سیمای حکومت معاویه
نیمه رجب سال 60 هجری، زمین پلیدترین وجود انسانی را در دل خود جای داد. در این هنگام معاویه پس از 40سال دیکتاتوری، که 20سال آن در امارت بر شام و 20سال دیگر در حکومت بر تمامی جهان اسلام گذشته بود، به 80سالگی درگذشت.
بنای کار حکومت معاویه چون تمام سیستمهای نفرتبار ضدانسانی، بر جاسوسی و دروغ و جلادی قرار داشت. چنانکه بهفرماندارانش نوشت: «متوجه باشید در تمام دوایر هرکه ثابت شد از شیعیان علی و از دوستداران اهلبیت است، عطایش را قطع کنید و حقوقش را توقیف نمایید». یا در دستور دیگری افزود: «نظر کنید هرکه را احتمال دادید که از هواداران اهلبیت است بهمجرد گمان، او را تحت فشار و شکنجه قرار دهید و خانهاش را خراب کنید».
در زمان او، امر بهقسمی سخت شد که چنانکه ابنابیالحدید مینویسد: «شیعیان بهخانهٴ اقوام و دوستان خود پناه میبردند و از غلام و کنیز آنان بیمناک بودند که مبادا نامشان را فاش کنند. زیرا هرکس با هرکه بد بود گزارش میداد که فلانی از دوستان اهلبیت است و مردم را بهتهمت و ظنّت میگرفتند و زجر میکردند و بیخانمان مینمودند…»
همچنین دستگاه اموی با انبوه تبلیغات پردامنهاش، مضافاً بر ناآگاهی توده تازه مسلمان شام، بهویژه نسبت بهماهیت «کاتب وحی» و با تکیه بر «خونخواهی عثمان» … بهتحریف مصادیق اصیل مذهبی که شخصیت علی (ع) سمبل آن بود پرداخت. این تبلیغات چنان گسترده بود که حتی بسیاری گمان نداشتند که علی (ع) مسلمان باشد و بههنگام شهادت او در مسجد در عجب بودند که «او را با مسجد چهکار بوده است؟!». تا آنجا که توده صادق ولی ناآگاه، سب و لعن علی را از جملهٴ واجبات روزمره دانسته و اگر یک روز از آن غفلت میکردند از خدای خود آمرزش میخواستند.
معاویه، ددمنشانه کینهٴ علی (ع) و خاندان رسول (ص) را در دل کودکان نیز میکاشت. این حکومت شیطانی از اندک ناخالصی درونی افراد برجستهتر سود جسته و بهشیوههای گوناگون که پول و مقامبخشی در صدر آن قرار داشت، این «اندکی» را… «بسیار» مینمود و در پرتو این سنخیت ایشان را بهخود جذب کرده و در درون هاضمه اهریمنی خویش تحلیل میبرد.
با این روشها معاویه تا پایان عمر توانست بهاستثنای عدهٴ قلیلی، از بیشتر سرکردگان برای فرزندش یزید بیعت بخرد یا بگیرد.
شکوفهٴ نخستین
عملیات معاویه و موضعگیری حسابشده و متقابل نهضت، موجب انزوای حکومت اموی از انبوه تودههایی شد که با اسلامفروشی و تظاهر بهخونخواهی خلیفة سوم، سالها آنها را فریفته و از رهبری اصیل اسلامی جداشان کرده بود. اختناق و حکومت پلیسی، شدیداً نمودار همین «انزوای» روزافزون است. در این میان مردان آگاه و روشنبین، کسانی که شعلههای باورهای اسلامیشان همچنان زبانه میکشید و نمیتوانستند شاهد دفن اسلام باشند، عقیدهیی که با فداکاری و قربانیهای بسیار از جمله خون شهدای «بدر» و «احد» … در دل کفر و طغیان ایجاد شده، رسالت پاسداری آن را تاریخ امروز بهعهدهٴ ایشان واگذار کرده بود. اینان در تصویر تمامرخی که از مسألهٴ مخالفت معاویه و حزب اموی با خاندان علی (ع) داشتند، هرگز دچار سادهاندیشی نشده، نه آن را بهصورت منازعهیی شخصی بین امام (ع) و معاویه و نه جدالی بر سر حکومت، بلکه تضادی عمیق میان اسلام قرآنی و اسلام ملعبة دست معاویه میدیدند. تضاد بین دو جهانبینی که طبعاً معلول زندگی طبقاتی دو گروه متضاد میباشد. تضاد بین یک جهانبینی که هدفش تعالی و تکامل انسانی است و سر چشمه از بینش عمیق علی (ع) و اندیشهٴ ژرف و سازندهٴ او میگیرد و نگاه حزبی که زندگی را جز در چهارچوب غرائز حیوانی و تلذذ از نعمات دنیوی نمیداند.
امر حکومت از درون مسجد و خانهٴ گلی عمر و علی (ع) بهدرون کاخ خضراء کشیده شد و نان و خرمایی که در سایهٴ حکومت مردمی اسلام بهدست همه رسیده بود، از سفرهٴ عامه جمع گشت و بهصورت انواع غذاهای لذیذ در سفرههای کاخ خضراء و اشراف اموی قرار گرفت. از جمله افراد برجسته و فداکاری که تحمل این وضع غیرطبیعی و ضداسلامی را دشوار میدید و در مقابل انسآنهایی که در اسارت تار و پود نظام اموی مقام انسانی را که اسلام بهآنها بازگردانده بود، از دست میدادند و بهصورت مهرههایی بیاراده، وسیلهٴ بهرهکشی حزب اموی قرار گرفته بودند خود را مسئول میشناخت، «حجر بن عدی کندی»، این یار بزرگ پیامبر بود که بههمراهی «عمرو بن حمق خزاعی» و گروهی دیگر از صحابه از هر فرصتی برای افشای آنچه را که حقیقت میدانستند استفاده میکردند. اینان بیپروا با معاویه و دستیارانش بهمبارزه پرداخته و در میان تودههای مسلمین چهرهٴ راستین علی (ع) را ترسیم و خدماتی را که بهاسلام کرده بود بازگو مینمودند و آنگاه انحرافات اصولی و تغییر روش معاویه را از خطمشی اسلام تشریح میکردند.
در این زمان «زیادبن ابیه»، قویترین مهرهٴ حزب اشرافی اموی، حاکم بصره بود. او با ایجاد شدیدترین خفقآنها و بهکارگرفتن وقیحانهترین راههای قتل و شکنجه و بهکمک سیستم منظم اطلاعاتی، سلطه جابرانهٴ خود و نظام اموی را تحکیم میبخشید.
«زیاد» بهسبب دوستی دیرینهیی که با «حجر بن عدی» داشت، بهاو گفت: «از تو میخواهم که هیچگاه علی (ع) را بهنیکی یاد نکنی و از امیرمؤمنان معاویه بد نگویی».
«زیاد» چون شنید که ایشان جمع گشته و با ایجاد گروههایی بهمخالفت با معاویه برخاسته و مردم را بهقیام تشویق میکنند، «حجر» و «عمرو بن حمق خزاعی» و دوستان و یاران ایشان را مورد تعقیب قرار داد. بعضی از آنها را که نامآور نبودند، کشت و «حجر» و 13تن از رهبران قیام را که در میان مردم دارای اعتبار فراوان بودند و خود قادر نبود آنها را بهقتل برساند توقیف کرده نزد معاویه فرستاد و برای معاویه نوشت:
«اینان بر لعن علی (ع) با سایر مسلمانان مخالفت میورزند». ایشان هنوز بهشام نرسیده بودند که معاویه جلادانش را برای قتل آنها روانه کرد. دژخیمان معاویه در محلی بهنام «مرج عذراء» (تقریباً 40فرسخی دمشق) به «حجر» و یاران او رسیدند. دژخیمی روی به «حجر» نمود و گفت: «ای امیر گمراهان و ای کافران طغیانگر و دوستدار علی، امیرالمؤمنین معاویه بهمن دستور داده که اگر از سرکشی و طغیان خویش دست بر نداری، گردن تو و یاران ترا بزنم.
اما «حجر» و دوستانش با سینههایی بس گشاده، بر خواست خود مؤمن و آگاهتر از آن بودند که توهینهای وقیحانهٴ دشمن از راهشان باز بدارد. «حجر» در پاسخ گفت: «ان الصبر علی حر السیف لایسر علینا مما تدعوننا الیه ثم القدوم علی الله و علی نبیه و علی وصیه احب الینا من دخول النار»، «البته صبر کردن بر گرمی و برندگی شمشیر آسانتر است از آنچه ما را بدان میخوانید… ما دوستتر داریم بر محمد و دوست یکدل او علی وارد شویم، تا با تسلیم در مقابل شما بهجهنم درآییم».
بدین ترتیب «حجر» و یارانش سکوت در مقابل نظام ضدانسانی و ضدتکاملی را سقوط در ورطهٴ هلاکت و دوزخ و تباهی میدانند. (حال هرکس مختار است که هر توجیهی میخواهد برای سکوت خود بکند).
اما شش تن از همراهان «حجر» بهسکوت در مقابل معاویه تن دادند و بهشفاعت خویشانشان در دربار معاویه آزاد شدند. علاوه بر این، فقدان اصالتهای راستین انقلابی باعث شد که ترس از مرگ آنان را بهقبول سکوت در قبال جنایات معاویه وا دارد. سلامت نفس و آمادگی نداشتن برای پذیرش دشواریهای راه تکامل، بزرگمردانی را از جادهٴ تکامل دور ساخته، زیرا جوانههای تکامل تنها روی کسانی قرار میگیرد که از سختی و دشواری راه نهراسند و آمادگی قبول سهمگینترین مسئولیتها و قدرت برخورد با مشکلترین شدائد را داشته باشند. این شش تن سلامت نفس، این زنجیر بردگی روح کمالجوی انسانی را بر شهادت انقلابی ترجیح دادند. «حجر» قدم پیش نهاد و از قاتلش خواست تا اجازه دهد یکبار دیگر در پیشگاه «ربّ » خود بایستد و با او سخن گوید و از او بخواهد به «صراط مستقیمی» که اکنون «حجر» بهپایانش نزدیک است، هدایت کند. «حجر» نماز بر پاداشت و برای آخرینبار با خضوع با پروردگارش که رحمت شهادت را بر او ارزانی داشته، سخن گفت. یکی از دژخیمان بهوی گفت: «چرا نمازت را طولانی کردی؟»
حجر پاسخ داد: «بهخدا سوگند که هرگز سبکتر از این نمازی بهجای نیاورده بودم و درستتر میدانستم زمانی طولانیتر با خدایم سخن بگویم. چه من نخستین کسی هستم که تیری بر پیکر نظام معاویه رها کردم و نخستین کسم که شهید میگردم».
«حجر» و شش تن از یاران او را شهید ساخته و سرهایشان را با دو تن دیگر که هنوز شهیدشان نکرده بودند بهارمغان نزد معاویه بردند. آن دو تن نیز پس از مدتی بهشهادت رسیدند. بهراستی از خونهای این شهیدان نخستین شکوفهٴ سرخفام بر درخت آزادی سر زد و بدینسان طالع بهار تازهیی را در جنبش آزادیبخش نوید داد!
آغاز
از بحثهای گذشته بر میآید که معاویه، بر طبق قانون تغییرناپذیر حاکم بر کلیة نظامهای ارتجاعی و مرتجعین تاریخ، اندکاندک شرایط عینی را علیه خود آماده ساخت و به این ترتیب مرحله جدیدی در جریان رشد جنبش فرا رسید.
در این زمان حضرت حسین (ع) ـ امام جدیدـ در مدینه بهسر میبرد و معاویه میکوشید کمتر با وی برخوردی داشته باشد. لذا بسیاری از نافرمانیهای وی را نادیده میگرفت. چنانکه در پاسخ حاکم مدینه که پس از شهادت «حجر» خبر رفت وآمدهایی را میان امام (ع) و بزرگان عراق به او داده بود، نوشت:
«… زنهار، زنهار تا با حسین تعرض نرسانی، مادامی که او دست بهاقدامی نزده تو هم تعرض نداشته باش تا حسین بر بیعت ما باشد. ما نیز اکنون قصد بر او نداریم؛ مترصد باش تا هر وقت از او اقدامی دیدی…». و نیز نامه موذیانهٴ تزویرآمیزی هم بهامام (ع) فرستاد و پیمان گذشته را یادآور شد. امام (ع) ضمن نامه مفصل اعتراضآمیزی یکبهیک جنایات و مردمفریبیهای او را از نسبت دادن «زیاد» به پدرش ابوسفیان تا کشتار یاران علی (ع) متذکر شد و معاویه را بهقصاص بشارت داد و صریحاً او را در کار دین، گرگ چوپاننما نامید.
حتی وقتی مالی از راه مدینه از یمن بهشام برای معاویه میبردند، حضرت تمام آن اموال را مصادره کرد و ضمن نامه عتابآمیزی رسید آنرا برای معاویه فرستاد.
