
سارا کوچولو مداد آبی رنگی را از جعبه بیرون کشید و به نقاشیاش ادامه داد.
صدای گویندهٴ رادیو دوباره توجه پدر را جلب کرد:
«دوستداران حیات گیاهان و جانداران، ماهـیهـای کوچکی را که سیزده روز در قفسهای بلورین زندانی بودند، به خنکای دلچـسـب آبحوضها و دریاچهها و رودخانهها سپردند!».
با طنین واژههای «قفس» و «زندانی» ناگهان سیمای بهمن پیش چشمان پدر مجسم شد. آخرین ملاقاتش با بهمن بیادش آمد. بهمن از آنسوی شیشهٴ قطور سالن ملاقات میکوشید صدایش را به او برساند. پاسداران او را کشان کشان میبردند. دهان بهمن مرتباً باز و بسته میشد. چشمان پدر دوباره به دهان ماهی توی تنگ دوخته شد. ماهی صاف توی چشمان پدر نگاه میکرد و دهانش را باز و بسته میکرد. چه میخواهد بگوید؟
سارا کوچولو پایش را از زیر تنهاش آزاد کرد و دستش را زیر چانهاش گذاشت و دوباره به نقاشی مشغول شد.
صدای رادیو همانطور در اتاق میپیچید: «به دنبال فراخوان به بازگرداندن ماهیهای سفره هفتسین به طبیعت پس از پایـان ایـام نوروز، از بعدازظهر روز دوشنبه بسیاری از شهروندان تهـرانـی در حالی که کیسهها و ظرف و تنگهای آبی به دست داشتند که دو یا سـه مـاهـی کوچک در آن شنا میکردند به پارکها رفتند و مـاهـیهـای کـوچـک را در آب آزاد کردند».
ماهی تنگ بلور ناگهان چرخی زد و در چند نقطهٴ تنگ سرش را به دیوار شیشهای نزدیک کرد. از هیچ طرف راهی نبود. همه جا سرش به دیوار شیشهای خورد و به سمت سطح آب آمد. از آنطرف هم راهی نبود. برگشت و دوباره به پدر خیره شد. با چشمان معصومش انگار با پدر حرف میزد.
خبرنگار رادیو با یک نفر مصاحبه میکرد که میگفت:
«ما همه ماهی هامونو تو کیسههای آب کردیم دادیم دست بچهها بعد رفتیم کنار سد کرج، بچهها ماهیها رو توی آب آزاد کردند».
سارا کوچولو گفت: بابا بزرگ! منم الآن یه ماهی میکشم! بعد دفترش را ورق زد و شروع به کشیدن نقاشی تازهیی کرد.
پدر دوباره به یاد بهمن افتاد. همانطور که بهصورت و دهان ماهی خیره شده بود چهرهٴ بهمن را میدید. بعد آرام آرام چهرهٴ بهمن محو شد و صورت خشن حاج ناصر حزباللهی محلهشان جلوی چشمش آمد. آن روز را بهخاطر آورد که حاج ناصر، در زد و در حالیکه نیشخند سردی به لب داشت، بدون اینکه حرفی بزند ساکی را جلوی چشمان پدر گرفت. پدر همانطور منتظر مانده بود که خود حاج ناصر حرفی بزند. ولی او با همان نیشخند سرد به ساک و به پدر نگاه کرده بود تا شیون مادر از پشت سر پدر بلند شدهبود:
«وای خدا کشتنش! بهمنمو کشتنش! دیدی؟ گفتم آخرش بهمنو میکشن! چرا کشتیش؟ چراکشتیش؟ مگه اون چه گناهی کرده بود؟ این همه سال تو زندان و زیر شکنجه نیگرش داشتی!... . آخرش ساکشو برام میارین که دل منو بسوزونین؟ اون ساکو همین دو ماه پیش خودم براش بردم».
شیونهای مادر که ضعف کرده و کف حیاط افتاده بود هنوز در گوش پدر میپیچید و او همانطور به ماهی نگاه میکرد. ماهی هم توی چشمان پدر زل زده بود. انگار میپرسید: «تا کی من توی این تنگ باید بمونم؟»
لبهای پدر به آرامی به حرکت درآمد:
«9سال هم که بمونی تازه میشه اندازه بهمن من! 9سال! از اون سالی که توی آبادان گرفتنش، تا وقتی توی قتلعاما کشتنش. تازه قفس تو شیشهایه. قفس بهمن سیمانی بود. آهنی بود. از سال58 تا 67. بعد هم که بردنش! توی هیچ رودخونهای آزادش نکردند. چرا! چرا! انداختنش توی رودخونه آدما بردنش! رودخونه بچههای مردم که به اون سالن تاریک و خفه ختم میشد. بعد هم میرسید به ردیف طنابا».
ماهی همانطور به دهان پدرنگاه میکرد. انگار داشت به داستان بهمن گوش میداد.
سارا کوچولو هم که نیمی از پیکر یک ماهی را کشیده بود، مدادش روی کاغذ مانده بود و مات و مبهوت به دهان پدر گوش میداد.
موزیک آرام رادیو با صدای گوینده جایگزین شد که میگفت:
«در پارک ملت میز کوچکی برای نقاشی کودکان تعبیه شده و کودکان در مسابـقـه نقاشی که بهمناسبت آزادسازی ماهیهای کوچـک بـرگـزار شـده بـود شـرکـت میکردند. کودکان، ماهیهـایـی بـا رنـگهـای مختلف، و همچنین ماهـیهـایـی روی چمنها و بر شاخ و برگ درختان نقاشی کرده بودند. ... .
مراسم آزادسازی ماهیهای سفره هفتسین یک فعالیت نـمـادیـن اسـت بـا ایـن هدف که هیچ ماهی کوچکی در تنگهای بلور از بین نرود، و بچهها مرگ ماهیها را در تنگهای بلور نبینند»
پدر بلند شد با عصبانیت رادیو را بست. و آمد جلوی پنجره، دیگر نمیخواست به تنگ ماهی نگاه کند. با دست اشکی را که پهنه گونهاش را خیس کرد، پاک کرد. باز چشمش به ماهی افتاد که به سطح آب نوک میزد و دهانش را باز و بسته میکرد. در همین حال سارا کوچولو از جایش بلند شد و دست پدر را کشید و کاغذ نقاشیاش را به او نشان داد:
«بابابزرگ! منو هم ببر تا توی مسابقه نقاشی شرکت کنم. ببین! منم یه ماهی کشیدم. ببین!»
روی کاغذ با خطوط کودکانه، ماهی قرمزی کشیده بود که با یک طناب بدار کشیده شدهبود.
پدر سارا کوچولو را درآغوش کشید و بوسید.
سارا کوچولو سرش را روی شانه پدر گذاشت. پدر همانطور که جلوی پنجره ایستاده بود با صدای بغض کرده گفت:
«نه سارا جون! یه ماهی نکش! نه! یه رودخونه ماهی بکش که داره میره که به دریا برسه! توی یه دریایی که توفانه هی موجاش میره بالا میاد پایین! اونوقت تختهپارههای کشتی این آدمکشا رو میکوبه به هم و خورد و خمیر میکنه. بهمن من نهنگ اون دریاس».