یکی از سایتهای برونمرزی وزارت بدنام اطلاعات آخوندی به نام «سایت آوا» در 21آوریل2008، در ملغمهیی با عنوان «آیا گفتگو با سازمان مجاهدین عملی است؟»، بهقلم پادویی با نام مستعار «ع.محقّق»، با این تصور خام و ابلهانه که من نقطه زخمپذیر «شورای ملی مقامت ایران» میتوانم باشم، تیری در تاریکی رها کرد و مرا با این مضمون آماج قرارداد: «.نحوه تنظیم رابطه مجاهدین با افراد پیرامون خود فقط به شرط عدم کنکاش(؟) و سؤالات مشکلساز میباشد. به عنوان نمونه، توجه شما را به دو مورد متفاوت جلب میکنم: سایت دیدگاه و علی ناظر با همه تملق و مجیزگویی مجاهدین فقط به اینخاطر که گاهی از درون آن سؤالات ناخوشایند بیرون میآمد نهتنها تعطیل شد بلکه علی ناظر هم توسط سازمان با انواع فحش و اتّهام روبهرو شد. در مقابل برخورد با علی ناظر، میتوانید عبدالعلی معصومی را درنظر بگیرید که با عناوین نویسنده و غیره، بهطور دربست مداح و مجیزگوی مسعود رجوی و مریم قجر میباشد و هرساله چندین نوبت بهرغم خط سرخ سازمان، که مسافرت به ایران میباشد، اهل و عیال و فرزندان را به ایران میفرستد تا زیاد در غربت سختی نکشند و برای سازمان فقط بندگی و فرمانبرداری عبدالعلی معصومی مهم است.»
از آنجایی که «سایت آوا»، مانند دیگر سایتهای برونمرزی وزارت بدنام اطلاعات، با هدف شیطانسازی مجاهدین شکل گرفت و از بدو تولد تا کنون، جز هرزهدرایی نسبت به سازمان مجاهدین و شورا و رزمندگان پاکباز شهر دلاورخیز اشرف مشغلهیی نداشته و از حربههای زنگزده برونمرزی رژیم زهواردریده آخوندی است، پاسخ درخور ترهات هزارانبار نشخوارشدهاش را، مردم به جان آمده و بهپاخاسته داخل ایران خواهند داد و هم اکنون نیز تب لرزه مرگ بر اندام مفلوک و فرسودهاش افکندهاند. اما، پاسخ کوتاه من به این پادو «کرکس گوشخوار» و همتای دیگرش که از قضا در همین سایت و در کنار ملغمه او، علیه سازمان به هرزهدرایی پرداخته و او نیز چهره کریهش را در پشت نام والای شهید زندهنام، سعید سلطانپور مخفی میکند و مدعی است که در دانشگاه تهران شاگرد من بوده است، این است: من «اهل و عیالی» ندارم که «هرساله چندین نوبت» به ایران بفرستم. از همسر سابقم، 9سال پیش، در 29 ماه مه1999، بهطور رسمی و قانونی، جدا شدهام و از آن تاریخ به بعد، مواضعش ارتباطی به من ندارد. اما، از آنجایی که این «کوچک ابدال» «پاسدار هزار تیر»، در همان آش شلهقلمکار و هذیانگونه کوتاه، چندبار از «فروپاشی و اضمحلال» سازمان مجاهدین و در پایان آن هم از نزدیکبودن «روز فروپاشی سازمان»، سخن میگوید، تردیدی برایم نمیماند که این «سوتهدل» هم مانند دیگر تابوتکش های امام حسرت به دل به گور رفتهاش، از دلهره وقوع کدام توفانی سر به سنگ میکوبد و برای برافکندن کدام باروی پولادینی، با ناامیدی، ناخن میفرساید. سازمان مجاهدین، شورای ملی مقاومت و سنگر شرف شهر اشرف امروز پس از گذشتن از سهمگینترین بمباران ها و تنگناها و یورشهای کمرشکن، به مصداق شعر «فاخته شاهین شود از تپش زیر دام»، «رویینتنی» است که دیگر هیچ باد و باران و توفان ویرانگری آن را از پای نخواهد افکند. من نیز به عنوان برگی از درخت تناور مقاومت آزادیستان، هرگز، حتی، به قدر نیم کلامی، ننگ همراهی با این دژخیمان پا بهگور را نخواهم پذیرفت. با این که در این بیست و پنج سال غربت اجباری، لحظه لحظه روزان و شبانم را با یاد زیباترین وطن سپری کردهام، اما، حتی اگر آخرین