همچنین در اواخر عمر معاویه که داستان ولیعهدی یزید بالا گرفته بود، امام (ع) تمام کسانی که رسول خدا (ص) را دیده بودند و افتخار صحابگی آن حضرت را داشتند و نیز اولاد آنها را در هر شهری از شهرهای اسلامی که بودند، دعوت کرد و برای همه نامه نوشت و همگی اصحاب و تابعین که در حدود هزار نفر بودند در «منی» حاضر شدند و برای آنها سخنرانی نمود. امام فرمود: «شما میبینید این مرد قلدر با ما و شیعیان ما چه میکند، شما آنچه در این مجلس گفتگو میشود در شهر خود و برای هموطنان خود شرح دهید».
آنگاه امام حسین (ع) شروع کرد مناقب و فضائل پدرش امیرالمؤمنین (ع) را یکبهیک گوشزد نمود و در امر بهمعروف و نهی از منکر ترغیب و تحریض کرد. گویا در همین مجمع باشد که امام خطبهٴ تاریخی خود را که در تشریح وظایف و مسئولیتهای برگزیدگان اجتماع (قشراول) فوقالعاده جامع و پرارزش است، بیان کرد. قسمتی از اینخطبه چنین است:
«… پس ای توانایان که بهدانش مشهور و بهنیکی یاد شدهاید، بهاندرزگویی معروف و بهواسطه خدا در دل مردم مهابت یافتهاید، والا و قدرتمند از شما حساب میبرد و ناتوان گرامیتان میدارد، آنها که برایشان برتری و تسلطی ندارید شما را برخود مقدم میدارند (درجه اجتماعی قشر اول) … بر شما میترسم، ای کسانی که خدا بر شما منت دارد، مبادا بر شما نقمت و دردی از دردهایش فرود آرد؛ چرا که شما بهمقامی از بزرگداشت خدایی رسیدهاید که بر دیگر مردم برتری دارید (در شرایط حاضر). کسی را که خداشناس (و نیکو) است گرامی نمیدارید و حال اینکه شما (که در برابر این شرایط ساکت نشستهاید) بهخاطر خدا (و حفظ شناسندگان او) در میان بندگانش گرامی داشته شدهاید.
بهتحقیق میبینید که پیمانهای خدایی (همهٴ موازین و حدود) شکسته میشوند و هراس نمیدارید؛ ولی (از شکسته شدن) برخی عهدها و حقوق از دسترفته پدرانتان (مثل اینکه کسی مالی را که بهپدر آنها بدهکار باشد ندهد و غیره) در هراس و ولولهاید. حال اینکه پیمان رسولخدا (ص) بیمقدار گشته، کورها و لالها و زمینگیرها در شهرها بیسرپرست افتادهاند و بر ایشان ترحم نمیشود و شما در خور مسئولیت و تواناییتان کار نمیکنید و نسبت بهآن کس هم که وظیفة خود را انجام میدهد اعتنا ندارید و بهمسامحه و سازشکاری و همکاری با ظالمان آرمیدهاید. اینها بدان جهت است که خدا بهشما امر کرده است بهبازداشتن از زشتیها (نهی از منکر) و شما از آن غافلید (چنین است جامعهیی که قشر اول آن در آن مسئولیتش را نشناسد) و شما در میان مردم در خور بالاترین مصیبتید بدانچه از مسئولیت عالمانه (آگاهانه) خود دست کشیدید و ای کاش در راه آن بهکار میپرداختید. این بدانجهت است که زمام امور باید بهدست علما (قشر آگاه) باشد که خداشناس و نگهدارندهٴ حرمتها و جلال او باشند (حفظ حدود و موازین الهی) و شما از این مسئولیت سلب شده هستید و چنین نیستند مگر بهسبب تفرقهتان در حق و اختلافنظر، (ناشی از بیتوجهی بهحقیقت) پس از (بهرغم) دلیل آشکار. چنانچه بر رنجها (سختی راه) شکیبایی کرده و سختیهای راه خدا را تحمل میکردید (زمام) امور خدا بهشما باز میگشت و بهدست شما اجرا میشد. لیکن شما ستمگران را در مقام خود جا دادید و زمام امور خدا را در کف ایشان نهادید که بهاشتباه عمل میکنند و در شهوات پیش میروند. فرار شما از مرگ و دلخوشیتان بهزندگانی گذرا، آنها را سلطه بخشیده. پس ضعیفان ناتوان را بهایشان تسلیم کردید تا برخی را برده و مقهور خود کنند و برخی را بهخاطر لقمهنانی بیچاره؛ در مملکت بهخواست خود حکم میرانند و راه رسوایی و پستی را برای هوای خود هموار میکنند. بر خدای جبار دلیری کرده و زشتی و اشرار را پیروی میکنند. در هر شهری گویندهیی از جانب خود بر منبر دارند و این سرزمین پایمال آنهاست و بر همه جای آن دست گشادهاند. مردم بردهٴ آنها و در اختیار ایشانند و هر دستی بر سر آنان بکوبند، دفاع نتوانند کرد. دستهیی زورگو و جبار که نه خدا و نه بازگشتگاه میشناسند، بر ضعفا و ناتوانان شدیداً فشار میآورند. پس ای عجب و چرا که تعجب نکنم که زمین در تصرف مردی دغل و ستمکار است یا باجگیری نابهکار یا حاکمی که بر مؤمنان ترحمی ندارد…
خدایا میدانی که اینها را نمیگویم که چندین روز بهفرمانروایی برسم و آرزوی آن را هم ندارم. میدانی که من مشتاق اصلاح دین تو هستم و خواستار آبادی شهرها و آزادی مردم هستم و نمیخواهم بندگان مظلومت در دست ستمگران اسیر باشند. این ستمگران میکوشند چراغ هدایتی را که پیامبر میان امت بر افروخته است، خاموش کنند؛ ولی توکل ما بر خداست و ما بهسوی او باز میگردیم…».
مفاهیم این خطبه آنقدر عمیق و جامع است که بهبهترین صورت نماینده سیمای راستین حکومت اسلامی و وظایف مسلمانان مسئول است. روشن است که در شرایط وحشت و اختناق و سلطه کامل دیکتاتوری، این خطبه و سایر خطبات بهعنوان «شرط ذهنی» چه تأثیری در جامعه میبخشد.
سلطنت یزید
هنگامی که معاویه مرد، یزید در دمشق نبود و ضحاکبنقیس، یکی از تعزیهگردانان رژیمش، بر او نمازگزارد و او را دفن کرد. نامهیی بهیزید نوشت و از او بهدمشق دعوت نمود. در حکومت یزید طبعاً مخالفتها آشکارتر گردید. چه، اگر معاویه توانسته بود با عنوان «کاتب وحی» عدهیی از مردم را بفریبد، هیچکس نبود که یزید پلید و شرابخوار و فاسق را نشناسد. یزید به «ولید بن عتبه»، حاکم مدینه، نوشت:
«هنگامی که این نامه بهتو رسید، حسین بن علی (ع) و عبدالله بن زبیر را احضار کن و از آنها بیعت بگیر. پس اگر نپذیرفتند، آنها را گردن بزن و سرهایشان را نزد من بفرست. مردم را نیز بهبیعت فراخوان و هرکه سرباز زد همان حکم را که درباره حسین بن علی (ع) و عبدالله بن زبیر اجرا کردی، اجرا کن».
ولید، با مشورت مروان بن حکم، عبداللهبن عمر بن عثمان را مأمور ساخت تا حسین (ع) و عبداللهبن زبیر را بهمحل فرمانداری دعوت کند. حسین (ع) بهاتفاق عدهیی از یارانش بهخانهٴ ولید آمد و به یارانش گفت: «شما بر در خانه بایستید». آنگاه خود وارد شد. ولید مرگ معاویه و موضوع بیعت با یزید را در میان گذاشت. حسین (ع) گفت: «اکنون وقت بیعت نیست. بیعت موضوع مهمی است که نمیتوان در خفا انجام داد؛ آنگاه که همهٴ مردم را برای بیعت خواستی بهما نیز اطلاع بده، آنچه شایسته دانستم انجام میدهم».
مروان بهولید گفت گوش بهسخنان حسین (ع) مده و اگر از بیعت امتناع ورزد، او را بهقتل برسان. چه، اگر حسین (ع) از این در بیرون رود، او را بهدست نیاوری جز آن که خونها ریخته شود. حسین (ع) در پاسخ مروان گفت: «آیا تو دستور کشتن مرا میدهی؟ بهخدا سوگند یاد میکنم دروغ گفتی و با این سخن خود را ذلیل و خوار کردی. یزید مردی فاسد، شرابخوار، فاسق و متجاوز آشکاری است و شخصی چون من با مردی چون یزید بیعت نمیکنم».
مروان قصد کرد حسین (ع) را دستگیر کند. حسین (ع) با خشونت بهاو حمله کرد و مروان بهقسمت دیگر خانه گریخت و حسین از فرمانداری بیرون آمد. مروان بهولید گفت: «حسین (ع) را از دست دادیم». ولید گفت: «بهخدا سوگند اگر پادشاهی روی زمین را بهمن بدهند حاضر نمیشوم که حسین (ع) را بکشم و بهخدا سوگند باور ندارم که کسی خون حسین (ع) را بهگردن داشته باشد و خدا را ملاقات کند…».
فردای آنروز که حضرت برای بررسی اوضاع مدینه و وضع افکار بهمحافل مختلف سرکشی میکرد، با مروان برخورد کرد. مروان بهاو گفت: «یا اباعبدالله، من خیرخواه تو هستم. سخنانم را بپذیر تا سعادتمند گردی».
حضرت گفت: «بگو تا بشنوم».
مروان گفت: «بایزید بیعت کن که برای دین و دنیای تو بهتر است».
حضرت گفت: «انالله و اناالیه راجعون و علیالاسلام السلام اذ قد بلیت الامه براع مثل یزید و لقد سمعت جدی رسولالله (ص) یقول: الخلافة محرّمه علی آل ابوسفیان…» همه از خداییم و بهسوی او باز میگردیم و بر اسلام درود ” (یعنی اسلام پایان میگیرد و از آن چیزی نمیماند). از هنگامی که امت بهبلای پیشوایی کسی مثل یزید گرفتار آمد و از جدم فرستادهٴ خدا شنیدم که میگفت: ”خلافت بر خاندان ابوسفیان حرام است“ ».
بدیهی است که منظور از خاندان، کلیة مانندگان او در کردار و عمل است که با این بیان ابراز شده است. بر خلاف کسانی که عقیده دارند قیام حسینی بهخاطر احساس خطر و عدم امنیتی بوده که نسبت بهخود و خانوادهاش میکرده، این گفتار حسین (ع) نشان میدهد که آنچه اندیشهٴ او را بیش از پیش بهخود مشغول داشته، سرنوشت «امت» و نحوه «حکومت» بر ایشان است. امام (ع) در این سخنان بهتضادی آشتیناپذیر با یزید اشاره دارد؛ تضادی که یک وجه آن کفر و طغیان و وجه دیگرش ایمان و تسلیم (در برابر خدا) است و چنانکه مسلّم بوده است اینگونه تضادها در نهایت جز از طریق قهر مسلحانه حل نمیگردد! حسین نیز از قرآن چنین آموخته بود، در آنجا که بهصراحت بیان شده:
«فاذا لقیتم الذین کفروا فضرب الرقاب حتی اذا اثخنتموهم فشدوا الوثاق»
تصمیم و تدارک -تصمیم امام (ع) بهحرکت از مدینه
حسین (ع) در پی تدارک کار خود بود و مصمم برای اوج دادن بهعمل انقلابی. لذا بعضی شبها بر سر قبر پیامبر (ص) میرفت و با خدای خود راز و نیاز میکرد و در این راز و نیاز است که خطوط کلی قیام او بهطور مشخص جلوه میکند: «یا رسولالله، من فرزند دختر تو فاطمه (ع) هستم؛ کسی که او را در میان امتت جانشین قراردادی، پس شاهد باش بر ایشان (احوال و نیازهایشان) ».
و بار دیگر بر سر مزار رسول اکرم (ص) رفت و گفت:
«خداوندا این آرامگاه پیامبر توست و من پسر دختر اویم و کاری پیش آمده که تو از آن آگاهی؛ پروردگارا، من نیکی را دوست میدارم و از پلیدیها بیزارم. ای صاحب بزرگی و بخشندگی، بهحق آن کس که در اینجا آرمیده، راهی را برایم برگزین که تو و رسولت را راضی کند».
حسین (ع) از که راهجویی میکند؟ از خدایش و او را بهحق کسی سوگند میدهد که راستینتر از هرکس راه او را پیمود و بیش از هر کسی به او باور داشت. از خدایش میخواهد در این امر بزرگ، در این کار که سرنوشت امت اسلامی بهآن بستگی دارد و در این لحظه که محور تاریخ بهنادرستی و کجی میگراید، او را راهنما باشد، تا قدمی بر خلاف رضای او که همان آزادگی و اختیار تودههای اسیر سلطه یزید است بر ندارد. میگوید:
«… اللهم رضاً برضائک و تسلیماً لامرک. اللهمانی احب المعروف و انکر المنکر…» خداوندا راضیام بهآنچه که تو میپسندی و در برابر امر تو تسلیمم. آفریدگارا، من راستیها را دوست دارم و از فریب و نیرنگ بیزارم. مرا در راه راستینم استوار بدار و راهنمایم باش».
