یکی بود یکی نبود یک باغی بود که اصلاً بهاری ندیده بود. یک بهاری هم بود که خیلی باغ را دوست داشت. یک روز بهار گفت تا کی این باغ بیبهار باشد؟ بگذار بزنم به دل باغ ببینم چه میشود.
اما باغ یک دشمن اساسی داشت. از آن دشمنهای اساسی اساسی. بنابراین لات و لوتهایش را جمع کرد از همهٴ سوراخها ریختند روی سر جوانههای بهار حالا نزن کی بزن.
چشمتان روز بد نبیند، یک ضربههایی به بهار زدند که مسلمان نشنود کافر نبیند. خلاصه بهار را مجبور کردند از باغ بیرون برود؛ بعد هم یکی یکی گلها و دانههایش را گرفتند و با هزار جور بیرحمی، نابود کردند.
بهار نفس زنان بیرون باغ نشست. گفت چه کار کنم؟ چه کار نکنم؟ ای آفریدگار طبیعت! حالا من هیچ! درختهای باغ را میخواهی همیشه بدون بهار بگذاری؟ انصاف هم خوب چیزی است!
این حرف هنوز توی دهانش بود که ناگهان صدایی را شنید. نگاه کرد دید گلی خودش را به لباس بهار چسبانده.
پرسید: چرا سر و کولت خونی است؟ گل گفت آخر وقتی تو را میزدند، گفتم بگذار من به جای تو کتک بخورم. بهار گفت: عجب زمستان بیرحمی است. نمیدانم چه کسی میتواند کاری بکند که من برگردم توی باغ؟
گل گفت: من! گفت تو!؟ مگر میتوانی؟ گل گفت: البته که میتوانم!
بهار گفت: چطوری؟ پرچم گفت بپّر روی پرچم من!
بهار پرید روی پرچم گل. همین که نشست، پرچم دراز شد، دراز شد دراز شد، سرش به آسمان رسید و بهار را انداخت روی بام ابر. بهار به ابر گفت زود برو روی سر دیوار باغ! پرچم گفت از آن بالا داد بزن:
«آهای ای باغ! آهای درختها! من تصمیم گرفتهام که هر چهار فصل شما را بهار کنم!»
بهار به پرچم گفت: من به فکر این بودم که اگر خیلی زور بزنم بتوانم تنها یک فصل سال را بهار کنم. حالا تو میگویی همهٴ سال را بهار کنیم!؟ پرچم گفت: اگر این را نگویی از بالای ابر میافتیم پایین!
بهار حرف گوش داد و همین را گفت. دانههای نیم جان زیر خاک به همدیگر گفتند شنیدید؟! یکی میخواهد همهٴ فصلهای سال را بهار کند! اما خیلیشان ته دلشان به این حرف ایمان نداشتند.
زمستان و بادهایش هم از خنده روده بر شدند و گفتند: این بهار که اصلاً توی باغ نهالی و درختی ندارد.
زمستان گفت: همهٴ برگهای گلهایش را هم پارسال زیر خاک کردهایم! این دفعه باید خود بهار را در بیرون باغ نابود کنیم. بعد سرماها پریدند توی جویها، از زیر برفها رفتند و رفتند یکدفعه دربیرون باغ ریختند روی سر بهار. بهار باز هم خورد. جانانه هم خورد. اصلاً هیچی از شال و کلاهش هم باقی نماند. هر چه به لباس پارهاش هم نگاه کرد از آن پرچم هم اثری نبود.
باز گفت: ای خداجان! چه کار کنم چه کار نکنم! من هیچ! آن باغ را که به زمستان گذاشتی. این دشت را هم میخواهی ارث او کنی؟ چه جوری من بتوانم باغ را بهاری کنم.
یک دفعه صدای ابر به گوشش رسید که میگفت: بدو بیا بالای کوه!
بهار دوید بهسر کوه. ابر گفت: همهٴ عطرت را توی نفست جمع کن! بعد به طرف باغ فوت کن! اما قبل از فوت کردن بگو: آهای باغ! آهای درختها! ما میخواهیم نه تنها همهٴ فصلهای باغ را بهار کنیم، بلکه میخواهیم تمام چهارفصل تمام این دشتهای اطراف را هم بهار کنیم!