لحظات زندگیم در غربت سپری شود، از رویارویی با اهریمنان حاکم بر وطنم لحظهیی دست نخواهم کشید و به «مرز سرخ و حصار حیاتی و مرزبندی مقدس ملی و میهنی»، که با خون پاکبازترین فرزندان خلق رنگ گرفته است و «عمدهترین معیار برای ارزیابی ادعاهای افراد و گروه ها و شناسایی دوست و دشمن» است، وفادار خواهم ماند و هرگز به ننگ نفس کشیدن در ایران تحت سلطه پلیدترین رژیم دوران، تن نخواهم سپرد و پیوسته و درنگناپذیر، بر این حقیقت روشن پیام 12تیرماه86 آقای مسعود رجوی، پای خواهم فشرد که «در برخورد و تنظیم رابطه با همه افراد»، «اگر با این رژیم که پلیدی و نحوست اول و آخر است، مرز سرخ ندارد؛ اگر با این رژیم، به نحوی درهم و هم جبهه و هم خط و هم موضع شده و مرزبندی و روزه ملی و میهنی در برابر این رژیم را، ولو به اندازه یک قطره، یا یک گرم و به اندازه یک قدم یا یک قلم شکسته باشد؛ هرکس که میخواهد باشد، در هر رده و مقام و مرتبت و مسئولیتی هم که بوده، خائن و خیانتپیشه حقیری بیش نیست. نباید به او نزدیک شد. نباید به او میدان داد. باید او را افشا و طرد و تحریم کرد. دیگر شایسته هیچ اعتماد و احترامی که از خون شهیدان سرچشمه گرفته نیست».
ـ اما در پاسخ به این که مرا «مدّاح و مجیزگوی» مسعود و مریم رجوی خوانده، باید به بانگ بلند بگویم، ستایشگویی از این دو مظهر پاکبازی و صداقت و فدا، در سهمگینترین رویارویی خونبارشان با اهریمنان حاکم بر میهن اهورایی، برای آزادی ایران زمین را بالاترین افتخار زندگیم میشمارم و شما، ستایشگران دریدهچشم سفاکان آبروباختهیی را که در این سه دهه، جز به آزار و کشتار و چپاول مردم دردمند و داغدار ایران نکوشیدهاند و تا توانستند تیشه به ریشه آبرو و رونق و اعتبار ایران زمین زدند، سزاوار ننگ و نکبت ابدی میشناسم.
من بیش از سی و پنج سال است، هرچند به خردی مور، در رزم ستایشبرانگیز و پایداری بیوقفه و امانی، که پرچمدار هوشمند و دلیر و پاکبازش مسعود رجوی بوده است، با شاه و شیخ درافتادهام به امید آزادی و رهایی ایران زمین از چنگ غاصبان تاجدار و عمامهدار حاکمیت مردم ایران، و هرگز در این راه تردیدی به خود راه نداده و همواره روبه پیش تاختهام، با یقینی روشن و الهام یافته از عزم سترگ مسعود رجوی برای آزادی ایران زمین.
من نه نویسندهام و نه تاریخنگار، که به خواهم از کسی مهر تأیید بگیرم. اما مانند یک شاگرد نوآموز، کوشیدم که از مسعود، پرچمدار بیبدیل راه بهروزی مردم ایران زمین، بیاموزم. سی و پنجسال پیش، زمانی که برای نخستینبار نام سازمان مجاهدین را شنیدم، به کار ویراستاری و «استنساخ» کتابهای کهن عشق میورزیدم. کتاب «خلاصه شرح تعرّف» را، که در محضر استاد و عارف و حافظشناس بزرگ، دکتر احمدعلی رجایی بخارایی، «استنساخ» کرده بودم، در مهرماه سال1349 به چاپ رسید و اگر در همان راه پیشتر میرفتم، اکنون بیگمان مانند چند تن از دوستان دوران دانشجوییم در دانشگاه فردوسی مشهد، که در کار «استنساخ» کتابهای کهن و «ویراستاری»، در دانشگاه مشهد و آستان قدس رضوی، همکار بودیم، گام هایی به جلو برمیداشتم. اما، نه در راه از پی و بن برافکندن بنای نظام جهل و جور و جنایت آخوندی. سازمان مجاهدین خلق بود که مرا از آن راه به راهی کشاند که اکنون هم، رونده خستگیناپذیر آن هستم. به مدد این سازمان پرافتخار، نوری در دلم پدید آمد و ناصرخسرووار توانستم از پرتو آن راه واقعیم را بیابم.