در این چند شبی که از پیشنهاد ولید میگذرد، حسین (ع) با خدای خود خلوت میکرد و راه میجست. اندیشه مینمود تا مبادا در جهت گیری خود راهی جز راه خدا برگزیند و دیدگانش بر هدفی جز سعادت و تکامل تودههای مسلمان معطوف گردد. عاقبت بهآنچه مقتضای وقت جنبش بود، تصمیم گرفت: «جنگ»! «نبرد عادلانه بهخاطر نفی موانع راه خدا».
اکنون ارابة تکامل این نهضت بهآنجارسیده بود که بدون «قربانی» پیش نمیرفت و از این پس هر کار جز قیام مصممانهٴ فداییانی برگزیده، بیهوده بود.
از نصیحتکاری تا امر بهمعروف
در این میان ملاقاتهایی با برادرش محمد بن حنفیه دست میدهد و او مدام از حضرت میخواهد که مسألهٴ بیعت با یزید را بهنحو «مسالمتآمیز» حل کند و حضرت را با نصایح برادرانه و عافیتجویانه راهنمایی میکند و از او میخواهد که «جای امنی برود تا از گزند یزید در امان باشد». او بهحضرت میگوید:
«بهجای امنی برو و از آنجافرستادگانی نزد مردم بفرست و از آنها بیعت بگیر. اگر پذیرفتند، خدای را سپاسگزار و اگر با دیگرکس بیعت کردند، خدا از عقل و دین تو نکاهد و به فضل و مروت تو کاهشی نرسد».
لیکن امام (ع) بر حسب دستاوردهای قرآنی، امنیت را بهنحو دیگری که مطلقاً با درک برادرش و همهٴ عافیتجویان و تسلیمطلبان تاریخ متفاوت است، تفسیر میکند. از نظر او چنانکه بعداً بههنگام حرکت بهسوی عراق، در پاسخ عمرو بن سعد، حاکم مدینه، که او را از هلاکت ترسانده و بهامان خود در مدینه خوانده بود، نوشت:
«بهترین امانها، امان خداست. کسی که در دنیا از قهر خداوند نترسد، در روز رستاخیز در امان او نیست؛ پس من خواهان ترس خدا در دنیا هستم، تا از نعمت امان او در قیامت برخوردار باشم…».
بهراستی فرق است میان درک محمد بن حنفیه، که خود ا بهعبادت در گوشهٴ مدینه مشغول داشته و بیخبر از آنچه که در دنیای اسلام میگذرد بهآن دلخوش کرده است، با درک کسی که شور انقلابی نسبت بهکمال امت مسلمان وجودش را لبریز ساخته است. اینجا نیز تصادم بین دو جهانبینی است که نشأت از دو اندیشهٴ مختلف میگیرند. تضاد بین بینشی وسیع و گسترده که هستی را در مجموعهاش و تا لایتناهی (انالله… ) نگاه میکند و خود را در تمامی آن شریک میداند، با نگاه آنکس که شراکت خود را از یاد برده تا آنجا که عبادتش نیز بهخودش ختم میشود.
از اینرو حسین (ع) برای اینکه چهرهٴ رژیم و خوی تجاوزکار «نظام» را برای او تشریح کرده باشد، میگوید: «ای برادر بهکدام جانب سفر کنم؟»
محمد میگوید: «بهمکه برو در آنجاباش و گرنه بهیمن برو. چه، ایشان یاران جد و پدر تو هستند و بلاد ایشان پرنعمت است و اگر در یمن نیز آسایشی بهدست نیامد، پیوسته از ریگستآنها و کوهساران، از جایی بهجایی برو و نگران مباش که سر انجام مردم چه خواهد بود. چه، نظر تو صائبتر از آنهاست».
محمد چه میگوید؟ حسین به چه میاندیشد؟ بهمسئولیتش، به وظیفهیی که اعتقاداتش در پیش پای او گذارده و بهتکامل اجتماعیش، تکاملی که اگر او برای تسریع و بهراه انداختنش اراده نکند، متوقف میگردد و بهدست نظام منحط حاکم، از جریان خواهد افتاد.
آیا یک مسلمان قرآنی که در کورهٴ اعتقادات اسلامی تفتیده، کسی که از پرورش علی (ع) که نفس انقلاب است برخوردار بوده، میتواند چنین فکری را در مخیلهٴ خود جای دهد؟ «نگران مباش که سرانجام امت چه خواهد شد!».
طبعاً برای امام (ع) عبادتی که حنفیه بدان دلخوش داشته، جز در اوج نبردی انقلابی بهخاطر درهم شکستن نظاماتی که عمدهترین مانع راه تکامل امتاند و در دوران بهرهکشی انسان از انسان غالباً بهصورت فرمانروایان ستمکار و طبقات استثمارگر ظاهر میشوند، پوچ و بیمعنی است. چنانکه بعدها در آستانهٴ ارض کربلا، سردار لشکر دشمن و افراد او را مخاطب ساخته و گفت: «جدم رسول خدا (ص) فرمود:
”هریک از شما فرماندار ستمکار و قلدر و بدکاری را بنگرد که بهحقوق خداوند تجاوز میکند و پیمان او را میشکند و با فرامین الهی و سنت پیغمبر او مخالفت میورزد و در میان مردم بهتعدی و تجاوز حکومت میکند و با اینهمه او را از زشتکاری باز ندارد، بر خدا واجب است که چنین کسی را بهآتش غضبش بسوزاند… ”».
وجود حسین نیز همانند جد و پدرش سرشار از نگرانی بهحال جامعه و مسئولیت نسبت بهتودههای در زنجیر است. مگر نه اینکه همه مسئول یکدیگرند؟ «کلّکم راع و کلّکم مسئول عن رعیته». و مگر نه اینکه خداوند از آگاهان میثاقی گرفته که اگر بهمیثاقشان عمل نکنند بهدوزخ بشارتشان داده است؟
اکنون حسین (ع) میبیند جامعه بر خلاف جهت آرمانهای راستین اسلامی پیش رانده میشود. اسلامی که از درون شکنجههای فراوان مردانی چون «یاسر» و رنجهای بسیار مقاومین «شعب ابیطالب» سر زده و با خون جوانمردان «بدر» و «احد» و «خندق» و بر ریگستآنهای داغ صحاری عرب شکل گرفته و تثبیت شده، اکنون ملعبة دست ناکسانی چون یزید شده است. آیا در این صورت او میتواند ساکت بنشیند؟ نه، هرگز، او نمیتواند به «آسایشی» بیندیشد که محمد بن حنفیه در یمن سراغ میدهد و در جواب برادرش میگوید:
«والله لو لمیکن فیالدنیا ملجأ و لامأوی لما بایعت یزیدبن معاویه»، «و بهخدا اگر در تمام دنیا مأمن و پناهگاهی نباشد، من با یزید پسر معاویه بیعت نخواهم کرد».
میگوید: اکنون که بهگمان تو پناهگاهی برای فرار از چنگال یزید هست، ولی اگر در سراسر گیتی پناهگاهی هم نبود، من دست بیعت بهچنین کسی نخواهم داد و بهحکومت جابرانه و ضد مردمیای که اینچنین جامعه را بهانحطاط کشیده، صحه نخواهم گذاشت. سپس متناسب با سطح اندیشهٴ محمد، جوابی بدین مضمون بهاو میدهد:
«ای برادر، خدا تو را جزای خیر دهد، شرط نصیحت و صوابدید بهجای آوردی. اینک تصمیم بهسفر مکه دارم. من و برادران من و فرزندانم و شیعیانم کوچ خواهیم کرد. چه، امر ایشان امر من است و رأی ایشان رأی من. اما بر تو ای برادر جبری نیست (که با ما بیایی). در مدینه باقیبمان و برای جماعت نگران و چشمی باش و هیچ امری از ایشان را بر من پوشیده مدار».
میبینیم که حسین (ع) در اینجا اسیر دگمهای روشنفکرانه نمیشود. او میبیند که محمد را همت همراهی او نیست، پس در موضع خودش و بهنفع هدف بزرگی که در پیش دارد (در حیطة استراتژیک) از او استفاده میکند. سپس کاغذ میخواهد و مطالب زیر را بهعنوان «وصیت»، بهبرادرش محمد بن حنفیه مینویسد:
«بسم اللهالرحمن الرحیم ـ هذا ما اوصی به الحسینبن علیبن ابیطالب الی اخیه محمد المعروف بابنالحنفیه. ان الحسین شهدان لاالهالاالله وحده لاشریک له و ان محمداً عبده و رسوله جاء بالحق من عندالله و ان الجنه و النار حق و ان الساعهٴ آتیة لاریب فیها و ان الله یبعث من فیالقبور و انی لم اخرج اشراً و لابطراً و لامفسداً و لاظالماً و انما خرجت لطلب الاصلاح فی امه جدی، ارید ان آمر بالمعروف و انهی عن المنکر و اسیر بسیرهٴ جدی و ابی علی ابن ابیطالب فمن قبلنی بقبول الحق، فالله اولی بالحق، و من ردّ علی هذا اصبر حتی یقضی الله بینی و بین القوم بالحق و هو خیر الحاکمین. و هذه وصیتی یا اخی الیک و ما توفیقی الا بالله علیه توکلت و الیه انیب».
«بهدرستی که حسین گواهی میدهد که نیست خدایی بهجز پروردگار یکتا و بیشریک و محمد بندهٴ او و فرستادهاش میباشد که بهحق از نزد حق آمده و بهشت و آتش حق است و واقعیت دارد و هیچ شکی در آن نیست و گواهی میدهد به اینکه خداوند برانگیزنده از درون قبرهاست. من بهخاطر آسایش و تفریح و کسب زندگی و جاه یا برانگیختن آتش فتنه و فساد از مدینه بیرون نمیروم؛ بلکه در طلب اصلاح امت جد خویش به این کار دست میزنم. من به شیوه جدم و پدرم علی فرزند ابیطالب، خلق را بهنکوکاری دعوت خواهم کرد و از بدیها باز خواهم داشت و آنکس که میپذیرد مرا بهقبول حق، پس خداوند در حقانیت اولی است. و کسی که مرا در این امر رد میکند، پایداری میکنم تا خداوند بین من و آن قوم داوری کند که او بهترین حکمکنندگان است و این سفارش من است بهتو ای برادر و توفیق من جز بهاو وابسته نیست و من بهاو توکل میکنم و بهسوی او باز میگردم».
امام حسین (ع) بدینوسیله بار دیگر اعتقادات و هدف خویش را بازگو میکند. چنین است که پردهٴ تحریفهای بعدی از هم میدرد و دامنهٴ این تحریفات بهاندازهیی وسیع است که حتی بعد از شهادت امام (ع) نیز بسیاری گمان میکردند که او خارجی است! مضمون این وصیت هیچ تردیدی در بطلان نظر آنها که میپندارند «حسین در اجتهادش اشتباه کرد» یا «حسین (ع) بهخاطر دفاع از خانوادهاش بهاین عمل اقدام کرد» یا «حسین در مقابل اولوالامر قیام کرد» یا «عمل حسین (ع) برای طلب ریاست دنیا بود»، باقی نمیگذارد.
همچنین این وصیت از آنجا که بهمفهوم واقعی «امر بهمعروف» و «نهی از منکر» در فرهنگ قرآنی اشاره دارد و این مسئولیت بزرگ قشر آگاه را از صورت سادهلوحانهاش که نصیحتکاری فردی است وا رهانده، در چارچوب اصلاح همهٴ امت مطرح میکند، فوقالعاده ارزشمند است.
گام روشن در شب تاریک
در میان نصیحتگرانی که امام (ع) را از رفتن باز میداشتند، «عمر بن علی» نیز استدلال جالب توجهی دارد. وی ضمن مخالفت با نقشهٴ حسین (ع)، میگوید: «یا حسین کشته خواهی شد». البته عمر در این عاقبتبینی اشتباه نمیکرد و بدان غمخواری محقّ بود. لیکن آنچه داوری او را خدشهدار نموده و در نظر امام (ع) تعجبانگیز مینمود، این بود که پرتو فکری دورنگرش از مرز نیمسالی فراتر نمیرفت و جبراً در کشته شدن حسین (ع) متوقف میماند. اما امام (ع) در مکتب قرآن آموخته بود که باید از بینهایت پیش تا بینهایت پس بنگرد و نقش خویش را از مبدأ تا معاد بجوید و چنین بود که در سراسر ماجرا «انالله و اناالیه راجعون» تکیه کلامش بود و لذا در این فرهنگ، عاقبتبینی عمر، واژه نامفهومی بیش نبود. وانگهی امام (ع) در قاموس قرآن بهگونهٴ دیگری از «تعادل قوا» دست یافته بود که مطابق آن در نهایت «چهبسیار گروه اندک که بردستهٴ کثیری پیروز میآیند». این محاسبهیی بود پیچیدهتر و عالیتر از «چهار عمل اصلی» حاکم بر مغز عمربن علی. بهراستی شیوه «ارزیابی نیروهای ارتجاعی و انقلاب مسألهٴ بس خطیری است که هرکس قادر نیست بدان نزدیک شود». از اینرو امام (ع) با تکیه بر دانایی (علم) و شناسایی پاسخ داد:
«فتظن انک علمت مالماعلمه. والله اعطی دینه من نفسی ابداً »، «گمان میکنی آنچه را که میدانی من ندانستهام و خدا دین خود (راه و روش شایستهاش) را هرگز بهمن نیاموخته و نداده است؟ …».
