«سالهاست الهههای یادتان را
کوه و سرو و بوتههای علف
به نیایش ایستادهاند...»
در نظارهٴ راهیانی که جامه «فروغ جاویدان» را به بر کردند...
*** ***
شب. هیبت سکوت. صفیر صدا. شب با ماه ریخته بود روی درهها، روی تنگه و دشت.
روی یال بودم. از اول شب تا الآن، دو ساعت شلیک بود و انفجار. خسته بودم. پشت دادم به تخته سنگی. دنبال صداها میگشتم. سردم بود. بادی لای درختچهها با شب میپیچید. آن طرف تنگه، بالای شاخههای کوتاه صنوبرهای کوهی، روی کتفهای افق، ماه داشت سر میخورد پشت تپهها. نیمرخم را از ماه گرفتم.
از صبح همینجا بودم. باید یال را میگرفتیم. قبل از ظهر رسیدیم به خط یال. داشتم دور و برم را میپاییدم. صدایی صدایم کرد. شیب بالای یال ، من را کشید پایین و برد پیش صدا. هوا را پس زدم. رفتم بالای سرش. بهزاد بود. افتاده بود کنار سنگی. سنگ را دور زدم. پاهایش باز و خونی. تندتند نفس میزد. از لای نفسهایش، تکّههای کلماتی از لبانش سر میخوردند و از من بالا میآمدند و خودشان را به گوشم میرساندند: «خشابام رو وردار... خشابام... به سهراب بگو... بگو...»
با یک بغل خشاب رسیدم به جمال. سرم را که برگرداندم؛ دودی سفید و غباری قهوهیی بین من و «امان» بود. سرفهام که قطع شد، سوراخ کوچک و گردی روی پیشانی کلاهخود امان دیدم. اصلاً پلک نمیزد؛ امتداد ثابت نگاهش تا نوک برگهای سوزنی بالای سرم میرفت و آسمان را سوراخ میکرد. ریشوهای 9بدری آنطرف سنگها بودند، ما هم اینطرف. چیزی نگذشت. همهجا ساکت شد.
آن پایین، جادهیی مثل مار، وسط دشت کاسهمانندی خوابیده بود. چند تپه و کوه، دشت را دوره کرده بودند. زنها و مردهایی با آستین سفید، بین ماشینها، گندمزارها و زبانههای آتش پخش بودند. دم غروب که پارههای زردی آفتاب روی یالها و درختچهها میریختند، جتها از بالای تنگه شیرجه زدند. رگبارهای بمب مثل باران روی جاده و دشت باریدند. قارچهای بزرگ دود سیاه و خاکی، لایهلایه باز میشدند و از دشت و تپهها بالا آمدند. زبانههای آتش، گُلهگُله جاده را لیس میکشیدند و پیش میرفتند. در چشم به هم زدنی، غبار بالای کوهها، جتها را بلعید.
اول سکوت آمد، بعد شب. نشسته بودم لبهی یال. قنداق تفنگ روی پیشانی پایم بود و شعلهپوشش کف دستم. زنهای خاکیپوش و آستینسفید، چندتا چندتا آمدند روی یال. کمتر از ساعتی، مردهای خاکیپوش و آستینسفید، چندتا چندتا از یال رفتند پایین. مهتاب خودش را روی سینهکش یالهای دو طرف تنگه پهن کرده بود. دامن سایهها شیب آرام تپههای روبهرو را سیاه میکرد. پچپچ جمال، دستم را گرفت و برد پای تنهی درختی پیش خودش. پشتش به درخت بود، پاهایش کشیده و بیسیم روی پای راستش. در نور ماه که سنگها و زمینِ زیر درختان را هاشور میزد، کارتن کوچکی را نشانم داد: «چند شیشه آب زلال آوردن؛ اینها رو ببر بین بچهها تقسیم کن!»
پشت سرِ نورهای جهندهیی که از لای سنگها و درختها میپریدند، صدای شلیک، ها و انفجارها هم میرسید. کارتن زیر بغلم بود؛ تفنگ دست راستم. دولادولا خودم را رساندم پشت سنگی. یک آبزلال از توی کارتن درآوردم. چند قدم از روی یال رفتم پایینتر. زنی با حالتی جنگی، پشت «بی.کی.سی» دراز کشیده بود. روی پنجههای پاهایم نشستم. قنداق تفنگ را گذاشتم زمین: «خواهر! خواهر! آب آوردم. خواهر!». نگاهی انداختم روی یال و برگشتم. دو قدم رفتم جلوتر: «شما کی هستی؟ خواهر با شمام!». ایستادم. با نوک پا چند ضربهی آرام زدم کف پوتینش. نشسته رفتم جلو. سرم را خم کردم. بردم زیر صورتش. دستة «بی.کی.سی» و لولهاش، خیسیِ چسبندهیی داشت. چانهاش روی سلاح بود و چشمانش بسته. گره روسری، لبش را پوشانده بود. نیمتنهاش روی «بی.کی.سی» بود و خونی. شناختمش: پروین. زنی بالای یالها. نظامیپوش و تفنگ به دست. با خاطرات مدرسه و محله و شهر و زندان و ایران و یاران و آرزویی سمج به سوی آزادی... پروین. با همین اسم کوچک میشناختمش. تا قبل از آمدنمان به این دشتها و یالها، مدتی در یک قسمت بودیم.
از یال که میآمدم بالا، ماه مماس خطالرأس بود. نگاهم را ازش گرفتم...
قصهیی واقعی از شبی بالای تنگهی چهارزبر، مشرف به دشت حسنآباد
س.ع.نسیم.
