شلاقها فرود میآمدند. 8، ... . 9، ... . 10، ... . 11، ... . 12، ... .. یک مرد ریشو که درسمت راستش کنار در وانت ایستاده بود میشمرد. 15، 16، ... ... لحظهای ضربات قطع شد. ریشو پرسید:
-غلام این شونزدهمی بود یا پونزدهمی؟
پاسدار گفت: تو میشمری! من شمارهش از دستم رفت. اگه تو حواست نیست من خودم بشمرم.
و ریشو با بیحوصلگی گفت: نه بابا خودم مشمرم. این رو شونزده میگیرم. بزن! 17، ... . 18، ... .. 19، ... ... ...
یکی از دندههای محمد روی میله وانت فشرده میشد. چشمش را بازکرد و به آدمهایی که در پیادهرو آنسوی وانت با حالت غمزده و ترحم تماشا میکردند، نگاهی انداخت. پشت سر آنها حاجی را پیدا کرد. سویچ ماشینش رو توی دستش تکان تکان میداد و با لبخندی نگاهش میکرد و به او چشمک میزد. انگار اینپا و آن پا میکرد که شلاقها شروع شود تا او پی کارش برود. پشت سرش توی میدانچهخاکی که بخشی از زمین یک ساختمان ناتمام بود، یک آخوند و چند مأمور نیروی انتظامی و در اطراف میدانچه گروه کوچکی از مردم را دیده بود. آنطرفتر یک دستفروش روی چند جعبه کارتنی بساطش را پهن کرده بود. کمربند، ساعتهای کوچک پلاستیکی، ناخنگیر، جاسویچی، آویزهای مختلف برای آینه داخل ماشین، و عروسکهای کوچک منظره رنگینی درست کرده بودند. از همان اول که او را به میدان آوردند، و کنار میدان نگهداشته بودند تا نوبتش برسد، مشغول تماشای بساط دستفروش شده بود. بعد آوردهبودنش بسته بودن به میلههای اتاقک وانت.
سوزش یکی از ضربات باعث شد که تکانی به قفسه سینهاش بدهد. انگار با لبه تیز چاقو روی پوستش کشیده باشند. صدای ریشویی که میشمرد بلند شد:
- غلام! روی هم نزن. مرتب از بالا بچین تا پایین. بعد دوباره برگرد از بالا!
و بعد شمارش ادامه یافت: 26، 27، 28،
چشمهایش را بسته بود که هیچ چیز نبیند تا تمام شود.کم کم پوست پشتش داشت داغ میشد و ضربهها دردناکتر. دوباره چشمانش را باز کرد. با دیدن زنی که از پیاده رو میگذشت، نگاهش را انداخت پایین. هیچوقت اینجوری جلوی مردم لخت نشده بود. سرش را به بازوی راستش که کم کم داشت بیحس میشد تکیه داد، نگاهش روی ساعد چپش به «خال» ی افتاد که وقتی بچه بود، خواهر بزرگش خیلی آن را دوست داشت. خوب بیادمیآورد وقتی بچه بود، خواهربزرگش او را میگرفت میگفت: ممدی جون! ممدی! کو خالتو ببینم؟
و او که میدانست خواهرش میخواهد چه کار کند با خجالت و شرم دستش را پشت کمرش مخفی میکرد. اما خواهرش دست بردار نبود بهزور دستش رو میکشید جلو و خال سیاهرنگ بزرگی را که روی گوشت سفید وسط ساعدش بود میبوسید. آنقدر سفت میبوسید که جای بوسش روی دست ممد سرخ و خیس میشد. بعد خواهرش خال رو به هرکی که دورو برشان بود نشان میداد و میگفت: عین مـــــــــــــــــــاهه!. فرقش اینه که ماه سفیده تو آسمون سیاه. ولی این خال سیاهه تو آسمون سفید. بعد هم یک ماچ آبدار از لپهای کوچکش میکند و ولش میکرد.
آنوقت، او که بچه کوچکی بود شروع میکرد با پشت دست و آستینش خیسی آب دهن خواهرش را از روی لپّش پاککند. حالا دوباره چشمش به همان خال بود که وسط ساعد بیخونش بیحال افتاده بود. ضربهها ادامه داشت، 37، 38، 39، 40، ... ... ... ... ... .