امام (ع)، تن بهقبول حکومت ظالم دادن را پستی و فرو افتادن از مرتبهیی میشمارد که انسان در طی مراحل تکاملیش بدان دست یافته است و بهاین ترتیب بهتمام کسانی که او را از خطر میهراسانند میگوید «من در جادهٴ ناشناختهیی گام برنمیدارم». حسین بر خلاف نظر آنان که او را با نصایح مشفقانهشان رنج میدهند، بهماهیت کاری که در پی انجامش بود، بهخوبی آگاهی داشت. چه، اینان محتوای ذهنی (ظن) خود را که جز تاریکی ناشی از تیرگی و ظلمت اوضاع خارجی دوران نبود، بر راهی که امام (ع) پیش گرفته بود، تعمیم میدادند. لیکن او «دانسته بود» آنچه را ایشان «میدانستند» و نیز «دانسته بود» آنچه را که ایشان «نمیدانستند» و بهروشنی گام برمیداشت.
بهویژهاین قانون عام هستی موجود است که ضمیر انقلابی ـ حتی بهروشنایی یکشمع ـ در مقابل اقیانوسی از ظلمت، پیوسته شکستناپذیر و پیروز است.
این روشنایی ضمیر را در امام (ع) در آنجامیتوان یافت که چون خویشان از تصمیم نهایی او آگاه شدند، جمع شده و شیون سر دادند. حسین (ع) بهمیان ایشان آمد و گفت: «شما را بهخدا سوگند میدهم طریق عصیان خدا و رسول را پیش نگیرید و از نوحهسرایی دست بر دارید». و در مقابل اصرار ایشان که از حضرت میخواستند حرکت نکند، گفت: «بهخدا سوگند اگر عراق هم نروم کشته خواهم شد».
این میرساند که بهرغم گمان عمر بن علی، چه عزم جزمی برای تحقق مقصود داشته است.
بیراهه و راه
پس از غلبه بر تمامی «آنها» و «آنچه» که مانع راه بودند، حسین (ع) آخرین دیدار را از قبر رسول اکرم (ص) بهعمل آورد و در آرامگاه جدش چنین گفت:
«باتمام اکراه و اندوه از جوار تو دور افتادهام. بهشدت بر من سخت گرفتهاند که با یزید شرابخوار و عصیانپیشه بیعت کنم. اگر بپذیرم راه کفر رفتهام و اگر سر برتابم با شمشیر کیفر یابم».
صحه گذاردن بر سیستمی منحط و بیدادگر، اگرچه با سکوت در مقابل آن باشد، عملی جز عصیان و کفر نیست و مگر معنی بیعت جز قبول سلطه حکومتی است؟
در این زمان حسین (ع) بار سفر بهسوی مکه بست و تمام خاندان بنیهاشم، بهجز محمد بن حنفیه، از مدینه خارج شدند. حسین بن علی (ع) چون فکر میکرد مانع حرکتش میشوند و او را تعقیب میکنند، به «قیس بن سعد بن عباده» گفت: «تو با 200 مرد از پشت من بیا، اگر کسی را برای دستگیری ما فرستادند من و تو از دو جهت ایشان را محاصره میکنیم».
بعضی که دیدند مصلحتجوییهایشان در حضرت بیفایده بود، گفتند: «یابن رسولالله، شما هم چون عبداللهبن زبیر از بیراهه حرکت کنید و از راه اصلی نروید». حضرت گفت: «لاوالله لاافارقه حتی یقضیالله ماهوقاض»، «نه بهخدا از جادهٴ اصلی دور نشوم تا خدا آنچه خواهد حکم کند».
چهبسا اندرزگویان نمیدانستند نظیر این از «راه» رفتنهاست که مهمترین حلقه زنجیر جنبش را تشکیل میدهد که امام (ع) رسالت خود را در اهتمام بدان یافته است. البته در دوران ظلمت و اختناق که هیچ فریادی جز نعرهٴ دژخیم و قهقهه شهوتآلود ستمگر مجاز نیست و کلمات تنها در سردی بیفروغ دیدگان ستمزده تبلور مییابد، هیچچیز بالاتر و انگیزندهتر از جسارتی که این ظلمت را بیباکانه از هم میدرد و گستاخانه آن اختناق را که بهمنزلة شیشهٴ عمر دیو سیرتان است میشکند، نیست. از این پس است که طلسم میشکند و «انسانیت» مانند آفتاب درخشان از پس انبوه تیره ابرهای «سوءظن» که با سلب آزادی از فرزند انسان بر جمیع استعدادات ویژه او حایل شده است، طلوع میکند.
گفتند: «یا حسین بیم داریم که در تعقیب شما بیایند». گفت: «من بیم دارم که از مرگ دوری کنم و افزود وحشتتان بهخاطر چیست؟» «نحن والله اقدر علیهم منهم»، «به خدا سوگند قدرت ما برایشان افزون از خودشان است». «لیهلک من هلک عن بینه و یحیی من حی عن بینه»، «هلاک گردد آنکس که انکار حجتهای آشکار کند ـخلاف سنن مسلم آفرینش رفتار کندـ و زنده ماند آن کسی که اعتراف بهآنها کند» (سورهٴ انفال، آیهٴ 42).
و باز در جواب کسانی که ترس از مرگ لرزه بر اندامشان انداخته و رنگ از رخسارشان ربوده میگوید: «او ما قرأتم کتاب الله انزل علی جدی رسولالله اینما تکونوا یدرککم الموت و لوکنتم فی بروج مشیدهٴ (41) و قال سبحانه لبرزالذین کتب علیهم القتل الی مضاجعهم»
«مگر شما قرآن نخواندهاید که خدا گفت: ”مرگ شما را فرا میگیرد اگرچه در برجهای استوار باشید ”و پاک و منزه است او که گفت: ”کسانی که بر ایشان قتل نوشته شده تا کشتنگاهشان میآمدند ”».
مرگ قانونی است طبیعی و مستقل از ارادهٴ انسان، وقتی مرگ فرا رسید هیچ موجودی قادر نیست زمان آنرا لحظهیی پس وپ یش کند، «فاذا جاء اجلهم لایستاخرون ساعهٴ و لایستقدمون». این مهم نیست که انسان خواهد مرد و چهزمانی خواهد مرد. س انجام روزی هرکس این جهان را ترک میکند. زمین، مردان بزرگ و کوچک فراوانی را در دل خود جای داده، ولی آنچه شایسته است بدان توجه شود کیفیت و چگونگی این مرگ است.
اینجاست که باید گفت «انسان ناگزیر میمیرد، ولی همهٴ مرگها دارای ارزش مساوی نیستند» … مرگ یکی ممکن است سنگینتر از کوه و مرگ دیگری سبکتر از پر قو باشد… مرگ بهخاطر منافع خلق (و عقیده) سنگینتر از کوه… است و تاریخ را بهلرزه درمیآورد».
در انتها در پاسخ کسانی که بهرغم تمام این صحبتها باز هم مانع انجام رسالتش میشوند میگوید:
«اذ اقمت بمکانی فبماذا یبتلی الخلق المتعوس و بماذا یختبرون».
«اگر من در جای خود بمانم، این خلق هلاک شده بهچه چیز امتحان شوند؟».
آشکار است که هدف حسین (ع) بر خلاف نصیحت تمام ناصحین است که میگویند: «یاحسین خود را در فتنه مینداز». میبینیم حسین (ع) از فتنهگریزان نیست.
دستان حزب اموی از آستین یزید بیرون آمده و راه کمال را سد کرده بود و اینک این یزید بود که با ایجاد نظام ضدانسانی و ضدتکاملی خود، راه کمال را مسدود ساخته است. لذا امام (ع) در یکی از خطبههایش میگوید:
«اینکه شما دارید، زندگی نیست، بردگی است و فساد! همهٴ این نکبتها را دست ظلم بر شما تحمیل کرده است، من میروم تا آن دست را قطع کنم! میروم تا ظلم را نابود سازم! این است راه من و این است هدف من، آنان که با من هستند، بیایند و کسانی که سودای دیگری دارند، روی به زندگی باز گردند».
مکه
امام (ع) بههنگام ورود بهمکه این آیه را بهآهستگی میخواند: «ولمّا توجّه تلقاء مدین قال عسی ربّی ان یهدینی سواء السّبیل». «… امیدوارم خداوند هدایتم کند».
حسین (ع) امید بههدایت پروردگار دارد و با تمسک به این آیات نشان میدهد که خود را دنبالهدار رسالت پیامبرانی چون موسی در مقابل گردنکشان و طاغیانی همانند فرعون میداند.
بههرحال، در مکه مردم بهاستقبالش شتافتند. عبداللهبن زبیر نیز، که قبل از حسین (ع) از مدینه بهمکه رسیده و کانون جنبشی برپا ساخته بود، دانست که با وجود حسین (ع) کسی دست بیعت بهاو نمیدهد. هر روز در مجالسی که حضرت برای روشن ساختن مردم ترتیب میداد حاضر میشد و در نماز بهاو اقتدا میکرد. حضرت حسین (ع) تا روزی که از مکه بهطرف عراق حرکت کرد، جمعاً 93روز در مکه اقامت داشت. اما رژیم یزید، با جاسوسان فراوان که در مکه داشت، با نگرانی اعمال حسین (ع) را مراقبت میکرد. در حالی که وحشتزده گردیده و ابتکارعمل را از دست داده بود. از اینرو درصدد برآمد تا هر طور شده بهمسالمت کار را پایان دهد. پس یزید طی نامهیی از ابنعباس تقاضای پا درمیانی نموده و او را بهساکت کردن حسین (ع) دعوت نمود. این نامه که یزید در آن نهایت زیرکی و روباهصفتی مزورانهٴ سازمان حکومتیش را بهکار برده بود و نمونهٴ دائمی حالت کلیة ستمگرانی است که برپایه ستمگریشان لرزه افتاده، چنین است:
نامه یزید بهابنعباس: «حسین پسر عم تو و عبداللهبن زبیر دشمن خداوند، از بیعت با من خودداری کردند و بهمکه روی نهادند و اینک مترصد فتنه و آشوب نشستهاند. فرزند زبیر هرچه زودتر کیفر کردارش را با شمشیر خواهد یافت. ولی در مورد حسین دوست میدارم که شکایت او را بهسوی شما اهل بیت آورم. گزارشهایی که بهمن رسیده نشان میدهد که گروهی از مردم عراق که در شمار هواخواهان حسین میباشند بهسوی او نامه میفرستند و او را بهخلافت میخوانند و حسین نیز فرمانروایی خویش را بهآنان نوید بخشیده. شما آگاهید که خویشاوندی در میان من و شما حرمتی عظیم دارد و اکنون حسین این رشته را بریده است. تو ای آنکه پیشوای اهلبیت و مهتر مردان دیار خویش هستی، حسین را ملاقات کن و او را از کوشش و پراکندگی و تشتت در میان این ملت و انگیزش خلق بهسوی فتنه بازدار؛ اگر گفتار ترا پذیرفت و از کردهٴ خویش پشیمان شد از من امان خواهد یافت و بر او بخششهای بیکران خواهم کرد و آنچه پدرم بر برادر او مقرر داشته از من نیز بر او پاداش خواهد بود و اگر از این نیز بیشتر بخواهد، تو آنرا ضمانت کن که من دریغ نخواهم کرد».
ابنعباس در پاسخ یزید نوشت: «… من همانگونه که خواستهای بهملاقات او خواهم رفت و از صلاحاندیشی کوتاهی نخواهم کرد، تا این پراکندگی از میان برود و آتش آشوب خاموش گردد و خونهای مردم ریخته نشود و نیز ای یزید در آشکار و نهان از خدا بترس و در اندیشهٴ ستمکاری بهمسلمانی شبی را بهروز نیاور و بدان که آنکه چاه میکند خود در چاه میافتد».
آیندهٴ نهچندان دور، اما بس تابناک نشان داد که نه بخشش بیکران یزید و نه نصیحتگری مشفقانهٴ ابنعباس، هیچیک نتوانست از اراده و وقادت ضمیر جنبش اندکی بکاهد و آنرا بهسکوت و رضا بکشاند.
