728 x 90

ادبیات و فرهنگ,

یک زندگی بدون قافیه ـ بخش هفتم

-

دوستان! تا کنون شش بخش از این داستان دنباله‌دار را خوانده‌اید. موضوع این منظومه، وقایع دهه‌ی پنجاه تا آستانه‌ی انقلاب 57 است که از خلال لحظات زندگی یک جوان دانشجو در آن سالها بیان می‌شود. در این روایت، آرزوها، سطح فکر، علائق، مشغولیات، و میزان آگاهی سیاسی و اجتماعی و انگیز‌ه‌ی یک جوان دانشجو که پا به میدان مبارزات دانشجویی می‌گذارد به تصویری شاعرانه کشیده می‌شود. این مجموعه بخش بخش در پنجره درج می‌شود. بخش هفتم این مجموعه پیش روی شماست.

م. شوق


(40)
مزمزه می‌کنی تو در مغزت
آنچه را خوانده‌ای به روزنامه
یک دفاعیه بود از زندان
از کسی که به دادگاهش گفت:
«یک مسلسل اگر به من بدهید
خالی‌اش می‌کنم همین لحظه
رو به این دادگاه و دادستان»!
یک نفر متهم که چندی بعد
تیرک از خون سرخ او شد رنگ
خون تو سرخ‌تر ز خون اوست؟
 
باورش می‌کنی؟ شعاری نیست؟ :
گفته از تیرگی سلولش
که درین سالهای تیره و تار
«ما ازین ساحل سکوت و ثبات
از دل موج‌های آرامش
که ز دریا رسد به این ساحل
دکلی را به چشم می‌بینیم
دکل فتح انقلاب و خروش»
و سقوط نظام و
                    آزادی... ... !
 
باورش صخره‌یی‌ست، خیلی سخت
با کدامین سپاه و لشکر و فوج؟
سطح شهر از «سکوت سرشار است»
هر کسی فکر کار خود دارد
انقلابی‌ست یا خرابکار است؟
واژه‌ی هیس هیس بسیار است
از کجا این طلسم باز شود؟
که در این سرزمین یاس آلود
فوج مردم به هم برآرد موج
با خروش تفنگ و... آخ... ای کاش... .

(41)
همه یک رنگ و همنفس بودید
با سرود و ترانه‌ها در کوه
جمع شورشگران دانشجو
تو هوادار هر که هستی باش
من که سمپات هر کسی هستم
تو مسلمانی و مجاهد دوست
این مهم نیست! تو فدایی باش
مهم آن قبضه است و آن ماشه
مهم آن دست بی‌هراس و دلیر... ...
 
لیک یک روز یک خبر. یک زخم
یک تلاشی، خیانت و کشتار
خنده‌ی زشت مرد ساواکی
صحنه‌ی خائنی که در تلویزیون،
ضربه و باز جشن فتح و ظفر
 
زیر و رو می‌شود هر آنچه که هست
دوستیها شده جداییها
با خبرها که آمد از زندان
چه خبرها که رفت تا ایران
پیشتازان صحنه‌ی پیکار
خنجری خورده‌اند از داخل
کودتا کرده‌اند یک عده
آیه را کنده‌اند از سر آرم
کمونیست گشته‌اند پنهانی!
هر که را که نکرده است قبول
قصه تلخ است... . هیچ می‌دانی؟
شاه شاد است و شاد ساواکش
تیزتر گشته تیغ ناپاکش
چه کس این قصه را کند محکوم
گم شده چهر خائن و مظلوم

(42)
حالا دگر کو فکر مامان؟
یک کم سیاسی‌تر شدی تو
برگشته‌ای دکتر شوی باز
با یک سفارش:
            «کم شلوغ کن!
هر ماه یک کارت موقت... . !
نقض سفارش یعنی اخراج!»
برگشته‌ای و باز روپوش
بیمار و دندان، همکلاسی
...
 
اما خبرها باز آرامش ندارند
یک اتفاقاتی‌ست در دور و بر تو
قاطی‌ست این افکار در مغز سر تو
من چیستم؟ من یک مسلمان مبارز؟
یا دکتری و شغل و درس و کار و مدرک؟
و باز می‌چرخی تو سرگردان به هر بحث

(43)
هیچ کس نیست تا به تو گوید:
«کی تو باید کمی بیندیشی
پوچ و خالیست این هویت تو
این همه هی کتاب می‌خوانی
از ژئوپولیتیک گرسُنگی
تا به اشعار دینی اقبال
تا به افکار برتراند راسل
تا به نهج‌البلاغه و قرآن
صدر و آن اقتصادنا، ... . خواندی؟
سمت و سویی ندارد این خواندن
چارچوبی ندارد این ذهنت
خوش به اینی که هی شلوغ کنی
آبگوشتی و نان بربری‌یی
توی یک کافه‌ای که کارگری‌ست
می‌خوری شاد و می‌شوی ارضا
هدفت چیست؟ کار و بارت چیست؟
انسجامی نداری اصلاً تو»
هیچ کس نیست تا که بنشاند
و بگوید چه‌کاره‌ای داداش؟
 
یک کمی فکر کن که دینت چیست
ای مسلمان نمای خودبخودی!
این وسط تو چه‌کاره‌ای آیا؟»
هی به این سوی می‌روی بی‌سمت
هی به آن کوه می‌روی بی‌سوی... ...

