... تمام زندانیانی که در آن دوران در زندان بودهاند، نقل میکنند که دژخیم از شهادت «اشرف و موسی» چه جشنها که نگرفت، چه عربدهها که نکشید و چه کیسهها که ندوخت. ضربه البته تلخ بود. اغلب کسانی که در آن زمان زندان بودند، تعریف میکنند که وقتی خبر را شنیدند اول باورشان نشد. در گزارشی آمده است:
«بعد که دیدیم از واقعیت نمیتوان گریخت بغضهایمان را بلعیدیم تا دشمن از اشکهایمان به شادی ننشیند. آن شب تا صبح هر کس بیصدا در زیر پتو بغضهایش را بارید. بعدها شنیدم که دشمن اجساد شهیدان را به اوین آورده و زندانیان را به دیدن آنان برده بود. در اوج رذالت، از آنان خواست به اجساد شهیدان توهین کنند».
در یکی از بندهای اوین، زندانیان را از سلولها بیرون آورده و بالای سر اشرف و موسی میبرند. از آنان میخواهند که به اجساد شهیدان توهین کنند. اما آنان در مقابل شهیدان ادای احترام میکنند و شروع به فرستادن صلوات میکنند. عدهیی هم موقع دیدن اجساد اشرف و موسی شروع به خواندن سرود میکنند. یکی از مادران سالخورده، موقعی که بالای سر موسی و اشرف میرسد، با صدای بلند و غرایی قرآن میخواند. مادر دلاور دیگری از بالای سر شهیدان تا داخل سلول زیارت عاشورا و زیارت وارث را میخواند و میگوید: «اینها در عداد شهیدان عاشورا هستند».
یک خواهر مجاهد دلاورانه صف جمعیت را میشکافد و بهصورت لاجوردی تف میاندازد. همان شب بیش از 150 میلیشیای مجاهد، بهخاطر احترام به پیکرهای شهیدان، در حال خواندن سرود آزادی تیرباران میشوند. مجاهد شهید بیژن کامیاب شریفی، با دیدن پیکر اشرف و موسی خود را به پای آنها انداخته و خاک پای آنان را بوسه میزند. این مجاهد دلاور را همان جا به دستور لاجوردی به رگبار بسته بودند.
یکی از خواهران مجاهد که در آن زمان در اوین اسیر بوده است، در گزارشی از بند خود نوشته است: «شب تلویزیون فیلم درگیری و شهادت اشرف و موسی را نشان داد که منجر به انفجار خشم و کینه درون زندانیان شد. بغضها به خشمی انفجاری تبدیل شده بود، فضای مقاومت آنچنان بالا بود که بیش از همه مزدوران میترسیدند. خائنان جرأت نفس کشیدن نداشتند. جلادان به ناچار دست به قدرتنمایی زدند. از میان زندانیان، کسانی را که بهاصطلاح کم سن و سالتر بودند، انتخاب کردند و در چند نوبت و هر بار بهصورتی بر سر اجساد بردند. یک بار برای ایجاد وحشت بیشتر، جسد تعداد زیادی از تیرباران شدگان را هم کنار آنان قرار دادند. لاجوردی در حالیکه مصطفی را در بغل داشت، با چوب بلندی در دست دیگرش به جسدها توهین میکرد. مدتی بعد اعلام کردند: «همه آماده باشند برای رفتن به حسینیه، حتی بیماران». هیچکس نمیرفت، بسیاری را با فشار و کتک بردند. لاجوردی برایمان شیرینی آورد و گفت: «میخواهیم عبرت بگیرید، دست از مقاومت بردارید». صدای قهرمانانه شیر زنی فضای تمام حسینیه را به هم زد: «خجالت بکشید، دست شاه و شکنجهگران ساواک را از پشت بستهاید. از کودکان هم نمیگذرید و بعد شیرینی هم پخش میکنید؟» لاجوردی عربده کشید: «فکر میکنید از جسد موسی و اشرف هم میگذریم و آنها را در بهشت زهرا خاک میکنیم تا زیارتگاهی برای شما شوند؟ آنها را در چاله دفن میکنیم».