بهار گفت: این شعار آن پرچم بود. اما تو عوضش کردی!
ابر گفت: پرچم خودش به من گفت: «آن دفعه اشتباه کردم که گفتم فقط چهارفصل یک باغ را بهار کنیم. باید میگفتم همهٴ دشتها. به همین دلیل بهار ضربه خورد». حالا اگر این را نگویی من از سرما تبدیل به تگرگ میشوم، تو هم یخ میزنی!
بهار حرف گوش کرد. داد کشید: آهای باغ ما میخواهیم چهار فصل همهٴ دشتها را هم بهار کنیم.
برکهها با شگفتی گفتند: خیلی زور میخواهد که هر چهار فصل را بهار کند. کویرها گفتند اینکه نمیشود همهٴ فصلها بهار شود! نظم جهان چه میشود!؟
صدای زمین زیر پای بهار هم درآمد و گفت: راست میگویند دیگر! چرا حرف باورنکردنی میزنی!
بهار میخواست این پا و آن پا کند که کوه گفت حرف کویر و برکه را که نباید گوش کنی! یاالله فوت کن!
این حرفها همان هارت و پورتهای زمستان است. فوت کن!
همین که بهار فوت کرد، از دهانش هزار پرستو درآمدند و روی نیزههای آفتاب نشستند.
بهار داشت از بالای ستونهای آفتاب به زمستان نگاه میکرد. که پرستو ها گفتند حالا شیرجه بزن توی جویهای یخ!
بهار شیرجه زد توی جویبار. سرش را که درآورد دید به یک گنجشک شیطان و شاد تبدیل شده. پرید روی بوتهٴ گلی نشست. باورش نمیشد که بهار در باغ شکوفا شده باشد. به گل گفت چی شد که این همه سال از خاک درنمی آمدید؟
گل گفت: ما هم نفهمیدیم. به ما گفتند یک بهار هست که میخواهد چهارفصل تمام باغ و دشتهای اطراف را بهار کند. ما بیرون آمدیم که او را تماشا کنیم که چه جور بهاری هست. همین که جرأت کردیم بیرون بیاییم، زمستان ترسید و در رفت. ما هم به بهارمان رسیدیم.
اما باغ یک دشمن اساسی داشت. از آن دشمنهای اساسی اساسی. بنابراین لات و لوتهایش را جمع کرد از همهٴ سوراخها ریختند روی سر جوانههای بهار حالا نزن کی بزن.
چشمتان روز بد نبیند، یک ضربههایی به بهار زدند که مسلمان نشنود کافر نبیند. خلاصه بهار را مجبور کردند از باغ بیرون برود؛ بعد هم یکی یکی گلها و دانههایش را گرفتند و با هزار جور بیرحمی، نابود کردند.
بهار نفس زنان بیرون باغ نشست. گفت چه کار کنم؟ چه کار نکنم؟ ای آفریدگار طبیعت! حالا من هیچ! درختهای باغ را میخواهی همیشه بدون بهار بگذاری؟ انصاف هم خوب چیزی است!
این حرف هنوز توی دهانش بود که ناگهان صدایی را شنید. نگاه کرد دید گلی خودش را به لباس بهار چسبانده.
پرسید: چرا سر و کولت خونی است؟ گل گفت آخر وقتی تو را میزدند، گفتم بگذار من به جای تو کتک بخورم. بهار گفت: عجب زمستان بیرحمی است. نمیدانم چه کسی میتواند کاری بکند که من برگردم توی باغ؟
گل گفت: من! گفت تو!؟ مگر میتوانی؟ گل گفت: البته که میتوانم!
بهار گفت: چطوری؟ پرچم گفت بپّر روی پرچم من!
بهار پرید روی پرچم گل. همین که نشست، پرچم دراز شد، دراز شد دراز شد، سرش به آسمان رسید و بهار را انداخت روی بام ابر. بهار به ابر گفت زود برو روی سر دیوار باغ! پرچم گفت از آن بالا داد بزن:
«آهای ای باغ! آهای درختها! من تصمیم گرفتهام که هر چهار فصل شما را بهار کنم!»