ادامه دارد….
نیمه رجب سال 60 هجری، زمین پلیدترین وجود انسانی را در دل خود جای داد. در این هنگام معاویه پس از 40سال دیکتاتوری، که 20سال آن در امارت بر شام و 20سال دیگر در حکومت بر تمامی جهان اسلام گذشته بود، به 80سالگی درگذشت.
بنای کار حکومت معاویه چون تمام سیستمهای نفرتبار ضدانسانی، بر جاسوسی و دروغ و جلادی قرار داشت. چنانکه بهفرماندارانش نوشت: «متوجه باشید در تمام دوایر هرکه ثابت شد از شیعیان علی و از دوستداران اهلبیت است، عطایش را قطع کنید و حقوقش را توقیف نمایید». یا در دستور دیگری افزود: «نظر کنید هرکه را احتمال دادید که از هواداران اهلبیت است بهمجرد گمان، او را تحت فشار و شکنجه قرار دهید و خانهاش را خراب کنید».
در زمان او، امر بهقسمی سخت شد که چنانکه ابنابیالحدید مینویسد: «شیعیان بهخانهٴ اقوام و دوستان خود پناه میبردند و از غلام و کنیز آنان بیمناک بودند که مبادا نامشان را فاش کنند. زیرا هرکس با هرکه بد بود گزارش میداد که فلانی از دوستان اهلبیت است و مردم را بهتهمت و ظنّت میگرفتند و زجر میکردند و بیخانمان مینمودند…»
همچنین دستگاه اموی با انبوه تبلیغات پردامنهاش، مضافاً بر ناآگاهی توده تازه مسلمان شام، بهویژه نسبت بهماهیت «کاتب وحی» و با تکیه بر «خونخواهی عثمان» … بهتحریف مصادیق اصیل مذهبی که شخصیت علی (ع) سمبل آن بود پرداخت. این تبلیغات چنان گسترده بود که حتی بسیاری گمان نداشتند که علی (ع) مسلمان باشد و بههنگام شهادت او در مسجد در عجب بودند که «او را با مسجد چهکار بوده است؟!». تا آنجا که توده صادق ولی ناآگاه، سب و لعن علی را از جملهٴ واجبات روزمره دانسته و اگر یک روز از آن غفلت میکردند از خدای خود آمرزش میخواستند.
معاویه، ددمنشانه کینهٴ علی (ع) و خاندان رسول (ص) را در دل کودکان نیز میکاشت. این حکومت شیطانی از اندک ناخالصی درونی افراد برجستهتر سود جسته و بهشیوههای گوناگون که پول و مقامبخشی در صدر آن قرار داشت، این «اندکی» را… «بسیار» مینمود و در پرتو این سنخیت ایشان را بهخود جذب کرده و در درون هاضمه اهریمنی خویش تحلیل میبرد.
با این روشها معاویه تا پایان عمر توانست بهاستثنای عدهٴ قلیلی، از بیشتر سرکردگان برای فرزندش یزید بیعت بخرد یا بگیرد.
شکوفهٴ نخستین
عملیات معاویه و موضعگیری حسابشده و متقابل نهضت، موجب انزوای حکومت اموی از انبوه تودههایی شد که با اسلامفروشی و تظاهر بهخونخواهی خلیفة سوم، سالها آنها را فریفته و از رهبری اصیل اسلامی جداشان کرده بود. اختناق و حکومت پلیسی، شدیداً نمودار همین «انزوای» روزافزون است. در این میان مردان آگاه و روشنبین، کسانی که شعلههای باورهای اسلامیشان همچنان زبانه میکشید و نمیتوانستند شاهد دفن اسلام باشند، عقیدهیی که با فداکاری و قربانیهای بسیار از جمله خون شهدای «بدر» و «احد» … در دل کفر و طغیان ایجاد شده، رسالت پاسداری آن را تاریخ امروز بهعهدهٴ ایشان واگذار کرده بود. اینان در تصویر تمامرخی که از مسألهٴ مخالفت معاویه و حزب اموی با خاندان علی (ع) داشتند، هرگز دچار سادهاندیشی نشده، نه آن را بهصورت منازعهیی شخصی بین امام (ع) و معاویه و نه جدالی بر سر حکومت، بلکه تضادی عمیق میان اسلام قرآنی و اسلام ملعبة دست معاویه میدیدند. تضاد بین دو جهانبینی که طبعاً معلول زندگی طبقاتی دو گروه متضاد میباشد. تضاد بین یک جهانبینی که هدفش تعالی و تکامل انسانی است و سر چشمه از بینش عمیق علی (ع) و اندیشهٴ ژرف و سازندهٴ او میگیرد و نگاه حزبی که زندگی را جز در چهارچوب غرائز حیوانی و تلذذ از نعمات دنیوی نمیداند.
امر حکومت از درون مسجد و خانهٴ گلی عمر و علی (ع) بهدرون کاخ خضراء کشیده شد و نان و خرمایی که در سایهٴ حکومت مردمی اسلام بهدست همه رسیده بود، از سفرهٴ عامه جمع گشت و بهصورت انواع غذاهای لذیذ در سفرههای کاخ خضراء و اشراف اموی قرار گرفت. از جمله افراد برجسته و فداکاری که تحمل این وضع غیرطبیعی و ضداسلامی را دشوار میدید و در مقابل انسآنهایی که در اسارت تار و پود نظام اموی مقام انسانی را که اسلام بهآنها بازگردانده بود، از دست میدادند و بهصورت مهرههایی بیاراده، وسیلهٴ بهرهکشی حزب اموی قرار گرفته بودند خود را مسئول میشناخت، «حجر بن عدی کندی»، این یار بزرگ پیامبر بود که بههمراهی «عمرو بن حمق خزاعی» و گروهی دیگر از صحابه از هر فرصتی برای افشای آنچه را که حقیقت میدانستند استفاده میکردند. اینان بیپروا با معاویه و دستیارانش بهمبارزه پرداخته و در میان تودههای مسلمین چهرهٴ راستین علی (ع) را ترسیم و خدماتی را که بهاسلام کرده بود بازگو مینمودند و آنگاه انحرافات اصولی و تغییر روش معاویه را از خطمشی اسلام تشریح میکردند.
در این زمان «زیادبن ابیه»، قویترین مهرهٴ حزب اشرافی اموی، حاکم بصره بود. او با ایجاد شدیدترین خفقآنها و بهکارگرفتن وقیحانهترین راههای قتل و شکنجه و بهکمک سیستم منظم اطلاعاتی، سلطه جابرانهٴ خود و نظام اموی را تحکیم میبخشید.
«زیاد» بهسبب دوستی دیرینهیی که با «حجر بن عدی» داشت، بهاو گفت: «از تو میخواهم که هیچگاه علی (ع) را بهنیکی یاد نکنی و از امیرمؤمنان معاویه بد نگویی».
«زیاد» چون شنید که ایشان جمع گشته و با ایجاد گروههایی بهمخالفت با معاویه برخاسته و مردم را بهقیام تشویق میکنند، «حجر» و «عمرو بن حمق خزاعی» و دوستان و یاران ایشان را مورد تعقیب قرار داد. بعضی از آنها را که نامآور نبودند، کشت و «حجر» و 13تن از رهبران قیام را که در میان مردم دارای اعتبار فراوان بودند و خود قادر نبود آنها را بهقتل برساند توقیف کرده نزد معاویه فرستاد و برای معاویه نوشت:
«اینان بر لعن علی (ع) با سایر مسلمانان مخالفت میورزند». ایشان هنوز بهشام نرسیده بودند که معاویه جلادانش را برای قتل آنها روانه کرد. دژخیمان معاویه در محلی بهنام «مرج عذراء» (تقریباً 40فرسخی دمشق) به «حجر» و یاران او رسیدند. دژخیمی روی به «حجر» نمود و گفت: «ای امیر گمراهان و ای کافران طغیانگر و دوستدار علی، امیرالمؤمنین معاویه بهمن دستور داده که اگر از سرکشی و طغیان خویش دست بر نداری، گردن تو و یاران ترا بزنم.
اما «حجر» و دوستانش با سینههایی بس گشاده، بر خواست خود مؤمن و آگاهتر از آن بودند که توهینهای وقیحانهٴ دشمن از راهشان باز بدارد. «حجر» در پاسخ گفت: «ان الصبر علی حر السیف لایسر علینا مما تدعوننا الیه ثم القدوم علی الله و علی نبیه و علی وصیه احب الینا من دخول النار»، «البته صبر کردن بر گرمی و برندگی شمشیر آسانتر است از آنچه ما را بدان میخوانید… ما دوستتر داریم بر محمد و دوست یکدل او علی وارد شویم، تا با تسلیم در مقابل شما بهجهنم درآییم».
بدین ترتیب «حجر» و یارانش سکوت در مقابل نظام ضدانسانی و ضدتکاملی را سقوط در ورطهٴ هلاکت و دوزخ و تباهی میدانند. (حال هرکس مختار است که هر توجیهی میخواهد برای سکوت خود بکند).
اما شش تن از همراهان «حجر» بهسکوت در مقابل معاویه تن دادند و بهشفاعت خویشانشان در دربار معاویه آزاد شدند. علاوه بر این، فقدان اصالتهای راستین انقلابی باعث شد که ترس از مرگ آنان را بهقبول سکوت در قبال جنایات معاویه وا دارد. سلامت نفس و آمادگی نداشتن برای پذیرش دشواریهای راه تکامل، بزرگمردانی را از جادهٴ تکامل دور ساخته، زیرا جوانههای تکامل تنها روی کسانی قرار میگیرد که از سختی و دشواری راه نهراسند و آمادگی قبول سهمگینترین مسئولیتها و قدرت برخورد با مشکلترین شدائد را داشته باشند. این شش تن سلامت نفس، این زنجیر بردگی روح کمالجوی انسانی را بر شهادت انقلابی ترجیح دادند. «حجر» قدم پیش نهاد و از قاتلش خواست تا اجازه دهد یکبار دیگر در پیشگاه «ربّ » خود بایستد و با او سخن گوید و از او بخواهد به «صراط مستقیمی» که اکنون «حجر» بهپایانش نزدیک است، هدایت کند. «حجر» نماز بر پاداشت و برای آخرینبار با خضوع با پروردگارش که رحمت شهادت را بر او ارزانی داشته، سخن گفت. یکی از دژخیمان بهوی گفت: «چرا نمازت را طولانی کردی؟»
حجر پاسخ داد: «بهخدا سوگند که هرگز سبکتر از این نمازی بهجای نیاورده بودم و درستتر میدانستم زمانی طولانیتر با خدایم سخن بگویم. چه من نخستین کسی هستم که تیری بر پیکر نظام معاویه رها کردم و نخستین کسم که شهید میگردم».
«حجر» و شش تن از یاران او را شهید ساخته و سرهایشان را با دو تن دیگر که هنوز شهیدشان نکرده بودند بهارمغان نزد معاویه بردند. آن دو تن نیز پس از مدتی بهشهادت رسیدند. بهراستی از خونهای این شهیدان نخستین شکوفهٴ سرخفام بر درخت آزادی سر زد و بدینسان طالع بهار تازهیی را در جنبش آزادیبخش نوید داد!
آغاز
از بحثهای گذشته بر میآید که معاویه، بر طبق قانون تغییرناپذیر حاکم بر کلیة نظامهای ارتجاعی و مرتجعین تاریخ، اندکاندک شرایط عینی را علیه خود آماده ساخت و به این ترتیب مرحله جدیدی در جریان رشد جنبش فرا رسید.
در این زمان حضرت حسین (ع) ـ امام جدیدـ در مدینه بهسر میبرد و معاویه میکوشید کمتر با وی برخوردی داشته باشد. لذا بسیاری از نافرمانیهای وی را نادیده میگرفت. چنانکه در پاسخ حاکم مدینه که پس از شهادت «حجر» خبر رفت وآمدهایی را میان امام (ع) و بزرگان عراق به او داده بود، نوشت:
«… زنهار، زنهار تا با حسین تعرض نرسانی، مادامی که او دست بهاقدامی نزده تو هم تعرض نداشته باش تا حسین بر بیعت ما باشد. ما نیز اکنون قصد بر او نداریم؛ مترصد باش تا هر وقت از او اقدامی دیدی…». و نیز نامه موذیانهٴ تزویرآمیزی هم بهامام (ع) فرستاد و پیمان گذشته را یادآور شد. امام (ع) ضمن نامه مفصل اعتراضآمیزی یکبهیک جنایات و مردمفریبیهای او را از نسبت دادن «زیاد» به پدرش ابوسفیان تا کشتار یاران علی (ع) متذکر شد و معاویه را بهقصاص بشارت داد و صریحاً او را در کار دین، گرگ چوپاننما نامید.
حتی وقتی مالی از راه مدینه از یمن بهشام برای معاویه میبردند، حضرت تمام آن اموال را مصادره کرد و ضمن نامه عتابآمیزی رسید آنرا برای معاویه فرستاد.