دهن چاق ریشو که کلمه چل و یک رو ادا کرد، ممد به فکر تب نازی افتاد. دیشب همسایهشون رفتهبود دکتر کشیک درمانگاه محل رو آوردهبود بالای سرنازی. دکتر وقتی درجه رو از دهن نازی درآورده بود زیرلب با نگرانی گفته بود: چل و یک؟! واسه بچه زیاده... ...
بعد گفته بود پای بچه رو توی لگن آب سرد بذارین، اما یه دوره پنیسیلین میخواد، اگه تب بالاتر بره دیگه کارتمومه... ... بعد محمد زده بود بیرون، هرجور شدهباید دارو را برای نازی تأمین میکرد. تا نصف شب دستش به هیچ چیز بنده نشده بود. نیمهشب خسته به خانه برگشته بود و دستش را روی پیشانی نازی گذاشته بود. هنوز داغ داغ بود.
42، 43، 44، ... ... .
ضربات با شدت فرود میآمدند. محمد دوباره به فکر تب 41درجه نازی افتاده بود:
«مبادا به 42 و 43 و خدای نکرده به جایی برس که نازی کوچیکم رو از من بگیره. اگه تا 400 هم ضربهها ادامه پیدا کنه تحمل میکنم».
با ضربه 50، پاسداری که شلاق میزد لحظهای ایستاد. گویی خسته شد. ریشو در وانت را باز کرد یک دبه پلاستیکی آب را از صندلی جلو وانت برداشت و به او داد. پاسدار دبه زردرنگ را گرفت سرکشید، بعد با پشت دست دهنش رو پاک کرد بعد آمد جلو، شلاق را به دندانش گرفت و دودستی کمربند شلوار ممد را که دراثر ضربات شلاق کمی پایین آمده بود بالا یک حرکت سریع و خشن بالا کشید، بعد دودستش را در حالی که نوک شلاق را بالای سرش با دست چپ گرفته بود بالا برد. و شمارش ادامه یافت:
51، 52، 53، 54، ... ... ...
سوزش شلاقها این بار بیشتر بود. آب شوری از غدههای انتهای دهان محمد توی دهنش روان شد. انگار دلش به هم خورده بود. چشمش هم سیاهی رفت، نالهای کرد. توی جمعیت روبهرو نگاه کرد دیگر خبری از حاجی نبود. چه اهمیتی داشت؟ پول را که داده بود. فکر پول که توی جیب شلوارش بود به او دلگرمی داد. سعی کرد به نازی فکر کند. دردلش با خودش شروع به زمزمه کرد:
«نازی جان. شب واست دارو میارم. پولشو گرفتم. توی جیبمه. فقط باید شلاقشو بخورم. بخدا خوب میشی نازی جان، تحمل کن، داغت شده؟ نازی جان! بخدا واست دارو میارم. تازه یه عروسک قشنگ کوچولو هم برات میخرم. به خدا پولشو گرفتهم».
ولی حال تهوعش دوباره ادامهیافت. ضربههای 40 تا 50 را باسختی تحمل کرد اما از ضربه 50 ناگهان چشمش سیاهی رفت و بدنش شل شد. ریشو دبه آب را آورد. و مشتی به روی سرش ریخت. گفت بیست سیتا دیگه بیشتر نمونده. داره تموم میشه. ولی انگار ضربهها این بار با شلاق آهنی پراز تیغ به پشتش میخورد. صدای ریشو توی گوشش میپیچید:
- سی-چل تا بیشتر نمونده. غلام! زودتر بزن تمومش کن! تند تند بزن! 95تا که بیشتر نیست.
61، 62، 63، 64، ... ... .
محمد سعی کرد خودش را راست نگهدارد، دوباره قیافه نازی پیش چشمش آمد. و بعد جملات آقاداریوش توی گوشش زنگ زد:
- د نمیشه آقاجان که یکی کار بکنه، یکی دیگه بیاد دستش رو پیش دیگرون دراز بکنه!. ازقدیم گفتن: هرکه نان از عمل خویش خورد... اینکه نشد آقا!... د!؟ یه عده پیدا شدهن، کارشون شده دست درازکردن».... .