کوه و سرو و بوتههای علف
به نیایش ایستادهاند...»
در نظارهٴ راهیانی که جامه «فروغ جاویدان» را به بر کردند...
*** ***
شب. هیبت سکوت. صفیر صدا. شب با ماه ریخته بود روی درهها، روی تنگه و دشت.
روی یال بودم. از اول شب تا الآن، دو ساعت شلیک بود و انفجار. خسته بودم. پشت دادم به تخته سنگی. دنبال صداها میگشتم. سردم بود. بادی لای درختچهها با شب میپیچید. آن طرف تنگه، بالای شاخههای کوتاه صنوبرهای کوهی، روی کتفهای افق، ماه داشت سر میخورد پشت تپهها. نیمرخم را از ماه گرفتم.
از صبح همینجا بودم. باید یال را میگرفتیم. قبل از ظهر رسیدیم به خط یال. داشتم دور و برم را میپاییدم. صدایی صدایم کرد. شیب بالای یال ، من را کشید پایین و برد پیش صدا. هوا را پس زدم. رفتم بالای سرش. بهزاد بود. افتاده بود کنار سنگی. سنگ را دور زدم. پاهایش باز و خونی. تندتند نفس میزد. از لای نفسهایش، تکّههای کلماتی از لبانش سر میخوردند و از من بالا میآمدند و خودشان را به گوشم میرساندند: «خشابام رو وردار... خشابام... به سهراب بگو... بگو...»
با یک بغل خشاب رسیدم به جمال. سرم را که برگرداندم؛ دودی سفید و غباری قهوهیی بین من و «امان» بود. سرفهام که قطع شد، سوراخ کوچک و گردی روی پیشانی کلاهخود امان دیدم. اصلاً پلک نمیزد؛ امتداد ثابت نگاهش تا نوک برگهای سوزنی بالای سرم میرفت و آسمان را سوراخ میکرد. ریشوهای 9بدری آنطرف سنگها بودند، ما هم اینطرف. چیزی نگذشت. همهجا ساکت شد.
آن پایین، جادهیی مثل مار، وسط دشت کاسهمانندی خوابیده بود. چند تپه و کوه، دشت را دوره کرده بودند. زنها و مردهایی با آستین سفید، بین ماشینها، گندمزارها و زبانههای آتش پخش بودند. دم غروب که پارههای زردی آفتاب روی یالها و درختچهها میریختند، جتها از بالای تنگه شیرجه زدند. رگبارهای بمب مثل باران روی جاده و دشت باریدند. قارچهای بزرگ دود سیاه و خاکی، لایهلایه باز میشدند و از دشت و تپهها بالا آمدند. زبانههای آتش، گُلهگُله جاده را لیس میکشیدند و پیش میرفتند. در چشم به هم زدنی، غبار بالای کوهها، جتها را بلعید.
اول سکوت آمد، بعد شب. نشسته بودم لبهی یال. قنداق تفنگ روی پیشانی پایم بود و شعلهپوشش کف دستم. زنهای خاکیپوش و آستینسفید، چندتا چندتا آمدند روی یال. کمتر از ساعتی، مردهای خاکیپوش و آستینسفید، چندتا چندتا از یال رفتند پایین. مهتاب خودش را روی سینهکش یالهای دو طرف تنگه پهن کرده بود. دامن سایهها شیب آرام تپههای روبهرو را سیاه میکرد. پچپچ جمال، دستم را گرفت و برد پای تنهی درختی پیش خودش. پشتش به درخت بود، پاهایش کشیده و بیسیم روی پای راستش. در نور ماه که سنگها و زمینِ زیر درختان را هاشور میزد، کارتن کوچکی را نشانم داد: «چند شیشه آب زلال آوردن؛ اینها رو ببر بین بچهها تقسیم کن!»
پشت سرِ نورهای جهندهیی که از لای سنگها و درختها میپریدند، صدای شلیک، ها و انفجارها هم میرسید. کارتن زیر بغلم بود؛ تفنگ دست راستم. دولادولا خودم را رساندم پشت سنگی. یک آبزلال از توی کارتن درآوردم. چند قدم از روی یال رفتم پایینتر. زنی با حالتی جنگی، پشت «بی.کی.سی» دراز کشیده بود. روی پنجههای پاهایم نشستم. قنداق تفنگ را گذاشتم زمین: «خواهر! خواهر! آب آوردم. خواهر!». نگاهی انداختم روی یال و برگشتم. دو قدم رفتم جلوتر: «شما کی هستی؟ خواهر با شمام!». ایستادم. با نوک پا چند ضربهی آرام زدم کف پوتینش. نشسته رفتم جلو. سرم را خم کردم. بردم زیر صورتش. دستة «بی.کی.سی» و لولهاش، خیسیِ چسبندهیی داشت. چانهاش روی سلاح بود و چشمانش بسته. گره روسری، لبش را پوشانده بود. نیمتنهاش روی «بی.کی.سی» بود و خونی. شناختمش: پروین. زنی بالای یالها. نظامیپوش و تفنگ به دست. با خاطرات مدرسه و محله و شهر و زندان و ایران و یاران و آرزویی سمج به سوی آزادی... پروین. با همین اسم کوچک میشناختمش. تا قبل از آمدنمان به این دشتها و یالها، مدتی در یک قسمت بودیم.
از یال که میآمدم بالا، ماه مماس خطالرأس بود. نگاهم را ازش گرفتم...
قصهیی واقعی از شبی بالای تنگهی چهارزبر، مشرف به دشت حسنآباد
س.ع.نسیم.