در تابستان سال1351، اندکی پس از شهادت سرداران راه آزادی ایران زمین، محمد حنیفنژاد و یاران پاکبازش، کتاب «راه حسین» توسط یکی از دوستانم به دستم رسید و آن را بهدقت خواندم و خلاصه کردم. من در آن زمان کارمند دانشگاه مشهد بودم. از مهرماه آن سال که در دبیرستان علم، که در نظام آخوندی به زندان تبدیل شد، به کار دبیری پرداختم، همان خلاصه را در کلاس هایی که داشتم هم خواندم و از آنجا آشناییم با سازمان مجاهدین آغاز شد. بعدها که نزدیک به سه سالی را از نعمت مراحم ملوکانه شاه! در زندان وکیلآباد مشهد، گذراندم، در خدمت چند تن از الگوهای همواره سرفراز این سازمان، بیشتر با راه و آرمان سازمان مجاهدین آشنا شدم. از آن پس نیز تا به امروز، این افتخار نصیبم شد که در دوران سخت و توانسوز حکومت جور و جهل و جنایت آخوندی، چون شاگردی نوآموز و خدمتگزاری کوچک، هرچند لنگلنگان، در راه آرمان های انسانی و والای مسعود و مریم رجوی بکوشم. چندین سال پیش در محفلی که افتخار دیدار و شنیدن کلام مسعود را داشتم، چند تن از دوستان از کاستیهایی که در این همگامی داشتم و هنوز هم دارم، انتقاد کردند. به مسعود همواره دوستداشتنی و بیبدیل در گشاده نظری و انساندوستی، گفتم: من همه این کاستیها را دارم به اضافه صدها عیب و ایراد دیگر، که دیگران از آن بیخبرند، اما، دربرابر همه آن عیب و ایرادها، یک حسن در من هست که همه آن عیبها را میپوشاند و آن این که آرزو دارم همواره در زیر این سقفی باشم که کلام عطرآگین تو آن را معطر کرده است. اکنون نیز با دلی سراسر شیفته دیدارش، از زبان حافظ همیشه ماندگار میگویم:
دانـی که چیـست دولت؟ دیـدار یـار دیـدن
در کـوی او گـدایی بر خسـروی گزیـدن
من در این سی و چند سال همواره از این همگامی با سازمان مجاهدین مفتخر بودهام و هرگز در هیچ زمانی تردیدی در درستی راهی که مسعود و مریم رجوی در پیش پایم گذاشتهاند و خود سختکوشترین رونده این راه، که آزادی ایران زمین را آماج دارد، بودهاند و هستند نداشتهام. عزم و رزمشان پربارتر و شکوفاتر باد. اگر امروز هم بتوانم دوباره این عمر رفته را از سربگیرم، رونده همان مسیری خواهم بود که تاکنون بودهام و یک لحظه هم حاضر نخواهم شد، ستایشگوی اهریمنان تنگنظر و تاریکاندیشی باشم که بیشترین ضربه را بر «حرث و نسل» ایران زمین زدهاند و همچنان میزنند.
ـ اما، در پاسخ به عنوان این ملغمه پادوی وزارت بدنام اطلاعات «آیا گفتگو با سازمان مجاهدین عملی است؟» باید بگویم: از فردای سی خرداد60، که خمینی راه قهرآمیز در مبارزه را به سازمان مجاهدین خلق و دیگر رزمندگان راه آزادی ایران زمین تحمیل کرد، دیگر دروازه گفتگو با جلادان خونریز بسته شد و زبان دیگری حقانیت خود را نشان داد که سعدی، شاعر شیرین سخن شیراز، آن را در این حکایت «گلستان» بازگفته است:
«مردمآزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد. درویش را مجال انتقام نبود. سنگ [را] با خود همی داشت تا وقتی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و [او را] در چاه کرد. درویش درآمد و سنگش در سر انداخت. گفتا: تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟ گفت: من فلانم و این همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی.»
بیتردید، مردم دربند و داغدار نظام سراسر جور و ستم آخوندی، قلوهسنگهایشان را در مشتهای گرهکردهشان، بیوقفه و خستگیناپذیر، میفشارند تا روز مکافات جنایتپیشگان حاکم بر ایران زمین، که دیر نیست و دور نیست، فرارسد. آنگاه ده ها میلیون سنگ با پیکانههای فولادین، میانه دو ابروی ستم پیشگامان نسل ضحاک دوران را آماج خواهند گرفت؛ همراه با نعره خشماهنگ «اشرف نشان» «ای عاملان سرکوب، از جورتان به تنگیم ما زن و مرد جنگیم، به جنگ تا بجنگیم».
به نقل از نشریه مجاهد شماره 909
<iframe style="border:none" width="100%" scrolling="no" src="https://www.mojahedin.org/if/91e0a28b-c730-4a49-bccb-94bad96a8c2d"></iframe>