به اینجا که رسیده بود «محمد» گوشی را گذاشته بود. دیگر تصمیم گرفته بود از کسی پول نخواهد. دست پیش کسی دراز نکند که اینجور حرفها بشنود. از صبح زود زده بود بیرون که پولی برای داروی نازی فراهم کند. اول رفته بود توی نانوایی. بعد توی یک داروخانه. بعد توی یک فرش فروشی! بعد هم سوپر آقاداریوش. اتفاقاً شاگردش داشت با تلفن با آقاداریوش حرف میزد. او گوشی را گرفته بود خواهش کرده بود که پولی به او قرض بدهد. بعد از حرفهای آقاداریوش، فکر دزدی به سرش زده بود. اما دستش به اینکار نمیرفت. بعد خسته و کوفته جلوی پارکشهر کنار بساط یک خرت وپرت فروش نشسته بود و بالاخره راه تهیه داروی نازی را پیدا کرده بود. صدای خرت وپرت فروش توی گوشش زنگ میزد:
- خیلی غصهت نگیره داداش! اینقد آدم پولدار پیدا میشه که به من و تو محتاج باشه. اینجور نیست که فقط ما بیچارهها به دیگرون محتاج باشیم. اونام به ما محتاجن. یارو میره فسق و فجورمیکنه، پولم داره. آخونده واسش میبره 90 تا شلاق. خوبیت نداره واسش که شلاق بخوره. یا خود آخونده رو میخره. یام یه «بدبخت-بیچاره» ای پیدا میکنه شلاقه رو واسهش بخوره. اینجور بدبختبیچارههام جلوی اداره احکام وتعزیرات همیشه پیدا میشه. یه ساعت وایسی، یه حکم واسه خودت پیدا کنی، کار تمومه».
77، 78، 79، ... ... این بار به هق هق افتاد. اشکاش روی گونهش میلغزید و از گوشه لبش میرفت توی دهنش... .. اما دستهایش به میله بسته بود. ... ..یک لحظه ازپشت پرده اشک، چشمش به زنی در میان جمعیت افتاد که بادستمالی اشکهایش را پاک میکرد. اما از حاجی هیچ خبری نبود. محمد دوباره سرش را پایین گرفت. پیش خودش گفت، من که کاری نکردهم. خدایی هم هست. خودش بهتر میدونه... ... خیلی چیزا هست که آدما نمیدونن. دوباره از درد ناله کرد و اشکهایش روان شد.
ریشو در حالی که بلند وتند میشمرد داد کشید: گریه زاری نداره. حکم حاکم شرعه. واسه تو بده واسه دیگرون خیر داره. مایه عبرت میشه. ... ... بزن غلام! بزن وانیسا! 83، ... ... . 84، ... ... 85، ... ..
ده تا بیشتر نمانده بود. محمد چشمهایش را بست. خوشحالی از اینکه کار دارد تمام میشود و او با دارو پیش نازیاش برمیگردد او را به شوق آورد. دیگر اصلاً قیافه حاجی پیش چشمش نمیآمد. دوباره صدای ریشو بلند شد:
- آخرش خون انداختی غلام!. این چند تا رو فقط او بالا بزن. اونجا نزن که خون بیشتر نیاد. محمد اما دیگر اشک نمیریخت. خوشحالی برخلاف همیشه که اشک شوق میآورد این بار چشمه اشکش را خشک کرده بود. اصلاً درد را هم دیگر حس نمیکرد. به فکر جمله آقاداریوش افتاد که «هرکه نان از عمل خویش خورد». دیگرفقط چهره نازی بود که جلوی چشمش میآمد. ولی اصلاً صورتش داغ نبود. گریه هم نمیکرد. نازی میخندید. نازی خوب شده بود. نازی سرش را گذاشته بود روی دست او و داشت با عروسکش بازی میکرد. بعد عروسکش رو به اون نشون میداد میگفت: بابا! واسه این عروسکم یه خال روی دستش بذار. میخوام مثل تو اونم دستش خال داشته باشه... ... ... ... ..