همچنین در اواخر عمر معاویه که داستان ولیعهدی یزید بالا گرفته بود، امام (ع) تمام کسانی که رسول خدا (ص) را دیده بودند و افتخار صحابگی آن حضرت را داشتند و نیز اولاد آنها را در هر شهری از شهرهای اسلامی که بودند، دعوت کرد و برای همه نامه نوشت و همگی اصحاب و تابعین که در حدود هزار نفر بودند در «منی» حاضر شدند و برای آنها سخنرانی نمود. امام فرمود: «شما میبینید این مرد قلدر با ما و شیعیان ما چه میکند، شما آنچه در این مجلس گفتگو میشود در شهر خود و برای هموطنان خود شرح دهید».
آنگاه امام حسین (ع) شروع کرد مناقب و فضائل پدرش امیرالمؤمنین (ع) را یکبهیک گوشزد نمود و در امر بهمعروف و نهی از منکر ترغیب و تحریض کرد. گویا در همین مجمع باشد که امام خطبهٴ تاریخی خود را که در تشریح وظایف و مسئولیتهای برگزیدگان اجتماع (قشراول) فوقالعاده جامع و پرارزش است، بیان کرد. قسمتی از اینخطبه چنین است:
«… پس ای توانایان که بهدانش مشهور و بهنیکی یاد شدهاید، بهاندرزگویی معروف و بهواسطه خدا در دل مردم مهابت یافتهاید، والا و قدرتمند از شما حساب میبرد و ناتوان گرامیتان میدارد، آنها که برایشان برتری و تسلطی ندارید شما را برخود مقدم میدارند (درجه اجتماعی قشر اول) … بر شما میترسم، ای کسانی که خدا بر شما منت دارد، مبادا بر شما نقمت و دردی از دردهایش فرود آرد؛ چرا که شما بهمقامی از بزرگداشت خدایی رسیدهاید که بر دیگر مردم برتری دارید (در شرایط حاضر). کسی را که خداشناس (و نیکو) است گرامی نمیدارید و حال اینکه شما (که در برابر این شرایط ساکت نشستهاید) بهخاطر خدا (و حفظ شناسندگان او) در میان بندگانش گرامی داشته شدهاید.
بهتحقیق میبینید که پیمانهای خدایی (همهٴ موازین و حدود) شکسته میشوند و هراس نمیدارید؛ ولی (از شکسته شدن) برخی عهدها و حقوق از دسترفته پدرانتان (مثل اینکه کسی مالی را که بهپدر آنها بدهکار باشد ندهد و غیره) در هراس و ولولهاید. حال اینکه پیمان رسولخدا (ص) بیمقدار گشته، کورها و لالها و زمینگیرها در شهرها بیسرپرست افتادهاند و بر ایشان ترحم نمیشود و شما در خور مسئولیت و تواناییتان کار نمیکنید و نسبت بهآن کس هم که وظیفة خود را انجام میدهد اعتنا ندارید و بهمسامحه و سازشکاری و همکاری با ظالمان آرمیدهاید. اینها بدان جهت است که خدا بهشما امر کرده است بهبازداشتن از زشتیها (نهی از منکر) و شما از آن غافلید (چنین است جامعهیی که قشر اول آن در آن مسئولیتش را نشناسد) و شما در میان مردم در خور بالاترین مصیبتید بدانچه از مسئولیت عالمانه (آگاهانه) خود دست کشیدید و ای کاش در راه آن بهکار میپرداختید. این بدانجهت است که زمام امور باید بهدست علما (قشر آگاه) باشد که خداشناس و نگهدارندهٴ حرمتها و جلال او باشند (حفظ حدود و موازین الهی) و شما از این مسئولیت سلب شده هستید و چنین نیستند مگر بهسبب تفرقهتان در حق و اختلافنظر، (ناشی از بیتوجهی بهحقیقت) پس از (بهرغم) دلیل آشکار. چنانچه بر رنجها (سختی راه) شکیبایی کرده و سختیهای راه خدا را تحمل میکردید (زمام) امور خدا بهشما باز میگشت و بهدست شما اجرا میشد. لیکن شما ستمگران را در مقام خود جا دادید و زمام امور خدا را در کف ایشان نهادید که بهاشتباه عمل میکنند و در شهوات پیش میروند. فرار شما از مرگ و دلخوشیتان بهزندگانی گذرا، آنها را سلطه بخشیده. پس ضعیفان ناتوان را بهایشان تسلیم کردید تا برخی را برده و مقهور خود کنند و برخی را بهخاطر لقمهنانی بیچاره؛ در مملکت بهخواست خود حکم میرانند و راه رسوایی و پستی را برای هوای خود هموار میکنند. بر خدای جبار دلیری کرده و زشتی و اشرار را پیروی میکنند. در هر شهری گویندهیی از جانب خود بر منبر دارند و این سرزمین پایمال آنهاست و بر همه جای آن دست گشادهاند. مردم بردهٴ آنها و در اختیار ایشانند و هر دستی بر سر آنان بکوبند، دفاع نتوانند کرد. دستهیی زورگو و جبار که نه خدا و نه بازگشتگاه میشناسند، بر ضعفا و ناتوانان شدیداً فشار میآورند. پس ای عجب و چرا که تعجب نکنم که زمین در تصرف مردی دغل و ستمکار است یا باجگیری نابهکار یا حاکمی که بر مؤمنان ترحمی ندارد…
خدایا میدانی که اینها را نمیگویم که چندین روز بهفرمانروایی برسم و آرزوی آن را هم ندارم. میدانی که من مشتاق اصلاح دین تو هستم و خواستار آبادی شهرها و آزادی مردم هستم و نمیخواهم بندگان مظلومت در دست ستمگران اسیر باشند. این ستمگران میکوشند چراغ هدایتی را که پیامبر میان امت بر افروخته است، خاموش کنند؛ ولی توکل ما بر خداست و ما بهسوی او باز میگردیم…».
مفاهیم این خطبه آنقدر عمیق و جامع است که بهبهترین صورت نماینده سیمای راستین حکومت اسلامی و وظایف مسلمانان مسئول است. روشن است که در شرایط وحشت و اختناق و سلطه کامل دیکتاتوری، این خطبه و سایر خطبات بهعنوان «شرط ذهنی» چه تأثیری در جامعه میبخشد.
سلطنت یزید
هنگامی که معاویه مرد، یزید در دمشق نبود و ضحاکبنقیس، یکی از تعزیهگردانان رژیمش، بر او نمازگزارد و او را دفن کرد. نامهیی بهیزید نوشت و از او بهدمشق دعوت نمود. در حکومت یزید طبعاً مخالفتها آشکارتر گردید. چه، اگر معاویه توانسته بود با عنوان «کاتب وحی» عدهیی از مردم را بفریبد، هیچکس نبود که یزید پلید و شرابخوار و فاسق را نشناسد. یزید به «ولید بن عتبه»، حاکم مدینه، نوشت:
«هنگامی که این نامه بهتو رسید، حسین بن علی (ع) و عبدالله بن زبیر را احضار کن و از آنها بیعت بگیر. پس اگر نپذیرفتند، آنها را گردن بزن و سرهایشان را نزد من بفرست. مردم را نیز بهبیعت فراخوان و هرکه سرباز زد همان حکم را که درباره حسین بن علی (ع) و عبدالله بن زبیر اجرا کردی، اجرا کن».
ولید، با مشورت مروان بن حکم، عبداللهبن عمر بن عثمان را مأمور ساخت تا حسین (ع) و عبداللهبن زبیر را بهمحل فرمانداری دعوت کند. حسین (ع) بهاتفاق عدهیی از یارانش بهخانهٴ ولید آمد و به یارانش گفت: «شما بر در خانه بایستید». آنگاه خود وارد شد. ولید مرگ معاویه و موضوع بیعت با یزید را در میان گذاشت. حسین (ع) گفت: «اکنون وقت بیعت نیست. بیعت موضوع مهمی است که نمیتوان در خفا انجام داد؛ آنگاه که همهٴ مردم را برای بیعت خواستی بهما نیز اطلاع بده، آنچه شایسته دانستم انجام میدهم».
مروان بهولید گفت گوش بهسخنان حسین (ع) مده و اگر از بیعت امتناع ورزد، او را بهقتل برسان. چه، اگر حسین (ع) از این در بیرون رود، او را بهدست نیاوری جز آن که خونها ریخته شود. حسین (ع) در پاسخ مروان گفت: «آیا تو دستور کشتن مرا میدهی؟ بهخدا سوگند یاد میکنم دروغ گفتی و با این سخن خود را ذلیل و خوار کردی. یزید مردی فاسد، شرابخوار، فاسق و متجاوز آشکاری است و شخصی چون من با مردی چون یزید بیعت نمیکنم».
مروان قصد کرد حسین (ع) را دستگیر کند. حسین (ع) با خشونت بهاو حمله کرد و مروان بهقسمت دیگر خانه گریخت و حسین از فرمانداری بیرون آمد. مروان بهولید گفت: «حسین (ع) را از دست دادیم». ولید گفت: «بهخدا سوگند اگر پادشاهی روی زمین را بهمن بدهند حاضر نمیشوم که حسین (ع) را بکشم و بهخدا سوگند باور ندارم که کسی خون حسین (ع) را بهگردن داشته باشد و خدا را ملاقات کند…».
فردای آنروز که حضرت برای بررسی اوضاع مدینه و وضع افکار بهمحافل مختلف سرکشی میکرد، با مروان برخورد کرد. مروان بهاو گفت: «یا اباعبدالله، من خیرخواه تو هستم. سخنانم را بپذیر تا سعادتمند گردی».
حضرت گفت: «بگو تا بشنوم».
مروان گفت: «بایزید بیعت کن که برای دین و دنیای تو بهتر است».
حضرت گفت: «انالله و اناالیه راجعون و علیالاسلام السلام اذ قد بلیت الامه براع مثل یزید و لقد سمعت جدی رسولالله (ص) یقول: الخلافة محرّمه علی آل ابوسفیان…» همه از خداییم و بهسوی او باز میگردیم و بر اسلام درود ” (یعنی اسلام پایان میگیرد و از آن چیزی نمیماند). از هنگامی که امت بهبلای پیشوایی کسی مثل یزید گرفتار آمد و از جدم فرستادهٴ خدا شنیدم که میگفت: ”خلافت بر خاندان ابوسفیان حرام است“ ».
بدیهی است که منظور از خاندان، کلیة مانندگان او در کردار و عمل است که با این بیان ابراز شده است. بر خلاف کسانی که عقیده دارند قیام حسینی بهخاطر احساس خطر و عدم امنیتی بوده که نسبت بهخود و خانوادهاش میکرده، این گفتار حسین (ع) نشان میدهد که آنچه اندیشهٴ او را بیش از پیش بهخود مشغول داشته، سرنوشت «امت» و نحوه «حکومت» بر ایشان است. امام (ع) در این سخنان بهتضادی آشتیناپذیر با یزید اشاره دارد؛ تضادی که یک وجه آن کفر و طغیان و وجه دیگرش ایمان و تسلیم (در برابر خدا) است و چنانکه مسلّم بوده است اینگونه تضادها در نهایت جز از طریق قهر مسلحانه حل نمیگردد! حسین نیز از قرآن چنین آموخته بود، در آنجا که بهصراحت بیان شده:
«فاذا لقیتم الذین کفروا فضرب الرقاب حتی اذا اثخنتموهم فشدوا الوثاق»
تصمیم و تدارک -تصمیم امام (ع) بهحرکت از مدینه
حسین (ع) در پی تدارک کار خود بود و مصمم برای اوج دادن بهعمل انقلابی. لذا بعضی شبها بر سر قبر پیامبر (ص) میرفت و با خدای خود راز و نیاز میکرد و در این راز و نیاز است که خطوط کلی قیام او بهطور مشخص جلوه میکند: «یا رسولالله، من فرزند دختر تو فاطمه (ع) هستم؛ کسی که او را در میان امتت جانشین قراردادی، پس شاهد باش بر ایشان (احوال و نیازهایشان) ».
و بار دیگر بر سر مزار رسول اکرم (ص) رفت و گفت:
«خداوندا این آرامگاه پیامبر توست و من پسر دختر اویم و کاری پیش آمده که تو از آن آگاهی؛ پروردگارا، من نیکی را دوست میدارم و از پلیدیها بیزارم. ای صاحب بزرگی و بخشندگی، بهحق آن کس که در اینجا آرمیده، راهی را برایم برگزین که تو و رسولت را راضی کند».
حسین (ع) از که راهجویی میکند؟ از خدایش و او را بهحق کسی سوگند میدهد که راستینتر از هرکس راه او را پیمود و بیش از هر کسی به او باور داشت. از خدایش میخواهد در این امر بزرگ، در این کار که سرنوشت امت اسلامی بهآن بستگی دارد و در این لحظه که محور تاریخ بهنادرستی و کجی میگراید، او را راهنما باشد، تا قدمی بر خلاف رضای او که همان آزادگی و اختیار تودههای اسیر سلطه یزید است بر ندارد. میگوید:
«… اللهم رضاً برضائک و تسلیماً لامرک. اللهمانی احب المعروف و انکر المنکر…» خداوندا راضیام بهآنچه که تو میپسندی و در برابر امر تو تسلیمم. آفریدگارا، من راستیها را دوست دارم و از فریب و نیرنگ بیزارم. مرا در راه راستینم استوار بدار و راهنمایم باش».