فردا در و دیوار تمام بند پر بود از شعار «مرگ بر خمینی - درود بر رجوی، درود بر اشرف و موسی». در بندهای برادران نیز وضع به همین سیاق بود. در یکی از بندها، زندانیان را با چشمبند به اتاقی میبرند و در آنجا فیلم شهادت اشرف و موسی را نشانشان میدهند. برادری که خود در این بند بوده، گزارش میدهد: «روبهروی ما یک تلویزیون بود که حسنزاده جنایتکار، معاون لاجوردی و مجید قدوسی، از شکنجهگران معروف اوین، در دو طرفش ایستاده بودند و وسط جمعیت 7-8نفر کابل بهدست ایستاده بودند. خبر و فیلم صحنه شهادت اشرف و موسی را پخش کردند و در حالیکه بسیاری از بچهها از خشم لب میجویدند، حسنزاده گفت: «الان سیگار بگیرید و شیرینی هم بعداً ». وقتی شروع کردند به توزیع سیگار، نفرات اول و دوم و سوم سرشان را پایین انداختند و سیگار نگرفتند. اما چهارمین نفر از ردیف اول به سرعت از زمین بلند شد و با شعارهای «مرگ بر خمینی- درود بر رجوی» خودش را به پنجره اتاق کوبید. تمام شیشهها درهم شکست و او با صورتی خونآلود به وسط اتاق افتاد و پاسداران او را از اتاق بیرون بردند. ناگهان یکی دیگر از بچهها به سوی حسینزاده حمله برد و شعار داد: «یا حسین، یا زهرا؛ مرگ بر خمینی- درود بر رجوی». در حالی که با حسینزاده گلاویز شده بود، او را به سمتی کشید که یک میز قرار داشت، در حال شعار دادن سرش را به میز میکوبید. پاسداران چنان سراسیمه شده بودند که در داخل اتاق تیراندازی هوایی کردند و او را از آن جا بیرون بردند. چشمهای ما را هم در حالیکه زیر شلاق گرفته بودند دوباره بستند و به اتاق شکنجه بردند. تا ساعت 4 صبح زدن و شکنجه در اتاقهای مختلف ادامه داشت»...
... پس از چند دقیقه لاجوردی در حالی که پسر بچهیی را در بغل داشت و خیلی شاد و سرحال بود، وارد بهداری خواهران شد. سر و صدای گریهٴ بچه نمیگذاشت صدایی به گوش برسد. از شباهتی که به اشزف و مسعود داشت، فهمیدم مصطفی است. با تمام وجود میخواستم مصطفی را از بغل او بگیرم و در آغوش خود بفشارم، چشمانم پر از اشک شده بود. مصطفی دائماً گریه میکرد و میخواست از بغل لاجوردی پایین بیاید. لاجوردی سعی میکرد مصطفی را در بغل خود نگه دارد و او را سرگرم کند. عکسهای خمینی را به او نشان میداد؛ مصطفی یک لحظه به عکس خمینی نگاه کرد و با زبان بیزبانی انگشت روی عکس خمینی گذاشت و گفت: «تیخه، تیخه». لاجوردی رو به بقیه پاسدارها کرد و گفت: «این بچه را نگاه کنید! او را از حالا ضدانقلاب بار آوردهاند». مصطفی دائماً دلتنگی میکرد. در ضمن دو تا بچه کوچولوی دیگر هم در بهداری بودند که نمیدانم فرزندان کدام یک از شهیدان 19بهمن بودند...
«بعد که دیدیم از واقعیت نمیتوان گریخت بغضهایمان را بلعیدیم تا دشمن از اشکهایمان به شادی ننشیند. آن شب تا صبح هر کس بیصدا در زیر پتو بغضهایش را بارید. بعدها شنیدم که دشمن اجساد شهیدان را به اوین آورده و زندانیان را به دیدن آنان برده بود. در اوج رذالت، از آنان خواست به اجساد شهیدان توهین کنند».
در یکی از بندهای اوین، زندانیان را از سلولها بیرون آورده و بالای سر اشرف و موسی میبرند. از آنان میخواهند که به اجساد شهیدان توهین کنند. اما آنان در مقابل شهیدان ادای احترام میکنند و شروع به فرستادن صلوات میکنند. عدهیی هم موقع دیدن اجساد اشرف و موسی شروع به خواندن سرود میکنند. یکی از مادران سالخورده، موقعی که بالای سر موسی و اشرف میرسد، با صدای بلند و غرایی قرآن میخواند. مادر دلاور دیگری از بالای سر شهیدان تا داخل سلول زیارت عاشورا و زیارت وارث را میخواند و میگوید: «اینها در عداد شهیدان عاشورا هستند».
یک خواهر مجاهد دلاورانه صف جمعیت را میشکافد و بهصورت لاجوردی تف میاندازد. همان شب بیش از 150 میلیشیای مجاهد، بهخاطر احترام به پیکرهای شهیدان، در حال خواندن سرود آزادی تیرباران میشوند. مجاهد شهید بیژن کامیاب شریفی، با دیدن پیکر اشرف و موسی خود را به پای آنها انداخته و خاک پای آنان را بوسه میزند. این مجاهد دلاور را همان جا به دستور لاجوردی به رگبار بسته بودند.