-غلام این شونزدهمی بود یا پونزدهمی؟
پاسدار گفت: تو میشمری! من شمارهش از دستم رفت. اگه تو حواست نیست من خودم بشمرم.
و ریشو با بیحوصلگی گفت: نه بابا خودم مشمرم. این رو شونزده میگیرم. بزن! 17، ... . 18، ... .. 19، ... ... ...
یکی از دندههای محمد روی میله وانت فشرده میشد. چشمش را بازکرد و به آدمهایی که در پیادهرو آنسوی وانت با حالت غمزده و ترحم تماشا میکردند، نگاهی انداخت. پشت سر آنها حاجی را پیدا کرد. سویچ ماشینش رو توی دستش تکان تکان میداد و با لبخندی نگاهش میکرد و به او چشمک میزد. انگار اینپا و آن پا میکرد که شلاقها شروع شود تا او پی کارش برود. پشت سرش توی میدانچهخاکی که بخشی از زمین یک ساختمان ناتمام بود، یک آخوند و چند مأمور نیروی انتظامی و در اطراف میدانچه گروه کوچکی از مردم را دیده بود. آنطرفتر یک دستفروش روی چند جعبه کارتنی بساطش را پهن کرده بود. کمربند، ساعتهای کوچک پلاستیکی، ناخنگیر، جاسویچی، آویزهای مختلف برای آینه داخل ماشین، و عروسکهای کوچک منظره رنگینی درست کرده بودند. از همان اول که او را به میدان آوردند، و کنار میدان نگهداشته بودند تا نوبتش برسد، مشغول تماشای بساط دستفروش شده بود. بعد آوردهبودنش بسته بودن به میلههای اتاقک وانت.
سوزش یکی از ضربات باعث شد که تکانی به قفسه سینهاش بدهد. انگار با لبه تیز چاقو روی پوستش کشیده باشند. صدای ریشویی که میشمرد بلند شد:
- غلام! روی هم نزن. مرتب از بالا بچین تا پایین. بعد دوباره برگرد از بالا!
و بعد شمارش ادامه یافت: 26، 27، 28،
چشمهایش را بسته بود که هیچ چیز نبیند تا تمام شود.کم کم پوست پشتش داشت داغ میشد و ضربهها دردناکتر. دوباره چشمانش را باز کرد. با دیدن زنی که از پیاده رو میگذشت، نگاهش را انداخت پایین. هیچوقت اینجوری جلوی مردم لخت نشده بود. سرش را به بازوی راستش که کم کم داشت بیحس میشد تکیه داد، نگاهش روی ساعد چپش به «خال» ی افتاد که وقتی بچه بود، خواهر بزرگش خیلی آن را دوست داشت. خوب بیادمیآورد وقتی بچه بود، خواهربزرگش او را میگرفت میگفت: ممدی جون! ممدی! کو خالتو ببینم؟
و او که میدانست خواهرش میخواهد چه کار کند با خجالت و شرم دستش را پشت کمرش مخفی میکرد. اما خواهرش دست بردار نبود بهزور دستش رو میکشید جلو و خال سیاهرنگ بزرگی را که روی گوشت سفید وسط ساعدش بود میبوسید. آنقدر سفت میبوسید که جای بوسش روی دست ممد سرخ و خیس میشد. بعد خواهرش خال رو به هرکی که دورو برشان بود نشان میداد و میگفت: عین مـــــــــــــــــــاهه!. فرقش اینه که ماه سفیده تو آسمون سیاه. ولی این خال سیاهه تو آسمون سفید. بعد هم یک ماچ آبدار از لپهای کوچکش میکند و ولش میکرد.
آنوقت، او که بچه کوچکی بود شروع میکرد با پشت دست و آستینش خیسی آب دهن خواهرش را از روی لپّش پاککند. حالا دوباره چشمش به همان خال بود که وسط ساعد بیخونش بیحال افتاده بود. ضربهها ادامه داشت، 37، 38، 39، 40، ... ... ... ... ... .