در این چند شبی که از پیشنهاد ولید میگذرد، حسین (ع) با خدای خود خلوت میکرد و راه میجست. اندیشه مینمود تا مبادا در جهت گیری خود راهی جز راه خدا برگزیند و دیدگانش بر هدفی جز سعادت و تکامل تودههای مسلمان معطوف گردد. عاقبت بهآنچه مقتضای وقت جنبش بود، تصمیم گرفت: «جنگ»! «نبرد عادلانه بهخاطر نفی موانع راه خدا».
اکنون ارابة تکامل این نهضت بهآنجارسیده بود که بدون «قربانی» پیش نمیرفت و از این پس هر کار جز قیام مصممانهٴ فداییانی برگزیده، بیهوده بود.
از نصیحتکاری تا امر بهمعروف
در این میان ملاقاتهایی با برادرش محمد بن حنفیه دست میدهد و او مدام از حضرت میخواهد که مسألهٴ بیعت با یزید را بهنحو «مسالمتآمیز» حل کند و حضرت را با نصایح برادرانه و عافیتجویانه راهنمایی میکند و از او میخواهد که «جای امنی برود تا از گزند یزید در امان باشد». او بهحضرت میگوید:
«بهجای امنی برو و از آنجافرستادگانی نزد مردم بفرست و از آنها بیعت بگیر. اگر پذیرفتند، خدای را سپاسگزار و اگر با دیگرکس بیعت کردند، خدا از عقل و دین تو نکاهد و به فضل و مروت تو کاهشی نرسد».
لیکن امام (ع) بر حسب دستاوردهای قرآنی، امنیت را بهنحو دیگری که مطلقاً با درک برادرش و همهٴ عافیتجویان و تسلیمطلبان تاریخ متفاوت است، تفسیر میکند. از نظر او چنانکه بعداً بههنگام حرکت بهسوی عراق، در پاسخ عمرو بن سعد، حاکم مدینه، که او را از هلاکت ترسانده و بهامان خود در مدینه خوانده بود، نوشت:
«بهترین امانها، امان خداست. کسی که در دنیا از قهر خداوند نترسد، در روز رستاخیز در امان او نیست؛ پس من خواهان ترس خدا در دنیا هستم، تا از نعمت امان او در قیامت برخوردار باشم…».
بهراستی فرق است میان درک محمد بن حنفیه، که خود ا بهعبادت در گوشهٴ مدینه مشغول داشته و بیخبر از آنچه که در دنیای اسلام میگذرد بهآن دلخوش کرده است، با درک کسی که شور انقلابی نسبت بهکمال امت مسلمان وجودش را لبریز ساخته است. اینجا نیز تصادم بین دو جهانبینی است که نشأت از دو اندیشهٴ مختلف میگیرند. تضاد بین بینشی وسیع و گسترده که هستی را در مجموعهاش و تا لایتناهی (انالله… ) نگاه میکند و خود را در تمامی آن شریک میداند، با نگاه آنکس که شراکت خود را از یاد برده تا آنجا که عبادتش نیز بهخودش ختم میشود.
از اینرو حسین (ع) برای اینکه چهرهٴ رژیم و خوی تجاوزکار «نظام» را برای او تشریح کرده باشد، میگوید: «ای برادر بهکدام جانب سفر کنم؟»
محمد میگوید: «بهمکه برو در آنجاباش و گرنه بهیمن برو. چه، ایشان یاران جد و پدر تو هستند و بلاد ایشان پرنعمت است و اگر در یمن نیز آسایشی بهدست نیامد، پیوسته از ریگستآنها و کوهساران، از جایی بهجایی برو و نگران مباش که سر انجام مردم چه خواهد بود. چه، نظر تو صائبتر از آنهاست».
محمد چه میگوید؟ حسین به چه میاندیشد؟ بهمسئولیتش، به وظیفهیی که اعتقاداتش در پیش پای او گذارده و بهتکامل اجتماعیش، تکاملی که اگر او برای تسریع و بهراه انداختنش اراده نکند، متوقف میگردد و بهدست نظام منحط حاکم، از جریان خواهد افتاد.
آیا یک مسلمان قرآنی که در کورهٴ اعتقادات اسلامی تفتیده، کسی که از پرورش علی (ع) که نفس انقلاب است برخوردار بوده، میتواند چنین فکری را در مخیلهٴ خود جای دهد؟ «نگران مباش که سرانجام امت چه خواهد شد!».
طبعاً برای امام (ع) عبادتی که حنفیه بدان دلخوش داشته، جز در اوج نبردی انقلابی بهخاطر درهم شکستن نظاماتی که عمدهترین مانع راه تکامل امتاند و در دوران بهرهکشی انسان از انسان غالباً بهصورت فرمانروایان ستمکار و طبقات استثمارگر ظاهر میشوند، پوچ و بیمعنی است. چنانکه بعدها در آستانهٴ ارض کربلا، سردار لشکر دشمن و افراد او را مخاطب ساخته و گفت: «جدم رسول خدا (ص) فرمود:
”هریک از شما فرماندار ستمکار و قلدر و بدکاری را بنگرد که بهحقوق خداوند تجاوز میکند و پیمان او را میشکند و با فرامین الهی و سنت پیغمبر او مخالفت میورزد و در میان مردم بهتعدی و تجاوز حکومت میکند و با اینهمه او را از زشتکاری باز ندارد، بر خدا واجب است که چنین کسی را بهآتش غضبش بسوزاند… ”».
وجود حسین نیز همانند جد و پدرش سرشار از نگرانی بهحال جامعه و مسئولیت نسبت بهتودههای در زنجیر است. مگر نه اینکه همه مسئول یکدیگرند؟ «کلّکم راع و کلّکم مسئول عن رعیته». و مگر نه اینکه خداوند از آگاهان میثاقی گرفته که اگر بهمیثاقشان عمل نکنند بهدوزخ بشارتشان داده است؟
اکنون حسین (ع) میبیند جامعه بر خلاف جهت آرمانهای راستین اسلامی پیش رانده میشود. اسلامی که از درون شکنجههای فراوان مردانی چون «یاسر» و رنجهای بسیار مقاومین «شعب ابیطالب» سر زده و با خون جوانمردان «بدر» و «احد» و «خندق» و بر ریگستآنهای داغ صحاری عرب شکل گرفته و تثبیت شده، اکنون ملعبة دست ناکسانی چون یزید شده است. آیا در این صورت او میتواند ساکت بنشیند؟ نه، هرگز، او نمیتواند به «آسایشی» بیندیشد که محمد بن حنفیه در یمن سراغ میدهد و در جواب برادرش میگوید:
«والله لو لمیکن فیالدنیا ملجأ و لامأوی لما بایعت یزیدبن معاویه»، «و بهخدا اگر در تمام دنیا مأمن و پناهگاهی نباشد، من با یزید پسر معاویه بیعت نخواهم کرد».
میگوید: اکنون که بهگمان تو پناهگاهی برای فرار از چنگال یزید هست، ولی اگر در سراسر گیتی پناهگاهی هم نبود، من دست بیعت بهچنین کسی نخواهم داد و بهحکومت جابرانه و ضد مردمیای که اینچنین جامعه را بهانحطاط کشیده، صحه نخواهم گذاشت. سپس متناسب با سطح اندیشهٴ محمد، جوابی بدین مضمون بهاو میدهد:
«ای برادر، خدا تو را جزای خیر دهد، شرط نصیحت و صوابدید بهجای آوردی. اینک تصمیم بهسفر مکه دارم. من و برادران من و فرزندانم و شیعیانم کوچ خواهیم کرد. چه، امر ایشان امر من است و رأی ایشان رأی من. اما بر تو ای برادر جبری نیست (که با ما بیایی). در مدینه باقیبمان و برای جماعت نگران و چشمی باش و هیچ امری از ایشان را بر من پوشیده مدار».
میبینیم که حسین (ع) در اینجا اسیر دگمهای روشنفکرانه نمیشود. او میبیند که محمد را همت همراهی او نیست، پس در موضع خودش و بهنفع هدف بزرگی که در پیش دارد (در حیطة استراتژیک) از او استفاده میکند. سپس کاغذ میخواهد و مطالب زیر را بهعنوان «وصیت»، بهبرادرش محمد بن حنفیه مینویسد:
«بسم اللهالرحمن الرحیم ـ هذا ما اوصی به الحسینبن علیبن ابیطالب الی اخیه محمد المعروف بابنالحنفیه. ان الحسین شهدان لاالهالاالله وحده لاشریک له و ان محمداً عبده و رسوله جاء بالحق من عندالله و ان الجنه و النار حق و ان الساعهٴ آتیة لاریب فیها و ان الله یبعث من فیالقبور و انی لم اخرج اشراً و لابطراً و لامفسداً و لاظالماً و انما خرجت لطلب الاصلاح فی امه جدی، ارید ان آمر بالمعروف و انهی عن المنکر و اسیر بسیرهٴ جدی و ابی علی ابن ابیطالب فمن قبلنی بقبول الحق، فالله اولی بالحق، و من ردّ علی هذا اصبر حتی یقضی الله بینی و بین القوم بالحق و هو خیر الحاکمین. و هذه وصیتی یا اخی الیک و ما توفیقی الا بالله علیه توکلت و الیه انیب».
«بهدرستی که حسین گواهی میدهد که نیست خدایی بهجز پروردگار یکتا و بیشریک و محمد بندهٴ او و فرستادهاش میباشد که بهحق از نزد حق آمده و بهشت و آتش حق است و واقعیت دارد و هیچ شکی در آن نیست و گواهی میدهد به اینکه خداوند برانگیزنده از درون قبرهاست. من بهخاطر آسایش و تفریح و کسب زندگی و جاه یا برانگیختن آتش فتنه و فساد از مدینه بیرون نمیروم؛ بلکه در طلب اصلاح امت جد خویش به این کار دست میزنم. من به شیوه جدم و پدرم علی فرزند ابیطالب، خلق را بهنکوکاری دعوت خواهم کرد و از بدیها باز خواهم داشت و آنکس که میپذیرد مرا بهقبول حق، پس خداوند در حقانیت اولی است. و کسی که مرا در این امر رد میکند، پایداری میکنم تا خداوند بین من و آن قوم داوری کند که او بهترین حکمکنندگان است و این سفارش من است بهتو ای برادر و توفیق من جز بهاو وابسته نیست و من بهاو توکل میکنم و بهسوی او باز میگردم».
امام حسین (ع) بدینوسیله بار دیگر اعتقادات و هدف خویش را بازگو میکند. چنین است که پردهٴ تحریفهای بعدی از هم میدرد و دامنهٴ این تحریفات بهاندازهیی وسیع است که حتی بعد از شهادت امام (ع) نیز بسیاری گمان میکردند که او خارجی است! مضمون این وصیت هیچ تردیدی در بطلان نظر آنها که میپندارند «حسین در اجتهادش اشتباه کرد» یا «حسین (ع) بهخاطر دفاع از خانوادهاش بهاین عمل اقدام کرد» یا «حسین در مقابل اولوالامر قیام کرد» یا «عمل حسین (ع) برای طلب ریاست دنیا بود»، باقی نمیگذارد.
همچنین این وصیت از آنجا که بهمفهوم واقعی «امر بهمعروف» و «نهی از منکر» در فرهنگ قرآنی اشاره دارد و این مسئولیت بزرگ قشر آگاه را از صورت سادهلوحانهاش که نصیحتکاری فردی است وا رهانده، در چارچوب اصلاح همهٴ امت مطرح میکند، فوقالعاده ارزشمند است.
گام روشن در شب تاریک
در میان نصیحتگرانی که امام (ع) را از رفتن باز میداشتند، «عمر بن علی» نیز استدلال جالب توجهی دارد. وی ضمن مخالفت با نقشهٴ حسین (ع)، میگوید: «یا حسین کشته خواهی شد». البته عمر در این عاقبتبینی اشتباه نمیکرد و بدان غمخواری محقّ بود. لیکن آنچه داوری او را خدشهدار نموده و در نظر امام (ع) تعجبانگیز مینمود، این بود که پرتو فکری دورنگرش از مرز نیمسالی فراتر نمیرفت و جبراً در کشته شدن حسین (ع) متوقف میماند. اما امام (ع) در مکتب قرآن آموخته بود که باید از بینهایت پیش تا بینهایت پس بنگرد و نقش خویش را از مبدأ تا معاد بجوید و چنین بود که در سراسر ماجرا «انالله و اناالیه راجعون» تکیه کلامش بود و لذا در این فرهنگ، عاقبتبینی عمر، واژه نامفهومی بیش نبود. وانگهی امام (ع) در قاموس قرآن بهگونهٴ دیگری از «تعادل قوا» دست یافته بود که مطابق آن در نهایت «چهبسیار گروه اندک که بردستهٴ کثیری پیروز میآیند». این محاسبهیی بود پیچیدهتر و عالیتر از «چهار عمل اصلی» حاکم بر مغز عمربن علی. بهراستی شیوه «ارزیابی نیروهای ارتجاعی و انقلاب مسألهٴ بس خطیری است که هرکس قادر نیست بدان نزدیک شود». از اینرو امام (ع) با تکیه بر دانایی (علم) و شناسایی پاسخ داد:
«فتظن انک علمت مالماعلمه. والله اعطی دینه من نفسی ابداً »، «گمان میکنی آنچه را که میدانی من ندانستهام و خدا دین خود (راه و روش شایستهاش) را هرگز بهمن نیاموخته و نداده است؟ …».