یکی از خواهران مجاهد که در آن زمان در اوین اسیر بوده است، در گزارشی از بند خود نوشته است: «شب تلویزیون فیلم درگیری و شهادت اشرف و موسی را نشان داد که منجر به انفجار خشم و کینه درون زندانیان شد. بغضها به خشمی انفجاری تبدیل شده بود، فضای مقاومت آنچنان بالا بود که بیش از همه مزدوران میترسیدند. خائنان جرأت نفس کشیدن نداشتند. جلادان به ناچار دست به قدرتنمایی زدند. از میان زندانیان، کسانی را که بهاصطلاح کم سن و سالتر بودند، انتخاب کردند و در چند نوبت و هر بار بهصورتی بر سر اجساد بردند. یک بار برای ایجاد وحشت بیشتر، جسد تعداد زیادی از تیرباران شدگان را هم کنار آنان قرار دادند. لاجوردی در حالیکه مصطفی را در بغل داشت، با چوب بلندی در دست دیگرش به جسدها توهین میکرد. مدتی بعد اعلام کردند: «همه آماده باشند برای رفتن به حسینیه، حتی بیماران». هیچکس نمیرفت، بسیاری را با فشار و کتک بردند. لاجوردی برایمان شیرینی آورد و گفت: «میخواهیم عبرت بگیرید، دست از مقاومت بردارید». صدای قهرمانانه شیر زنی فضای تمام حسینیه را به هم زد: «خجالت بکشید، دست شاه و شکنجهگران ساواک را از پشت بستهاید. از کودکان هم نمیگذرید و بعد شیرینی هم پخش میکنید؟» لاجوردی عربده کشید: «فکر میکنید از جسد موسی و اشرف هم میگذریم و آنها را در بهشت زهرا خاک میکنیم تا زیارتگاهی برای شما شوند؟ آنها را در چاله دفن میکنیم».
فردا در و دیوار تمام بند پر بود از شعار «مرگ بر خمینی - درود بر رجوی، درود بر اشرف و موسی». در بندهای برادران نیز وضع به همین سیاق بود. در یکی از بندها، زندانیان را با چشمبند به اتاقی میبرند و در آنجا فیلم شهادت اشرف و موسی را نشانشان میدهند. برادری که خود در این بند بوده، گزارش میدهد: «روبهروی ما یک تلویزیون بود که حسنزاده جنایتکار، معاون لاجوردی و مجید قدوسی، از شکنجهگران معروف اوین، در دو طرفش ایستاده بودند و وسط جمعیت 7-8نفر کابل بهدست ایستاده بودند. خبر و فیلم صحنه شهادت اشرف و موسی را پخش کردند و در حالیکه بسیاری از بچهها از خشم لب میجویدند، حسنزاده گفت: «الان سیگار بگیرید و شیرینی هم بعداً ». وقتی شروع کردند به توزیع سیگار، نفرات اول و دوم و سوم سرشان را پایین انداختند و سیگار نگرفتند. اما چهارمین نفر از ردیف اول به سرعت از زمین بلند شد و با شعارهای «مرگ بر خمینی- درود بر رجوی» خودش را به پنجره اتاق کوبید. تمام شیشهها درهم شکست و او با صورتی خونآلود به وسط اتاق افتاد و پاسداران او را از اتاق بیرون بردند. ناگهان یکی دیگر از بچهها به سوی حسینزاده حمله برد و شعار داد: «یا حسین، یا زهرا؛ مرگ بر خمینی- درود بر رجوی». در حالی که با حسینزاده گلاویز شده بود، او را به سمتی کشید که یک میز قرار داشت، در حال شعار دادن سرش را به میز میکوبید. پاسداران چنان سراسیمه شده بودند که در داخل اتاق تیراندازی هوایی کردند و او را از آن جا بیرون بردند. چشمهای ما را هم در حالیکه زیر شلاق گرفته بودند دوباره بستند و به اتاق شکنجه بردند. تا ساعت 4 صبح زدن و شکنجه در اتاقهای مختلف ادامه داشت»...
... پس از چند دقیقه لاجوردی در حالی که پسر بچهیی را در بغل داشت و خیلی شاد و سرحال بود، وارد بهداری خواهران شد. سر و صدای گریهٴ بچه نمیگذاشت صدایی به گوش برسد. از شباهتی که به اشزف و مسعود داشت، فهمیدم مصطفی است. با تمام وجود میخواستم مصطفی را از بغل او بگیرم و در آغوش خود بفشارم، چشمانم پر از اشک شده بود. مصطفی دائماً گریه میکرد و میخواست از بغل لاجوردی پایین بیاید. لاجوردی سعی میکرد مصطفی را در بغل خود نگه دارد و او را سرگرم کند. عکسهای خمینی را به او نشان میداد؛ مصطفی یک لحظه به عکس خمینی نگاه کرد و با زبان بیزبانی انگشت روی عکس خمینی گذاشت و گفت: «تیخه، تیخه». لاجوردی رو به بقیه پاسدارها کرد و گفت: «این بچه را نگاه کنید! او را از حالا ضدانقلاب بار آوردهاند». مصطفی دائماً دلتنگی میکرد. در ضمن دو تا بچه کوچولوی دیگر هم در بهداری بودند که نمیدانم فرزندان کدام یک از شهیدان 19بهمن بودند...