دهن چاق ریشو که کلمه چل و یک رو ادا کرد، ممد به فکر تب نازی افتاد. دیشب همسایهشون رفتهبود دکتر کشیک درمانگاه محل رو آوردهبود بالای سرنازی. دکتر وقتی درجه رو از دهن نازی درآورده بود زیرلب با نگرانی گفته بود: چل و یک؟! واسه بچه زیاده... ...
بعد گفته بود پای بچه رو توی لگن آب سرد بذارین، اما یه دوره پنیسیلین میخواد، اگه تب بالاتر بره دیگه کارتمومه... ... بعد محمد زده بود بیرون، هرجور شدهباید دارو را برای نازی تأمین میکرد. تا نصف شب دستش به هیچ چیز بنده نشده بود. نیمهشب خسته به خانه برگشته بود و دستش را روی پیشانی نازی گذاشته بود. هنوز داغ داغ بود.
42، 43، 44، ... ... .
ضربات با شدت فرود میآمدند. محمد دوباره به فکر تب 41درجه نازی افتاده بود:
«مبادا به 42 و 43 و خدای نکرده به جایی برس که نازی کوچیکم رو از من بگیره. اگه تا 400 هم ضربهها ادامه پیدا کنه تحمل میکنم».
با ضربه 50، پاسداری که شلاق میزد لحظهای ایستاد. گویی خسته شد. ریشو در وانت را باز کرد یک دبه پلاستیکی آب را از صندلی جلو وانت برداشت و به او داد. پاسدار دبه زردرنگ را گرفت سرکشید، بعد با پشت دست دهنش رو پاک کرد بعد آمد جلو، شلاق را به دندانش گرفت و دودستی کمربند شلوار ممد را که دراثر ضربات شلاق کمی پایین آمده بود بالا یک حرکت سریع و خشن بالا کشید، بعد دودستش را در حالی که نوک شلاق را بالای سرش با دست چپ گرفته بود بالا برد. و شمارش ادامه یافت:
51، 52، 53، 54، ... ... ...
سوزش شلاقها این بار بیشتر بود. آب شوری از غدههای انتهای دهان محمد توی دهنش روان شد. انگار دلش به هم خورده بود. چشمش هم سیاهی رفت، نالهای کرد. توی جمعیت روبهرو نگاه کرد دیگر خبری از حاجی نبود. چه اهمیتی داشت؟ پول را که داده بود. فکر پول که توی جیب شلوارش بود به او دلگرمی داد. سعی کرد به نازی فکر کند. دردلش با خودش شروع به زمزمه کرد:
«نازی جان. شب واست دارو میارم. پولشو گرفتم. توی جیبمه. فقط باید شلاقشو بخورم. بخدا خوب میشی نازی جان، تحمل کن، داغت شده؟ نازی جان! بخدا واست دارو میارم. تازه یه عروسک قشنگ کوچولو هم برات میخرم. به خدا پولشو گرفتهم».
ولی حال تهوعش دوباره ادامهیافت. ضربههای 40 تا 50 را باسختی تحمل کرد اما از ضربه 50 ناگهان چشمش سیاهی رفت و بدنش شل شد. ریشو دبه آب را آورد. و مشتی به روی سرش ریخت. گفت بیست سیتا دیگه بیشتر نمونده. داره تموم میشه. ولی انگار ضربهها این بار با شلاق آهنی پراز تیغ به پشتش میخورد. صدای ریشو توی گوشش میپیچید:
- سی-چل تا بیشتر نمونده. غلام! زودتر بزن تمومش کن! تند تند بزن! 95تا که بیشتر نیست.
61، 62، 63، 64، ... ... .
محمد سعی کرد خودش را راست نگهدارد، دوباره قیافه نازی پیش چشمش آمد. و بعد جملات آقاداریوش توی گوشش زنگ زد:
- د نمیشه آقاجان که یکی کار بکنه، یکی دیگه بیاد دستش رو پیش دیگرون دراز بکنه!. ازقدیم گفتن: هرکه نان از عمل خویش خورد... اینکه نشد آقا!... د!؟ یه عده پیدا شدهن، کارشون شده دست درازکردن».... .