امام (ع)، تن بهقبول حکومت ظالم دادن را پستی و فرو افتادن از مرتبهیی میشمارد که انسان در طی مراحل تکاملیش بدان دست یافته است و بهاین ترتیب بهتمام کسانی که او را از خطر میهراسانند میگوید «من در جادهٴ ناشناختهیی گام برنمیدارم». حسین بر خلاف نظر آنان که او را با نصایح مشفقانهشان رنج میدهند، بهماهیت کاری که در پی انجامش بود، بهخوبی آگاهی داشت. چه، اینان محتوای ذهنی (ظن) خود را که جز تاریکی ناشی از تیرگی و ظلمت اوضاع خارجی دوران نبود، بر راهی که امام (ع) پیش گرفته بود، تعمیم میدادند. لیکن او «دانسته بود» آنچه را ایشان «میدانستند» و نیز «دانسته بود» آنچه را که ایشان «نمیدانستند» و بهروشنی گام برمیداشت.
بهویژهاین قانون عام هستی موجود است که ضمیر انقلابی ـ حتی بهروشنایی یکشمع ـ در مقابل اقیانوسی از ظلمت، پیوسته شکستناپذیر و پیروز است.
این روشنایی ضمیر را در امام (ع) در آنجامیتوان یافت که چون خویشان از تصمیم نهایی او آگاه شدند، جمع شده و شیون سر دادند. حسین (ع) بهمیان ایشان آمد و گفت: «شما را بهخدا سوگند میدهم طریق عصیان خدا و رسول را پیش نگیرید و از نوحهسرایی دست بر دارید». و در مقابل اصرار ایشان که از حضرت میخواستند حرکت نکند، گفت: «بهخدا سوگند اگر عراق هم نروم کشته خواهم شد».
این میرساند که بهرغم گمان عمر بن علی، چه عزم جزمی برای تحقق مقصود داشته است.
بیراهه و راه
پس از غلبه بر تمامی «آنها» و «آنچه» که مانع راه بودند، حسین (ع) آخرین دیدار را از قبر رسول اکرم (ص) بهعمل آورد و در آرامگاه جدش چنین گفت:
«باتمام اکراه و اندوه از جوار تو دور افتادهام. بهشدت بر من سخت گرفتهاند که با یزید شرابخوار و عصیانپیشه بیعت کنم. اگر بپذیرم راه کفر رفتهام و اگر سر برتابم با شمشیر کیفر یابم».
صحه گذاردن بر سیستمی منحط و بیدادگر، اگرچه با سکوت در مقابل آن باشد، عملی جز عصیان و کفر نیست و مگر معنی بیعت جز قبول سلطه حکومتی است؟
در این زمان حسین (ع) بار سفر بهسوی مکه بست و تمام خاندان بنیهاشم، بهجز محمد بن حنفیه، از مدینه خارج شدند. حسین بن علی (ع) چون فکر میکرد مانع حرکتش میشوند و او را تعقیب میکنند، به «قیس بن سعد بن عباده» گفت: «تو با 200 مرد از پشت من بیا، اگر کسی را برای دستگیری ما فرستادند من و تو از دو جهت ایشان را محاصره میکنیم».
بعضی که دیدند مصلحتجوییهایشان در حضرت بیفایده بود، گفتند: «یابن رسولالله، شما هم چون عبداللهبن زبیر از بیراهه حرکت کنید و از راه اصلی نروید». حضرت گفت: «لاوالله لاافارقه حتی یقضیالله ماهوقاض»، «نه بهخدا از جادهٴ اصلی دور نشوم تا خدا آنچه خواهد حکم کند».
چهبسا اندرزگویان نمیدانستند نظیر این از «راه» رفتنهاست که مهمترین حلقه زنجیر جنبش را تشکیل میدهد که امام (ع) رسالت خود را در اهتمام بدان یافته است. البته در دوران ظلمت و اختناق که هیچ فریادی جز نعرهٴ دژخیم و قهقهه شهوتآلود ستمگر مجاز نیست و کلمات تنها در سردی بیفروغ دیدگان ستمزده تبلور مییابد، هیچچیز بالاتر و انگیزندهتر از جسارتی که این ظلمت را بیباکانه از هم میدرد و گستاخانه آن اختناق را که بهمنزلة شیشهٴ عمر دیو سیرتان است میشکند، نیست. از این پس است که طلسم میشکند و «انسانیت» مانند آفتاب درخشان از پس انبوه تیره ابرهای «سوءظن» که با سلب آزادی از فرزند انسان بر جمیع استعدادات ویژه او حایل شده است، طلوع میکند.
گفتند: «یا حسین بیم داریم که در تعقیب شما بیایند». گفت: «من بیم دارم که از مرگ دوری کنم و افزود وحشتتان بهخاطر چیست؟» «نحن والله اقدر علیهم منهم»، «به خدا سوگند قدرت ما برایشان افزون از خودشان است». «لیهلک من هلک عن بینه و یحیی من حی عن بینه»، «هلاک گردد آنکس که انکار حجتهای آشکار کند ـخلاف سنن مسلم آفرینش رفتار کندـ و زنده ماند آن کسی که اعتراف بهآنها کند» (سورهٴ انفال، آیهٴ 42).
و باز در جواب کسانی که ترس از مرگ لرزه بر اندامشان انداخته و رنگ از رخسارشان ربوده میگوید: «او ما قرأتم کتاب الله انزل علی جدی رسولالله اینما تکونوا یدرککم الموت و لوکنتم فی بروج مشیدهٴ (41) و قال سبحانه لبرزالذین کتب علیهم القتل الی مضاجعهم»
«مگر شما قرآن نخواندهاید که خدا گفت: ”مرگ شما را فرا میگیرد اگرچه در برجهای استوار باشید ”و پاک و منزه است او که گفت: ”کسانی که بر ایشان قتل نوشته شده تا کشتنگاهشان میآمدند ”».
مرگ قانونی است طبیعی و مستقل از ارادهٴ انسان، وقتی مرگ فرا رسید هیچ موجودی قادر نیست زمان آنرا لحظهیی پس وپ یش کند، «فاذا جاء اجلهم لایستاخرون ساعهٴ و لایستقدمون». این مهم نیست که انسان خواهد مرد و چهزمانی خواهد مرد. س انجام روزی هرکس این جهان را ترک میکند. زمین، مردان بزرگ و کوچک فراوانی را در دل خود جای داده، ولی آنچه شایسته است بدان توجه شود کیفیت و چگونگی این مرگ است.
اینجاست که باید گفت «انسان ناگزیر میمیرد، ولی همهٴ مرگها دارای ارزش مساوی نیستند» … مرگ یکی ممکن است سنگینتر از کوه و مرگ دیگری سبکتر از پر قو باشد… مرگ بهخاطر منافع خلق (و عقیده) سنگینتر از کوه… است و تاریخ را بهلرزه درمیآورد».
در انتها در پاسخ کسانی که بهرغم تمام این صحبتها باز هم مانع انجام رسالتش میشوند میگوید:
«اذ اقمت بمکانی فبماذا یبتلی الخلق المتعوس و بماذا یختبرون».
«اگر من در جای خود بمانم، این خلق هلاک شده بهچه چیز امتحان شوند؟».
آشکار است که هدف حسین (ع) بر خلاف نصیحت تمام ناصحین است که میگویند: «یاحسین خود را در فتنه مینداز». میبینیم حسین (ع) از فتنهگریزان نیست.
دستان حزب اموی از آستین یزید بیرون آمده و راه کمال را سد کرده بود و اینک این یزید بود که با ایجاد نظام ضدانسانی و ضدتکاملی خود، راه کمال را مسدود ساخته است. لذا امام (ع) در یکی از خطبههایش میگوید:
«اینکه شما دارید، زندگی نیست، بردگی است و فساد! همهٴ این نکبتها را دست ظلم بر شما تحمیل کرده است، من میروم تا آن دست را قطع کنم! میروم تا ظلم را نابود سازم! این است راه من و این است هدف من، آنان که با من هستند، بیایند و کسانی که سودای دیگری دارند، روی به زندگی باز گردند».
مکه
امام (ع) بههنگام ورود بهمکه این آیه را بهآهستگی میخواند: «ولمّا توجّه تلقاء مدین قال عسی ربّی ان یهدینی سواء السّبیل». «… امیدوارم خداوند هدایتم کند».
حسین (ع) امید بههدایت پروردگار دارد و با تمسک به این آیات نشان میدهد که خود را دنبالهدار رسالت پیامبرانی چون موسی در مقابل گردنکشان و طاغیانی همانند فرعون میداند.
بههرحال، در مکه مردم بهاستقبالش شتافتند. عبداللهبن زبیر نیز، که قبل از حسین (ع) از مدینه بهمکه رسیده و کانون جنبشی برپا ساخته بود، دانست که با وجود حسین (ع) کسی دست بیعت بهاو نمیدهد. هر روز در مجالسی که حضرت برای روشن ساختن مردم ترتیب میداد حاضر میشد و در نماز بهاو اقتدا میکرد. حضرت حسین (ع) تا روزی که از مکه بهطرف عراق حرکت کرد، جمعاً 93روز در مکه اقامت داشت. اما رژیم یزید، با جاسوسان فراوان که در مکه داشت، با نگرانی اعمال حسین (ع) را مراقبت میکرد. در حالی که وحشتزده گردیده و ابتکارعمل را از دست داده بود. از اینرو درصدد برآمد تا هر طور شده بهمسالمت کار را پایان دهد. پس یزید طی نامهیی از ابنعباس تقاضای پا درمیانی نموده و او را بهساکت کردن حسین (ع) دعوت نمود. این نامه که یزید در آن نهایت زیرکی و روباهصفتی مزورانهٴ سازمان حکومتیش را بهکار برده بود و نمونهٴ دائمی حالت کلیة ستمگرانی است که برپایه ستمگریشان لرزه افتاده، چنین است:
نامه یزید بهابنعباس: «حسین پسر عم تو و عبداللهبن زبیر دشمن خداوند، از بیعت با من خودداری کردند و بهمکه روی نهادند و اینک مترصد فتنه و آشوب نشستهاند. فرزند زبیر هرچه زودتر کیفر کردارش را با شمشیر خواهد یافت. ولی در مورد حسین دوست میدارم که شکایت او را بهسوی شما اهل بیت آورم. گزارشهایی که بهمن رسیده نشان میدهد که گروهی از مردم عراق که در شمار هواخواهان حسین میباشند بهسوی او نامه میفرستند و او را بهخلافت میخوانند و حسین نیز فرمانروایی خویش را بهآنان نوید بخشیده. شما آگاهید که خویشاوندی در میان من و شما حرمتی عظیم دارد و اکنون حسین این رشته را بریده است. تو ای آنکه پیشوای اهلبیت و مهتر مردان دیار خویش هستی، حسین را ملاقات کن و او را از کوشش و پراکندگی و تشتت در میان این ملت و انگیزش خلق بهسوی فتنه بازدار؛ اگر گفتار ترا پذیرفت و از کردهٴ خویش پشیمان شد از من امان خواهد یافت و بر او بخششهای بیکران خواهم کرد و آنچه پدرم بر برادر او مقرر داشته از من نیز بر او پاداش خواهد بود و اگر از این نیز بیشتر بخواهد، تو آنرا ضمانت کن که من دریغ نخواهم کرد».
ابنعباس در پاسخ یزید نوشت: «… من همانگونه که خواستهای بهملاقات او خواهم رفت و از صلاحاندیشی کوتاهی نخواهم کرد، تا این پراکندگی از میان برود و آتش آشوب خاموش گردد و خونهای مردم ریخته نشود و نیز ای یزید در آشکار و نهان از خدا بترس و در اندیشهٴ ستمکاری بهمسلمانی شبی را بهروز نیاور و بدان که آنکه چاه میکند خود در چاه میافتد».
آیندهٴ نهچندان دور، اما بس تابناک نشان داد که نه بخشش بیکران یزید و نه نصیحتگری مشفقانهٴ ابنعباس، هیچیک نتوانست از اراده و وقادت ضمیر جنبش اندکی بکاهد و آنرا بهسکوت و رضا بکشاند.
ادامه دارد….