(44)
در چارراه سیروس، نزدیک سبزه میدان
مردم به‌کار مشغول، تو در سر قراری
با پاکتی ز انگور اصغر به سویت آمد
امروز روز خاصی‌ست، یک کم هراس داری
آمدشد و ترافیک، تاکسی، چراغ قرمز
حمال و چند کارتن، یک بچه می‌دهد هل
هر کس به فکر خویش است تو اهل قورمه سبزی
هنگام بازجویی، شاید به خود بلرزی
این کار پر خطر را، وقتی قبول کردی
پیش خودت بریدی هر چیز پیش آمد... .
                                        بگذار تا بیاید... .
مشغول کن خودت را با روزنامه‌ی روز
در آنسوی خیابان، مهدی علامتی داد
رفتی به سوی او با یک حالت طبیعی
ـ چند است ساعت آقا؟
ـ مانده ست ده دقیقه!
این قلب کشور توست، این‌جا جنوب تهران
بازار گرم کار است، هر کس سرش به خویش است
جز تو و این رفیقان، راستی چرا فقط ما؟
... .
ناگاه زد به دستت ازپشت سر: ... بیایید!
انگور دست اصغر در توی جوی افتاد
رفتی تو همره او، مهدی شعار را داد
فریاد خشمگینی در گوش پاسبان رفت:
«'ای مردمان بدانید، شاه شما جلاد است
از قحطی و گرانی، ملت به تنگ آمده' »
با نعره پیش رفتید همراه هم، هم آواز
یک جمع غیرمعقول، یک دسته‌ی برانداز
مردم،
    نگاه.
        مردم،
مردم،
    سکوت، 
            مردم.
گویی ز ساعت شهر، وقت و دقیقه شد گم
بهت پیاده رو را، یک لحظه دیدی آن‌روز
بین شعارهاتان، نام کسی بد از قم
او را نمی‌شناسی، اما شعار دادی!:
درود بر خمینی، !
 
در «کاست» ی که یک روز
در خانه‌ای شنیدی
با پچّ و پچّ مخفی، او اعتراض می‌کرد
«کاپیتولاسیون خطاست...
تبعیض هست در آن»
 
گفتند او خمینی ست
بی هیچ چیز دیگر، حالا تو اسم او را
در آن شعار گفتی
بی هیچ درک بیشتر
بی هیچ فکر بیشتر
این، سطح فکر جاری‌ست:
                        «حتماً که ضدشاه است»
فریاد می‌کشیدی
از عمق سینه با خشم
اما شناخت چی شد؟ او کیست؟ او چه کرده؟
این فکرها اضافی‌ست
حس و شعار کافی‌ست
هرگز سؤال نکردی
 
یک چند تا اتوبوس، گویا که مال ارتش
باید که سنگ برداشت، بر شیشه‌ی اتوبوس
تا چارراه بعدی
خواهیم رفت با شور، تهدید، دستگیری‌ست

(45)
یک صف به سوی قله روان است روی برف
یک جمعه باز موج سرود و شعار و حرف
از پنج صبح حرکت کرده‌اید و حال
شهر است زیر پای و قدمهات روی یال
افتاده‌ای جلو و دلت خوش که سی نفر
تکرار می‌کنند آنچه تو آواز می‌کنی
شعر تو چیست هر چه که آمد خوش‌آمده
فکر تو چیست، ملغمه‌ی خوانده‌های تو
دانسته‌های درهمی ز پراکنده‌های تو
یک گوشه‌اش ز فکر مکتب اسلام آمده
اندیشه‌های تازه‌ی یک دیدگاه نو
فکری که داده به تو یک نگاه نو
اما شلوغ و درهم و بی‌عمق‌و پایه‌است
از هر چمن گلی‌ست ز اندیشه‌ای رقیق
ناخوانده مارکس را شده‌ای رد ز مارکسیسم
با درک سطحی تاریخ و هر چه ایسم
یک مشت حرف انقلابی و یک حس شورشی
آمیخته به یک پز شور مبارزه
 
و دختر و پسر همه در صف روانه‌اند
تو رهنما و جلودار این صفی
تا ظهر روی قله رسیدن و خستگی
و دستها به گردن یکدیگر و سرود
از اوج قله شهر پر از دود اختناق
در زیر پا نفسش بند آمده
گویی که شوخی است همه چیز زندگی... ..

(46)
خبر آمد شریعتی هم رفت
ناگهان گریه‌ات گرفت از درد
و طنین صدای او در گوش
گوییا یک صدای گسترده‌ست
بوی یک حرف نو از آن به‌مشام
تو از این حرف او زدی بیرون
یک‌کم از دین خانه‌ی پدری
با کتابی که متهم می‌کرد
پدر و مادر تو را با شور
راه بی‌سمت و سو به سوی ثواب
و دعاهای بخشش و غفران
و تو عاشق شدی به دینی نو
که نه مانند دین مادری است
و نه مانند دین آخوندی
با طنین صدای معصومش
اشکها در اتاق خالی کوی
هق‌هق‌ات بهر چهره‌ی مردی
که ندیدی و دوستش داری
و صدایش چه دوست داشتنی...

(47)
موجی از غم گرفته مسجد را
و همه منتظر برای خروش
روی منبر در احتیاط، کسی
حرفها می‌زند به رمز و هراس
تا ز یادآوران کند یک یاد
ناگهان گریه و خروش و شعار
گوییا بغض جمعیت ترکید
و شعاری که تا خیابان رفت
اولین گازهای اشک‌آور
و تو با حال بد در آن گوشه
ارگ تهران و موج درگیری
گاردها هول گشته تا چه کنند
شل شده بند اختناق و سکوت
می شود هی به راه افتاد و
کشته شد گاه گاه با تیری
ولی این بهتر از سکوت همه... .

***************** ادامه در بخش هشتم.
										
											<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/c6e92031-c583-4472-8db1-0f1cb335c904"></iframe>
										
									

گزیده ها

تازه‌ترین اخبار و مقالات