به اینجا که رسیده بود «محمد» گوشی را گذاشته بود. دیگر تصمیم گرفته بود از کسی پول نخواهد. دست پیش کسی دراز نکند که اینجور حرفها بشنود. از صبح زود زده بود بیرون که پولی برای داروی نازی فراهم کند. اول رفته بود توی نانوایی. بعد توی یک داروخانه. بعد توی یک فرش فروشی! بعد هم سوپر آقاداریوش. اتفاقاً شاگردش داشت با تلفن با آقاداریوش حرف میزد. او گوشی را گرفته بود خواهش کرده بود که پولی به او قرض بدهد. بعد از حرفهای آقاداریوش، فکر دزدی به سرش زده بود. اما دستش به اینکار نمیرفت. بعد خسته و کوفته جلوی پارکشهر کنار بساط یک خرت وپرت فروش نشسته بود و بالاخره راه تهیه داروی نازی را پیدا کرده بود. صدای خرت وپرت فروش توی گوشش زنگ میزد:
- خیلی غصهت نگیره داداش! اینقد آدم پولدار پیدا میشه که به من و تو محتاج باشه. اینجور نیست که فقط ما بیچارهها به دیگرون محتاج باشیم. اونام به ما محتاجن. یارو میره فسق و فجورمیکنه، پولم داره. آخونده واسش میبره 90 تا شلاق. خوبیت نداره واسش که شلاق بخوره. یا خود آخونده رو میخره. یام یه «بدبخت-بیچاره» ای پیدا میکنه شلاقه رو واسهش بخوره. اینجور بدبختبیچارههام جلوی اداره احکام وتعزیرات همیشه پیدا میشه. یه ساعت وایسی، یه حکم واسه خودت پیدا کنی، کار تمومه».
77، 78، 79، ... ... این بار به هق هق افتاد. اشکاش روی گونهش میلغزید و از گوشه لبش میرفت توی دهنش... .. اما دستهایش به میله بسته بود. ... ..یک لحظه ازپشت پرده اشک، چشمش به زنی در میان جمعیت افتاد که بادستمالی اشکهایش را پاک میکرد. اما از حاجی هیچ خبری نبود. محمد دوباره سرش را پایین گرفت. پیش خودش گفت، من که کاری نکردهم. خدایی هم هست. خودش بهتر میدونه... ... خیلی چیزا هست که آدما نمیدونن. دوباره از درد ناله کرد و اشکهایش روان شد.
ریشو در حالی که بلند وتند میشمرد داد کشید: گریه زاری نداره. حکم حاکم شرعه. واسه تو بده واسه دیگرون خیر داره. مایه عبرت میشه. ... ... بزن غلام! بزن وانیسا! 83، ... ... . 84، ... ... 85، ... ..
ده تا بیشتر نمانده بود. محمد چشمهایش را بست. خوشحالی از اینکه کار دارد تمام میشود و او با دارو پیش نازیاش برمیگردد او را به شوق آورد. دیگر اصلاً قیافه حاجی پیش چشمش نمیآمد. دوباره صدای ریشو بلند شد:
- آخرش خون انداختی غلام!. این چند تا رو فقط او بالا بزن. اونجا نزن که خون بیشتر نیاد. محمد اما دیگر اشک نمیریخت. خوشحالی برخلاف همیشه که اشک شوق میآورد این بار چشمه اشکش را خشک کرده بود. اصلاً درد را هم دیگر حس نمیکرد. به فکر جمله آقاداریوش افتاد که «هرکه نان از عمل خویش خورد». دیگرفقط چهره نازی بود که جلوی چشمش میآمد. ولی اصلاً صورتش داغ نبود. گریه هم نمیکرد. نازی میخندید. نازی خوب شده بود. نازی سرش را گذاشته بود روی دست او و داشت با عروسکش بازی میکرد. بعد عروسکش رو به اون نشون میداد میگفت: بابا! واسه این عروسکم یه خال روی دستش بذار. میخوام مثل تو اونم دستش خال داشته باشه... ... ... ... ..