بهار به پرچم گفت: من به فکر این بودم که اگر خیلی زور بزنم بتوانم تنها یک فصل سال را بهار کنم. حالا تو میگویی همهٴ سال را بهار کنیم!؟ پرچم گفت: اگر این را نگویی از بالای ابر میافتیم پایین!
بهار حرف گوش داد و همین را گفت. دانههای نیم جان زیر خاک به همدیگر گفتند شنیدید؟! یکی میخواهد همهٴ فصلهای سال را بهار کند! اما خیلیشان ته دلشان به این حرف ایمان نداشتند.
زمستان و بادهایش هم از خنده روده بر شدند و گفتند: این بهار که اصلاً توی باغ نهالی و درختی ندارد.
زمستان گفت: همهٴ برگهای گلهایش را هم پارسال زیر خاک کردهایم! این دفعه باید خود بهار را در بیرون باغ نابود کنیم. بعد سرماها پریدند توی جویها، از زیر برفها رفتند و رفتند یکدفعه دربیرون باغ ریختند روی سر بهار. بهار باز هم خورد. جانانه هم خورد. اصلاً هیچی از شال و کلاهش هم باقی نماند. هر چه به لباس پارهاش هم نگاه کرد از آن پرچم هم اثری نبود.
باز گفت: ای خداجان! چه کار کنم چه کار نکنم! من هیچ! آن باغ را که به زمستان گذاشتی. این دشت را هم میخواهی ارث او کنی؟ چه جوری من بتوانم باغ را بهاری کنم.
یک دفعه صدای ابر به گوشش رسید که میگفت: بدو بیا بالای کوه!
بهار دوید بهسر کوه. ابر گفت: همهٴ عطرت را توی نفست جمع کن! بعد به طرف باغ فوت کن! اما قبل از فوت کردن بگو: آهای باغ! آهای درختها! ما میخواهیم نه تنها همهٴ فصلهای باغ را بهار کنیم، بلکه میخواهیم تمام چهارفصل تمام این دشتهای اطراف را هم بهار کنیم!
بهار گفت: این شعار آن پرچم بود. اما تو عوضش کردی!
ابر گفت: پرچم خودش به من گفت: «آن دفعه اشتباه کردم که گفتم فقط چهارفصل یک باغ را بهار کنیم. باید میگفتم همهٴ دشتها. به همین دلیل بهار ضربه خورد». حالا اگر این را نگویی من از سرما تبدیل به تگرگ میشوم، تو هم یخ میزنی!
بهار حرف گوش کرد. داد کشید: آهای باغ ما میخواهیم چهار فصل همهٴ دشتها را هم بهار کنیم.
برکهها با شگفتی گفتند: خیلی زور میخواهد که هر چهار فصل را بهار کند. کویرها گفتند اینکه نمیشود همهٴ فصلها بهار شود! نظم جهان چه میشود!؟
صدای زمین زیر پای بهار هم درآمد و گفت: راست میگویند دیگر! چرا حرف باورنکردنی میزنی!
بهار میخواست این پا و آن پا کند که کوه گفت حرف کویر و برکه را که نباید گوش کنی! یاالله فوت کن!
این حرفها همان هارت و پورتهای زمستان است. فوت کن!
همین که بهار فوت کرد، از دهانش هزار پرستو درآمدند و روی نیزههای آفتاب نشستند.
بهار داشت از بالای ستونهای آفتاب به زمستان نگاه میکرد. که پرستو ها گفتند حالا شیرجه بزن توی جویهای یخ!
بهار شیرجه زد توی جویبار. سرش را که درآورد دید به یک گنجشک شیطان و شاد تبدیل شده. پرید روی بوتهٴ گلی نشست. باورش نمیشد که بهار در باغ شکوفا شده باشد. به گل گفت چی شد که این همه سال از خاک درنمی آمدید؟
گل گفت: ما هم نفهمیدیم. به ما گفتند یک بهار هست که میخواهد چهارفصل تمام باغ و دشتهای اطراف را بهار کند. ما بیرون آمدیم که او را تماشا کنیم که چه جور بهاری هست. همین که جرأت کردیم بیرون بیاییم، زمستان ترسید و در رفت. ما هم به بهارمان رسیدیم.